انقلاب و يک شراکتِ نافرجام
انقلاب اسلامی ايران در مدت زمان كوتاهی به پيروزي رسيد، يا به قول رضا عليجانی در ۱۳ ماه ؛ در اين زمان بسياری از گروههای سياسی مخالف حكومت به يكديگر پيوستند، از گروههای چپ گرفته تا جامعه روحانيت و جرياناتی كه خود را وابسته به انديشه دكتر علی شريعتی میدانستند. پس از انقلاب اما اختلافها نمايان شد و گروهها جدالی سخت را برای كسب قدرت آغاز كردند. گفت وگو با رضا عليجانی را بخوانيد.
ج : نسل ما يك حس نوستالوژيك در رابطه با انقلاب دارد كه نسل بعد از ما اين احساس را ندارد.
به اعتقاد جريان ملی – مذهبی و تئوری آنها میتوانم بگويم انقلاب پس از سال ۱۳۵۷ با مشكلاتی مواجه شده است كه اين مسائل انقلاب را به انحراف برده است.
در دو دهه اخير، برخلاف دهه ۵۰ كه بيشتر از عين به ذهن نگاه میكردند و بيشتر تحليلهای طبقاتی و اجتماعی رايج بود، عمدتا از ذهن به عين رجوع میكند و همه چيز را به تفكر و انديشه تقليل میدهند. در حالی كه تفكر و انديشه هيچگاه در خلا به وجود نمیآيد و در ارتباط با واقعيت خلق میشوند.
بنابراين انقلاب يك امر انتخابی نيست يعني هيچ كس انقلاب را انتخاب نمیكند بلكه انقلاب اتفاق میافتد. اما در اين اتفاق میتوان عوامل تشديدكننده (تسريع كننده) يا عوامل تاخيری را هم لحاظ كرد.
انقلاب معمولا در جوامع دوقطبي اتفاق میافتد حال هر عاملی كه اين حالت دوقطبي را تشديد كند انقلاب سريعتر اتفاق میافتد و هر عاملی كه اين حالت دوقطبی را كم رنگ كند يعنی حالت سياه – سفيدی را سه وجهی كند و بتواند يك منطقه خاكستری به وجود بياورد، انقلاب را به تاخير میاندازد.
اگر به وقايع قبل از انقلاب بنگريم درمیيابيم كه در جامعه ايران پس از شهريور سال ۱۳۲۰ تنفس گاهی به وجود میآيد و اميدهايی در رابطه با اصلاحات در ساختار شاهنشاهی زنده میشود، در شاه جوان كه بیتجربه است آن اقتدار و خودشيفتگی كه به تدريج در او اوج میگيرد هنوز به وجود نيامده است ارتباطش در روابط بين الملل به دليل جابهجايی قطبهای قوی جهاني از انگليس به آمريكا شكننده است. اين وضعيت باعث میشود كه روشنفكران ما با فضايی نسبتا آزاد مواجه شوند اما بطور ناگهانی همه چيز تغيير میكند. حال يك سوال پيش میآيد و آن اينكه چرا در ايران حتی دولتهای ضعيف و متوسط همواره تمايل دارند به سمت دولت مطلقه حركت كنند تا يك دولت يا حكومت دموكراتيك؟ دولت شاه از اين پديده استثنا نبود و به سمت يك دولت مطلقه حركت كرد و اكثر جامعه را با خودش درگير ساخت و نارضايتی در آن زمان باعث برخورد نخبگان و روشنفكران با حكومت شاهنشاهی شد كه حتي شعارهای اين نخبگان در دورهای تودهای و فراگير نيز شد مثل بحث زندان، شكنجه، سلطه و وابستگي به آمريكا و…، اينها واقعيتهای آن جامعه بود كه نمیتوانيم با يك نگاه وارونه آنرا كتمان كنيم.
در پروسه حركت اقتصادی اگر رژيم شاه را با رژيم كره جنوبی يا با تركيه مقايسه كنيم به نكات جالبی میرسيم. میتوانيم كارخانه ايران ناسيونال را با كارخانه هيوندای كره يا ذوب آهن اصفهان را با صنايع سنگين ديگر كشورها مقايسه كنيم تا ببينيم رژيم شاهنشاهی يك روند كند اقتصادی را در پيش گرفته بود كه همراه بود با اتلاف شديد منابع مالی، افتخارگرايی و توهمی كه شاه در رابطه با قدرتش داشت بطوری كه شاه با خريد فراوان تسليحات نظامی قصد داشت به پنجمين ارتش بزرگ جهان تبديل شود.
از طرفي هم بعد از جنگهای اعراب و اسرائيل در اوايل دهه ۵۰ به طور ناگهانی با افزايش قيمت نفت بودجه عظيمی به داخل ايران تزريق شد. اگر كسی به عكسهاي تهران ۵ سال قبل از اين افزايش بودجه نفتی و ۵ سال بعد از آن نگاه كند يك جهش خيلي محسوسی را ملاحظه میكند. اين تاثير در لباسهای مردم، خوراك و رفتار مردم و به تدريج سواد و تحصيلات جامعه تاثير زيادی گذاشت.
يك رفاهی از سال ۱۳۵۰ به بعد شكل گرفته كه اين رفاه آرام آرام طبقه متوسط را آگاه میكند. از طرفی يك دولت استبدادی و مطلقه شاهنشاهی وجود دارد كه نهايتا پارادوكس ميان رفاه و دولت مطلقه منجر به اعتراضات طبقه متوسط شد. بخش زيادی از اين طبقه متوسط، مذهبی است و بخش ديگر مذهب مساله اصلياش نيست ولی در كشورهايی تحصيل كرده كه آزادی احزاب و بيان را ديده، انتخابات آ زاد، آزادی علم و… را ديده و برگشته به ايران.
اين رفاه باعث شد بخش وسيعتری از جامعه وارد تحصيلات شدند. و طبقه متوسط رشد كرد كه به مرور زمان به پرسشهای بیپاسخی در ساخت سياسی حكومت رسيد. دو چيز اين مساله را تشديد كرد يكی استبداد، و ديگری برخوردهای ضدمذهبی كه به تدريج در شاه به وجود آمد. شاه هيچگاه نتوانست به واسطه برخوردهای ضدمذهبیاش رابطهای با روحانيون ايجاد كند. از طرفی رابطه با اسرائيل هم احساسات مذهبی را تحريك میكرد.
روند تدريجي توسعه در ايران هيچگاه درون جوش و درون ساز نبود. نگاه رژيم شاه همواره به واردات و تزريق رفاه انبوه، به جامعه بود كه با فساد فراوان نيز همراه بود، برخلاف آن چيزی كه در كره، هند، تركيه و… بود.
روستائيان در طول انقلاب نيروی اصلی نبودند. حركت انقلاب عمدتا در شهرها و دانشگاهها و ادارات و سپس كارخانجات و در انتهای قضيه اعتصاب كارگران شركت نفت، رژيم شاه را به زانو درآورد.
مهندس سحابی میگويد : مستبدان معمولا وقت نمیكنند از همه توانشان استفاده كنند و واقعا شاه اصلا وقت نكرد از همه انرژی ارتش و ديگر قوای سركوب استفاده كند. تانكها حتی سوخت نداشتند و وقتی میخواستند از شهرها عبور كنند مردم راهشان را مسدود میكردند.
ارتش از درون دچار فروپاشی شد. سربازها با فرماني كه آيت ا… خمينی داد از ارتش فرار كردند كه البته عمده آنها خاستگاه روستايی داشتند. ولی اين كه انقلاب ايران انقلاب روستايی بود را قبول ندارم. اما انقلاب سنتی بود.
اما عنصر اصلي و قهرمان انقلاب (به قول مهندس بازرگان) شاه بود. يعنی شاه بود كه اين انقلاب را به جامعه تحميل كرد و همه را در برابر خود متحد ساخت.
در واقع عنصر اول؛ بانی و عامل انقلاب را بايد خود شاه و رفتار حكومت در حوزه اقتصادی، سياسی و فرهنگی در نظر گرفت. البته نبايد اين گونه تحليل كرد كه همه چيز سياه و منفی و فاسد بوده ما داريم روندها را تحليل میكنيم. اين روندها ذهن جامعه و نخبگان را تحريك میكرد. يعنی جامعه احساس كرد كه نمیتواند حرف بزند. شاه میگفت همه افراد يا داخل حزب رستاخيز بيايند يا شناسنامهشان را بگيرند و از ايران بروند. اين توهين به همه نخبگان جامعه بود.
از طرف ديگر سياستهای تسليحاتی شاه و سياستهای بينالمللی او كه معمولا در ارتجاعیترين سطح میايستاد (مانند واقعه ظفار) باعث میشد كه شخصيت ايرانی صدمه ببيند.
شاه در مواجهه با مردم و در مواجهه با مشاورين خودش دچار حالت خودبزرگ بينی شديدی بود. به همين دليل میتوان گفت كه هركس از ظن خود دشمن شاه شده و يك شراكت نافرجام به واسطه اين دشمنی شكل گرفت.
ج : چون در حوادث بعدی يكی از دو طرف اين شراكت، شريك ديگرش را با زور از صحنه خارج كرد كه بخشی از اين نافرجامی طبيعی بود چون در جامعه ايران غلبه سنتیها بر روشنفكران به وضوح مشخص بود. اما حق انقلاب اين نبود و بهايش را روشنفكران پرداختند.
در كتاب ايران بين دو انقلاب نوشته آقای آبراهاميان و كتاب تاريخ سرهنگ نجاتی اسم شهدای زندانی سياسی آورده شده است. اول ماركسيستها هستند با مقداری اختلاف مجاهدين و با يك اختلاف زيادتری نيروهای سنتی مذهبی.
مدتي پس از كودتای ۲۸ مرداد و بويژه بعداز سركوب ۴۲، اذهان عمومی جامعه بويژه در بين جوانان به اين سمت رفته بود كه اين رژيم اصلاح شدنی نيست و بايد سرنگون شود. موتلفه، فدايیها و مجاهدين مشی مسلحانه را انتخاب و دست به اسلحه بردند. اين همان جملهای است كه بازرگان میگويد ما آخرين گروهی هستيم كه با زبان قانون با شما صحبت میكنيم و اين صدای ملی ايرانيان بود كه از گلوی بازرگان درآمد. از اينجا به بعد میبينيم همه دارند راديكال میشوند و يكی از وجوه آن شراكت نافرجام همين راديكاليسم است.
ج : خير. اگر قابل پيشبينی بود امكان جلوگيری هم داشت.
ج : يكی از عوامل باقی ماندن ابهام در آرمانهای مشترك نيروها و گروههای سياسی، شتاب انقلاب بود كه اگر ۱۰ سال به طول میانجاميد صفبندیها مشخصتر و ديدگاهها واضحتر میشد چرا كه در آزمون عملی، افراد به مرور زمان به شناخت متقابل میرسيدند.
هميشه در ايران انقلابها كوتاه بوده مثلا جنبش تنباكو ۱۳ روز، جنبش مشروطه چند ماه، نهضت ملی يكسال و اندی و انقلاب اسلامی ۱۳ ماه بوده است. روحيه ايرانی به گونهای است كه به قول معروف زود تب میكنند و زود عرقشان درمیآيد. انقلاب اسلامی از ۱۷ دی ۱۳۵۷ تا ۲۲ / ۱۱ / ۵۸ يعنی ۱۳ ماه طول كشيد. اگر اين انقلاب ۸ سال يا ۱۰ سال طول میكشيد خيلی صفها روشنتر میشد و نيروها به يك جمعبندی از توانشان میرسيدند و همديگر را هم بهتر میشناختند. در اين حالت موجسواری كار سختی خواهد بود.
ج : الان شما رفتيد اواخر سال ۵۷ اگر كمی به عقب برگرديم پس از سركوب ۴۲ میبينيم حزب توده ديگر تحركی ندارد، جوانان میگويند ديگر از قديمیهای ما چيزی در نمیآيد، میآيند چريك فدايیها را تاسيس میكنند.
در طيف سنتیها و بازار هم جوانانشان با اين مشكل مواجه هستند و هيات موتلفه را تشكيل میدهند. همينطور مجاهدين از جوانان هوادار نهضت آزادی و جبهه ملی تشكيل میشود، در همه صفها و گرايشها مسنترها كمی عقبتر میايستند.
اين جوانان میآيند يك حركت مسلحانه میكنند، در ابتدا رژيم پهلوی جا میماند بعد شروع میكند به سركوب شديد اين نيروها و موفق هم میشود. در سال ۵۲ و ۵۳ شاه ديگر شديدا احساس امنيت میكند.در اين مقطع يك راديكاليسم از جای ديگر سربرمیآورد كه شاه فكرش را هم نمیكرد و آن حسينيه ارشاد بود.
اگر اسناد ساواك را مطالعه كنيد میبينيد كه يك اختلافی بين آنها به وجود آمده است. بخشی از ساواك میگويد ما میتوانيم از حسينيه ارشاد بهرهبرداری كنيم و بخشی ديگر مخالف اين قضيه بود.
در ابتدا آنها گيج بودند و نمیدانستند كه شريعتي چه میگويد و چه كار میكند. شريعتی اين را در نامهای در كتاب با مخاطبهای آشنا هم میآورد و میگويد : «معمولا حكومتها به دنبال اين هستند كه با خطر برخورد كنند و متوجه ضرر نيستند.» شريعتی يك آبی پشت سد كاهگلی رژيم پهلوی انداخت كه اين آب باريكه كم كم ديوارههای سد را مرطوب و آن را میريزد.
ج : سال ۴۹-۴۸ شريعتی از دانشگاه مشهد كارش را شروع كرد. او يك استاد دانشگاه گمنام است و آرام آرام حركت میكند. جنبش چريكی روشنفكران از بهمن سال ۴۹ در سياهكل آغاز شده بود (البته بعداز هيات موتلفه) در اين زمان هنوز شريعتی آنچنان شناخته شده نبود. در فضای روشنفكری، اين جنبش از سياهكل شروع شد و بعدهم مجاهدين با عجله كار مسلحانه را آغاز كردند. در اين مقطع دور تند دست مجاهدين و فدايیها است و شريعتی عقبتر است.
جنبشهای چريكی به سرعت سركوب میشوند چون به قول شريعتی حكومتها به خطر بيشتر از ضرر اهميت میدهند.
بعد اگر به بستر جهانی نگاه كنيم میبينيم در آن هنگام فضای جهانی فضای انقلاب و مبارزات قهرآميز است. در انقلابات چين و الجزاير و ….، جنگ ويتنام و …
ج : اگر گفتمان چپ را گفتمان ماركسيستی بگيريم در شهريور سال ۲۰، چپها (ماركسيت ها) و جبهه ملی تقريبا يك مشی را دنبال میكردند و با هم رقابت تئوريك هم داشتند. اما اگر استراتژی چپ را بررسی كنيم، میتوان گفت استراتژی آن زمان، استراتژی اصلاحات بوده است. از يك مقطعی تمام جريانات از چپ تا مذهبی سنتی همگی راديكال میشوند. اما شاه تا حدود سال ۵۳ همه تشكيلات چپ و جنبشهای مسلحانه را روانه زندان و اعدام میكند و يا مثلا عدهای را با صحنهسازی به عنوان فرار در تپههای اوين به رگبار میبندد و … اين اتفاقات جامعه را هيجان زده میكند و نفرت جامعه را بالا میبرد. اما جامعه زور و اسلحه ندارد. در واقع اين خشم متراكم میريزد در فضايی ديگر، فضايی كه شريعتی از آن بالا میآيد.
در اين مقطع نمیتوان فضای جهانی را هم ناديده گرفت. فضايی كه كارتر در آمريكا روی كارآمده است. درست در زمانی كه شاه به رقيب وی كمكهای مالی زيادی كرده است تا كارتر را شكست دهد و شاه و جمهوريخواهان موفق نمیشوند.
كارتر كه سركار میآيد، میخواهد يك كمی رژيمهای مستبد را اصلاح كند و در اين فضا حقوق بشر هم مطرح میشود كه شديدا برعليه شاه هم هست.
برخلاف تبليغاتی كه الان میشود و میگويند حقوق بشر صرفا ابزار سياسی عليه حكومت ايران است و همه غربیها از شاه حمايت میكردند، نهادهای حقوق بشر همواره برعليه شاه عمل میكردند. در آن هنگام هياتهای حقوق بشر براي بررسی زندانهای شاه به ايران میآمدند. اما گاه سطح شكنجهها در زندانها در حدی بود كه رژيم امكان نشان دادن تعدادی از چهرههای سياسی در بند را به هياتهای حقوق بشر نداشت و آنها را پنهان میكرد.
ج : بله به تدريج همسو مي شوند و در سال ۵۶ به اوج خودش میرسد. اما از منظر شريعتی اگر بخواهيم به مسائل بنگريم متوجه میشويم كه اين دو راديكاليزم به لحاظ محتوی تفاوتهای چشمگيری باهم داشتهاند.
شريعتی نقطه فشار را به جای اينكه بر روی استبداد و استعمار قرار دهد روی ارتجاع مذهبی میگذارد. يعنی استحمار.
شريعتی میگفت، مشكل اوليه ما فكر است، استبداد و استعمار نيست. اينجا تفاوت بارز رويكرد شريعتی با جنبش چريكی است. او با انقلاب مخالف بود و در آثارش هم نمونههای آن را میتوان يافت. شريعتی میگويد : « در راهحلهای اجتماعی نبايد به كوتاهترين راه حل فكر كرد بلكه بايد به درستترين راه انديشيد. همه روشنفكران به خاطر اين به نتيجهای نرسيدهاند كه میخواستند چند راه را كشف كنند و به نتيجه برسند و چون به نتيجه نمیرسيدند مايوس میشدند و میرفتند شعر نو میگفتند.»
يا در جايی ديگر میگويد :«من ترجيح میدهم دو تا سه نسل كار كنند بعد به نتيجه برسند. اما اگر در عرض ۱۰ سال به نتيجه برسيم باز برمیگرديم به صد سال عقبتر، هميشه يك تجربه عجيب در تمام آفريقا و آسيا شده است، كسانی كه به سرعت به نتيجه رسيدهاند. بعد امتيازات قبل از انقلابشان را هم از دست دادهاند. من همه انقلابات زودرس را نفی میكنم.»
(مجموعه آثار ۲۰ صفحه ۵۰۰) شريعتی همچنين میگويد : «در مسائل اجتماعی هميشه كوتاهترين راه درستترين راه نيست.» او به نقد مشی مسلحانه میپردازد و به تدريج آن را پر رنگتر هم میكند.
ج : اين از پارادوكسهای عاطفی و روانی شريعتی است.
اين دو جريان وقتی درسال ۵۷ به هم میرسند شريعتی ديگر نيست، بدنه تربيت شده شريعتی و حسينيه ارشاد، سرخود را از دست داده است و فقط جريانی حامی امام خميني (ره) است كه راس دارد. بنابراين ريزش نيروهای متاثر از شريعتی طبيعي است، افراد جديدی بايد ظهور كنند كه میتوان از بازرگان يا تكنوكراتهای اسلامگرا نام برد. اينها میآيند و جايگزين میشوند. اما جريانی كه برخاسته از انديشه امام خمينی است میتواند در حوزه عمومی تاثير بگذارد و به عنوان نيروی تعيينكننده مطرح شود. اما جريان روشنفكری به شدت پراكنده میشود. علت آن چيست؟
شريعتی كه انقلاب را قبول نداشت و راه حلش و تفكرش در تقابل با روحانيت در سال ۵۵ شناخته میشود چگونه است كه پس از سال ۵۷ با تفكر غالب همسو میشود؟
ج : ما در مورد شريعتی بحث میكنيم كه هم در مورد شهادت و حسن و محبوبه و … حرف زده، و هم نقد مبارزه مسلحانه كرده و روی عنصر فكر و آگاهی و استراتژی تاكيد ويژه دائمی كرده است. در اينجا دو نكته را مطرح میكنم كه يكی به شريعتی برمیگردد و يكی هم به خود ما.
آنچه به شريعتي بر میگردد اين است كه وقتی مبارزه مسلحانه به اوجش میرسد و برخی از شاگردان شريعتی مثل حسن آلادپوش و محبوبه متحدين هم اعدام میشوند در يك مقطع چند ماهه شريعتی تحت شعاع تيپ عاطفی و رمانيتكش قرار میگيرد. اما به لحاظ تحليل و جمعبندی
در همان هنگام هم او روی نظرات خودش قاطع است. او معتقد است كه كار اصلی و راهگشا كار فرهنگی و ذوب كردن انجماد تحجر است و هيچ كوتاه هم نمیآيد. اما او به لحاظ عاطفی در يك دوره كوتاه تحت مغناطيس شهدای مبارزه مسلحانه قرار گرفت، اما نه به لحاظ تحليلي و خط مشی. در اينجا بحث او شهادت، قصه حسن و محبوبه و … را مطرح كرد. اما وقتی از شهادت و قصه حسن و محبوبه میگويد بازهم بر نقش معلم تكيه میكند. روی اينكه شهادت دو چهره دارد، خون و پيام، و او روی پيام تكيه میكند.
از يك جايی به بعد كه حسينيه ارشاد بسته میشود و شريعتی هم به زندان میافتد و ضربه ۵۴ درون مجاهدين رخ میدهد و … شريعتی نقد خود را به مبارزه مسلحانه خيلی صريحتر میكند. بنابراين تاريخ را نبايد وارونه خواند كه فكر كنيم شريعتی اول كار فرهنگی میكرده و آخر به شهادت میرسد.
او جنبش روحانيت سياسی و مبارزه را هم نقد میكند و میگويد مبارزه اينها به علت صداقت شخصی است تا انديشه نو.
اينها همه مربوط به سال ۵۳ و ۵۴ است كه حسينيه ارشاد بسته شده است و شريعتی نمیتواند با صدای بلند آن را بگويد. او در منزلی همه اينها را گفته و ضبط شده و با تيراژی محدود منتشر شده است.
در اينجا به مساله دوم يعنی خودمان و مخاطبين شريعتی برمیگرديم مخاطبين شريعتی در فضايی زندگی میكردند كه ديگر شريعتی نبود. مخاطبين او با انديشهاش سليقهای و سلف سرويسی برخورد میكردند.
ما در آثار شريعتی میگشتيم آنچه كه به دردمان میخورد را برمیداشتيم. مثلا شريعتي میگفت : «فلسفه به آنچنان مقام منيعی رسيده است كه بزرگترين روشنفكران میتوانند از آن جايگاه به بشريت خدمت كنند.» ما به اين جملات كار نداشتيم اما آنجا كه میگفت :« فيلسوفها پفيوزهای تاريخ هستند» را شعار میكرديم. شريعتی آنجا كه میگفت : «انقلاب كوتاه مدت را قبول ندارم» كنار میگذاشتيم ولی آنجا كه میگفت خون و پيام آن را برمیداشتيم و پرچمش میكرديم. اين گزينش براساس نيازهايی بود كه خود ما تشخيص میداديم. نكته ديگر اينكه اساسا ۵۰ درصد آثار شريعتی بعد از انقلاب به چاپ رسيده است. شريعتی كامل را بايد سال ۱۳۶۵ بشناسيم.
فضای جامعه آن زمان و تيپهای انقلابی جامعه آن دوره ايران بسيار جوان و بیتجربه بود. بازرگان در جايی میگويد : «انقلاب ايران، انقلاب نوجوانان بود» اين واقعيت ساخت سنی اكثر كسانی بود كه در انقلاب شركت میكردند. برخوردی كه شريعتی با گفتمان روحانيت داشت، آن تحليلی كه روی انقلاب داشت را ما متوجه نمیشديم و از تجارب او استفاده نمیكرديم. شريعتی را اول بايد درست شناخت و بعد چهره واقعی و اصلی او را نقد كرد.
ج : علتش اين بود كه تمام جريانات مخالف رژيم در برابر يك دشمن مشترك به وحدت رسيده بودند. دوم اينكه شتاب و سرعت انقلاب به حدی بود كه اينها باهم نه ديالوگ داشتند و نه همديگر را فهم و تجربه كرده بودند. به علاوه ساخت سني جامعه به شدت جوان بود.
به نظر من يك سری اشتراكاتی بين اين دو راديكاليسم يعنی راديكاليسم روشنفكری به معنی اعمش و راديكاليسم سنتی و روحانيون مبارز به وجود آمد. (البته قاعده هرم روحانيت مبارز نيز فكر روشنتری نسبت به سطوح بالاتر اين هرم داشت.) فضای زمانه باعث شد كه اين دو گرايش روی يك دشمن مشترك در زمان كم و باتوجه به بنيه ضعيف تئوريك در ابهام بمانند.
من به انباشت تئوريك معتقدم نه به ضريب هوشی. چراكه هرچه زمان میگذرد ما با انباشت تئوريك بيشتری مواجه میشديم. اما اين دليل نمیشود كه بگوييم تصميمی كه الان گرفته میشود درستتر از تصميمی است كه قبلا گرفته شده است. اما نقص تئوريك را قبول دارم.
همانطور كه الان هم درباره ضعف تئوريك اصلاح طلبان بحث میشود. پس اين بحثی نيست كه فقط مربوط به گذشته باشد.
من معتقدم روشنفكران آن زمان نقص تئوريك داشتند تا ضعف تئوريك. اگر فرآيند انقلاب بيشتر طول میكشيد ما به تدريج با انباشت تئوريك و شفافيت بيشتری روبرو میشديم كه خلاصه نشد.
من معتقد هستم كه اين دو راديكاليسم تشابهشان و اشتراكاتشان ظاهری و در فرم بود. اشتراك در فرم داشتند و اختلافات جدی در محتوی.
مهمترين عنصر مشتركشان راديكاليسم بود. روحانيت مبارز و سياسی تندترين حرفهای سياسی جامعه را میزدند كه با حرفهای ديگر بخشهای روحانيت و مراجع متفاوت بود و جاذبه زيادی را در جامعه ايجاد میكرد. تضادهای جامعه را اين روحانيون میفهميدند و میدانستند حكومت شاه درست شدنی نيست. روشنفكران سياسی و مبارزان آن دوران نيز كه پيشينه بيشتری داشتند از قبل به همين جمعبندی رسيده بودند.
يكی ديگر از اشتراكاتشان مستضعفگرايی بود كه میتوانست تحت تاثير انديشههای چپ يا ريشههای روستايی روحانيت يا تحت تاثير انديشه راديكاليسم باشد كه يك نوع عدالتگرايی هميشه در آن وجود داشته است.
يك نوع نقد غرب هم وجود داشت. هر دو جريان به غرب بدبين بودند.
نقد برخی از روشنفكران، يعنی روشنفكران محافظهكار يا روشنفكرانی كه در حاشيه دربار بودند.
نقد برخی روحانيون، ادبيات امام خميني (ره) در رابطه با روحانيون محافظهكار خيلی تند است و اين طرف هم بويژه در شريعتی.
نقد ماركسيسم كه از سال ۵۴ تشديد شد.
ج : اين دو تفكر در محتوا باهم اختلاف فاحشی داشتند. مثلا مستضعفگرايی، در ادبيات سياسی روحانيت مبارز وجود داشت اما با استناد به فقهی كه طرفدار بازار و اربابها است. به قول شريعتی :«همه منبرهای ما به نفع مردم و همه رسالههای ما عليه مردم است.» يعنی موقعی كه میخواهيم عمل كنند، قوانين را به نفع طرف ديگر كه مردم در آن طرف نيستند مینويسند. ولی مستضعفگرايی در طرف ديگر واقعی بود و از اقشار ضعيف جامعه و همچنين مثل زنان، قوميتها و …حمايت میكردند.
روشنفكران راديكال را هم میتوان به دو دسته «با» و «بی» درونمايه دموكرات دستهبندی كرد. مجاهدين و فداييان كه فقط به سوسياليسم پرداختند را بیدرونمايه دموكراتيك و شريعتی، طالقانی و … را با درونمايه دموكراتيك در نظر میگيرم كه به آزادی هم توجه كردهاند. بويژه شريعتی كه در عرفان و آزادی در كنار برابری تاكيد داشت. همانطور كه الان كه دموكراسی گفتمان غالب است. كسانی كه طرفدار دموكراسی هستند را میتوان به دو دسته «با» و «بی» درونمايه عدالتخواهی دستهبندی كرد.
راديكاليسم سنتی يا بنيادگرا، فرمگرا است و به دنبال اجرا و ايجاد اشكال مذهبی است. اما راديكاليسم روشنفكری مذهبی به دنبال محتوا است.
راديكاليسم سنتی به فقه تكيه میكند اما راديكاليسم روشنفكری به دنبال جهت است تا سيستم و به دنبال روح كلی است.
تفكر سنتی میگويد احكام بايد اجباری باشد. اين تفكر میگويد بايد اختياری باشد. (مثلا حجاب و بحث اول انقلاب درباره اجباری يا اجباری نبودن آن كه آيت ا… طالقانی معتقد به اجباری نبودن آن بود، نمونه بسيار خوبی است.)
تفكر سنتی متكي به روحانيون است، تفكر ديگر متكی بر روشنفكران است. اساسا شريعتی تكيهگاه استراتژیاش را روی روشنفكران قرار میدهد، ماركسيستها، طبقه كارگر میدانستند آيت ا… خمينی هم روی روحانيون و طلاب عامه مردم.
تفكر سنتی به روشنفكران و دانشگاه مشكوك است و آن را غربی میداند. اين طرف اتكايش بر دانشگاه است.
طيف سنتی قائل به يك رابطه عمودی و اطاعت و حتی مريد و مرادی است، اما روشنفكران معتقد به رابطه افقی هستند. شريعتی در حسينيه ارشاد میگويد : شما دانشجويان دو نعمت داريد، يكی نعمت محروم بودن است كه محافظهكارتان نمیكند و ديگر نعمت رهبر نداشتن است و میگويد اگر شما دنبال كسی باشيد، از اينكه خودتان كسی بشويد، هميشه محروم خواهيد بود و در جای ديگر میگويد روحانيت دستی برای بوسيدن و دستی برای گرفتن دارد و میافزايد شانس شما در حسينيه ارشاد اين است كه شما رهبر نداريد (مجموعه آثار ۱۶)
تفكر سنتی يك روحيه ضداجنبی دارد، ولی طيف روشنفكر روحيه ضدسلطه.
روحانيت سنتی متكی بر گفتمان حوزوی است و شريعتی اساسا آن گفتمان را مانع تاريخی رشد جامعه میداند. او به دنبال حذف روحانيت نبود و اسلام منهاي روحانيت را به معنی حذف آن نمیدانست و میگفت اسلام منهای روحانيت و نمیگفت جامعه منهای روحانيت. شريعتی میگفت بايد مردم را از روحانيت گرفت، نه روحانيت را از مردم. شريعتی میخواهد به روشنفكری بگويد كه اگر بدنه اجتماعی نداشته باشی شكست میخوری، به همين دليل به عنصر آگاهی بخشی خيلی تاكيد میكند.
اين تشابهات خيلی صوری بود و شريعتی به روحانيت خوشبين نبود، اما بازرگان و مجاهدين فكر میكردند میتوانند در جلو حركت كنند و روحانيت را به دنبال خود بكشند. در صورتی كه توان بسيج عمومی و نفوذ روحانيت به مراتب بيشتر از آنها بود. در اين رابطه شريعتي بسيار واقع بينتر بود. مجاهدين شايد جزو قویترين جنبشهای سياسی در تاريخ سياسی ايران بعد از سربداران باشند كه علت آن مذهبی بودنشان بود، اما قدرت روحانيت را نداشتند. ضربه ۵۴ هم در افول اجتماعی آنها كاملا موثر بود.
شريعتی به روشنفكران غيرمذهبی میگفت اگر میخواهيد در ايران جامعه را تغيير دهيد، اگر مسلمان هم نباشيد، بايد اسلامشناس باشيد.
ج : ريشههای تاريخی به قبل از ضربه ۵۴ میرسد. ماركسيستها بايد خودشان توضيح بدهند. تجارب منفی از عملكرد برخی از آنها بارز بود. ما در جنبش جنگل هم اين را داريم. يعنی برخی برخوردهای بیپرنسيب با نيروهای مذهبی را شاهد بوديم كه البته به همه جريان چپ هم نمیتوان آن را منتسب كرد.
همانطور كه ممكن است يك طالبانی يا القاعدهای در جهان كاری بكند كه در فضای ملتهب دامن بقيه مسلمانها آلوده شود و به اسم همه تمام شود. در جنبش چپ برخوردهای پيشگامانه و از موضع بالا – كه متاسفانه الان هم لاييكها دارند – باعث آزار روح جمعی مذهبیها شد و پيشبينی من اين است كه اگر اين نوع برخوردها غالب باشد و ادامه يابد، تاريخ مجددا تكرار میشود و لاييكها مجددا از مذهبیها شكست میخورند. به هر حال در جامعه قبل از انقلاب كه ۸۰ درصد آن سنتی فكر میكند، بايد بين عين و ذهن جامعه رابطهای معقول برقرار كرد. عينيت جامعه در آستانه انقلاب به نفع سنتیها بود، نه به نفع روشنفكران. اگر سياست را ميدان تعامل و موازنه قوا ببينيم، قوای روحانيت به قوای روشنفكران به معنای اعمش میچربيد.
شايد اگر اين جريانات، اخلاقیتر و باتجربهتر عمل میكردند، روند انقلاب مسالمتآميزتر پيش میرفت، ولی به اين معنا نيست كه احزاب آن زمان اشتباه نمیكردند و يا روحانيت حزب جمهوری انحصارطلبی نمیكرد يا برخوردهای غيراخلاقی با جنبش روشنفكری شكل نمیگرفت، اينها بر آنها پيروز میشدند. الان نبايد چنين توهمی داشت. اگر انتخابات كاملا آزاد هم برگزار میشد، باز حزب جمهوری برنده میشد. اين شراكت نافرجام را میتوان در قانون اساسی ايران رديابی كرد كه مخلوطی است از گرايشات مختلف، اما با غلبه وجه سنتی. اين قانون آنجا كه اشاره میكند رئيس جمهور بايد شيعه باشد و زن نباشد، نشانگر غلبه وجه سنتی بر وجه روشنفكری انقلاب است.
ج : اين هزينه را در مرحله اول جامعه ايران پرداخت كه بسيار هم سنگين بود، اما قابل پيشگيری نبود.
ج : چون بايد تاريخ را در ذهنمان به عقب برگردانيم و بگوييم مثلا اگر چنين كاری را میكرديم، فرضا انقلاب نمیشد و يا سنتیها غالب نمیشدند. من چنين تصوری را ندارم.
بيشترين هزينه را روشنفكران پرداختند كه بيشتر آنها هم مذهبی بودند، واقعيت جامعه هم همين است. من در اينجا به نتيجهای میرسم و سوالی را طرح میكنم كه شايد خيلیها در ذهن داشته باشند و آ ن اينكه آيا روشنفكران، مذهب جامعه را سياسی كردند؟ بايد بگويم خير. من میخواهم در اينجا از روشنفكران مذهبی دفاع كنم.
ما بياييم با نگاه ماكس وبری يك علت را از تاريخ برداريم و تاريخ را پيشبينی كنيم كه اگر شريعتی، بازرگان و باقی روشنفكران مذهبی را از تاريخ برداريم، چه اتفاقی میافتد؟ به نظر من جامعه ايران میشد شبيه جامعه الجزاير. يعنی پول نفت با افزايش قيمت نفت میآمد و جامعه دوقطبی میشد. يك طرف يك دولت مطلقه با پول نفت زياد و ارتش سركوبگر و طرف ديگر هم تودههای مذهبی و روحانيت مبارز سياسی كه همه قدرت را میخواست، اين وسط فرض كنيد يك لايه نازك روشنفكران ماركسيست و چپ و…. جامعه ايران به يك جامعه دوقطبی تبديل میشد كه روحانيت با داعيه بنيادگرايیاش بالا میآمد و در ايران همان اتفاقي میافتاد كه در جامعه الجزاير افتاد و شايد روشنفكران غيرمذهبي هم مجبور میشدند در نهايت يا سكوت كنند يا در صف شاه و دربار بايستند. نوع برخورد با واقعه ۱۵ خرداد میتواند مثال خوبی باشد. گذار از سنت به مدرنيته در جامعه ايران توسط روشنفكری مذهبی كم هزينهتر شده است.
اساسا روشنفكری مذهبی سنت را سياسی نكرده است. خود روند جامعه در ايران و چه در كل منطقه (كه روشنفكران مذهبی در بسياری از آن كشورها حضور ندارند) رو به سياسي شدن بود (و همچنان هم هست).
مهمترين وجه هويت در مقابل سلطه غربیها همانطور كه در الجزاير هم اتفاق افتاد، وجه مذهب است كه پررنگ میشود.
در واقع جامعه ايران جامعهای بود كه از مشروطه تا انقلاب ۵۷، نقش مذهب در حوزه سياسی آن همواره عميقتر و پررنگتر شده است. اما روشنفكری مذهبی، سنت سياسی شده را هم عقلانی و هم دموكراتيك كرده است و اگر با سياسی شدنش همسويی هم كرده باشد، در اينجا هزينه گذار از سنت به مدرنيته را كاهش داده است.
مدرنيته در ابتدا فكر میكرد كه بديلی برای سنت است. در صورتیكه بعدا به خوبی آشكار شد كه خود مدرنيته از درون سنت سر برآورده است. يك سری چيزها را كنار زده، يك چيزهايی را برجسته كرده و يك چيزهايی را هم خلق كرده و میكند و نهايتا يك سنت جديد ايجاد نموده است. مدرنيته حاصل روشنگری و رفرميسم مذهبی بود.
رفرميسم مذهبی يك نوع بازخوانی سنت مذهبی بود و نوزايی و عصر روشنگری هم يك نوع بازخوانی سنت يونانی. علمگرايی، مقدم بر اينها بود، اما در آنجا نيز باز مذهبیهی نوگرا راه علم را باز كردند. آنها گفتند كه جهان سمبل خداوند و نظم جهان، نظم خداوند است. پس اگر ما نظم جهان را كشف میكنيم (علم) كاری خلاف خواست خداوند انجام ندادهايم. اين تفكر در مقابل كليسايی كه گاليله را محاكمه میكند، میايستد. اين نگرش پشتوانه تئوريكی میشود برای پيشرفت علم.
ج : اين سوال سختی است. اين شراكت نافرجام كه به شكست رسيد و دستاوردهايی هم داشت. كل انقلاب يك مرحله تاريخی از روند حركت جامعه ايران بود كه ما بدون عبور از آن نمیتوانيم به توسعه همه جانبه و به دموكراسی برسيم كه اين انقلاب دستاوردهای جدي هم داشته كه مهمترين آن اين است كه اساسا ذهن جامعه ايراني را باز كرده و ما را از آسمان به زمين آورده است.
من برخلاف فضای كنونی به آينده خوشبين هستم. در تاريخ جامعه ايران دو نهاد قدی داريم كه هم سازنده بودهاند و هم بازدارنده و از جمله مانع بدی برای دموكراسی و توسعه همه جانبه بودهاند، يكی سلطنت بوده است و ديگری مذهب سنتی و بنيادگرايی.
اين دو نهاد هم كيان جامعه ايران را به لحاظ تاريخي حفظ كردهاند و هم مانع توسعه تدريجی جامعه هم بودهاند. يعنی امنيت و استقرار جامعه بايد حفظ شود كه در ايران سطنت يا قدرت آن را حفظ میكرده است و هم كيان اخلاقی و حفظ زيست اجتماعی كه مذهب و متوليان آن (نهاد روحانيت) عهدهدار آن بوده است.
اما اينك سلطنت حذف شده و لازمه اجتماع هم نيست، اما روحانيت حذف شدنی نيست، چرا كه لازمه اجتماع هست، اما اگر اين نهاد تقليل يابد و به هر طريق از حالت فربهی سياسی – اجتماعی كنونی خارج شود، آن دو ناهمواری و مانع مسير توسعه جامعه برطرف میشود.
جامعه ايران با وجه كاملا سنتی در زمان قاجاريه با ورود عناصر مدرن ناموزن میشود، اما وجه غالب وجه سنتی است، اما از نيمه دهه ۶۰ اين موازنه تغيير كرد و میتوانيم بگوييم اينك ما همچنان جامعهای ناموزون داريم، اما با غلبه وجه مدرن و من مطمئنم اين روند در ادامه منطقی خودش نهاد سنت را تعديل و تسطيح میكند.
من به اين توان جامعه ايران اميد و ايمان دارم، هرچند نگرانیهايی روی عكسالعملهای اين نسل به دليل ضعيف شدن هويتشان وجود دارد، چرا كه در اين دور، ديد ملی بيش از پيش كاهش يافته و ديد فردی گسترش پيدا كرده است و هر كس فكر خودش است. اين وضعيت نگرانكننده است و خود يك مانع جدی براي توسعه همه جانبه در ايران میباشد. مهندس سحابی ضعف روحيه ملی را يك عنصر بسيار جدی در عدم حل مشكل عقبماندگی در جامعه ايران میدانند. بايد ديد چگونه میتوان دورههای فداكاری و از خودگذشتگی و ايثار را طولانیتر كرد، ما در مقاطعی چون دوره مشروطه، نهضت ملی و انقلاب اسلامی اين خودگذشتگی را داشتهايم، اما خيلی كوتاه بوده است.
شريعتی كتابی دارد به عنوان برای خود، برای ما و برای ديگران، من نمیگويم برای ديگران، بلكه میگويم برای ما باشد، اما نه فقط برای خود.
مهندس سحابی معتقد است كشورهايی توسعه يافتهاند كه اين روحيه «ما» درونشان تقويت شده است. روحيه برای خود، درون ما خيلی قوي شده است. «براي ما» اينك خيلی ضعيف است و «برا ديگران»، فقط در اقليتی است كه يا به زندان میروند و يا در جبههها شهيد میشوند.
اينها يك مملكت را نگه میدارند، از آزادی، استقلال، امنيت و يا منافع ملی كشور دفاع میكنند، اما اينكه چرا ما به لحاظ تاريخی روی اين مساله ضعف داريم و چرا اين ضعف اكنون تشديد شده است و ريشههايش چيست، بايد جداگانه بحث كنيم. اگر ما از گذشته درس نگيريم و انباشت تجربه و تئوري نداشته باشيم، در باز بر همان پاشنه خواهد چرخيد. ما نبايد به طور سطحی و شكلی با مقوله عقبماندگی و بخصوص مساله استبداد مواجه شويم. مهم نيست استبداد در چه قالب و لباسي جلوهگر میشود. استبداد میتواند در لباس مذهبی ظاهر شود، همانگونه كه میتواند در لباس غيرمذهبی. مگر اكثر استبدادهای جامعه ما همچنان مستعد يك استبداد ديگر است، حال غيرمذهبی يا هر شكل ديگر آن.
ما بايد از گذشتهمان تجربه و درس بگيريم. وقت و فرصتمان به اتمام رسيده است، پس برخی از اين نكات را تيتروار میگويم.
– يكي عدم شتاب است، ما نبايد عجلهای برای زود به نتيجه رسيدن داشته باشيم. ديگر اينكه ما آرمانهايمان انضمامی باشد، انتزاعی نباشد. اين آرمان آن دموكراسی است. خيلی از جوانان ما به دموكراسی، انتزاعی نگاه میكنند. همان طور كه نسل قبل به سوسياليسم انتزاعی نگاه میكرد. هيچ مدلی در ذهنها نيست.
– صف ها بايد براساس جهت، صداقت و شفافيت باشد و برنامه داشته باشيم. از طرف ديگر ما نگاه متكثر بر جامعه داشته باشيم و يكسانسازی نخواهيم كرد. يعنی به جای وحدت بگوييم اتحاد.
– حداكثر پرهيز از كاريزما اما احترام و حرمت به بزرگترها و كسانی كه تجربه دارند را در نظر بگيريم.
– روشنفكر به نيرو و توان فكر بكند و وصل به نيروی اجتماعی باشد. سياست محل چالش و تعامل نيروهاست و نه الزاما حقانيتها.
– تلفيق خرده جنبش ها با جنبش كل يا جنبش هاي خاص يا جنبش عام. جنبش زنان، قوميت ها، كارگري و… اينها را همسو ببينيم و آنها را با اصلي – فرعي كردن هاي سطحي و مكانيكي ناديده نگيريم.
– مايهگذاری و فداكاری، نكته مثبت نسل قبل بود، نسبت به نسل جديد يعنی وقت گذارتر و فداكارتر بودند، هم در زندانها و هم در جبههها.
– تعادل عقل و عشق، با احساس تنها ممكن است به نفرت برسيم يا به يك فداكاری گنگ و مبهم برسيم. عقل تنها هم نمیتواند جامعه را پيش ببرد، نيازمند تلفيق اين دو هستيم.
– نهايتا نفرت از بدی نه از بد كار. اگر ما نفرت از بد كار را به نفرت از بدی انتقال دهيم، ديگر خشونت در جامعه تكرار نمیشود. آن كاری كه نلسون ماندلا كرد. يك جايی بايد بگوييد میبخشم، اما فراموش نمیكنم. ما بايد از گناه نفرت داشته باشيم، نه از گناهكار. كاری كه گاندی كرد و البته در موضع قدرت، نه در موضع ضعف.