منوی ناوبری برگه ها

جدید

افسانه‌ی “تراژدی پروتستانتیسمِ اسلامی”! ۱

یوسفی اشکوری
یوسفی اشکوری، روشنفکر نوگرای ملی ـ مذهبی

.

نام مقاله : افسانه‌ی “تراژدی‌ی پروتستانتیسمِ اسلامی”! ۱
نویسنده : یوسفی اشکوری
موضوع : نقدی بر مقاله‌ی قوچانی
بخش اول


اشاره :

آنچه در پی می‌آید پاسخی انتقادی است به مقاله جناب آقای محمد قوچانی با عنوان “تراژدی پروتستانتیسم اسلامی” در شماره ۳۶ “مهرنامه”. این مقاله اندکی پس از انتشار آن نوشته (حدود شش ماه پیش) نوشته شد و بلافاصله برای انتشار در مهرنامه ارسال شد. آقای قوچانی (سردبیر مهرنامه) از انتشار نقد نوشته من در مهرنامه استقبال کرد. با توجه به حجم مقاله و ملاحظات دیگر، مقاله را با اندکی تلخیص در اختیار مهرنامه قرار دادم. به‌رغمِ وعده‌های مکرر، این نقدنوشته در شماره‌های بعدی مهرنامه منتشر نشد و اکنون پس از شش ماه و با انتشار آخرین شماره مهرنامه (شماره ۳۹) دانستم که به هرحال و به هردلیل امکان انتشار این نقد در مهرنامه نیست. از این رو، نوشته‌ام را در فضای مجازی منتشر می‌کنم. ضمنا به دلیل طولانی بودن، مقاله به دو بخش تقسیم می‌شود.

گزیده :

مدعای کلان نویسنده این است که جریان اصلاح دینی در عالم اسلام و ایران در ذیل اصلاح دینی مسیحی (پروتستانتیسم) لوتری و کالونی است و از آنجا که آن نوع اصلاح طلبی در جهان مسیحی و غربی به استبداد در قالب “جمهوری دینی” کالونی منتهی شده است، در جهان اسلام و ایران نیز به چنان فرجامی رسیده و خواهد رسید. اما مدعای من در این نقدنوشه این است که اولاـتقریر جریان رفرم دینی پروتستانی غربی ناقص و مخدوش و حداقل ناتمام است، و ثانیاـتقریر جریانهای مختلف و متکثر اصلاح دینی در جهان اسلام و به‌طور خاص ایران نادرست و گاه همراه با تحریف است. مدعا این است که جنبشهای اصلاحی در میان مسلمانان، در عین اثرپذیری برخی از نحله‌ها از جریان اصلاح دینی پروتستانی، هیچ پیوند تاریخی و علّی با همتای مسیحی‌اش ندارد و به کلی مسقل است. از آنجا که مدعی بیش از همه به دکتر شریعتی نظر دشته است، من نیز بیش از همه کوشیده‌ام تا نشان دهم بخش غالب نقدهای ایشان بر آرمان‌ها و آموزه‌های شریعتی نادرست است. قوچانی به تلویح و به تصریح مدعی است که مسئولیت “جمهوری دینی” در ایران بر عهده مصلحان و به تعبیر کنونی روشنفکران دینی است و من این دعوی را مردود می‌دانم و بلکه بر عکس، معتقدم اگر اصلاحات دینی معاصر نبود، ما شاهد خشونت‌ها و استبدادهای عمیق تری در ایران پساجمهوری اسلامی بودیم. این نوشته بلند شرح این مباحثه و مجادله است.
درآمد :

روزنامه‌نگار موفق، و البته، نظریه‌پردازِ ناموفقِ جوان ما، آقای محمد قوچانی، در نوشتار مبسوط اخیرشان با عنوان “تراژدی پروتستانیسم اسلامی” در شماره‌ی ۳۶ “مهرنامه” به موضوع مهمی پرداخته که، به دلایلی که خواهد آمد، در نهایت نه تنها گرهی نگشوده بلکه هم بر ابهامات افزوده و هم به تحریف حقیقت و مخدوش شدن شماری از گزاره‌ها و واقعیت‌های تاریخی منتهی شده است. از آنجا که نقد و بررسی تمام مدعیات و مستندات نوشتار طولانی قوچانی مورد نظر نیست، در این گفتار تلاش می‌کنم که به شکلی کلی و عام به برخی نکات مهم و یا مهم‌تر دعاوی جناب قوچانی اشاره کنم. گفتارم را ذیل عناوین زیر سامان می‌دهم: دو مقدمه و پنج محور نقد و بررسی و یک مؤخره.

دو مقدمه :
مقدمه‌ی اول : تحریرِ محلِ نزاع، مدعای اصلی‌ی قوچانی

در عنوان مقاله و در گفتاری که در مقدمه و فصل نخست مقاله آمده هم مدعای اصلی نویسنده آشکارا بیان شده و هم انگیزه طرح این موضوع به عیان دیده می‌شود. نویسنده به بهانه سفارش میرحسین موسوی در حصر به خواندن کتاب “وجدان بیدار” (اثر اشتفان تسوایک، ترجمه سیروس آرین پور) مقاله‌اش را با جملاتی از آن کتاب آغاز می‌کند و بعد می‌گوید: “شاید پنج سال “خلوت” نیاز بود تا واپسین نخست وزیر ایران در خانه خویش فرصت یابد که در مقام یک “روشنفکر دینی” برآمده از یک “انقلاب دینی” و بالیده در یک “جمهوری دینی” در تاریخ الهیات سیاسی نظر کند و تجربه نخستین جمهوری دینی را مرور کند و داستان “وجدان بیدار” را بخواند و بداند که چگونه ژان کالون دومین قهرمان اصلاح دینی پایهی استبداد دینی در جهان مسیحی را استوار کرد”. آنگاه برای آن‌که زمینه برای طرح دعوی “تراژدی پروتستانتیسم اسلامی” فراهم شود موسوی را “در سیاست فرهنگی و عدالت اجتماعی به عنوان فرزند مکتب شریعتی” معرفی می‌کند که “مخالف مجرّب و مهذّب لیبرالیسم و کاپیتالیسم بود”. چرا که در این مبحث متهم اصلی شریعتی است که روزگاری منادی پروتستانتیسم اسلامی بود و روشنفکران دینی آن روزگار مانند میرحسین موسوی نیز از او اثرپذیرفته و به اصلاح دینی دل بسته بودند و البته طبق تحلیل قوچانی به قرینه اصلاح دینی پروتستانی مسیحی فرجامی جز استبداد دینی نمی‌توانست داشته باشد. “فرض روزگار ما بر این است که راه آزادی سیاسی از اصلاح دینی می‌گذرد و اصلاح دینی همان نهضتی است که از مارتین لوتر و ژان کالون آغاز شد و پروتستانتیسم نام گرفت و در رؤیای ما جامه اسلام پوشید و به غنای پروتستانیسم اسلامی بدل شد” ولی به گفته قوچانی کسانی چون موسوی و طبعاً شریعتی نمی‌دانستند که “چگونه ژان کالون دومین قهرمان اصلاحی دینی پایهی استبداد دینی در جهان مسیحی را استوار کرد”. قوچانی در پایان با اشاره به دوران پنج ساله حصر (البته احتمالاً از سر تقیه به نشستن در گوشه کتابخانه شخصی و مطالعه فروکاسته می‌شود) می‌نویسد: “تنها مزیتش برای مهندس این بود که باری از دوشش برداشته شد و در خانه شد و به کتابخانه رفت و از جمله داستان “وجدان بیدار” را خواند. داستان تساهل و تعصب. داستان اصلاح و استبداد. داستانی که نسل موسویـهمان فرزندان معنوی شریعتیـآن را نخوانده بودند”. از آنجا که نقدهای قوچانی اساساً متوجه شریعتی است، مقاله با نقل چند جمله در باب پروتستانتیسم مسیحی و اسلامی از او آغاز می‌شود؛ در حالی که مقتضای گزارش تاریخی ایجاب می‌کرد که از نخستین مدعی این اندیشه (مثلا آخوندزاده) آغاز شود نه از چندمین فرد در این سلسله.
 
مدعای اصلی قوچانی را می‌توان چنین صورت بندی کرد:

۱. فرض روزگار ما بر این است که راه آزادی سیاسی از اصلاح دینی می‌گذرد.

۲. اصلاح دینی در ایران، و احیاناً در جهان اسلام، ذیلِ اصلاحِ دینی مسیحی است.

۳. اصلاح دینی مسیحی به استبداد و جزمیت و خشونت دینی منتهی شد.

۴. به قرینه پروتستانیسم مسیحی نسخه بدل پروتستانتیسم اسلامی رؤیایی جهان اسلام نیز فرجامی جز این نمی‌توانست داشته باشد. از این رو این از فرجام با عنوان “تراژدی” یاد شده است.

مقدمه‌ی دوم : نقد در روش

می دانیم که روش و متد تحقیق و نقد و بررسی و بحث بسیار مهم است. زیرا روش نادرست و ناقص و ابتر می‌تواند به بد فهمی‌ها دامن بزند و حتی می‌تواند به استنتاج‌های مغلوط و مخدوش منتهی شود و در فرجام رهزن عقل و اندیشه و داوری منصفانه گردد. در این رساله مبسوط قوچانی ایرادهای روشی به نظر می‌رسد که به اجمال عرض می‌کنم.

از شیوه‌های شناخته شده تحقیق این است که محقق موضوع و فرضیه تحقیق و نوشته خود را مشخص می‌کند و آنگاه در همان چهارچوب بحث را به پیش می‌برد و به تناسب مدعیاتش دلایل اقامه می‌کند و نتیجه می‌گیرد و البته در این مسیر ممکن است موضوعات فرعی دیگر نیز به ضرورت مطرح شوند اما تمام آنها صرفاً برای تبیین و تشریح مدعیات محوری و هدف غایی مورد استفاده قرار می‌گیرند و نه بیش‌تر. برخی محققان با سلیقه گاه در پیشانی گفتار و یا نوشتار گزیده‌ای از روش و موضوع و مدعای اصلی خود به مخاطب ارائه می‌دهند.

اما جناب قوچانی نه تنها چنین نکرده بلکه از روشی مخدوش و غیر معمول در عرف اهل تحقیق استفاده کرده و در نهایت هم بسیاری از موضوعات متفاوت و گاه ناسازگار را در کنار هم قرار داده (و روشن نیست چرا؟) و هم دقیقاً مشخص نیست که موضوع و محور اصلی نقد ایشان در این رساله چیست و هم معلوم نیست محور اندیشه کدام نظریه‌پرداز موضوع نقد و بررسی است. افزون برآنها، بسیاری از مستندات و اقوال (فاکتها) نیز ناقص و یک سویه و گزینشی مورد استناد قرار گرفته اند. می‌توان این موارد را به صورت زیر تقریر کرد:

اولا) با توجه به موضوع نوشتار، انتظار این بود که نویسنده یکی از دو کار را می‌کرد. یا شخص را محور قرار می‌داد و افکار و آرای او را حول اصطلاح و ایده پروتستانتیسم اسلامی به‌طور جامع و وافی به مقصود پی می‌گرفت و یا موضوع محوری را بر می‌گزید و در آن صورت می‌بایست، طبق وعده، تمام آرای مدافعان ایده پروتستانتیسم اسلامی (و در صورت محوریت پروتستانتیسم مسیحی آن نیز) در حد وافی به مقصود مورد کاوش و تحقیق و نقد و بررسی قرار می‌گرفت تا مخاطب اولاً از اطلاعات لازم و مفید برخوردار شود و ثانیاً امکان داوری فراهم گردد. مثلاً در موضوع پروتستانتیسم اسلامی بهتر بود دکتر شریعتی به عنوان محور تحقیق انتخاب می‌شد و از آغاز تا پایان بحث در همان چهارچوب پیش می‌رفت. چرا که هم شریعتی پرشورترین مبلغ این ایده بوده است و هم روشن است که هدف اصلی نقد نویسنده اوست. چنان که قرار دادن تصویر وی در پشت جلد مجله این مدعا را نشان می‌دهد. ظاهراً نویسنده محور دوم را انتخاب کرده اما ایراد این گزینه این است که از یک سو چنان موضوعات متنوع و غالباً بی‌ ربط و اشخاص بی‌ ربط‌تر با عنوان مقاله به هم آمیخته و از سوی دیگر با چسباندن شماری اقوال پراکنده و ناقص و گزینشی معجونی فراهم آمده است که نمی‌دانم چه بایدش نامید! پس از پایان مقاله احساس کردم که مقاله “تراژدی پروتستانتیسم اسلامی” از باب تمثیل مانند تلّی است از آجر و سیمان و مصالح دیگر که بی‌ نقشه و هدفی معین برآمده و به مشتری تحت عنوان “ساختمان” فروخته شده است. این شیوه کار نام‌اش هرچه باشد، قطعا نام‌اش تحقیق و نوشتاری محققانه و عالمانه نیست.

نقد و بررسی محورهای پنج‌گانه‌ی مفروض

در هرحال اینک محورهای مفروض پنجگانه مقاله تراژدی پروتستانتیسم اسلامی را به ترتیب (البته در حد اختصار اما وافی به مقصود) مورد کاوش و نقد و بررسی قرار خواهم داد.

۱. گذرِ آزادی‌ی سیاسی از معبرِ اصلاحِ دینی

جناب قوچانی نوشته است که : “فرض روزگار ما بر این است که راه آزادی سیاسی از اصلاح دینی می‌گذرد”. این گزاره به لحاظ گزارش تاریخی و روایی کاملاً درست است یعنی چنین فرضی وجود دارد اما گویا جناب قوچانی با این فرض موافق نیست چرا که ایشان تمام رساله مبسوط خود را تلویحا و تصریحا در نقد و رد این فرضیه نوشته است. اما دلایل ایشان مبنی بر نفی و رد این فرضیه همان سه مورد بعدی است. او، به استناد همان سه امر مفروض و به گمان ایشان بدیهی، مدعی است که نه تنها آزادی سیاسی از معبر اصلاح دینی نمی‌گذرد، بلکه درست بر عکس اصلاح دینی الزاماً به استبداد دینی منتهی می‌گردد. به گمانم جز فرض اول ایشان، که البته به دلیل وثاقت تاریخی آن، گزاره‌ای صادق است، سه مفروض بنیادین یا به کلی غلط و کاذب‌اند و یا ناتمام و ابتر گزارش شده‌اند و در هرحال جای مناقشه دارد.

ادله مفروض قوچانی در بندهای بعدی مورد نقد و بررسی قرار خواهد گرفت. اما در این فراز اندکی در گزاره نخست تأمل می‌کنیم و می‌گذریم.

هرچند اصطلاح “اصلاح دینی” تقریباً جدید است و احتمالاً تحت تأثیر عنوان اصلاح دینی مسیحی پروتستانی مصطلح شده است اما آگاهان به تاریخ اسلام نیک می‌دانند که این پدیده مضمونا از همان نیمه نخست قرن نخست هجری آغاز شده و ادامه یافته که بعداً به آن اشاره خواهد شد. در دوران معاصر این پدیده ذیل عناوینی چون احیاگری دینی، بیداری اسلامی، نوگرایی دینی، پروتستانتیسم اسلامی، اصلاح فکر دینی و اخیراً روشنفکری دینی رخ نموده است.

از این رو می‌توان گفت پدیده عام اصلاح دینی در جوامع متنوع و متکثر اسلامی قدمتی به قدمت تاریخ اسلام دارد که در هر زمانی در تعامل با شرایط و مقتضیات زمان و زمانه، به گونه‌ای و در سطوحی بازنمایی شده و چهره نموده است.

اما جنبش فکریـاجتماعی اصلاح گری دینی نظرا و عملاً گریزناپذیر است و این را هم تحولات عینی در متن و بطن جوامع نشان می‌دهد و هم منطق امور و قانونمندی تحولات و تغییرات مدنی و تمدنی و فرهنگی اقتضا می‌کند. این مدعا به گمانم چندان بدیهی و ضروری است که تصور آن موجب تصدیق است و از این رو نیازی به استدلال و اقامه برهان نیست (به ویژه در ضیق مجال یک مقاله که نمی‌خواهد چندان مفصل هم باشد) و بازگویی آن (حتی برای جناب قوچانی) شاید ملال آور باشد. با این همه به‌طور کلی به یک استدلال متوسل می‌شوم و آن اصل “ناهمزمانی دیروز و امروز” است. شرحی کوتاه می‌طلبد.

قاعده این است که افکار و سنت‌ها و باورهای کهن در گذر ایام با تحولات نو به نوی بعدی در تعارض قرار می‌گیرند و در این سیر طبیعی بین “گذشته” و “حال” ناهمزمانی رخ می‌دهد و برای حل معضل ناهمزمانی نوگرایی و بازاندیشی و ایجاد تغییرات ضرورت پیدا می‌کند. این بازاندیشی در سطوح مختلف و در یک شبکه گسترده ذهنی و عینی انجام شده و خود را متبلور می‌کند. این سیر و صیرورت در تمام عرصه‌های زندگی آدمی دیده می‌شود. از هنر و ادبیات گرفته تا علوم و معارف و بیش از همه در دین و دینداری و انواع دین ورزی. به همین دلیل است که در تاریخ دینهای نهادینه شده و بزرگ و اثرگذار در تمدن و فرهنگ مانند زرتشتیت، یهودیت، مسیحیت و اسلام چنین سیری و چنین جنبشی پیاپی رخ داده و می‌دهد. چنان که می‌دانیم، این رخداد در مقاطع مختلف عناوین مختلف یافته و می‌یابد اما اصل آن پیش از آن‌که فرضیه‌ای ذهنی و انتزاعی باشد، رخدادی عینی است و برخاسته از الزامات اجتماعی و گره گشایی از معضل پیچیده ناهمزمانی (ناسازگاری دیروز و امروز) است. می‌دانیم که مفاهیم و اصطلاحات برساخته‌های ذهنی‌ای هستند که برای بیان واقعیت‌های عینی ساخته و مصطلح می‌شوند و از این رو می‌بینیم که امر واقع مقدم بر مفهوم‌سازی و برساختن اصطلاح برای آن است. در هرحال اصلاح دینی بحث دیروز و امروز و غرب و شرق و مسیحیت و اسلام نیست، بحث تاریخ بشری و به‌طور خاص تاریخ ادیان است.

اما اصطلاحاتی که در این قلمرو در تاریخ فکر و اندیشه اسلامی باب شده‌اند، به گمانم هر یک به مقتضای شرایط بوده و هر یک از منظری به واقعیت‌ها و نیازهای زمانه نگریسته و به انگیزه حل بعدی از ابعاد تغییرات مطرح شده‌اند و از این رو هر یک از آنها در بهترین حالت بخشی از واقعیت‌ها و ضرورتها را بازتاب داده و می‌دهد و به همین دلیل در عین هم پوشانی اصطلاحات مترادف شمرده نمی‌شوند. در این میان من “اصلاح دینی” را جامع‌تر و فراگیرتر می‌دانم چرا که هم امروزی‌تر است و با ادبیات و زبان‌های رایج جهانی و غربی سازگارتر و این امر ما را با ادبیات و فرهنگ جهانی پیوند می‌دهد (به همین دلیل است که در دایره المعارفهای اسلامی که به وسیله غربیان و یا مسلمانان نوشته و تدوین شده‌اند پدیده بازاندیشی در جهان اسلام را ذیل مدخل “اصلاح” آورده اند) و هم عنوان اصلاح بدون قید “فکر دینی” و مانند آن با واقعیت‌ها و نیازهای جوامع اسلامی و نیز آرمان بلند مصلحان مسلمان در یک قرن و نیم اخیر سازگارتر است. چرا که مصلحان مسلمان عموماً (از سید احمدخان تا متفکران زمان ما) همزمان می‌خواستند هم در افکار و اندیشه‌ها روشنی و تحول نوین ایجاد کنند و هم در اخلاق و هم در زندگی اجتماعی و نظام سیاسی و مدنی و آداب و سنن که سید جمالالدین از این ایده با عنوان “تنویر عقول و تطهیر نفوس” یاد می‌کرد. اینان می‌خواستند هم پایی در سنت داشته باشند و هم در جهان مدرن زندگی مطلوب و انسانی همراه با آسایش و آرامش و امنیت داشته باشند و در واقع می‌خواستند به نوعی از روش “امتزاج افقها” استفاده کنند. به تعبیر فضلالرحمان پلی بزنند بین گذشته و حال و بین آن دو تعامل ایجاد کنند.

اگر تا اینجا توانسته باشم نشان دهم که اولاً ضرورت تغییرات اصلاحی تدریجی یک امر گریزناپذیر در تمامی عرصه‌های زندگی آدمیزاد است و در عالم واقع هم همین قاعده همواره ساری و جاری است و ثانیاً در چهارچوب افکار و عقاید و آداب دینی نیز این ضرورت بیش از هرجای دیگر ضرورت دارد و تا کنون نیز جز این نبوده، حال می‌توانم به گذر آزادی از معبر اصلاح دینی اشاره کنم.

گفته شد که ضرورت اصلاح نخست از الزامات زندگی و مقتضیات زمانه بر می‌خیزد اما برای ایجاد تغییرات مثبت اجتماعی نیاز به تغییرات در افکار و بینشها و ذهنیت هاست. به‌ویژه در دویست سال اخیر برای ما مسلمانان این تحول فکری برای ایجاد تحولات اجتماعی و تمدنی ضرورتی مضاعف بود. چرا که از حدود دویست قبل در مواجهه با تمدن و فرهنگ غربی ما با یک تجربه زیسته عینی مواجه بوده‌ایم و می‌بایست برای تعیین تکلیف با آن می‌کوشیدیم. ما مفاهیمی چون آزادی، قانون، انتخابات، پارلمان، مطبوعات آزاد، استبداد، احزاب و انبوه علوم و فنون کاملاً تازه را خلق نکرده بودیم اما ناگزیر می‌بایست با این مهمان ناخوانده تعیین تکلیف می‌کردیم. گفتن ندارد با توجه به نقشی که دین اسلام و آموزه‌های مذهبی و به‌طور خاص فقه و شریعت و حاملان آن (فقیهان و عالمان دین) در گذر ایام در زندگی ما مسلمانان پیدا کرده است، ناگزیر می‌بایست تحولی بنیادی و البته نو در افکار و عقاید اسلامی پدید می‌آمد تا زمینه‌های نظری و عملی تغییرات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و علمی فراهم می‌شد. هرچند سخن گفتن از تقدم عین و ذهن و زیر بنا و روبنا تکرار داستان مرغ و تخم مرغ است اما در هرحال آنچه مسلم است این است که یک رابطه دیالکتیکی (نه لزوماً علّی) بین آن دو وجود دارد، مصلحان مسلمان برای تعیین تکلیف با پرسش‌های زمانه و برخور با واقعیت‌های جاری، عموماً معتقد بودند که اول باید اسلام را از زندان تاریخ نجات داد و آنگاه مسلمانان را (سخن سید جمال). شریعتی، که مدافع نوعی پروتستانتیسم اسلامی است و در مقاله قوچانی هم هرچند غیر مستقیم در جایگاه متهم و مقصر اصلی ظهور استبداد دینی نشسته است، در این منازعه تقدم عین و ذهن به تعامل متقابل دیالکتیکی معتقد است و بین مارکس (معتقد به تقدم عینیت ماده بر ذهن) و ماکس وبر (تقدم ذهنیت بر عینیت و فرهنگ بر اقتصاد) پل می‌زند و می‌گوید نه مارکس و نه ماکس وبر بلکه “مارکسـوبر”. در هرحال این مصلحان عموماً و البته علی قدر مراتبهم به تقدم منطقی تحول فکری و بینشی مسلمانان بر هر نوع اقدامات و جنبشهای دیگر باور داشته‌اند و این پاسخ آنان به پرسش “از کجا آغاز کنیم؟” بوده است. اما نباید فراموش کرد که این استراتژی در برابر استراتژی‌های دیگر سیاسی و نظامی (=جهادی) ضد استعماری و در مواردی ضد استبدادی رایج در قرن نوزدهم و در نیمه نخست قرن بیستم میلادی مطرح شده است نه در برابر عینیت‌گرایی و یا در برابر تلاش برای اصلاحات علمی و تحول فرهنگی و تغییرات سیاسی و مدنی. چنان که گفتم این مصلحان نه تنها از تغییرات عملی غافل نبودند بلکه کاملاً به این بعد اصلاحات نیز توجه داشتند. هرچند برخی بیش‌تر به تحول فرهنگی بها می‌دادند و می‌دهند و چندان در میدان کنشگری عملی نبودند (مانند اقبالـجز در سالیان آخر عمر که درگیر سیاست شدـو فضلالرحمان در شبه قاره و شریعتی و اخیراً سروش و شبستری در ایران) و شمار بیشتری بیش‌تر اندیشه‌های خود را به عرصه جامعه و سیاست می‌بردند و آموزه‌های خود را در میدان عمل می‌آزمودند (مانند سید احمدخان و ابوالکلام آزاد در هند و عبده در مصر و بازرگان در ایران). می‌توان گروه نخست را “اصلاح طلب” و دسته دوم را “اصلاحگر” نامید.

اگر به هر دلیل به تقدم منطقی یک تحول فرهنگی و ذهنی در جوامع و از جمله در میان مسلمانان معاصر باور داریم، درباره‌ی این گزاره که “فرض روزگار ما این است که آزادی سیاسی از اصلاح دینی می‌گذرد” می‌توان گفت حتماً همین‌طور است و جز این نه شده و نه خواهد شد. البته برای شمول بیش‌تر می‌توان پسوند “سیاسی” را حذف کرد و آزادی به معنای عام را مراد کرد. از باب مثال تا ذهنیت من مسلمان نسبت به مفهوم جدید انسان و اختیار و آزادی و حقوق فرد دچار تحول و اصلاح نشود، چگونه می‌توانم نسبت هویت دینی خود را با جهان مدرن و دستاوردهای مدرنیته روشن کنم؟ با این نگاه، اصلاح فکری دینی امر مفروض اصلاح عملی و تمدنی است. این جمله مشهور شریعتی که “هر انقلابی قبل از آگاهی فاجعه است” یعنی همین. اگر قبول کنیم که کار روشنفکر در ایران تحقیق و نظریه‌پردازی در گسل سنت و تجدد به قصد گذار از دوران مادون تجدد به دوران جدید است، گفتن ندارد که تحقیق اصلی حول سنت است و شناخت و تحلیل درست آن و در فرجام راهی به رهایی گشودن؛ و چون سنت ما عمدتاً و ماهیتا دینی و حداقل آمیخته با دین به معنای عام (دینهای پیش از اسلام) و به‌طور خاص دین اسلام (با درون مایه‌های غلیظ شیعی) است، لاجرم هیچ روشنفکری نمی‌تواند از شناخت و نقد سنت دینی تن زند و، به دلایل روشن، روشنفکران مسلمان در این میان بیشترین نقش و سهم را بر عهده داشته و دارند. به‌طور ضروری هر نوع تحول اجتماعی و سیاسی و مدنی و اقتصادی نوین با نوعی تحول در افکار و مبانی و آموزه‌های دینی ملازمه دارد. در مغرب زمین نیز چنین بوده است و به همین دلیل تاریخ نگاران قرون جدید اروپا جملگی از نقش و سهم جریان اصلاح دینی در تغییرات و تحولات تمدنی غربی به تفصیل سخن گفته‌اند (از جمله ویل دورانت در تاریخ تمدن خود).

اما این دعوی بدان معنا نیست که جامعه و مردم و یا سیاستمداران باید در انتظار بمانند تا مثلاً روشنفکران و نظریه‌پردازان دینی و غیر دینی در قلمرو جامعه و فرهنگ و سیاست نظریه‌پردازی کنند و تمام آدمیان و به‌طور خاص دین‌داران را با جهان مدرن آشنا کنند و آنگاه جامعه دچار تغییرات اجتماعی شود و گذر از سنت به مدرنیته رخ دهد. پروژه اصلاح در عرصه نظر و عمل همزمان رخ می‌دهد؛ چنان که تا کنون نیز چنین بوده است. به‌ویژه باید توجه کرد تغییرات جدی مادی در زندگی عینی و روزمره مردم (مثلا تحقق توسعه همه جانبه) خود می‌تواند راه تغییرات ذهنی و تحولات فکری مردمان را هموار کند. به همین دلیل است که ریچارد رورتی مدعی است “اول دموکراسی بعد فلسفه”. این ایراد بر شماری از روشنفکران مصلح مسلمان (از جمله جناب قوچانی) وارد است که گاه بیش از حد به موضوع تحول فکری و اصولاً به معرفت اندیشی بها می‌دهند به گونه‌ای که گاه چنین می‌نماید که از نظر آنان تمام تاریخ بشر و تاریخ اسلام بر اساس معرفت و معارف ساخته و پرداخته شده و اکنون نیز آینده ما صرفاً و منحصرا در گرو تحول در معرفت است و به همین دلیل این شمار متفکران نه خود چندان درگیر کنشگری مدنی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی می‌شوند و نه چندان اعتنایی به کنش‌گران این عرصه از تحول دارند و شاید زبان حالشان این است که: “. . .عمل کار خردمند نیست”. در این میان تنها حرفی که باقی می‌ماند این است که تقسیم کار نیز یک ضرورت فعالیت‌های اجتماعی است. فراموش نکیم که “هرکسی را بهر کاری ساختند”.

۲. اصلاح دینی‌ی مسلمانی ذیلِ اصلاحِ دینی‌ی مسیحی است؟

از مضامین و مدعیات مکرر جناب قوچانی چنین بر می‌آید که ایشان جنبش اصلاح دینی معاصر در جهان اسلام را تقلیدی از جنبش رفرم دینی مسیحی پروتستانی می‌داند و به همین دلیل در فصل دوم مقاله‌اش با عنوان “واقعیت پروتستانتیسم مسیحی” گزارشی از این جنبش با تمرکز روی افکار و آموزه‌های دو شخصیت بنیادگذار و اثرگذار یعنی مارتین لوتر و کالون ارائه می‌دهد و در فصل بعد با عنوان “تراژدی پروتستانتیسم اسلامی” با فهرست کردن شمار زیادی از کسانی که به عنوان مصلحان مسلمان در ایران (و گاه غیر ایران) شناخته شده‌اند و نقل جملاتی پراکنده از آنان، می‌خواهد این معنا را منتقل کند که اینان جملگی در ذیل آموزه‌های لوتر و به‌ویژه کالون اندیشیده و عمل کرده و در فرجام بحث (فصل چهار) مدعی می‌شود که انواع آموزههای ضد آزادی و استبداد دینی لوتری و کالونی به جنبش پروتستانی اسلامی و اصلاح دینی ما نیز راه یافته و لاجرم منتهی به استبداد دینی و جزمیت شده و از این رو فتوای نویسنده این است که باید از پروتستانتیسم اسلامی گذر کرد و اکنون نیز به خیر و خوشی “وجدانهای بیدار”ی نیز دارند این گذار را عملی می‌کنند و لابد با مرگ پروتستانتیسم اسلامی ما به زودی به آزادی خواهیم رسید!

اما این تصور که “اصلاح دینی ما ذیل اصلاح دینی مسیحی است”، یکسره اشتباه است و به دور از واقعیت‌های تاریخی و تأثیرپذیری اجمالی برخی از وجوه اصلاح دینی معاصر از اصلاح دینی مسیحی نیز اصالت درونی و بومی جنبش اصلاح دینی یک قرن و نیم اخیر جهان اسلام و ایران را مخدوش نمی‌کند. شرحی ضروری است.

چنان که پیش از این اشاره شد، از لحظه پس از مرگ پیامبر، ضرورت تغییر و به تعبیری اصلاح در آموزه‌ها و سنت‌های عربیـاسلامی جامعه نوپای مسلمانان احساس شد. این تغییر اول در ماجرای تعیین جانشین سیاسی نبی اسلام خود را نشان داد و بعد بلافاصله در جنگهای “ردّه” (رخدادی که حداقل محور اصلی آن یعنی جنگ جهاد بر خلاف اصول مسلم اسلامی بود) تبلور بیشتری پیدا کرد و بعدتر در تصمیم گیری‌های پیاپی جانشینان پیامبر در مقام خلیفه مسلمانان خود را بیش‌تر آشکار کرد و به همین دلیل از نخستین مصطلحات اسلامی اصطلاح “اجتهاد” است و خلفای راشدین (از ابی بکر تا علی) خود را مجتهد می‌شمردند و به استناد اجتهاد بر تصمیمات تازه خود جامه مشروعیت دینی می‌پوشاندند. از قرن دوم به بعد سلسله دراز مجتهدان و مفتیان پیدا شده و هر کدام مکتب اجتهادی و فقهی خود را بنیاد نهادند. هرچند خلفای اموی و عباسی گاه خود در عمل اجتهاد کرده و عمل می‌کردند ولی با گذشت زمان اقتدار دینی سلسله مدعی فقیهان افزون‌تر شد به گونه‌ای که در قرون میانه اسلامی نظریه‌پردازان مشروع و با نفوذ دربارهای خلفا و امیران همین فقیهان بودند. به‌ویژه که مقام مؤثر قضاوت را نیز به دست آورده بودند. این فقهیان مجتهد هم در امور مدنی اجتهاد می‌کردند و هم در امور قضایی و حقوق مدنی و هم در امور سیاسی و اقتصادی و نیز امور فردی و اخلاقی نظریه‌پردازی می‌کردند. تمام این امور و تکاپوها عملاً همان اصلاح و اصلاحات در جوامع اسلامی بود. جز نظریه پردازانی چون ماوردی و بعدتر ابن ازرق اندلسی، عالمان و سیاستمدران نامداری چون خواجه نظام الملک و خواجه نصیرالدین طوسی با اندرزنامه‌ها و سیاست نامه‌ها در تغییرات و اصلاحات سیاسی و مدنی ایفای نقش می‌کردند. البته عالمان و متفکران دیگر (در کلام و فلسفه و عرفان) نیز همین نقش را به گونه‌ای غیر رسمی و متفاوت بر عهده داشتند که می‌توان به غزالی و کتاب “احیاء علوم الدین” او اشاره کرد.

همراه با آغاز عصر انحطاط تمدنی، جنبش اصلاح گری نیز سیر نزولی پیدا کرد. اما از نیمه دوم سده سیزدهم هجری (نیمه دوم سده نوزدهم میلادی) پس از یک رخوت و خواب چند قرنه، مسلمانان با رقیب دیروز اما قدرت‌مند امروز یعنی غرب مسیحی روبرو شده و دریافتند که برای خروج از بن بست عقب‌ماندگی و احیانا تجدید عظمت گذشته، باید کاری بکنند. در آغاز، جنبشهای سیاسیـنظامی (جهادی) در برابر غرب استعماری پدید آمد (از جنبش احمدخان هندی مشهور به “احمدخان شهید” در شبه قاره تا قیام عبدالقادر گیلانی در الجزایر و قیام شیخ شامل در داغستان تا جنبش جهادیه شیعی در عراق و ایران بر ضد روسیه و . . .). چرا که مسلمانان متأسفانه اول با سیمای تجاوزگر و سلطه‌طلب و نظامی گری غربیان آشنا شدند و درنتیجه به‌طور طبیعی واکنش مناسب نشان داده و فکر کردند که با واکنش متقابل نظامی می‌توانند هم دشمن متجاوز را از مستعمرات بیرون کنند و هم قادرند که عظمت دیرین را بار دیگر به دست آورند. اما به زودی شماری از این استعمارستیزان به این نتیجه رسیدند که قدرت غرب در تمدن و فرهنگ و تکنولوژی و در واقع علوم و فنون نوین اوست و از این رو هم باید تمدن غربی را به درستی شناخت و هم باید خود مجهز به علوم و فنون و آداب پیشرفته امروزین شد. با این آگاهی نوین، این مسئله نیز مطرح شد که “ما” عقب مانده‌ایم و “غربیان” در علوم و فنون پیشرفته و در پی آن، پرسش از علل عقب‌ماندگی (انحطاط) پیش آمد و هر کدام به فراخور دانش و آگاهی تاریخی خود، تلاش کرد به آن پاسخ دهد و بگوید چرا رقیبان دیروز امروز جلو افتاده‌اند و مای متمدن پیشین امروز عقب مانده ایم. این متفکران همان مصلحان مسلمان‌اند و اندیشه‌ها و راهبردهای آنان تحت عنوان “اصلاح دینی” معرفی شده و شناخته شده است. نام آنان نیز بر همه آشکار است. چنان که گفته شد، اینان راه گذر از انحطاط را در پروژه اصلاح در افکار و فهم دینی مؤمنان می‌دیدند و معتقد بودند نیازهای نوین جامعه راه حل نو می‌طلبد و این نوگرایی‌ها باید از درون سنت دینی استخراج شود و شریعتی آن را ذیل عنوان “استخراج و تصفیه منابع فرهنگی” معرفی می‌کرد. در این زمان دو گرایش مشخص در جهان سنی پیدا شد: احیای اجتهاد (که عبده آن را عملاً به کار گرفت و اقبال از آن تحت عنوان “موتور حرکت در ساختمان اسلام” یاد کرد) و گرایش عقلی اعتزالی و در واقع تدارک نواعتزالی با توجه به معارف و تجارب زمان.

با توجه به این گزارش کوتاه (و البته محدود و ناتمام)، مدعا این است که جریان اصیل اصلاح دینی در جهان اسلام و ایران اصولاً برآمده از متن و بطن تاریخ پر تحول اسلام است که البته به مقتضای زمان و نیازهای نوین زمانه شکل گرفته ولی کاملاً درونی فرهنگ و سنت اندیشگی مسلمانی است. کتاب “بازسازی اندیشه اسلامی” اثر اقبال مانیفیست این مصلحان مسلمان است. او با بیان این جمله که “با کمال میل به نهضت آزادیگری در جهان اسلام خوش آمد می‌گوییم” (متن کامل و منبع آن به زودی خواهد آمد)، ندا سر می‌دهد که “اکنون وقت آن رسیده است که در کل دستگاه مسلمانی‌مان تجدید نظر کنیم”. او با ارائه تز “فلسفه خودی”، همزمان غرب و سنت‌های مذهبی منجمد شده اسلامی را نقد می‌کند و تلاش می‌کند که از نقد این دو سنتز و بدیلی بسازد که هم مدرن باشد و هم برآمده از درون سنت اندیشگی بازسازی شده اسلامی.

اما در این میان گفتن ندارد که مصلحان مسلمان تحت تأثیر تحولات جدید و جهان مدرن هم بوده‌اند و به‌طور گریزناپذیری از آموزه‌ها و تجارب غربیان از جمله از دو تجربه مهم رنسانس و رفرم دینی پروتستانی نیز الهام گرفته‌اند این البته از اصالت اصلاح طلبی دینی مسلمانان هیچ کم نمی‌کند. افکار و آداب و تجارب بشری در تمام عرصه‌ها، به‌ویژه از فرادستان به فرودستان، اثر می‌گذارد. مصلحان آشکارا تجربه غرب جدید را در عرصه‌های مختلف (البته نه در تمام زمینه ها) موفق ارزیابی می‌کردند و می‌کنند و هیچ ابایی هم نداشته و ندارند که از غربیان به عنوان یک شاگرد بیاموزند و خود استاد شوند (قابل توجه این‌که شریعتی، به‌رغمِ نقدهای رادیکال و گاه مبالغه‌آمیز خود از غرب و تمدن غربی، تصریح می‌کند که ما باید از غربیان به مثابه شاگرد بیاموزیم تا خود استاد شویم).(۱)

اما به‌طور خاص مصلحان از تجربه نهضت رفرم دینی پروتستانی چه تلقی داشته و استفاده از کدام جنبه‌های آن را مفید دانسته و توصیه می‌کردند؟ پاسخ درست و دقیق به این پرسش مستلزم تحقیق کافی در آثار و افکار اجرای طرح پروتستانتیسم اسلامی در ایران و جهان اسلام است، اما من فعلاً در حد محفوظات کنونی می‌توانم به چند نکته اشاره کنم.

تا آنجا که من اطلاع دارم، کسانی که در ایران و جهان اسلام، با دید مثبت به تجربه جنبش پروتستانی مسیحی نگاه کرده و تکرار چنان تجربه‌ای را برای مسلمانان و اسلام مفید می‌دانستند، با این پیش فرض بود که رفرم مذهبی مسیحی در قرون شانزدهم و هفدهم موجب آگاهی و تعالی فکری در متن دین مسیحی بوده و همان آگاهی‌ها و آموزه‌ها زمینه‌های مناسبی را در جوامع غربی برای رشد دینی و مدنی و علمی و اجتماعی و تحقق آزادی در غرب فراهم آورده است. این اندیشه و امر مفروض در آثار و افکار تمام مدافعان ایجاد نهضت پروتستانی در جهان اسلام دیده می‌شود و بیش از همه و به وفور در گفته‌های شریعتی قابل دسترسی است چند نقل قولی که قوچانی از این افراد آورده کاملاً همین مدعا را نشان می‌دهد. از جمله همان دو فرازی که قوچانی در مقاله‌اش از شریعتی آورده به خوبی مثبت این مدعاست است. او معتقد است که “کار لوتر و کالون برای ما مهم است. برای این‌که آنها ماده‌ای را که هزار سال اروپا را در سنت‌گرایی نگه داشته بود به یک ماده‌ای تحریک‌آمیز و سازنده و ایجاد کننده تبدیل کردند”. او جنبش اصلاح دینی را به مثابه عامل منفجرکننده‌ای می‌دید که “اروپای قرون وسطی را منفجر کرد و همه عوامل انحطاطی را که به نام مذهب، اندیشه و سرنوشت جامعه را متوقف و منجمد کرده بود سرکوب نمود فورانی از اندیشه تازه و حرکت تازه به جامعه بخشید”. بر این چند گفته بیفزایید: “شناخت پروتستانتیسم، لوتر و کالون در مقایسه با اسلام و نقشی که در پیشیبرد تمدن صنعتی و رشد علمی و مادی اروپا و انفجار تعقل بسته قرون وسطایی و کاتولیک داشتند”.(۲)

این اصل مدعاست. حال بر عهده قوچانی است که نشان دهد و بگوید که یا این دعوی در مورد نقش جنبش اصلاح دینی لوتریانی در اروپا و غرب جدید نادرست است و یا درست است ولی به درد ما نمی‌خورد اما او هیچ سخن روشنی در این باب نگفته و در واقع در مقام ابطال این امر مفروض بر نیامده است. او، پس از نقل همین دو جمله در آموزه‌های مختلف و متنوع شریعتی، به سراغ کسانی می‌رود که نه در چهارچوب طرح خاص پروتستانتیسم می‌گنجند و نه خود چنین ادعایی داشتند و در نهایت به عناصری از آموزه‌های لوتر و کالون می‌پردازد که بتواند به کمک آنها نتایج نادرست و احتمالاً از پیش مسلم خود را بگیرد. اما مصلحان مسلمان معاصر اصل تجربه جنبش رفرم مسیحی را هم از منظر دینی و هم از منظر دنیایی و تمدنی کامیاب و مثبت ارزیابی کرده و به یقین چنین برداشتی از این تحول مهم در جهان غربی و مسیحی درست بوده و می‌توان برای صدق این دعوی دلایل و مستندات تاریخی فراوان ارائه داد که چنین مستنداتی در سخنان پیشنهاد دهندگان تجدید تجریه نهضت پروتستانی در جهان اسلام (و بیش‌تر در آموزه‌های شریعتی) یافت می‌شود. اینان در این تجربه چیزهای مثبتی برای آموختن می‌دیدند که در نهایت آنها را با نگرش اسلامی اصیل موافق و سازگار می‌یافتند؛ بینشهایی که به زعم آنان در قرآن و سنت معتبر نبوی و در اسلام نخستین و در عصر تمدن پیشرفته اسلامی بوده و بعدها فراموش شده و یا دچار تحریف شده است؛ بینشهایی که حتی گویا برای خود لوتر نیز جذاب و مهم و آموختنی بوده است.(۳) شریعتی تصریح می‌کند که لوتری‌ها مجبور بودند از مسیح صلح‌طلب و آخرت‌گرا پیامبری انقلابی و دنیاگرا بسازند، ولی ما نیازی نداریم چنین کنیم، چرا که، پیامبر و علی‌ی ما، چنین بوده‌اند، و ما از یاد برده‌ایم.(۴) (سخن در صدق و کذب این دعوی و مانند آن نیست، بلکه، مراد تبیینِ ایده‌ها است).

در هرحال از این کلیات که بگذریم، وجوهی از رفرم مسیحی نظر رفرمیست‌های مسلمان را به خود جلب کرده بود که جذاب و آموختنی می‌نمود که در فصل بعد به این وجوه اشاره خواهد شد. مصلحان مسلمان کم و بیش آشنا با جهان غربی و تجربه اصلاح دینی مسیحی، این آموزه‌ها و تجربه‌ها را اسلامی می‌دانستند (و اشاره شد که لوتر نیز به ریشه‌های اسلامی وجوهی از آنها توجه داشت) و معتقد بودند درانداختن چنین جنبشی هم می‌تواند ساحت دین را از خرافات و برساخته‌های تاریخی پاک کند و هم قادر است مسلمانان را از انحطاط برهاند و به تعبیر شریعتی انفجاری از افکار نو و مترقی پدید آورد(۵). اینان درس مهمی که از تحولات جدید غرب گرفته بودند این بود که ترقی و پیشرفت تمدنی جدید مغرب زمین با تحول در فکر و اندیشه دینی سامان گرفته و نه با حذف و کنار گذاشتن مذهب. شریعتی بارها و بارها به این نکته اشاره کرده و مدعی است که این حادثه می‌تواند در جهان اسلام و در میان مسلمانان نیز تکرار شود. به‌ویژه فراموش نکنیم این دعوی زمانی مطرح شد که فضای عمومی روشنفکری تنها راه رهایی از عقب‌ماندگی را حذف دین از ساحت جامعه و در بهترین حالت خصوصی کردن آن می‌دانست؛ فکری که در شرایط کنونی ایران بیش از پیش مطرح است و افراد زیادی آن را دنبال می‌کنند.

اما می‌دانیم این نهضت پیش از آن‌که تحت تأثیر لوتریها باشد، برآمده از تاریخ اسلام است و به همین دلیل جنبش سلفی ملهم از جنبش ابن تیمیه در سده هفتم هجری و بعدها جنبش وهابی و اخیراً نوحنبلیان سنی است و از دوران پیش از مشروطه در ایران شیعی نیز کم و بیش نفوذ و رسوخ کرد و مصلحان نوگرای شیعی را نیز تحت تأثیر قرار داد. اما در کنار شعار بازگشت به قرآن، شعار “بازگشت به توحید” نیز مطرح شد که کاملاً اسلامیـشیعی بود و در الهیات و تفکر مسیحی نمی‌توانست مطرح باشد و نداشت. در اندیشه تمام مصلحان مسلمان اصل توحید محور و معیار بنیادین هر نوع اصلاح طلبی و اصلاح گری نظری و عملی است. اما جز توحید، سه اصل مهم دیگر در اصلاح دینی اسلامی معاصر (البته در شاخه نواندیشی و روشنفکری آن) مطرح‌اند که اساساً و ماهیتا اصلاح دینی اسلامی و مسیحی غربی را از هم متمایز و ممتاز می‌کند: بازسازی اندیشه اسلامی (به ویژه با تفسیر اقبال و شریعتی)، نقد سنت و مدرنیته و تأسیس بدیل اسلامی و سوم غایتمندی اخلاق و معنویت (این محور سوم در کنار دو محور دیگر عقل و عدل ذیل عنوان اصول ماتقدم بر دین برجسته و پذیرفته اند. بدین معنا که دینی قابل پذیرش است که اخلاقی، عقلانی و عادلانه باشد).

با توجه به این نکات اجمالی روشن می‌شود که اولاً درست است که حداقل مصلحان مسلمان آشنا به تجارب جدید غرب مسیحی، تجربه رفرم پروتستانی را به‌طور کلی برای غرب و عالم مسیحیت مثبت و سازنده و مفید می‌شمردند و در آن تجربه اموری برای آموختن می‌دیدند ولی آنان با استفاده از تجارب غنی تاریخ تحولات فکری و تمدنی مسلمانان اندیشه اصلاح را بنیاد نهادند و در نهایت مستقلا به راه خود رفتند. این استقلال را از کهن‌ترین مصلحان تا مصلحان معاصر علی قدر مراتبهم می‌بینیم. این سخن بدان معناست که اگر هم الهام گرفتن از تجربه غربی نبود، اصلاح دینی مسلمانی ضرورت داشت و عملی می‌شد؛ چنان که شمار قابل توجهی از مصلحان بدون آشنایی با تجربه رفرم مسیحی این راه آغاز کرده و ادامه دادند. زیرا که اصلاح طلبی از یک سو ریشه در ضرورت‌های زمانه داشت و از سوی دیگر ریشه‌های آن به تاریخ پر تحول و غنی اسلامی کشیده می‌شد.

اما قوچانی در این بخش مرتکب لغزشی آشکار شده که روشن نیست چرا و به چه دلیل. او در واقع بین جریانهای مختلف و متنوع و گاه متعارض اصلاح دینی معاصر فرقی نگذاشته و در هرکجا کسی حرفی ناسازگار با سنت‌های رایج اسلامی گفته و یا حرف تازه‌ای زده که با افکار عالمان و فقیهان متفاوت بوده آن را ذیل عنوان پروتستانتسیم اسلامی آورده که البته به زعم ایشان در نهایت به “تراژدی” کشیده و زمینه‌ساز استبداد دینی و یا جمهوری دینی نوع کالونی شده است. این در حالی است که این افراد عموماً هیچ ارتباطی با رفرماسیون دینی مسیحی پانصد سال قبل اروپا نداشته و به احتمال زیاد اکثر آنان حتی نامی هم از لوتر و کالون و جمهوری دینی ژنو و مانند آنها نشنیده بودند. به این نامها توجه کنید: شریعت سنگلجی، کسروی [متقدم]، علی اکبر حکمی زاده (صاحب کتاب “هزار ساله”)، یوسف شعار، محمد حنیف نژاد، آیت‌الله طالقانی و . . .و در میان مصلحان سنی نیز به این نامها توجه کنید: رشید رضا، حسن البنا، سید قطب و ابوالاعلی مودودی. در مورد این افراد گاه نامتجانس حداقل چیزی که می‌توان گفت این است که اینان خود هرگز مدعی پیروی از نهضت پروتستانی (مسیحی و یا اسلامی) نبوده اند. مستندات قوچانی برای این مدعا چیست؟ پاره هایی از عقاید و اقوال (غالبا گزینشی و ناتمام) از گفته و نوشته‌های آنان دستآویز ایشان است. او در انبوه گفته و نوشته‌ها گشته و جملاتی از این افراد پیدا کرده که مستقیم و غیر مستقیم و به تصریح و به تلویح در آموزه‌های لوتر و کالون وجود داشته است. اگر چنین باشد، همان حرفها و یا عقاید را عینا و یا مضمونا در عقاید برخی از متفکران و یا دگراندیشان یهودی پیش از مسیح و مسیحیت و مسیحیان و در برخی شاخه‌های مسیحی قرون وسطی و به‌ویژه در میان برخی فرقه‌های اسلامی (مثلا خوارج) و یا نحله‌های کلامی (مانند معتزله و شیعه) و به‌طور خاص در آموزه‌های حنبلیان و به‌طور خاص‌تر در آموزه‌های ابن تیمیه و محمدبن عبدالوهاب نیز می‌توان به وفور یافت؛ در این صورت، چرا جملگی آنها را در شمار پروتستانتیست‌های مسلمان ندانیم؟ اما کدام محقق و تاریخ دانی این مجموعه ناهمگن را در شمار جنبش پروتستانی جهان اسلام دانسته است؟

برای ایضاح بیش‌تر می‌توان گفت در جهان اسلام و به‌طور خاص در ایران شیعی در روزگار ما دو جریان عمده اصلاح طلبی وجود داشته و دارد. یکی جریان نوگرای سنتی است و دیگر جریان نوگرای نواندیش مدرن. جریان نخست را که کسانی چون شیخ هادی نجم آبادی، شریعت سنگلجی، یوسف شعار، حیدرعلی قلمداران و سید ابوالفضل برقعی و اخیراً سید مصطفی طباطبایی نمایندگی می‌کنند، بیشترین تلاش خود را روی خرافه زدایی از ساحت دین با سه محور به عنوان معیارهای بنیادین برای تمیز خرافه و غیر خرافه متمرکز کرده است: “قرآن” و “توحید” و “عقل”. اینان به حدیث و فقه و نهاد علما و روحانیت چندان اعتقادی و اعتنایی نداشته و ندارند و حساسیت مهم آنان خالص کردن دیانت از باورها و سنت‌های ضد دینی (حداقل آنچه آنها ضد دینی می‌شمارند) و درنتیجه ساده کردن دیانت و آداب و شعائر مذهبی است. اما نواندیشان اصلاح‌طلب ضمن اتفاق نظر با گروه نخست در همان سه معیار قرآن و توحید و عقل، تفاوت اساسی با آنان دارند. اینان از یک سو از همان سه معیار قرآن و توحید و عقل تفاسیری متفاوت و در مواردی متعارض ارائه داده و می‌دهند و از سوی دیگر (چنان که گفته شد)، ایشان به بدیل‌سازی تازه و مدرن از اسلام باور دارند و از مکتب و جهان‌بینی و ایدئولوژی مدرن اسلامی برای رقابت با مکاتب و ایدئولوژی‌های مدرن غیر مذهبی غربی (عمدتا مارکسیسیم که در یک قرن اخیر سکه رایج زمان بوده) سخن گفته اند. دلیل اصلی این تفاوت و تمایز از آنجا بر می‌خیزد که گروه اول هرچند با جهان مدرن مخالفت ندارند و یا مخالفت جدی ندارند ولی اینان هم آشنایی زیادی با دانش و معارف نوین برآمده از تحولات مدرنیته ندارند و هم این معارف سهمی مؤثر در پیرایشگری دینی و اصلاح دینی‌شان ندارد و به همین دلیل عقل و عقلانیت و یا علم‌گرایی آنان عمدتاً همان عقل سنتی و ارسطویی قدیم است و تفاسیر نیز همان تفاسیر کهن بر وفق فهم‌های “سلف صالح”؛ اما نواندیشان مصلح یعنی کسانی چون سید احمدخان، اقبال، بازرگان، شریعتی، شبستری، سروش و . . .، با غرب آشنایند و به تعبیر اقبال به آزادی غربی خوش آمد می‌گویند و از این رو در نهایت بر آنند که اسلام قرن هفتم میلادی را به قرن بیستم و قرن بیست و یکم بیاورند و نه بر عکس. در این میان حتی کسانی چون حنیف نژاد نیز به‌طور کلی و اصولی (البته با الگوی انقلابی) در این شمار قرار می‌گیرند. (۶)این شخصیت‌ها بی‌ گمان از جریانهای فکری مدرن غربی و از جمله نهضت اصلاح دینی پروتستانی، مستقیم و غیر مستقیم، اثر پذیرفه‌اند ولی گروه نخست تقریباً نسبت به معارف و تجارب غرب یا بی‌ اطلاع‌اند و یا بی‌ تفاوت و در هرحال اینان خود را پیروان همان سلف صالح مسلمان با الگوی پیامبر می‌دانند نه لوتر و کالون و دیگران. در هرحال این دو جریان متمایز در خرافه زدایی و پیرایشگری و شاید نوعی احیاگری با هم به‌طور اصولی مشترک‌اند ولی این دو دو جنس و تبار متفاوت و متمایزاند.

با توجه به این گزارش کوتاه تاریخی باید گفت که کنار هم نشاندن این افراد متمایز و در پاره‌ای موارد متناقض، اشتباهی فاحش است و برای ناآشنایان جز رهزنی و گمراهی معرفتی نتیجه‌ای ندارد. چگونه می‌توان ادعا کرد که بازرگان و طالقانی و حنیف نژاد و شعار و قلمداران و کسروی و . . .صرفا به دلیل اشتراکاتی در تفاسیر دینی مشابه تفاسیر پروتستانهای مسیحی از شمار آنانند و یا با هم یکی‌اند و می‌توان با چسب ناچسب پروتستانهای مسلمانی همه را زیر لوایی واحد گرد آورد و درباره‌ی همه آنان حکمی واحد جاری کرد؟ از سوی دیگر باید توجه داشت که همین شخصیت‌ها در هر دو جریان نیز حکم واحدی ندارند. قطعا می‌توان افراد مطرح در جریان اول را ذیل مشترکاتی در کنار هم نشاند ولی می‌دانیم که این افراد از جهات مختلف با هم متفاوت‌اند و همین‌طور افراد دسته دوم. مثلاً آیا بازگشت به قرآن طالقانی و بازرگان با بازگشت شریعت سنگلجی و حتی علامه طباطبایی یکی است؟ درست است که سید جمال و عبده و سید احمدخان و اقبال و شریعتی و بازرگان و دیگران در یک سلسه قرار دارند ولی گفتن ندارد که هر یک از این شخصیت‌ها دارای هویت فکری و نظری و آرای گاه متعارضی با هم اند. مثلاً سروش و شبستری در طبقه بندی دوگانه یادشده در کنار بازرگان و شریعتی می‌نشینند ولی تفاوت بین آنان چندان زیاد است که عنوان مصلحان مسلمان هرگز شکاف عمیق بین آنان را نمی‌پوشاند. وانگهی، این شخصیت‌ها در هردو نحله در زمانهای مختلف می‌زیسته‌اند و هرکدام به نوعی ضمن اثرگذاری بر زمانه‌شان از زمانه‌شان نیز اثر می‌پذیرفته اند. واقعاً روشن نیست که جناب قوچانی چرا و به چه دلیل دهها آدم مختلف العقیده و مختلف المشرب را ذیل یک عنوان بی‌ ربط و غلط اندازی به نام پروتستانتیسم اسلامی جمع کرده و پس از نقل اقوال گزینش شده از آنان از مصر تا ایران و از صد سال قبل تا کنون تکاپوهای فکری و دینی‌شان را محکوم به شکست و مصداق تراژدی دانسته است؟ اصلاً از همه مهم‌تر، دانسته نیست که چرا و به چه دلیل و انگیزه، پروتستانتیسم اسلامی چنین مهم و برجسته شده و چنین غول بی‌ شاخ و دمی از آن ساخته شده است؟ ظاهراً شیوه کارآمدی است که اول کسی و یا چیزی را بدنام کنی و بعد برای تخریب هر کسی و هر چیزی آنها را به آن چیز منفور و مطرود نسبت دهی و بچسبانی؛ کاری که در جمهوری اسلامی سکه رایج است. حال که قرار شده جریانی و افرادی به چالش کشیده شوند و به جرم استبدادگرایی در دادگاه عدل اسلام محافظه‌کار و صد البته آزادی‌خواه محاکمه شوند، مناسب‌تر می‌بود که همان عنوان رایج اصلاح دینی مورد نقد و بررسی قرار می‌گرفت نه اصطلاح بی‌ نوایی که بخش اندکی از نحله‌ها و افراد وابسته به این مجموعه را شامل می‌شد.

جان کلام این که، اصلاح دینی در جهان اسلام، هیچ ربط ماهوی و موضوعی با رفرم مسیحی سده شانزدهم میلادی و جمهوری دینی کالون در ژنو ندارد. به‌ویژه هربچه مکتبی هم می‌داند که دین اسلام از جهات مختلف با دیانت مسیحی تفاوت اساسی و ماهوی دارد و تاریخ آن نیز به کلی با دین مسیحی متفاوت است و لاجرم نوع اصلاح دینی آن نیز متفاوت خواهد بود و اقبال و به‌ویژه شریعتی بارها و بارها به این تفاوتها و تمایزها اشاره کرده اند. درهرحال می‌توان گمانه زنی کرد که همان افکار پیرایشگری لوتری با چند واسطه در جهان اسلام و در شماری از نوگرایان شیعی ایرانی اثرگذاشته باشد. اگر این روایت مطهری را جدی تلقی کنیم که گفت آیت‌الله بروجردی بر این باور بود که جنبش اخباریه شیعی در چند سده اخیر تحت تأثیر جنبش حسی‌گرایی غربی بوده است، بعید نیست که آموزه‌های پاک دینی غربی نیز کسانی را در این سوی جهان غیر مستقیم تحت تأثیر قرار داده باشد.

۳. آیا اصلاح دینی پروتستانی به استبداد دینی منتهی شد؟

قوچانی از آغاز تا پایان با این فرض حرکت می‌کند که اصلاح دینی پروتستانی مسیحی به صورت گریزناپذیری به جمهوری دینی مبتنی بر جزمیت و خشونت و استبداد دینی منتهی شد و البته بر همین نهج نتیجه می‌گیرد که جنبشهای اصلاح دینی جهان اسلام نیز فرجامی جز این نداشته و ندارد که در فصل بعد بدان خواهیم پرداخت. اما مستندات ایشان برای اثبات این مدعا کدام اند؟ او برای مدلل و مستند کردن دعوی بزرگ و البته نادرست خود به چند محور از آموزه‌های اولیه لوتر و کالون و بیش‌تر روی همان جمهوری دینی بیست و پنج ساله کالون (که می‌توان آن را جمهوری وحشت هم گفت) اشاره می‌کند. از آنجا که موضوع این نقدنوشته گزارش افکار پایه گذاران جنبش پروتستانی و نقد و بررسی یک به یک آنها نیست، فعلاً با تسامح به گزارشهای قوچانی اعتماد کرده و فقط به ذکر دو ملاحظه بسنده می‌کنم.

ملاحظه اول :

روشن است که ما امروز از جریانی بزرگ و متنوع به نام پروتستانها سخن می‌گوییم که عمری حدود پنج قرنه دارد و در طول این پنج قرن تغییرات مهم و چه بسا سیر متناقضی را طی کرده از این رو با هیچ معیاری نمی‌توان آموزه‌های دو تن از بنیانگذاران را به تمام پروتستانها از آغاز تا امروز نسبت داد. افزون بر آن، پروتستانهای مثلاً آلمان و انگلیس و آمریکا در یک سده بعد متفاوت بوده و اکنون نیز متفاوت‌تر اند. هرگز نمی‌توان با استناد به چند جمله از دو نفر در پانصد سال قبل نتیجه گرفت که پروتستانتیسم به‌طور عام و تمام پروتستانها در همه‌جا مانند هم‌اند مگر این‌که ثابت شود دیگران نیز همان گونه فکر می‌کنند. افزون بر آن، میان مارتین لوتر (۱۴۸۳ـ۱۵۴۶م) و ژان کالون (۱۵۰۹ـ۱۵۶۴م) نیز، هم به لحاظ عقاید و باورها و هم به لحاظ رفتارها و نقشها، تفاوتهای اساسی وجود دارد و نمی‌توان هر سخنی از آن دو را الزاماً با رفرماسیون پروتستانی منطبق دانست. همان گونه که نمی‌توان باورها و گفتارها و سنت‌های تمام مسلمانان و گروهها و فرقه‌های غالباً متعارض اسلامی را عینا همان باورها و سنت‌های قرآنی و نبوی دانست. همان گونه که نمی‌توان آموزه‌ها و تفسیرها و احزاب پرشمار مارکسیستی حدود صد و پنجاه سال اخیر را در جهان عینا همان آموزه و آرمان‌های مارکسـانگلیس (مثلا انعکاس یافته در مانیفیست ۱۸۴۸) دانست.

ملاحظه دوم :

از آن مهم‌تر، این موضوع مهم است که قوچانی به ابعاد مختلف و آثار متفاوتی که جنبش لوتر و کالون به تدریج در جهان غربی و مسیحی برجای نهاده، هیچ اشاره نکرده و با بیان بخشی از آموزه‌ها و یا رخدادهای آغازین آن (مانند جمهوری دینی کالون)، به نتایج کلی و کلان نادرست رسیده و با مکتوم گذاشتن بخش‌های مهم‌تر داستان عملاً به تحریف واقعیت‌های تاریخی پروتستانتیسم مسیحی دست زده است.

قبلا گفته شد که آنچه برای کسانی چون شریعتی مهم و آموختنی بود رخداد اثرگذار و تعیین‌کننده “پروتست” بود (۷) (پروتست به معنای اعتراض و مخالفت شدید است و این نام را بعدها مخالفانشان با بار منفی به پیروان جنبش لوتری و کالونی اطلاق کردندـعنوانی شبیه خوارج در تاریخ که بعدها مخالفانشان به طعن بر آنان اطلاق کردندـ) و او و دیگران یا اطلاعات ریز و دقیقی از تمام افکار و آرای فلسفی و دینی و اجتماعی لوتر و کالون و پیروانشان نداشته‌اند (گرچه این نوع ریزبینی‌ها در آثار شریعتی کم نیست) و یا برای آنها این گونه ریزبینی‌ها فرعی و بی‌ اهمیت و کم اهمیت شمرده می‌شده است. مهم این بوده و هست که کار سترگ لوتر در برخورد با کلیسای رم و نوشتن اطلاعیه ۹۵ ماده‌ای علیه کلیسا، البته غافلانه و خوابگردانه، جنبشی را بنیاد نهاد که به زودی تبدیل به یک جنبش دینی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و در یک کلمه تمدنی عظیم شد که سهم مهم و یگانه‌ای در خروج اروپاییان از دوران قرون وسطی و ظهور قرون جدید داشت و این جنبش، مانند هر جنبش اجتماعی دیگر، اگر از جهاتی پیامدهای منفی داشت و از جهات دیگر برای مسیحیت و غرب و تمدن غربی و غیر مستقیم تمدن بشری (از جمله وضعیت ما مسلمانان در شرق) برکات مهمی در پی داشت. درست به همین دلیل است که در جهان اسلام برخی افراد که خواهان تغییر و تحول مثبت در آموزه‌ها و سنت‌های دینی به سود آزادی و امنیت و پیشرفت و آزادی بوده، از ضرورت نهضت پروتستانی در اسلام سخن گفته و باز با عنایت به معنای مثبت و سازنده این تجربه بوده که برخی غربیان مصلحان اثرگذاری چون شریعتی و سروش را “لوتر اسلام” لقب داده اند. هرچندکه این دو، چندان شباهتی به لوتر و کالون نداشته و ندارند.

جای بحث تفصیلی نیست اما به اجمال می‌توان گفت که جنبش لوتری در قرن شانزدهم تا هجدهم در پیوند با تحولات شگرفی که از همان زمان در عرصه‌های مختلف علمی و اقتصادی و فرهنگی در اروپا در حال شکفتن بود، سهم مستقیم و غیر مستقیم تعیین کننده‌ای در ذهنیت و رفتار و منش غربیان ایفا کرد و به ایجاد و گسترش ابعاد مثبت جهان مدرن یاری رساند. به برخی از مهم‌ترین آنها اشارتی می‌کنم:

اول) رهایی از اسارت امپراتوری استبدادی کلیسا و پاپیسم. کلیسای رسمی رم قرن‌ها بود که جهان مسیحی غرب و شرق را در کنترل بی‌ چون و چرای خود داشت و همین امر مانعی بزرگ بر سر راه تغییرات آزادی‌خواهی مردم و به‌ویژه متفکران و آزاد اندیشان داشت. داستان انگزیسیون، که حدود ششصد سال ابزار سرکوب آزادندیشان دگراندیش بود و در اواخر دوره ناپلئون در اوایل سده نوزدهم رسما برچیده شد، به تنهایی از تراژدی ضد آزادی پاپیسم پرده بر می‌دارد. اما شورش لوتر بر ضد کلیسا و شدت و تداوم آن در آلمان و سپس پیروان او در نواحی دیگر اروپا، این هیمنه را شکست و راه برای به قول شریعتی فورانی از اندیشه‌های تازه گشود.

دوم) مرجعیت انحصاری کتاب مقدس. لوتر، به هر دلیل، به این گزاره ایمان آورده بود که تنها مرجعیت دینی و معیار ایمان از آن کتاب مقدس است. احتمالاً دشمنی و ضدیت عمیق و حتی می‌توان گفت نفرت بی‌ پایان لوتر از پاپ رم و کلیسای رسمی در ایمان به این اندیشه در لوتر نقش داشت ولی به هر تقدیر این آموزه بنیادین در شکستن همینه بی‌ چون و چرا و استبداد دینی کلیسا سهمی مهم داشت و فرجام این کار نیز رهایی از تفکرات قرون وسطایی مذهبی حاکم بر جهان مسیحی و غربی بود و این یعنی عین آزادی و آزادی‌خواهی در آن زمان بود.

سوم) خودکشیشی. لوتر و لوتری‌ها آموختند که هرگونه واسطه بین خدا و خلق منتفی است و هیچ مفسر رسمی و انحصاری برای تحقق ایمان و تفسیر متون و کتاب مقدس پذیرفته نیست و از این رو صریحا هر مؤمنی را کشیش خود شمردند.

چهارم) عقل فردی ابزار تفسیر کتاب مقدس. بی‌ گمان هر متنی محتاج تفسیر است تا به اندیشه و عمل در آید. در سنت رسمی کاتولیکی تفسیر کتاب مقدس به‌طور انحصاری در اختیار پاپ و شماری محدود از مقامات عالیرتبه کلیسای رم است اما لوتر و پیروانش این حق انحصاری را از پاپ گرفتند و این حق را برای مؤمنان به اعتبار فرد قایل شدند و عقل فردی را معیار و ابزار فهم و تفسیر قرار دادند.

پنجم) ایمان فردی و نجات فردی و مسئولیت فردی. بر اساس اصول چهارگانه یاد شده بالملازمه ایمان به لحاظ منشاء آزاد خواهد بود و از این رو نجات نیز فردی است و ضرورتاً مسئولیت در برابر ایمان و متعلق ایمان (خدا=مسیح) و اعمال و رفتار مؤمنان نیز فردی خواهد بود.

ششم. نفی تشکیلات کلیسا و پاپیسم و تشکیل نهادهای کشیشی مستقل و انتخابی. از آنجا که لوتر و لوتری‌ها پاپیسم و نهاد کلیسا را به‌طور مطلق رد می‌کردند (و لوتر پاپ را دجال می‌خواند)، ناگزیر به نوعی رهبری محدود مذهبی گرایش پیدا کردند که پس از مدتی به صورت نهادی مستقل (هم مستقل از نهاد رسمی رمی و هم مستقل از یکدیگر در کشورها و حتی شهرهای مختلف) و انتخابی سامان یافت واکنون نیز همین گونه است.

چنان که ملاحظه می‌شود این اندیشه‌ها و تابوشکنی‌ها نه تنها یک رفرم و اصلاح که یک انقلاب به معنای واقعی در دیانت و سنت مسیحی هزار ساله بود و به همین دلیل بسیاری از افکار و آموزه‌ها در جهان مسیحیت و اروپا و غرب مسیحی را دگرگون کرد و حداقل نیمی از مسیحیان را تحت تأثیر قرار داد. در این تحول البته دو تن (لوتر و بعد کالون) به اعتبار بنیادگذاران بودن بیشترین سهم را داشتند، ولی بسیاری دیگر از همان زمان (مانند تسوینگلی یا فیلپ ملانکتون دستیار لوتر) تا ادوار بعد در برآوردن بنای این جنبش نقش داشتند و البته هرکدام گاه از آن آموزه‌ها چیزهایی کاستند و چیزهایی نیز احیانا بر آنها افزودند.

اگر بخواهیم همه جانبه به رفرماسیون پروتستانی نگاه کنیم، ناگزیر باید اذعان کرد که این جنبش از جهاتی مثبت و خلاق بود و به سود دیانت و دین‌داران و غربیان و تمدن نوین و از جهاتی نیز پیامدهای منفی در پی آورد و منشاء بدفهمی‌ها و سوء استفاده‌ها و انحرافات نظری و عملی گردید و حتی به بخشی از فرهنگ مثبت مسیحی آسیب وارد کرد (مانند شمایل‌شکنی گسترده در قرن شانزدهم و هفدهم که بخش قابل توجهی از میراث هنری و فرهنگی کلیساهای دیرسال اروپا را برای همیشه نابود کرد). بی‌ تردید لوتر خود آدم آزادی خواه، حداقل به معنای کنونی آن، نبود و شاید از جهاتی از پاپ رم جزمی‌تر و خشک اندیش‌تر و به اصطلاح مستبدتر بود اما اصل حرکت اعتراضی او در برابر حاکمیت مطلق مذهبی و سیاسی پاپیسم و برخی تحولات نو و مهم او در قلمرو تفکر و دگرگونی در کلام و تئولوژی مسیحی پیامدهای ناخواسته سرنوشت‌سازی به سود بشریت و تمدن بشری در پی آورد. اصولاً چنین می‌نماید که جنبش لوتر واکنشی بود در برابر رنسانس سده پانزدهم میلادی که لاجرم یک واکنش ارتجاعی شمرده می‌شد. از این رو هم لوتر و هم کالون نسبت به اومانیسم و انسان مداری جدید حساسیت داشتند و آن را انحراف و در تعارض با دیانت می‌دانستند. لوتر دو جمله درباره‌ی عقل دارد که از عمق بدگمانی‌اش نسبت به خرد اومانیستی مدرن حکایت می‌کند . او گفته بود “عقل الحاد است” و “عقل روسپی شیطان است”. کالون نیز با برخی آموزه هایش و با جمهوری دینی خشن و استبدادی خود بر همان نهج رفت و احتمالاً می‌خواست که سدی در برابر سیل عظیم تحولات تمدنی و اجتماعی تازه ایجاد کند. اما نکته این است که همان آدمها و همان رفرماسیون در سیر تعاملی با تغییرات پرشتاب بعدی از جهاتی ناخواسته به ضد خود تبدیل شده و به برکت آزاد کردن افکار و سنت‌های قرون وسطایی برکات مفیدی برای بشریت و تمدن در پی آورد. از این منظر از قضا، حداقل در ایران معاصر، این آیت‌الله خمینی است که در قرن بیستم جمهوری دینی و شرعی فقیهانه شبه کالونی را بنیاد نهاد که در مجموع واکنشی در برابر غرب و فرهنگ به تعبیر وی منحط غربی بود؛ هرچند همین انقلاب و نظام دینی، ناخواسته و در سیر تحولات گریزناپذیرش، راه غرب‌گرایی و عرفی شدن را با شتاب طی کرده و در آینده دور و نزدیک این روند بیش‌تر خود را نشان خواهد داد؛ به گونه‌ای که به اعتراف همه، اکنون جامعه ایران مدرن‌ترین و سکولارترین جامعه خاورمیانه است.

اگر به همان موارد ششگانه و پیامدهای آن توجه کنیم، این مدعا آشکارتر می‌شود. مرجعیت کتاب مقدس و خودکشیشی و نفی مقام عصمت پاپ (که از شورای نیقیه در سال ۳۲۵ میلادی رسمیت یافته بود) و نفی واسطگی بین خدا و مؤمنان، هم به سود دیانت تمام شد چرا که تا حدود زیادی از ساحت دین توحیدی و ابراهیمی خرافه زدایی شد (حداقل با معیارهای ما که به توحید و ایمان بدون خرافه باور داریم) و هم به رشد جهان جدید یاری رساند. در این میان دو محور اصلاح دینی تأثیر شگرفی بر مؤلفه‌های جهان مدرن گذاشت. اول محورهایی که حول “فرد” مطرح شدند مانند ایمان فردی، استفاده از عقلانیت فردی در فهم و تفسیر کتاب مقدس، مسئولیت فردی در قبال ایمان و مانند آن. می‌دانیم دو محور بنیادین اومانیستم یکی تفرد است و دیگری عقل و عقلانیت فردی. این دو محور در ظهور مفاهیمی چون آزادی فردی، دموکراسی، حقوق بشر و مانند آنها بسیار مؤثر بوده اند. البته این دستاوردها نه تنها مورد نظر اولیه لوتر و کالون نبود بلکه عمدتاً آنها خلاف این می‌اندیشیدند و عمل می‌کردند. همین‌طور اصل خودکشیشی سبب شد که مردم به خواندن کتاب مستقیم راغب شوند و این امر موجب انتشار گسترده کتاب مقدس شود و در نهایت سواد و خواندن به صورت بی‌ سابقه‌ای رواج پیدا کند و روشن ندارد گسترش مردمی سواد و دانش به تعمیق علوم و فنون و در نهایت زایش تمدن جدید یاری رساند (این امر در آمریکا به‌طور خاص رخ داد). دوم مسئله توجه به دنیا و امور دنیوی که بعدها با عنوان “دنیاگرایی” در برابر “آخرت گرایی” مصطلح شد. به‌ویژه این تفکر در اندیشه کالون بسیار برجسته شد و او صریحا برای نخستین بار سود بر سرمایه (اصطلاحا ربا) را جایز شمرد که از پنج درصد آغاز شد و تا به ده درصد رسید. به اعتراف تاریخ نگاران قرون جدید اروپا این گرایش و فتاوای مذهبی مستقیما به کار اقتصاد و تجارت، که در حال شکوفا شدن بود، یاری رساند و به توسعه بیش‌تر جوامع پروتستانی (طبق تحقیق وبر) و به اصطلاح بورژوازی و سرمایه‌داری کمک مستقیم کرد.

مسئله کم مانند دیگری که به گسترش افکار تازه کمک شایانی کرد، ترجمه انجیل بود که برای اولین بار در جهان مسیحی و در نظام استبداد دینی قرون وسطی رخ داد. لوتر با ترجمه انجیل به زبان آلمانی، انحصار ظالمانه کلیسا را منتفی کرد و به همه حق داد که هم مسئول ایمان خود باشند و هم حق داشته باشند متن مقدس را به هر زبانی که خواستند بخوانند (رخداد مهمی که مسلمانان در سده چهارم با ترجمه قرآن به پارسی انجام داده بودند). این کار چنان عظیم بود که می‌توان گفت اگر لوتر و جنبش اصلاح دینی هیچ کار دیگری نکرده بودند، باز برای مفید بودن کار لوتر و لوتری‌ها کفایت می‌کرد. استقبال بی‌ سابقه اهل دین و دانش و ادب اروپا از این اقدام سترگ از اهمیت آن حکایت می‌کند. گفته شده تا پیش از مرگ لوتر حدود چهارصد هزار نسخه از ترجمه انجیل به فروش رفت.

از آن گذشته، عامل مهم دیگری که به رشد دموکراسی و حکومت عرفی کمک بی‌ مانندی کرد این بود که لوتر در نزاع دیرین بین نهاد دینی تئوکراتیک پاپی و نهاد عرفی جانب سلطنت و دولت را گرفت و این اقدام در یک روند تدریجی به تقویت اقتدار حکومت و جامعه عرفی و دولت‌های ملی و تضعیف حاکمیت مطلقه پاپیسم منتهی شد(۸). شاید این کار به انگیزه ستیز بی‌ پایان با پاپ و کلسیا و امپراتوری مذهبی انجام شد، اما به هر تقدیر به سود عرفی‌گرایی و شکستن سیطره ویران‌گر پاپیسم بر تمام شئون زندگی مؤمنان مسیحی تمام شد. ترجمله انجیل به آلمانی و استقبال فراوان از آن در آلمان، خود سهم مهمی در تشکیل دولت ملی این سرزمین داشت.

در هرحال می‌توان دهها ایراد و اشکال رفتاری و معرفتی به لوتر و بیش‌تر کالون گرفت اما اولاً باید تمام افکار و آرای آنها را در نظر گرفت نه به صورت گزینشی و مثله شده و ثانیاً باید به پیامدهای خواسته و ناخواسته یک تفکر و یا ایدئولوژی و یا جنبش توجه کرد نه به بخشی از آنها (مثبت و یا منفی). از ایرادهای مهم لوتر این بود که به شدت ضد یهودی بود و حتی نابودی و غارت اموال آنها را مجاز می‌شمرد. با این همه این نکته نیز مهم است که بدانیم با معیارهای امروز نمی‌توان درباره‌ی پانصد سال قبل داوری کرد؛ مفاهیمی چون آزادی، دموکراسی، لیبرالیسم، حقوق بشر و . . .در این نیم قرن اخیر اهمیت فوق العاده‌ای پیدا کرده‌اند و با این معیارها بسیاری از افکار پیشینیان ضد آزادی بوده و یا حداقل به معنای امروزین آزادی‌خواه نبوده اند. حرف آخر این است که اگر لوتر و کالون و دیگران افکار ضد آزادی داشته و یا رفتار استبدادی و ارتجاعی از خود بروز داداه‌اند، از یک سو افکار مترقی (حتی با معیارهای امروزین)، کم نداشته‌اند و از سوی دیگر برخی از اصول ارتجاعی به تدریج تغییر ماهیت و یا تغییر جهت داده به ضد خود تبدیل شده اند. گزافه نیست بگوییم که اگر لوتر و حتی کالون پیامدهای برخی از افکار خود را در یک قرن بعد می‌دیدند وحشت می‌کردند و طبعاً ار آموخته و کرده خود نادم می‌شدند. آنها ضد روشنفکری (به معنای کنونی) آن بودند اما یک قرن بعد پروتستانها جریان نواندیش و روشنفکری عالم مسیحی بودند. آنها جز دین‌گرایی و پیرایش و خلوص دینی هدفی نداشتند اما پس از دو قرن آموزه‌های دینی‌شان از جهاتی در خدمت توسعه و دنیاگرایی و آزاداندیشی در آمد. در مقطعی برخی افکار و تفاسیر دینی به استبداد دینی منتهی شد اما در نهایت مجموعه افکار و سنت‌ها در تعامل به دهها عامل ذهنی و عینی دیگر بیش‌تر به آزادی کمک کرد تا به استبداد. بالاخره همین نواندیشان پروتستانی بودند که به دلیل اعمال فشارهای توان فرسا علیه آنان، به قاره آمریکای شمالی رفته و مهم‌ترین تمدن جدید و آزادترین کشور را بنیاد نهادند.(۹)

در هرحال، چنان که قبلا گفته شد، مصلحان مسلمان به ابعاد تمدنی رفرماسیون مسیحی توجه داشتند نه به ابعاد ارتجاعی و جزمی آن و از منظر آنان تمام این دستاوردهای تمدنی مطلوب بوده و می‌توانست در اسلام و تشیع هم تکرار شود. نواندیشان مسلمان از نهاد علما و روحانیت آزرده بوده و هستند و به گمان آنها به تعبیر اقبال “کعبه و بتخاته عقیم‌اند همه” (۱۰)، و این نهاد و متولیان شبه رسمی آن نه تنها به خلوص دینی و رهایی مؤمنان یاری نمی‌رسانند که خود عامل ارتجاع و عقب‌ماندگی دینی و فرهنگی و تمدنی مسلمانان شمرده می‌شوند. دیگر اقسام پیرایشگری و خرافه زدایی نیز، به گونه‌ای که قوچانی به مواردی از آنها اشار کرده است، در عالم اسلام موضوعیت دارد و از نظر مصلحان می‌بایست عملی می‌شد. هرچند این رویکرد اصلاحی اساساً برآمده از تجارب طولانی تاریخ اسلام بود و نه لزوماً تجارب غرب مسیحی.

با این همه هوشمندی چون اقبال، که آشنایی بیشتری با تحولات غرب داشت، در حدود نود سال پیش چنین هشدار می‌دهد: “با کمال میل به نهضت آزادیگری در جهان جدید اسلام خوش آمد می‌گوییم؛ ولی باید این را پذیرفت که ظهور افکار آزادیگرانه در اسلام بحرانی‌ترین لحظه را در تاریخ این دین شکل می‌دهد. آزادیگری تمایل به آن دارد که هم‌چون نیرویی متلاشی کننده عمل کند، و اندیشه نژادی، که اکنون بیش از هر زمان دیگر با نیرومندی در جهان اسلام کار می‌کند، ممکن است بالاخره وسعت نظر انسانی را که ملت‌های مسلمان از دین خود فراگرفته بودند، محو کند. از این گذشته مصلحان دینی و سیاسی ما، با شوق و حرارتی که برای آزادیگری دارند، ممکن است با نبودن سد و بندی در برابر شور و شوق جوانی ایشان، از اندازه درگذرند و از حدود خاص اصلاح تجاوز کنند. ما اکنون مرحله‌ای را می‌گذرانیم که شبیه است به مرحله انقلاب پروتستانی گری اروپا، و از درسی که از ظهور لوتر ممکن است بگیریم، نباید غافل بمانیم. چون تاریخ به دقت خوانده شود، معلوم می‌شود که اصلاح دینی اروپا اصولاً یک نهضت سیاسی بوده، و نتیجه خالص آن در اروپا جانشین شدن تدریجی دستگاه‌های اخلاقی ملی به جای اخلاق عمومی مسیحیت بوده است. نتیجه این تمایل را با چشمان خود در جنگ بزرگ اروپا دیدیم که، به جای آن‌که سبب پیدا شدن ترکیبی از این دو دستگاه دینی متقابل شود، وضع اروپا را بیش‌تر غیرقابل تحمل کرده است. وظیفه رهبران جهان اسلام امروز آن است که معنی آنچه را که در اروپا پیش آمده خوب بفهمند و پس از آن با احتیاط تمام و بینایی کامل نسبت به اسلام، به عنوان یک سیاست اجتماعی، به جانب پیش گام بردارند”.(۱۱)

البته شریعتی نیز در جای جای گفته و نوشته هایش، هم به کاستی‌های جنبش پروتستانی اشاره کرده و هم به‌طور به عام به برخی پیامدهای منفی و زیانبار تمدنی که در پرتو رفرماسیون مذهبی مسیحی خلق شد، نقدهای تند و رادیکال وارد می‌کند. او دو جمله را پیوسته تکرار می‌کند: تمدن جدید، “انسان پست” و “انسان قلابی” ساخت.(۱۲)

ادامه دارد

پاورقی :

۱. شریعتی :

“… (نمی‌توان) پیش از آن‌که بی‌ نیاز شویم، اصلاً غرب را نادیده بگیریم. دنیای امروز و تمدن امروز را نفی کنیم، نه! چنین دعوتی دعوت به ارتجاع است و ندیده گرفتن واقعیت‌های موجودی است که در برابرمان هست و خود را بر ما تحمیل می‌کند” باید تقلید کرد اما “نه تقلید نوکر از اربابش، که دقیق و کورکورانه است” بلکه “تقلیدی که شاگرد از معلمش می‌کند، که تقلیدی منطقی و مترقی است. طرقی که معلم طی کرده برای استاد شدن، شاگرد هم طی می‌کند. این تقلید درست و سازنده و ضروری است و اگر نکند، همیشه جاهل می‌ماند…”
مجموعه آثار ۲۰ / چه باید کرد؟ / ص ۱۱۵ـ۱۱۶

۲. مجموعه آثار، جلد ۲، ص ۱۸۳٫

۳. حسن حنفی، متفکرنواندیش مسلمان که هم با غرب جدید به خوبی آشناست و هم خود از نظریه‌پردازان اصلاح دینی مسلمان است، می‌گویدد:

“… خود من با علاقه فراوان نوشته‌های مارتین لوتر، به ویژه نوشته‌ای که در مورد اسلام است، را مطالعه می‌کنم. او می‌خواست عربی بیاموزد تا به درک بیش‌تر و بهتری از سنت‌های اسلامی و قرآنی برسد. او می‌خواست بداند چرا هیچ کلیسایی در اسلام وجودد ندارد، و هیچ فردی واسطه‌ی بین انسان و خدا نیست. او می‌خواست به آزادی از نهاد واسطه در مسیحیت برسد. این موضوع را معتزله هم مطرح کرده بودند. به گمان ایشان لازمه انسان بودن، آزاد بودن است زیرا بدون آزادی مسئولیت معنایی ندارد…”
گفتگو با حسن حنفی، ترجمه بنفشه غلامی، منتشر شده در روزنامه ایران، ۲۹ خرداد ۹۳

۴. شریعتی :

“… برخلاف پروتستانتیسم اروپایی که در دست‌اش چیزی نداشت، و مجبور بود از مسیح صلح و سازش، یک مسیح آزادی‌خواه و مسئول و جهانگرا بسازد، یک پروتستاننتیسم [پروتستانتیست] مسلمان دارای انبوهی از عناصر پر از حرکت، روشنگرایی، هیجان، مسئولیت‌سازی، و جهان‌گرایی است، و…”
مجموعه آثار ۲۰ / چه باید کرد؟ / ص ۲۹۲ـ۲۹۴

۵. در آموزه‌های شریعتی اصل محورهای مهم پروتستانتیسم اسلامی شمرده می‌شوند: ۱. تغییر، تجدید نظر، و تکامل در کل دستگاه مسلمانی، ۲. اجتهاد (در اصول و فروع)، ۳. استخراج منابع فرهنگی، ۴. دنیاگرایی، ۵. تجربه‌گرایی، و ۶. اومانیسم اسلامی. تفصیل و منابع این محورها را در مقاله “شریعتی و پروتستانتیسم و رنسانس اسلامی” در کتاب “ما و غرب”، یادواره بیستمین سالگشت دکتر علی شریعتی، تهران، انتشارات حسینیه ارشاد، سال ۱۳۷۶

۶. این‌که مجاهدین اولیه تحت زعامت فکری حنیف نژاد در شمار جریان روشنفکران و مصلحان مسلمان قرار می‌گیرند و نوعی خاص از اصلاح طلبی و تغییرخواهی را پی می‌گرفتند، حرفی نیست (حداقل از نظر من). اما، این سبب نمی‌شود که چون قوچانی بگوییم: “به نظرم مجاهدین خلق، نمونه عملیاتی و پیاده شده‌ی کل جریان‌های روشنفکری دینی و حتی روحانیتی از جنس انجمن حجتیه است . . .”! درباره‌ی چنین دروغ بزرگی چه می‌توان گفت؟ اولاً مراد از سازمان مجاهدین خلق حنیف نژاد است یا مسعود رجوی؟ حال که رفته‌ها دستشان از دنیا کوتاست و حتی اگر هم باشند عملاً امکان دفاع از خود را ندارند و امروزی‌ها هم که حال و روزشان معلوم است، مجازیم هر نسبتی را به آنها بدهیم؟ ثانیا، حتی مجاهدین اولیه و اندیشه و روش مبارزاتی و انقلابی‌شان، “نمونه عملیاتی و پیاده شده” افکار مصلحانی چون بازرگان و شریعتی و به‌ویژه روشنفکران دینی متأخر (سروش و شبستری و دهها شخصیت شناخته شده دیگر) است؟ آقای قوچانی حتی یک نفر را از میان این مصلحان پیدا می‌کند که چنین نسبتی را قبول داشته باشد؟ ثالثا، اگر چنین باشد، چرا اصولاً این جریان را “نمونه عملیاتی” کل اسلام و سنت و سیره نبوی و علوی و فقهی (حداقل از نوع شهیدین) و شورشی علویان تاریخ دراز اسلام و تشیع ندانیم؟ اگر دلیل مشترکات و ریشه‌های فکری باشد، مستندا می‌توان نشان داد که مجاهدین بیش‌تر با همان اسلام و تشیع شورشی شناسنامه دار سنتی مشابهت و پیوند علّی دارند تا مثلاً آموزه هایی از نوع شریعت سنگلجی و بازرگان و دیگران و از همه مضحک‌تر از نوع انجمن حجتیه.

۷. شریعتی :

“… اگر ارزش کار مصلحانی چون لوتر و کالون را در غرب بشناسیم و نهضت اصلاح مذهبی پروتستانتیسم را… به این نتیجه می‌رسیم که جامعه خواب‌آلوده و متحجر اسلامی ما اکنون پیش از هرچیز به چنین مصلحانی معترض نیازمند است. مصلحان معترض که خود با اسلام دقیقاً آشنا باشند و نیز با اجتماع و دردها و نیازهای زمان، و بدانند که بر روی چه اصولی باید تکیه کنند، علیه چه پایگاهها و انحرافهایی باید به اعتراض برخیزند”
مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۰۴
“… اما اسلام را باید از صورت تکراری و سنتهای ناآگاهانه که بزرگ‌ترین عامل انحطاط است به صورت اسلام آگاهی‌بخش مترقی معترض… مطرح کرد…”
مجموعه آثار ۴ / بازگشت / ص ۳۱ـ۳۲

۸. شریعتی به این دقیقه به خوبی آگاه بوده است و از این رو می‌گوید:

“…. لوتر پروتسانتیسمی می‌آورد که از کاتولیک ملی‌تر است، اصلاً آلمانی است…”
مجموعه آثار ۳۵ / آثار گونه‌گون/ ص ۹۱۶ـ۹۱۷

شاید بتوان گفت لوتر بنیادگذار ملیت آلمانی است و شاید بتوان گفت ملیت جدید آلمانی‌ها در سده نزدهم به آموزه‌های لوتر باز می‌گردد. او در جای دیگر، البته با رویکردی انتقادی، می‌گوید:

“… خودگرایی در مذهب اثر می‌کند. هرگز یک شرقی، آن طور که لوتر سخن می‌گوید، سخن نمی‌گوید. لوتر می‌گوید: خدای آلمان، آلمان را حفظ می‌کند…”
مجموعه آثار ۲۵ / انسانِ بی خود / ص ۴۹

۹. بنگرید به روایتِ شریعتی از تحولاتِ مثبتِ پروتستانی‌ی مسیحی:

“… ۱. تحول فئوالیسم به بورژوازی و سپس سرمایه داری، ۲. تحول آخرت‌گرایی به دنیاگرایی با تجلیل از دنیا به جای تحقیر آن، ۳. تحول ذهن‌گرایی و حاکمیت منطق صوری ارسطویی به تجربه‌گرایی و استقراء و جزء نگری در پدیده‌ها، ۴. مخالفت با سحر و جادو و خرافه‌های مذهبی و قداست متافیزیکی، ۵. عقلانیت و خردگرایی به جای تقلید و تعبد دینی در برابر ارباب کلیسا و سلطنت، ۶. اومانیسم و انسان محوری در سیستم ارزشها و بالاخره تبدیل کاتولیک به پروتستان، یعنی تبدیل یک روح مذهبی انحطاطی، به روح مذهبی اجتماعی است که تمدن عظیم امروز را بر روی هزار سال رکود و رخوت غرب می‌سازد…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۳۲۳

۱۰. اقبال در جایی دیگر می‌سراید:

دلِ ملا، گرفتارِ غمی نیست
نگاهی هست، در چشم‌اش، نَمی نیست
از آن بگریختم، از مکتبِ او
که در ریگِ حجازش، زَمزَمی نیست

و در جایی دیگر :

به بندِ صوفی و ملا اسیری
حیات از حکمتِ قرآن نگیری
به آیاتش تو را کاری جز این نیست
که از یاسینِ او، آسان بمیری

۱۱. احیای فکر دینی در اسلام، ترجمه احمد آرام، ص ۱۸۶٫

۱۲. شریعتی :

“… می‌بینید که من هم ستایش می‌کنم و هم در‌عین‌حال انتقاد. برای چه؟ ستایش می‌کنم به خاطر این‌که در برابر فئودالیته، یک عامل متحرک و تغییر دهنده است که جامعه را از آن سنتهای متحجر رو به پیش برد، و تحقیر می‌کنم به خاطر این‌که در این تمدن متحرک و متحول و پیش رونده و نیرومند، انسان پست ساخت…”
مجموعه آثار ۳۱ / ویژگی‌های قرون جدید / ص ۱۰۴

البته او در جایی دیگر (انسان، اسلام، و مکتب‌های مغرب زمین)، با توجه به تجربه‌ی بلوک کمونیستی شرق، از “انسانِ قالبی” در این نظام غربی یاد می‌کند. به تعبیرِ او، سرمایه‌داری، “انسانِ قلابی” می‌پرورد، و کمونیسم، “انسانِ قالبی”.

شریعتی در جای جای آثارش به پیامدهای غالباً ناخواسته جنبش پروتستانی اشاره کرده است که نقل تمامی آنها هرچند مفید می‌نماید، اما سببِ اطنابِ بیش‌ترِ کلام می‌شود. در‌عین‌حال چند فراز را نقل می‌کنم:

“… کالون دو اصل بنیاد کرد: ربوبیت و حاکمیت مطلقه خدا چنان که انسان هیچ است و دیگر، مقدر بودن سرنوشت بشر (جبر) . . .تعصبات و قتل و عام‌های فرقه‌ای . . .مذهبی را از طرفی سلطنتی و حکومت پرستی کرد و از طرف دیگر مادی و غیر انسانی کرد…”
مجموعه آثار ۳۵ / آثار گونه‌گون/ ص ۹۱۶

نیز: بنگرید به : مجموعه آثار، جلد ۱۷، ص ۱۳۸ و ۱۴۰

او در جای دیگر (مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص ۷۶ـ۷۷) ضمن گفتاری نسبتاً مبسوط، کاپیتالیسم، مارکسیسم، فاشسیم و پروتستانتیسم را دارای ریشه‌ای واحد می‌داند و آن هم مادیگری است و این چهار “در یک خانواده رشد کرده‌اند و آن غرب است”. او به‌طور خاص درباره‌ی پروتستانتیسم می‌گوید:

“… پروتستانتیسم مذهب است اما مذهبی که از “عشق” به “قدرت” رو کرده است و از مسیحیت ایدئولوژی و اخلاق سازگار با بورژاوزی ساخت…”
بخش دوم مقاله


تاریخ انتشار : ۱۴ / بهمن / ۱۳۹۳
منبع : سایت یوسفی اشکوری

ویرایش : شروین ۰ بار / ایندیزاینedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

18 − هفت =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.