آینهای برای یوسف
بهار ۵۸ است، با این که مدام در کوچه، خیابانهای سنگ و سیمان و سرب در حال دویدنام و جز برای “نوشتن” و “گفتن” دلیلی برای ایستادن نمیشناسم. گویی در کوچه باغهای دور پر از بیخبری و سرشار از عطر پایانناپذیر اقاقیها و گلهای خون و خونهای سرخ گل و آلاله های آتشین مهاجر که کوهها را در برگهای سبزشان پنهان کردهاند و به شهر آوردهاند و درِب چوبین بیخانۀ مرا چراغان کردهاند و صدا و سکوت و انفجارهای سرب و باروت گاه به گاه خواب میشکنند که به جای همه چیز به دشت وسیع شقایقهای وحشی بنگر و اگر ۳۷ سال توانستهای دوام بیاوری. ناامیدی و دل بریدن از خلق کناه کبیرهای است که خدایت هرگز نمیبخشاید…
سخن نمیدانم که را قطع کردم و با همۀ نیرویم فریاد کشیدم : من هستی و تمامی آرزوهای کودکی و جوانی و نوجوانی نداشتهام را بر آستان پیروزی خلق ایرانی و مسلمانم منفجر کردهام و “ناامیدی” تنها واژه ای است که خواندن و نوشتناش را آموختهام. و با این که شاگرد همیشۀ شاگردان و همۀ استادانم بودهام. به قلم سوگند که جز از آموزگار زخم و درد خویش چیزی نیاموختهام. و آگاهانه از چنان آموختنهایی تن زدهام و تنهایی مقدّرم را تقدیس کردهام.
داشتم میگفتم که در یک روز بهاری سال ۵۸ بود که مردانه مردی از باران درون در گشود و به بارانکدهای آمد که من و فضا خیستر از او بودیم. سلام و علیکی. و بعد صخرهی سکوت فرو افتاد. و چون سابقه نداشت، از ویرانی ساختمان جام جم نهراسیدم.
نگاهم پرسید و لبانش پاسخ داد :
پسرم! آقای…! (نامم را نمیشنیدم، مخصوصاً اگر گرداگردم را دیوارهای عشق پوشانده بودند.) خواهش می کنم، نگاهم نکنید. نامم را نپرسید. و راحت بگویم: بگذارید همانقدر که وجودم اندکی و من تمامی وجودتان را، در پس پشتتان بایستم، و قصهی کوتاهی را، که بزرگترین و آخرین قصهی زندگی من است، بازگویم.
نه سری برگردانم، و نه کلامی. فقط کوشیدم که از مهربانترین و عاشقانهترین گرمای نشسته بر شانههایم لذت ببرم.
روز و تاریخ را رها میکنم. فقط خواهید فهمید که مدتها از انتشار “فاطمه، فاطمه است” گذشته است، و دیگر در ایرانشهر، رندی نمانده است، که از آن “کوثر” بیپایان، جامی ننوشیده، و مست نشده باشد.
عشق “علی” ـ اشکالی ندارد که ترتیب و آدابی نجویم و بجای دکتر علی شریعتی مزینانی، فقط به دو هجای خونی، که خود نوشته بودید، و در تالار حسینیه خواندید، بسنده کنم ـ …
بنا به قولی که داده بودم، فقط سکوت کردم، و او، سکوت را، چنان که باید، علامتِ رضا گرفت، و ادامه داد:
… عشقِ “علی”، چنان مستم کرده بود، که بزرگترین آرزویم شده بود آخرین پیمانهای که بتوانم با او بنوشم. و میدانستم که، پس از آن، صدای همسایهاش، خیام را، خواهم شنید که:
… کارت پایان گرفت. پس، به شکرانهی پیروزیات: یک جامِ دگر بگیر و، من نتوانم.
تصور چنین اوج گرفتن و به مزینان و نیشابور و مرو و بلخ و هم زانو شدن با عاشقان مسلمانی چون عطار و خواجه عبدالله و ابوسعید… و خرقانی و شیخ اشراق و عین القضات ـ که هر دو بجرم «دانستن بر درگاه مدرسه شان» آونگ شدند و چون «علی» به صف جوانمرگان پیوستند… و راه رفتن در آن زمینی که شب همه شب خشک بود و صبح که به تفرج پای بیرون نهاد تا زانو در گل فرو میشد. وینک که دیدیم بارانی از عشق باریده بود و زمین “گِل خون” شده بود.
من سوادی ندارم ـ همه چیز را میدانست و مدام بیسوادیاش را مکرر میکرد ـ دیگرانام آموختند. وقتی فهمیدند به دنبال هدیهای برای اویم، گفتند در گذشته عاشقان یوسف هم به چنین “نمی دانم”ی گرفتار شده بودند و کسی آموخت که یوسف زیباترین چهرۀ انسانیِ ممکن بود. پس گفتند آینهای هدیهاش کنید تا خود را در آن ببیند که زیباتر از آن نمیتوان یافت.
اکنون نیز در این روزگار، آینۀ مرد زمانهمان “فاطمه، فاطمه است”.
اصل را همین بگیر و بقیه را فرع آن، و تقدیماش کن.
چنین کردم. خواستم اتومبیلی با سرمایۀ من، بیآنکه بخواهم به مخارجاش بیندیشم تهیه کنند، ـ بگذریم که صاحب کارخانۀ پیکان وقتی فهمیده بود گفته بود : این هدیهای است به همشهری من و درست نیست که خیامی در آن سهیم نباشد.ـ پس پیکانی ساختند که با کمان و ترکش! و هر وسیلۀ پروازی دیگر همراه شد.
در روز موعود، آنچه را که آموخته بودم، پس از چند بار تمرین، در جلسهای از آن جلسات زندگی بخش و سرشار از عشق، به حضورش بردم. و گفتم که : عاشقان یوسف چنین و چنان کردند و من به نمایندگی عاشقان بی شمارتان جز، “فاطمه، فاطمه است” هدیه ای درخور ندارم که هدیهتان کنم. آینه ای که خود صیقل دادهاید، از این حقیر بپذیرید. و دیگر اینکه برای رسیدن به دانشکدهها و مجالس سخنرانی، این کلید را هم بپذیرید تا ما هم همراهتان شده باشیم.
تردیدی ندارم که در کلام و سخن و صدای من چیز خاصی نبود، و اگر بود فقط میتوانست بغضی از عشق و اشک باشد. و شاید همین چشمان عزیز او را نیز بهگونه ای نامحسوس خیس کرد.
گفت با چنین مهری نمیتوانم نپذیرم. فقط اجازه بدهید که به جای من کودکانی تنها که حسینیه کفالتشان را قبول کرده است، از این هدیۀ عزیز استفاده کنند.
گفتم، یا خواستم بگویم، یا شاید در دل عاشقم زمزمه کردم که : شرط مهم همین پذیرفتنتان بود. هر سرنوشتی که میخواهید بر پیشانیاش رقم بزنید!
… و پس از آن دیگر نه توقفی. نه نوشیدن چایی را پذیرفت و نه چهره اش را نمایاند و نه نام و نشانی. هر چه بود در طنین ممتد و ناباور و ساخته شده از حرف عشق، “خداحافظ”ی ساخت و در هستیم ریخت و رفت.
فقط با فریادوارهای گفتم :
یک جام دگر بنوش!
گفت : نتوانم
و رفت.