از “صندلیی داغ” تا کرسیی قدرت
کشور ما، کشورِ اتفاقاتِ جالب و جدید است، شده است، دارد مى شود. مثلاً، همین که سیاستمدار بنشیند روى “صندلى داغ” ـ اگرچه بیشتر ولرم، و نه چندان سوزان ـ و از سوختن نترسد. خود را در معرضِ سوالاتِ غیرمترقبه، خصوصى، و صریح قرار دهد، در معرضِ وضعیتهاى نابهنگام بنشاند، دستِ بیننده، شنونده، و یا خواننده را بگیرد، و ببرد به اندرونى، از غصههایش بگوید، و دردهاى پنهاناش، خود را شکننده، دل مهربان، نیازمندِ فانتزى، اهلِ دل، و دوستدارِ ولنتاین قدیس، و موزیک، جوان و جوانى، و… معرفى کند. بفهمد که، بر فراز ماندن، او را تنها مى کند، و فرودآمدن، و شبیهِ انسانِ کوچه و بازار شدن، به کارِ روزگارش مىخورد، و باید راهى به دلها باز کند. لباسِ رفتگران بپوشد، و به میانِ خلق آید، لباسِ نظامى از تن به در کند، و بشود شهروندِ امروزى، و یا، لباسِ خانه بپوشد و مهمان بپذیرد… از شفافیت بگوید، و از پسِ پرده به بیرون سرک بکشد. از نگاه و قضاوتِ دیگران نترسد، نه، بترسد، و درنتیجه، با توقعات، خواستهها، و حساسیتهاى آنها، خود را، تنظیم کند… نشانهی یک اتفاق است، اتفاقى مدنى.
و یا برعکس، مثلاً، همین که، هنرمند فهمیده است، که باید متعهد بود، و در کشمکشهاى جامعهی مدنى، مشارکت داشت، از دلتنگىهاى فردى، و تجربههاى شخصى، فراتر رفت، همهجا و همه وقت، بر محورِ خود نچرخید، به خود بسنده نکرد، و ختم نشد، فهمید هنر قرار است از زندگى صحبت کند، و از زندهها، و این دو، فقط به قصههاى عاشقانه، و ماجراهاى رمانتیک، ختم نمىشود. خصوص و عموم باید با هم صرف شود، هنرمند لازم نیست مدام پافشارى کند که به سیاست بىاعتنا است، و به سیاستمداران مشکوک است، تا هنرمند بماند. مىتواند دوربین، حلقههاى بىشمارِ فیلم، هنرِ کارگردانى را به استخدام یک اتفاقِ اجتماعى درآورد. اگر خواننده است، بیاید در میتینگى بخواند، اگر نوازنده است بیاید، و بنوازد، اگر کارگردان است، تئاتر برپا کند، و یا فیلمى بسازد، و اگر اعتبارى دارد، در این کفه یا آن ترازوى حقیقتى بگذارد، و…، نشانهی یک اتفاق است، اتفاقى مدنى.
اصلاً، اتفاق این است: افکارِ عمومى صدا پیدا کرده، و البته فشار. (به قول سبزوارىها: خچار)
سیاستمدار فهمیده است هنر خوب است. زیبایى زیبا است، دلى را به دست آوردن، به جاى لرزاندن، قانع ساختن و مرعوب نکردن، و… بهتر است. به کمکِ تصویر و بازسازىی وضعیتهاى عاطفى، با چاشنىاى از موزیک، و ترنمى از دکلمه، کمى شعر، و اندکى غزل، مىشود از خشونتِ سیاست کاست، و بازىی قدرت را انسانىتر کرد. هنرمند نیز، فهمیده است که، تعهد لازم است، و شاید، به همین دلیل، امروز این دو رفتهاند سراغ هم. حداقل، بخشى از آنها، و برخى از اینها. اولى دریافته، که براى کسبِ قدرت، این بار، هنر و هنرمندى هم، لازم است، و دومى، کشف کرده که، تعهد ضرورى است. سیاستمدار به هنرمند نیاز دارد، براى آخرتاش، و هنرمند به سیاستمدار، براى دنیایش. دومى شده است خدمتگزار اولى، و اولى گردیده است فرشتهی نگهبانِ دومى. محصول این ترکیب: سیاستمدار هنردوست و هنرپرور، از یک سو، و هنرمندِ متعهد، از سوى دیگر، و هر دو، قاعدتاً، در خدمتِ مردم. اینها، همه، اتفاقاتى جالب و جدید است، فقط، این وسط معلوم نیست، کى به سازِ کدام یکى دارد مىرقصد. همین است که، این اتفاقاتِ خوبِ مدنى را، مشکوک مىکند. مثلِ بسیارى از اتفاقاتِ خوب و مدنىی دیگر، اما، نصفهِ کارهی جامعهی ما. خوب است، اما، مشکوک و نصفهِ کاره.
خوب است : همین که سیاستمدار متوسل شود به هنر، متوجهِ وجهِ انسانى و عاطفىی امور باشد، راهِ بلند به دست آوردنِ اعتماد را، بر راههاى کوتاه و تند و سریعِ کسبِ آرا ترجیح دهد، نشان آن است که، لابد، چیزى، جایى، تکان خورده است. تکان یا تغییرى که، سیاستمدار را محتاجِ هنرمند ساخته است. تغییرى میمون و مبارک. جامعهاى که، هنرمند صدرنشین باشد و معتبر، لابد جامعهاى است انسانىتر و زیباتر از قبل. شاید، مطلب از این قرار است که، مردمِ ما بیشتر به هنر اعتماد مىکنند، تا به موعظه، به آدمها کار دارند، و نه به وعدهها. آدمها را در دسترس مىخواهند، و شبیه همگان، و همین است که، سیاستمدار را وادار مىکند، به اندکى هنرمندى، اندکى شفافیت، رو کردنِ دست خود، و…
اما، مشکوک است : معلوم نیست که، رفتارِ جدیدِ سیاستمدار، از سرِ دماگوژى است، یا اعادهی حیثیت از هنر و جایگاهِ هنرمند؟ معلوم نیست ورودِ دوبارهی هنرمند به عرصهی سیاست، از سرِ تعهد است، یا نسبتى با مخارجِ آخرِ ماه دارد. نکند براى اینکه، کارش، جایى، در فرداى خلقِ هنرى، گیر نکند (توسط همان سیاستمدار)، منطق داد و ستد را پذیرفته؟ در این صورت، نه از هنر چیزى بر جاى مىماند، نه از تعهد. هنر مىشود، تکنیک، و هنرمند، تکنیسین، و تعهد مىشود سرسپردن. و سیاستمدار در این میان؟ از سر نو غزل خانم.
نیمهِ کاره است : اگر سیاستمدار دوستدارِ هنر است، که باید بگذارد هنر آزاد باشد، و آزاد بگردد و بچرخد، و به کارِ اصلىاش، که نقد و نقادى باشد، بپردازد. باید کارى کند که، هنرمندِ بخت برگشته، براى خلقِ هنرى، مدام دست و دلش نلرزد. اگر هنرمند خود را متعهد مىداند، باید نشان دهد به کدام “ارزش”؟
اگر ما این کارها را از غربىها یاد گرفتهایم، که ظاهراً از آنها یاد گرفتهایم، باید تا آخرِ منطقِ همدستى و همداستانىی امرِ اجتماعى و امرِ هنرى برویم. در ممالکِ غربى، اگر مایکل جکسون مىآید و در میتینگِ انتخاباتىی بوش مىخواند، یک مایکل مورى هم پیدا مىشود، تا بیاید، روى دیگرِ ماجرا را نشان دهد. درنتیجه، هنر امکانِ انتخابِ کمپِ خود را دارا است. هر دو اعتبار و محبوبیتِ خود را در خدمتِ این یا آن اتفاقِ اجتماعى گذاشتهاند. اما، آیا هنرمندِ متعهدِ ما، چنین امکانِ انتخابى را دارد؟ آیا سیاستمدارِ ما حاضر است این بازىی شفافیت را تا آخر بازى کند؟ معلوم نیست. همین است که اتفاق را نیمهکاره مىکند. اتفاقاتِ خوب را مشکوک مىکند، و باز ما شهروندان، مىمانیم در حسرتِ یک اتفاقِ خوبِ قابلِ اعتمادِ بىبرگشتِ مدنى.