… آن آبروی مختصر
بگذار تا شیطنت عشق، چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید اما کوری را به خاطر آرامش، هرگز تحمل مکن. علی شریعتی- کویر
در جامعهی قطببندی شدهی ما، اینکه از موضوعی یا موضعی، همهی قطبها- از رومی روم تا زنگی زنگ- استقبال کنند یا باید چنان بیخاصیت و بیبو و بیطعم در نظر گرفته شود که در این میان نه سیخی سوخته باشد و نه کبابی یا اینکه برسیم و دست بگذاریم به موضعی یا موضوعی که به نوعی مخرج مشترک همهی اقطاب شده است. در این صورت هستند موضوعاتی یا مواضعی که نه به دلیل فراجناحی بودنشان بلکه به دلیل نوعی دیگر دیدنشان به واکنش و به فکر وامیدارند. میوهی ممنوعه به همین دلیل سریال موفقی بود. اینکه زن و مرد، پیر و جوانع مومن و عاشق، سنتی و مدرن را وادار به واکنش کرد.
میوهی ممنوعه، توانست مدت یک ماه مخاطب خود را درگیر تعدادی موضوعات ممنوع اما موجود سازد؛ نسبت سنت و مذهبع ایمان که آخرتگرا است و عشق که به دنیا میخواند، اخلاق در مواجههاش با زندگی، نسبت سرمایه و مذهب و غیره.
دلنگرانیها برای سرنوشت حاج یونس فتوحی از یک سو و همدردی برای همسرش و دلسوزی برای دخترک جوانی که شده بود وسوسهی شیطان یا ابتلایی برای ایمان، همگی نشان میداد که مخاطب با دیدن این فیلم با خودش سروکار پیدا کرده است؛ مخاطبی که سرگردانی میان این و آن شده است واقعیتش. جنجالی که به راه انداخت احتمالا از همین رو بود. برای تلویزیونی که یکسره دل نگران خوبآموزی است، این سریال نزدیک بود به بدآموزی منجر شود. بدآموزی؟ تشویش افکار عمومی! یعنی به صدای بلند از واقعیت سخن گفتن. زمزمه را به صدای بلند تبدیل کردن برخی را عصبانی، برخی را نگران و برخی را دلخور میسازد.
بر سر بساط روزنامهفروشی، خریداری مجلهای را به گوشهای پرتاب کرد و با اعتراض خطاب به فروشنده و ما دور وبریها گفت : معنای «مفهوم معنوی» را هم فهمیدیم. مجله پرتاب شده را برداشتم و خواندم : «عشق حاج یونس مفهوم معنوی دارد.» نقل قولی بود از تهیهکنندهی فیلم.
دلخوری آن معترض، ظاهرا به این دلیل بود که در ماجرای عاشقانهی پیرانهسری که عشق جوانی به سرش افتاده، تکرار مکرری تاریخی و اجتماعی میدید: پشت کردن به یک زندگی چندین و چند ساله، بیوفایی به همسری سالخورده، هوس، میل به تملک، زیادهخواهی، هر دو را خواستن، دین و دنیا را، آرامش قدیم را وشیطنت جدید را. وقاحت مردانهای که تازه انتظار تفاهم و همدلی همسرش را هم دارد و از نبودنش دلخور و طلبکار است.
اعتراض بجایی بود. تا اینجا هیچ معنویتی نیست. مادیت است و سودا. آن معترض به چه چیز معترض بود؟ به مواجههی ناگهانی یک سالخوردهی سنتی مذهبی متمول با امر نو، با جدید، یا یک جوان امروزی؟ به سالخوردگی حاج یونس؟ به سنتی بودنش؟ به مذهبیتش؟ از این که با این سستعنصریها، تیپ مذهبی را خراب میکند و یا از آنجا که سنت ما این سست عنصریها را – برای مرد- موجه میداند؟ هر یک از این پرسشها کافی است تا عشق حاج یونس فتوحی مشکوک، هرزه و پیش پا افتاده تلقی شود. شرع به آن خورده نمیگیرد، عرف است که او را قضاوت میکند.
با این همه وقتی حاج یونس فتوحی را در این برزخ شرع و عرف میبینی و اینکه با چه رنجی در کار قضاوت خود است، مجبور میشوی قضاوت را واگذاری و بپرسی چرا عاشق شده است؟ چون دخترکش بیمجوز او به خانهی بخت رفته، چون پسرش دو پولی و مزور است، چون همسری دارد جاهطلب و سرگرم کارهای بیرون و او را نادیده میگیرد؟ یا برعکس، چون عاشق شده، ناگهان چشمانش به سستی زندگی و آدمهای دور و برش باز شده؟
در هر دو حال، عشق گویا تلنگری شده است در زندگی حاج یونس فتوحی تا آن تعادل عتیق بر هم خورد. آن وفاداری به دیروز، دیروزی بیحقیقت. آن ایمان اما ناصاف. حاج یونس فتوحی میبیند و میداند که دارد خیانت میکند. خیانت؟ خروج از صف و رفتن به سوی غیرمترقبه. آنچه او وفاداری میدانسته و شبیه ماندن به خویش، ناگهان بیپایه شده است. در خود خویشتن که زلزله افتاد، تازه میفهمد که همهی زندگیاش بر روی گسل بنا شده است. از این رو است که با دستپاچگی تمام، بیفوت وقت و از ترس اینکه باز پشیمان شود، خود را به میانهی جمع میاندازد تا با صدای بلند آبروی خود را ببرد. خلاص شدن از دست حاج آقا فتوحی، یعنی رهایی از دست آن ایمانی که مشروعیتش را ازنگاه دیگران میگیرد؛ همان افکار عمومیای که او را میترساند و معیار حق و باطل هر انتخابی میشود. یک تلنگر کافی است که با یک چوب، ایمان و ثروت و خانواده و هرچه اندوخته است تارانده شود بر حماقت روزگارش و بر سستی روابط و تنهاییای که در آن گرفتار بوده و از آن خبر نداشته است. عشق نابههنگام، همان غیرمترقبهای که ناگهان سر رسیده، آن بلایی است که میشود ابتلا؛ شناخت سرحدات زندگی خویش، اینکه به چه و تا کجا قادر است، رو دست خوردن از خود.
در عشق حاج یونس فتوحی هیچ افلاطونیتی نیست، در آغاز نیست. امید به تصاحب آن دیگری است که او را از بند همهی تعلقاتش، یک به یک رها میکند. رنج میبرد، از خودش به رودربایستی میافتد، از خود شرمنده است، گاه باورش نمیشود که خود او است و با این حال با همهی قوا به مصاف با خود میرود. عصیان علیه خود یا علیه خدای خود؟ مگر نه اینکه میوهی ممنوع، ممنوع شد تا خورده شود، تا در گذر از ممنوع، فردیت شکل بگیرد، اراده صیقل خورد و خودآگاهی سر زند. وسوسه کار شیطان هم اگر هست، باز انسان این استعداد را دارد که آن را موجب رستگاری خود سازد. در این درسهای مینیاتور گونهی اخلاقی (بیبعد، بیچشمانداز و بیفردیت) که مدام از کوی و برزن و بلندگو و تریبون سر میدهند، معلوم میشود که اخلاق هم میتواند گوشت و پوست و بعد و حجم و از همه مهمتر تشخص و فردیت داشته باشد. اینکه همه چیز بستگی به این دارد که ممنوع چه گونه طی شود؟ گناه چگونه زیست شود؟ و وسوسه به چه موقعیتی منجر شود؟!
عشق است یا لغزش؟ مگر فرقی هم دارد؟ عشق همیشه لغزش است. لغزیدن از موقعیتی به موقعیت دیگر. زیر پایی که به لرزه میافتد. «سیب سرخ حوا همیشه بهانه است»، مهم این است که با خوردنش از کدام سرزمین سر درمیآوری؛ توهم یا حقیقت. مهم این است که چه کیفیتی در چشم و دل عاشق ایجاد کرده است. عشق ها راستیناند، معشوقها دروغین.
در این انتخاب جدید اما، حتی اگر غیراخلاقی در نظر گرفته شود، اخلاق جدیدی سر میزند. چرا عشق، حاج یونس فتوحی را جسور میکند تا ثروت را به باد دهدو آبرو را بریزد و خانوادهاش را بتاراند؟ هیچ یک از آن اطلاعاتی که بارها توسط این و آن داده میشود مبنی بر بیتوجهی همسر و بیاعتنایی فرزندان و این جور چیزها قانعکننده نیست. «عشق، تنها کار بیچرای عالم است.» حتی اگر در آغاز میل به تصاحب آن دیگری، مشوق اصلی آن شوق و جسارت باشد، پس از آنکه عاشق میفهمد که معشوقی در میان نیست، عشق تنها کار بی «برای» عالم نیز میشود. به ایثار میرسد، خودکفا شده و بر محور خود میچرخد. بینیاز، بیدریغ، پر اغماض و البته مسئولیتپذیر میشود.
حاج یونس فتوحی با عاشق شدنش، قدم در راه بیبرگشت گذاشته است. نه تنها اسباب انهدام خود را فراهم کرده که اسباب انهدام معشوق و فرزندش را نیز تدارک دیده و اینجا است که مجبور به انتخاب و پذیرش مسئولیت میشود؛ انتخاب میان عشق به معشوق و عشق به فرزند. خود را قاتل معرفی میکند تا هم فرزند قاتلش مصون بماند و هم معشوق تشنهی قصاص از انتقام خویش لذت ببرد. اخلاق سودمحور به اخلاق ایثارگر بدل میشود بیآنکه میان این و آن مجبور به انتخاب شود.
سریال میوهی ممنوعه علاوه بر پرداختن به مفاهیمی چون اخلاق، ایمان و نشاندن این ارزشها در موقعیتهای پارادوکسیکال، دارای مضامین اجتماعی و پرداخت انتقادی به آنها نیز بود:
۱. نسبت مذهب و ثروت و شکلگیری آن قشر اجتماعیای که خود را در این ترکیب تعریف میکند؛ فرصتی که متاسفانه تظاهر به مذهب در جامعهی ما فراهم ساخته است. حاج یونس فتوحی مظهر عصیان علیه این نسبت ثروت و مذهب است، فرزندش نماد آن و خانوادهی شایگان قربانیاش. مگر احتمال مصونیت این طبقهی جدید در برابر قانون نیست که فرزند مقتول را وادار به انتقامگیری غیرقانونی از قاتل میکند.
۲. نسبت زنان و مردان و موقعیت چند پارهی آنان؛ سنتی که به زن میگوید : «بمان زیر اتوریتهی پدری و بترس از حرف مردم» از یک سو و مذهبی که اجازه میدهد تا از قید هر دو آنها خلاص شوی اگر امر خیری در میان باشد. (غزاله، دختر فتوحی)
زنی که هم باید ستون خانواده باشد، هم گوش شنوای اقرار نیوشهای همسر. هم دامن سر نهادن فرزند و هم ایفاکنندهی نقشی در اجتماع. کافی است در ایفای یکی از این نقشها ضعف نشان دهد تا حتی از سوی فرزندانش مورد اتهام قرار گیرد. (همسر فتوحی)
زنی که میخواهد میراث پدر را از گزند این و آن حفظ کند و در دنیای مردانه اقتصاد سر پا بماند اما بازیچهی دست پدر خود، عاشق جوان خود، رقیب کله گندهی خود و دست آخر عشق نابههنگام نجاتدهندهی خود میشود. (هستی)
زنی که در صفا و مروه میان خانهی پدری و خانهی همسر، گاه همدست همسر میشود علیه پدر، گاه همدست پدر علیه همسر و گاه دشمن خونی هر دو و معتکف در موقعیت قربانی؛ ضعیف، هیستریک، دلخوش به مخارجی که به بار میآورد. (خواهر غزاله)
این فیلم از کدام الگوی زنانه دفاع میکند؟ به ظاهر ایدهآل را همان زوج جوان اول فیلم گرفته است. زنی که خوب میپزد، دلواپس تنهاییهای همسرش است و وکیل برجسته و حلال مشکلات خانواده.
با وجود این، این تله فیلم توانسته است موقعیت پارادوکسال زن امروز ایرانی را با همهی دوراهههایی که در برابرش قرار گرفته نشان دهد. خوب است که تحصیلکرده و شاغل است اما بد است که زندگی خانوادگی را فراموش میکند. خوب است که عصیان میکند علیه سنت اما بد است اگر عصیانش با شرع غسل تعمید نشود (به همین دلیل بلافاصله چهرهی روحانی را میفرستد جلو تا اثبات کند که کار دختر خلاف شرع نبوده.) خوب است که وقتی کتک خورد، اعتراض کند و از خانه اخراج شود اما بد است که فرزندش را رها کند و به خانهی همان همسر برنگردد و از این دست دو راهیها.
بدی سریال میوهی ممنوعه در همین خوبیاش بود. عشق محتوم شیخ صنعانی را در کنار روانشناسی خانواده نشاندن راهی جز رام کردن شیخ و برگرداندن او به دامن خانواده- اگر ممیزی هم نگفته باشد- باقی نمیگذارد. چنانچه غیبت عذاب وجدان در گفتوگوهای حاج یونس، تردیدهایش «میان ماندن و رفتن» در ورودی بیمارستانو سرگردانیاش روی حرف «اچ» با لبخندی شبیه مزمزه یک خاطرهی خوش و به دست آوردن یک آرامش از دست رفته، هیچ کدام مانع از بازگشت به زیر سقف نشد. بازگشت بود اما پشیمانی نبود. در نتیجه بازگشتی بود پرحسرت. در این بازگشت بیپشیمانی و پرحسرت معلوم نیست چه توصیهی خانوادگیای خوابیده است؟ حتی اگر مخاطب و مسئولان صدا و سیما از این عاقبت به خیری نفسی راحت کشیده باشند.
تلاش برای فهم دنیای پرسوناژها هم کار برجستهی این سریال بود. پرسوناژهایی که همگی به نوعی مسئولند و مقصر اما همگی انسانی، زیادی انسانی. دراوج اقتدار اما عمیقا شکننده یا برعکس، بسیار شکننده گرچه بسیار قاطع.
از حق نباید گذشت، اگر نبود بازی علی نصیریان، حاج یونس فتوحی تا این حد قابل اغماض نمیشد. اگر دیالوگنویسیهای نادری و قصهی کاظمیپور نبود، شخصیتها این قدر شخصیت نداشتند و اگر نبود همدلیهای کارگردان با «آدمهای خاکستری» و پرهیزش از قضاوت، نزدیکی به میوهی ممنوعه اینقدر تراژیک نمیشد. مگر نه اینکه این همه میوهی ممنوعه شب و روز خورده میشود بیهیچ عذاب وجدان؟
و دست آخر اگر نبود فشار افکار عمومی و عقاید خصوصی، پایان سریال آنقدر هندی نمیشد.
اصلا چه لزومی دارد سراغ موضوعاتی رفت که آخر و عاقبتش دست طراح موضوع نیست، دست فلک قدار است. به جنجالش میارزید؟ میارزید.