پارادوکسهای وجدانِ عاشقانه در نگاهِ شریعتی
دنیای شریعتی، دنیای زیستِ همزمانِ “ادوار” است. اگر جامعه، در هر دورهای، با گفتمانی مسلط تعریف میشود، و برجسته، او، این ادوار را باهم طی میکند. ساکنِ اقلیمهای متنوع، با مرزهای مشخص، ساحتهایی اگر چه متمایزـ من، ما، آنها ـ اما، با امکان تردد. دنیاهای موازی، که ضامن یکدیگرند، و ناظر بر هم، اگرچه مستقل. از همین رو، امروز، که نوبت، “نوبتِ عاشقی” است، ما باز میتوانیم به دنیای او سری بزنیم.
شریعتی مینویسد: “انسان با آزادی آغاز میشود”، و “با تجربهی تنهایی”، انسان میشود. او مینویسد: “دردِ انسان، دردِ انسانِ متعالی، تنهائی و عشق است”(۱) تنهائی چیست؟ درکِ بیکرانگیی آزادی. عشق چیست؟ “عشق، پی بردن است به همدیگر”(۲) (حج)
اولین پارادوکسِ وجدانِ عاشقانه، از تقابلِ میانِ من و دیگری آغاز میشود، میانِ آزادی و تعلق. فهم و تجربهی فاصله، که ناماش تنهایی است و آرزوی طیی فاصله به یمنِ عشق. از یک سو، “من”ی در محضرِ تنهاییی خود نشسته، و از سویی، “من”ی گشوده به سمتی، معطوف به دیگری. یا به این امید که، از تنهایی به در آید، یا با این توهم که، تنهایی را قابلِ تحمل کند. اگر طیی این فاصله موضوعِ عشق باشد، “من” مجبور است به کیفیتِ نسبتِ خود با دیگری بیندیشد. سرچشمه عشقِ “خود” است، اما، موضوعِ آن، “دیگری” است. دیگری کیست؟ دیگری جهنم است؟ دیگری اُبژه است یا سوژه؟ مدام پرسیده میشود: عشق، انکارِ خود است، یا یک خودخواهیی بزرگ؟ عشق، مُتِشَبِه شدن و استحالهی در دیگری است، یا، همدیگری؟ ممکن است یا توهم؟ آرزو است یا امید؟ همین است که، تجربهی عاشقانه، در نظرِ شریعتی، به همان اندازهی تجربهی تنهایی، دردناک است . قرار گرفتن در برابرِ یک سری ممکنات، طراحیی یک پروژه، و ضرورتِ انتخاب.
تجربهی آزادی، متعالیترین تجربهی انسان است. او، با آزادی، به”انسان”یتاش نزدیکتر میشود، و به تنهاییاش نیز آگاهتر. ربطِ میانِ آزادی و عشق، و بیربطیی آن دو نیز، مشکلِ اصلیی هر رابطهای است. آزادی، بریدن از غیر است، و عشق، رفتن به سوی دیگری. این تجربه، به دلیلِ پرسش از ممکن بودن یا ناممکن بودنِ ربط، دردناک است و پر اضطراب.
در لحظاتِ پر تنش است که انسان میتواند خود را دریابد، و عشق، یکی از این لحظات است . لحظهای که، وجود، به آزادیی خود، و حدود آن، پی میبرد(۳). او، آزادی را میخواهد، اما، تنهایی را نه. “من” باید در پیی یافتنِ آن موقعیتی باشد، که عشق، در برابر آزادیی او، ننشیند، و درعینحال، آزادی، او را محکوم به تنهایی نکند. خود در برابرِ دیگری قد علم نکند، و دیگری اسبابِ انهدامِ او نشود. مسئلهی اصلیی تجربهی عاشقانه همین است: میل به تعلق، و ترس از اسارت . یا بر عکس: میلِ به آزادی، و ترسِ از تنهایی. تنهایی، برای خروجِ از خود، به دیگری نیازمند است، و این نیاز، و پذیرشِ بده ـ بستان، پذیرشِ نوعی محدودیت نیز هست. تقابل به همینجا ختم نمیشود. مشکل فقط در این نیست که چگونه میتوان آزاد ماند، و تنها نه. مشکل در این است که، آزادی را میخواهی، و درعینحال، آنچه که در دوست داشتن جذاب است، تجربهی محدودیت است. از این آزادی به تنگ میآیی، و از آن به وحشت میافتی. دغدغهی حفظِ آزادیی خود، و هراس از دست دادنِ آن در اینجا، و میلِ به محدود شدن. آزادانه و مختار، آزادیی خود را به محدودیتِ رابطه در انداختن، مخاطبِ توقعی قرار گرفتن در آنجا. “با این همه آزادی چه آزارش میکنی!”(۴) آزادی و تنهایی دو روی یک سکهاند، و انسان، در رابطهی عاشقانه، این سکه را، تنها سرمایهاش را، به خطر میاندازد. شریعتی برای خلاصی از این گردونهی ربط و بیربطی میانِ آزادی و عشق، میانِ خود و دیگری، امیدوار به امکانی است:
معنیی راستینِ عشق، درنتیجه، همدیگری است. دیگر شدن، یکدیگر شدن، تا به همدیگری رسیدن. قرار نیست “من” “او” شود. قرار نیست “او” “من” شود. هرکس باید خودش بماند، تا “همدیگری” ممکن گردد. تجربهی عاشقانه، نه استحاله است، نه از خودبیگانگی، نه فراموشی. نه “های” است و نه “هوی”. توطئهی مشترک است. تجربهی کرانه است، در عینِ درکِ بیکرانگی. تجربهی تنهایی است، و وسوسهی گشودگی. رفتن به سوی دیگری، اگرچه گریز از آزادی است، بهانهای برای پی بردن به خود نیز هست. پس، آیا دیگری، ابزارِ شناختِ من است، و بهانهای مفید؟ پاسخ منفی است. دیگری را نباید به ابزاری برای شناختِ خود تقلیل داد.(۶) من، به یمنِ او، به خود پی میبرد، و او، به یمنِ من، به خود راه مییابد، و در این وضعیتِ دو پهلو، دوست داشتن و دوست داشته شدن، ممکن میگردد، و در هم تنیده. دوست میداری، تا دوست داشته شوی. “این، در هر نَفَسی، او را نیت میکرد، و او، در هر نظری، این را دیدار مینمود”.(۷)
ربطِ میانِ این دو وجدان، این دو آزادی، من و دیگری، نوعی توطئه و همدستی است، و برای ممکن گردانیدنِ این توطئه، انسان مجبور است از آزادی و تعلق تعریفِ دوبارهای دهد.
دو جور احساسِ آزادی است : احساسِ آزادی، یا از سر بینیازی است(خود را بر فراز نشاندن. آزاد، اما تنها)، یا از سرِ هرهری مسلکی. آزاد است برای اینکه از درکِ جاودانگی، حتی برای لحظهای، یا سر باز میزند و آگاهانه، یا ناتوان است، میشود دم غنیمتی.
دو جور احساس تعلق است : یا از سرِ ضعف است، و یا از سرِ سودا. در هر صورت، مسخ است و از خود بیگانگی.
اما، یک جور احساسِ تعلق است که، خود، نفسِ آزادی است. تعلقی که، خود، آزادیبخش است، اقتدار میآورد، و آزادگی و استقلال . احساسِ تعلق است، اما، آن تعلق، چنان اطمینانبخش، اعتمادآفرین، و مستغنی است، که خود، سر منشاء آزادی است. احساس میکنی آزادی، چون، اطمینانداری که متعلق به چیزی یا کسی هستی، که تو را چنان میخواهد، و تو چنان او را میخواهی، که دیگر، هراسِ از دست دادن، تو را وابسته و ترسخورده نمیکند. بر عکس، تو را بال و پر میدهد، اقتدار میدهد و استغناء. دیگر تنها نیستی. هرهری مسلک نیستی. ضعیف و مسخشده و از خودبیگانه نیستی. کسی هست و تعلقی، اما، کسی و تعلقی، که تو را بینیاز میکند، و آزاد. چنین تعلق آزادیبخشی، به زعمِ شریعتی، فقط به یمنِ پی بردن به “آشنا” میسر است. او، از بی”او”یی میگوید، و نه از “بیکسی”.
درد انسان آزاد و تنها و آگاه به این دو، دردی نه از سر “بیکسی” که تسلایش “هرکسی” باشد، بلکه درد بی”اویی” است. “بودن تو خود نیاز به تو را در من آفریده است، بیکسی نیست که تو کسم باشی بی توئی است که اگر نبودی کم نبود”(۸) و درمانش پی بردن به “آشنا” : “روحی که پیام دارد نه مرید میخواهد نه عاشق، آشنا میخواهد”. دوست داشتن نوعی تشخیص دادن است، کشف کردن. آشناییای که تشخیصش مبتنی بر نوعی پیش آگاهی است. دیگری، مخلوق ذهن آن یکی نیست. هست، هستنی در آرزوی کشف. رابطه میشود رفتن به سمت هم . در این هم سویی پر کشش رد پای اراده و آگاهی را میتوان دید. در چنین تقابلی “من” از دست خودش در نمیرود ودر دیگری پرتاب نمیشود، به دیگری دست مییابد. دیگر رابطه، الساعه و ناگهانی و از عدم سر زده نیست . به یمن این پیش آگاهی میشود تشخیص داد و گرفتار نشد. عشق، گرفتار شدن نیست، تشخیص دادن است. این پیش آگاهی برای شناسایی به او مشخصاتی میدهد و به یمن آن از سطح غریزه و اتفاق فراتر رفته و انتخاب میکند. میتوان از شریعتی پرسید : آیا در هیچ لحظهای من از خود بیخود نمیشود؟ مگر قرار نیست که در تجربه عاشقانه “من” بتواند از خودش فاصله گرفته و آن را فراموش کند؟ اصلاً قرار است خود را فراموش کند و یا بر عکس خود را به یاد آورد و به حدود آزادی خود دست یابد؟ اگر قرار باشد که حتی در اینجا انسان دست از شباهت به خود بر ندارد پس چه تفاوتی با رابطههای دیگر دارد؟ مثلاً رابطه شاگرد و معلم، یا دوست با دوست یا..؟ شریعتی رابطه را طوماری میداند که آرامـآرام گشوده میگردد و تو در هر لحظه گشایش، خود را در معرض کشف جدید، چشمانداز جدید و تجربه تازهای قرار میدهی. تفاوتش درنتیجه با رابطههای دیگر روشن است. خود را در میان نهادن،”دوست میدارم او همواره مرا بپرسد …و او در برابرم همواره مسئله باشد و من در برابرش راه حل و او همیشه سئوال و من همیشه جواب و..بهرحال سوال و جواب هم باشیم و..”(۹). تو دربرابر آن دیگری مینشینی تا در برابر خود نشسته باشی، تا به یمن این همنشینی دست یکدیگر برای همدیگر باز شود. تا تو در خود بسته نمانی : “چه زشت و سرد و بیشور است زندگی کردن برای خویش، بودن برای خود!”(۱۰) در اینجا، اراده هست اما نه به آن معنا که هر گاه اراده کنی قادر به نخواستن باشی. پیش آگاهی هست اما نه به آن معنا که همهچیز بیمعماییـ از پیش روشن باشد. شریعتی نمیتواند انتخاب کند و از همین رو مدام مجبور است تبصره زند و از معانی، تعریف خاص خود را عرضه کند. از یک سو میگوید دوست داشتن غریزی نیست، یک اعتقاد فکری است، ارادی است، انتخابی است و هرگاه بخواهد میتواند دوست نداشته باشد(۱۱) از سوی دیگر در دوست داشتن خواهان نوعی اتوماتیزم است : “تشنه بیتاب دور از چشمه نمیایستد و نوشیدن آن را موکول به مذاکرات قبلی نمیکند. آتش هرگز در کنار روغن، سپنج، پنبه، نمیتواند تصمیم بگیرد. بگوید اگر تو نخواهی ذوب شوی، از جا جستن کنی، خاکستر شوی من سوزان نخواهم بود، گرم نخواهم بود”(۱۲) اگر میتوان نسوخت پس چرا باید سوخت؟ در دوست داشتن، همیشه صحبت از خواستن و نخواستن نیست، بحث بر سر توانستن و نتوانستن است. قرار گرفتن در وضعیتی که دیگری ضرورتی اجتنابناپذیر گردد. شریعتی هر دو را میخواهد : هم گریز از کوری غریزه را، هم تعلیق اراده را. هم میگوید دوست داشتن نوعی تشخیص است، پی بردن به آشنایی است، به تعبیر سارتر”ذهنیهای ناظر” که همدیگر را در تداوم یکدیگر میخواهند و میفهمند و هم خواهان تجربه محتومیت، فلج شدن اراده و آگاهی. جایی که حتی اگر بخواهی، نتوانی. جایی که مجبور به دوست داشتن باشی. جایی که دیگر خودت دست خودت نباشد.
دوست داشتن قرارداد نیست، حساب و کتاب ندارد، اما غریزی هم نیست، از ناگهان سرزده هم نیست. چنین وضعیت دوپهلویی ممکن است؟ زیاده خواهی نیست؟ این جستجوی ممکن در پس واقعیت موجود؟ شریعتی میداند که این همه زیاده خواهی است و بسیار غیر محتمل. همین است که اضطراب بار دیگرسر میزند. برای رسیدن به محتومیت دوست داشتن، جایی که تو دیگر مجبور به دوست داشتن باشی، میان عاشق و معشوق چه نسبتی ممکن است؟ باید او را بیشتراز خودت دوست بداری یا نه؟ دوست داشتن او یعنی احترام گذاشتن به آزادیاش یا برای آزادی او حدود تعیین کردن؟ مگر نه اینکه تو دوست میداری چرا که از آزادیات به تنگ آمدهای و میل به حدود داری؟ توقع، درنتیجه خواستنی است . از او میخواهی که از تو بخواهد. شریعتی برای حل این تناقض ـ میل به حدود در تجربه عاشقانه و احترام به آزادی دیگری به عنوان نشانه عشقـ دست به یک تفکیک میزند : دوست داشتن را از عشق برتر دانستن.(۱۳) دوست داشتن، دیگری را نه برای خود که برای او خواستن است، متوقع نبودن، “برای” نداشتن. آزادی دیگری را امید داشتن:”زندگی و آزادی تو آرزوی من است.” میگوید: “هر چه او را بیشتر دوست بداری خود را بیشتر از او دوست داشته ای. هر دست نوازشی که بر سر و روی طفلت کشی، هر زمزمه مهری که برایش آغاز کنی، هر قصه آرزویی که به گوشش خوانی، او را قربانی خویش کردهای”(۱۴). اگر چنین است پس چرا از آزادیای که معشوق برای عاشق قائل میشود دلخور است :”با این همه آزادی مرا میآزاری.” او در دوست داشتن محدودیت را میخواهد و درعینحال از محدود کردن میترسد و آن را نشانه خودخواهی میداند. نشانه اعلای دوست داشتن بر گذشتن از خواهش و آزادی و میل خود است اگرچه آرزوی محتومیت دارد، اجبار به دوست داشتن. لحظهای که دیگر نتوانی که نخواهی. لحظهای که آزاد و مختار، آزادی و اختیار را وا میگذاری. با این وجود تفکیک میان دوست داشتن و عشق این تناقض را حل نمیکند. اصلاً قرار نیست مشکلی حل شود. مشکل باقی میماند. با این تفاوت که کلید واژه دوست داشتن ایثار و کتمان میشود و اگر انتخاب محتوم و ضروری باشد، خود را قربانی کردن. “گاه دوست داشتن با دوست داشتن ناسازگار میافتد”. چرا ناسازگار میافتد؟ به دلایلی خارج از رابطه (مثلاً مصلحت زمانه) یا به دلایلی مربوط به آن؟ در نگاه دیگران یا در نگاه دیگری؟ وجه تراژیک همدیگری همین است : دوست داشتن و دوست داشته شدن اگرچه گریز از آزادی است اما، احترام به آزادی دیگری و قربانی نکردن او نیزملاک دوست داشتن است. مجبوری کمتر دوست بداری تا دیگری آزاد بماند و از آنجا که نمیشود کمتر دوست داشت، تنها راهی که میماند کتمان است و ایثار. آن دیگری را به رو نیاوردن. خود را به رو نیاوردن.
در کتمان، عشق به اوج میرسد. اوج یا عمق؟ کتمان : گاه در برابر نگاه دیگران بنا بر مصلحتی، گاه در برابر دوست از سر حقیقتی. “چه درد خندهای دارد این داستان که همواره کفر است که در جامه زیبای ایمان تقیه میکند و در او ایمان است که نقاب کفر بر چهره باید زند و عشق است که در سیمای کینه پنهان است و آشنائی است که خود را در قفای بیگانگی پوشیده میدارد”(۱۵). این کدام حقیقت است که عاشق را وامیدارد تا نقاب کفر بر چهره زند؟ آزادی دوست. نامش؟ ایثار. بودن در موقعیت، یعنی زیستن در میان وضعیتهای متناقض و درنتیجه اجبار به گذشت. عاشق درنتیجه یکسره در حال تجربه دوپارگی است، دوپارگیای که امیدوار است برای لحظاتی زیر سایه عشق، یکپارچهاش کند. اما همیشه در معرض تهدید است و همواره مجبور به انتخاب : “در جهان چه رنجی جانکاهتر از این؟ حال سخن شاندل را میفهمم که به مهراوه مینوشت که : “دوست داشتن تو در جان مهر چنان نیرو گرفت که از آن چشم پوشید و جز او کیست که معشوق خویش را از عشق بیشتر بخواهد و این را قربانی او کند؟” (۱۶)
فداکاری در این نگاه همیشه جزو لاینفک احساس عاشقانه است و جانکاهترین نوع فداکاری، گذشتن از نفس دوست داشتن است. در نهایت دوست داشتن اگر چه همدیگری است، اگرچه درد بیاویی است، اگرچه میل به کرانمندی است اما کتمان این همه نیز هست.
پارادوکسها شریعتی را رها نمیکنند. او در جایی به ضروت کتمان و ایثار، حتی بر گذشتن از نفس دوست داشتن میرسد و از سوی دیگر میل به جاودانه ساختن و تدام تجربه عاشقانه دارد، تداومی که در عشق ناممکن است و با دوست داشتن میسر. از همین رو به برتری دوست داشتن میرسد.
اما باز هم هیچ قطعیتی نیست. او در دوست داشتن و در همدیگری به دنبال نوعی جاودانگی است. از زمان فراتر رفتن و از زمین فاصله گرفتن. آیا چنین مطلوبی ممکن است؟ چگونه میشود همدیگر شد و به پایان نرسید. آیا تعین یافتن رابطه، تدارک مرگ خود نیست؟ آیا باید پناه برد به تمثیل، یا تجربه دوست داشتن را در واقعیت –در جهان بودن و با دیگری بودنـ مهمتر و اصیلتر دانست حتی اگر دیری نپاید؟ آن کس که در پی جاودانگی رابطه است و دمهای غنیمت را مکرر میخواهد چه کند؟ تن دهد یا دل؟ با افسانه سر کند یا دل و جان بسپرد به افسون رابطه؟ شریعتی از انسان منتزع و مجرد حرف نمیزند بلکه با انسان در معرض، در معرض دیگری کار دارد. انسان گشوده به زندگی . انسانی که در این گشودگی محروم نمیماند و درنتیجه پرهیزکار نیست. انسان موجود، ساخته شده از فرم و ماده و البته در پی”ممکن”ی که در پس “موجود” قرار دارد. همان که سارتر میگوید : “تو آنچه که هستی، نیستی. تو آنکه نیستی، هستی”. درنتیجه انسان، مدام دست اندرکار شدن خود است و یکی از وسایلش عشق. شریعتی میگوید : “کار عشق(مقصود همان دوست داشتن) این است که تو را به زمین بیاورد. نه در آسمان نگه دارد.(۱۷) عشق در زمین اتفاق میافتدو درنتیجه در زمان. در زمان میگذرد و درنتیجه در گذر. در گذر است و با این وجود جاودانگی را میخواهد.
در نگاه شریعتی احساس عاشقانه (دوست داشتن) نه با عرفان یکی پنداشته میشود، نه میتواند با مجاز و سمبل سر کند. دربارهی بئاتریس، در کمدی الهی اثر دانته چنین مینویسد : “بئاتریس کیست؟ هیچ، یک سمبل، یک اسم خالی که بهجای آن میتوانست بگذارد، احساس، عشق، دل، الهام، اشراق یا یک اصطلاح دیگر. مگر بئاتریس تنها یک اصطلاح فلسفی نیست؟”(۱۸) رابطه عاشقانه، “آتشفشان و حریق هم نیست”. “در غرب نه عمیق است نه داغ، در شرق تنها داغ است و نه عمیق. همه از جنس لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد…ابنها چیست؟ هیچ، فقط جوشش جنونآور و آتشین و دگر هیچ… همینکه ارتفاع پیدا میکند به خدا میرسد، عرفان میشود که چیز دیگری است”.(۱۹) رابطه با دیگری نه در ارتفاع شکل میگیرد که وجهی متافیزیکی پیدا کند و نه دل بستن است به یک سمبل که نئوافلاطونی باشد. “چگونه کسی را که در اقیانوس مواج کلمات غرق شده است عقل سراپایش را فراگرفته است و وجودش را خورده است….همچون یک روح، یک شبح، یک سایه در عالم اثیرو در افقهای خیال غوطه میخورد میتوان به کالبدش آورد و بر روی زمین کشاندش، جرمش داد، هستش کرد”.(۲۰) دوست داشتن قرار است این شبح در عالم اثیر، غوطه ور در افقهای خیال را جرماش دهد و هستش کند، به زندگی دعوت کند و به درک بیواسطه آن. آنچه در رابطه عاشقانه مطرح است تجربه بی واسطگی است، از عالم اثیرپایین آمدن، حجم گرفتن و جرم یافتن. رابطه حجم دارد و بعد، حجم و بعدی که او را در معرض دو خطر قرار میدهد : زمان و مکان. دعوت به زندگی است، سرچشمه حیات است اما در صورت تحقق، تدارک مرگ خود نیزهست. در اینجا باز هم عاشق در مرتبه پرسش میماند : چگونه میشود به ارتفاع کشانده نشد، به سمبل اکتفا نکرد، به پایان راه نبرد و به همدیگری رسید؟ برای خروج از مرتبه پرسش، شریعتی پاسخ میدهد :
“قرب هست و نیل نیست”، “به سوی” هست و “در” نیست(۲۱) (همیشه الی و نه فیه). رابطه همیشه نوعی تعلیق و تقابل هست و باقی میماند. “آرزویی است که جسمیت یافته . آنچنان که خدا بت میشود و زیبایی ونوس میشود و عظمت زئوس میشود و عشق بئاتریس میشود، آرزوی دراز نیز ممکن است در چهره مادیتی مرئی تجلی کند. مادیتی که نه از جنس آرزو است اما همه صفات آن را در خود دارد”. نه خواب است نه بیداری : رویا است.
“رویا صورت گرفتن معانی نیست. تجسم ایده آلها است، تجسمی بیجسمیت، شکل یافتن خیالات است و خواستنها و آرزوها، بود شدن آنچه میخواهیم باشد است! بود شدن؟ نه، نمود شدن! رویا خود یک نوع زندگی است . خواب دیدن یک زندگی کردن است. گاه بهتر از بیداری. رویا، همچون اساطیر است و بیداری همچون تاریخ.(۲۲) مقصود چیست؟ مگر میشود دوست داشتن، هم آرزوی جسمیت یافته باشد و همچون رویا، نمود آنچه باید باشد، (و نه بود) بیشتر اسطوره باشد و کمتر تاریخ و با این وجود ارتفاع نگیرد؟ پس کجای زمان ایستاده است؟ چه میتوان کرد که این جسم و این نمود نفسرد و نابود نگردد؟ قرب هست و نیل نیست. نزدیکی است و نه استقرار، و این یعنی خروج از “سقف”، “نظم”، و “تکرار”.(۲۳) زیست در وضعیتهای نامتعارف و ابتلاء(۲۴) از مشخصات آن. کدام ابتلاء؟ گاه قضاوت عرف، گاه مجازات شرع. گاه مصلحت خیر، گاه اجبار شر، تقابل حقیقت و مصلحت.(۲۵) و بار دیگر ضرورت انتخاب : با خوبیها وحسرتهایش. خوبیاش؟ تجربه جاودانگی. حسرتش؟ بیسامانگی. تا انسان هست و زمین و زمان نیز، باید با این دو وجه زیست. جاودانگی را خواست در عین بی سامانگی. شریعتی میگوید : “پس از دوست داشتن دیگر هیچ آبادیای نیست”. درنتیجه تجربه عاشقانه، تجربه لحظه جاودانگی است تا سر دوست داشتن. از آن به بعد هیچ آبادیای نیست. جاودانگی در چنین نگاهی عمودی است و نه افقی. گسترده در زمان نیست، رفتن به عمق لحظه است.
شریعتی در رابطه عاشقانه دنبال خوشبختی نمیگردد. همهچیز نشان ازایـن دارد که رابطه همیشه تراژیک است، حتی در عمیقترین لحظات مواج و فرّار رابطه:
تیرهتر روزم، از این شمع که روشن کردم
برای او، عشق بی”برای” است. معطوف به چیزی نیست. عشق اگر معطوف به فایدهای باشد میشود ابزار. “آنها دینِشان، عشقشان و خدایشان نیز برای چیزی است، ابزار کاری، راه مقصودی و پول معاملهای است، پرستشی بیبرای و پیوندی بیچرا در فهمیدنشان، در باورشان و در صبرشان نمیگنجد”.(۲۶) “عشق تنها کار بیچرای عالم است” ـ “بیهیچ انتظاری برای کسی بودن”(۲۷) تنها انتظاری که میتوان از دوست داشتن داشت : بودن را همدردی یکدیگر کردن است.(۲۸) پرستش و پیوندـ خدا یا انسانـ بیبرای است، یعنی اینکه قرار نیست سودی برساند و یا با ملاکهایی چون خیر و شر ارزیابی شود. همین است که دوست داشتن و پرستیدن در نگاه شریعتی اخلاق خاص خود را دارد، “فرزند کثرت” است . به اندازه هر دلی دوست داشتنی است و راهها به سوی خدا به عدد نفوس خلایق. (طرق الی الله بعدد نفوس الخلایق). “جایی که در آن دروغ گفتن بهتر از دروغین زیستن است”(یونگ). کتمان، فریبکاری نیست. زیستهای موازی داشتن، نفاق نیست. جایی که ایمان مجاز است لباس کفر بر تن کند، حقیقت لباس مصلحت بپوشد. مهربانی تظاهر به خشونت کند و….
“بودن را که خود دردی است” به امید یافتن همدردی در معرض لحظه قرار دادن تنها انگیزه جستجوی عشق است. لحظهای که از فراّر و و جاودان ساخته شده. بودن در واقعیتی که به وجه پیدای خود تقلیل نمیباید و محدود نمیشود. در دوست داشتن، شاید بتوان امکان دست یافتن به وجه ناپیدای واقعیت را فراهم کرد تا از آن فراتر رفت. دوست داشتن از این رو اگرچه پا بر زمین است اما میل به استعلا دارد. رابطه، واقعیتی میشود که میخواهد از خود فراتر رود.(۲۹)
آنچه رویکرد شریعتی رابه فلاسفه وجود نزدیک میکند وجود تنش و حدود، کشمکشها و امیدهایی است که زندگی انسان را میسازد و شرایط فهم موقعیت خود را در هستی فراهم میکند. تضادهایی غیرقابل گذر، تضادهایی که قرار نیست منجر به وحدت شود. تزو آنتی تزی که در پی سنتز نیست(به تعبیر ژان وال). همه این پارادوکسها تجربه عاشقانه را تراژیک میکند و خوشبختی را ناممکن و درعینحال معنی دیگر وجود داشتن میشود. عاشق در دوست داشتن به دنبال سامانه نیست، امنیت نمیخواهد بلکه خطر میکند و مجبور است الزامات و عوارضش را بر عهده گیرد : صعود یا سقوط. به عرش یا به قعر.
شریعتی عاشق و مومن را شبیه هم و رابطه من و دیگری را شبیه رابطه من و امر قدسی میداند. پرتنش اما امیدوار. مردد اما در جستجوی قطعیت. آزاد اما خواهان حدود. ایمان یعنی آرزوی قطعیت و نه خود قطعیت. ایمان تجربه پی درپی شک است و امید. دوست داشتن نیز چنین است. درنتیجه یکباره بهدست نمیآید. پذیرش خطراست، خطر مواجهه با سراب، با فریب. خواستن قطعیت و امید دست یافتن به آن لحظهای که دیگر نتوانی قطعیت را منکر شوی. دوست داشتن و دوست داشته شدن. دوستداری و امیدواری که او نیز تو را دوست بدارد. دوست که همدرد است و خداوند که رحمان است و رحیم. یک نوع همدستی، بیخطر الیناسیون. امیدواری اما طمع نمیبندی و توقع نداری، نیازمندی اما لم نمیدهی. میخواهی به حریم او پا بگذاری اما تجاوز نمیکنی. دوستداری به اندرون تو پا بگذارد اما در این تسخیر تو را منهدم نسازد. بدانی خواهانی اما باید با اراده و آگاهی، رفتن به سوی هم را تدارک ببینی.
و زیست همه این دوگانهها و رفتنـ آمدنها ناماش دوست داشتن. این است که برای شریعتی، دوست داشتن ازعشق برتر است. آشنایی از ارادت برتر. انسان از فرشته بهتر. عصیان از تسلیم زیباتر، روشنایی از گرما…
۱. علی تنها است ص ۹۸
۲. حج
۳. در نظر کی یر که گارد، وجود تنشی است مضطرب که رو به استعلا دارد.
۴. گفتگوهای تنهایی جلد دوم ص. ۸۳۸
۵. گفتگوهای تنهایی . جلد اول . ص ۵۲۲
۶. نگاه شریعتی در اینجا به سارتر نزدیک میشود. سارتر معتقد است که تنها در تجربه عاشقانه، دیگری نه “دیگریـ ابژه”، بلکه “دیگری –سوژه” است . “دیگری، در رابطه عاشقانه فقط موضوع شناسایی نیست بلکه خود فاعل شناسا است. آنچه که در او برای من مهم است نگاهی است که همچون یک ذی شعور، نسبت به من –فاعل شناسا داردـ دارد و آن را دوست میدارد.”رفتن به سوی دیگری، دوست داشتن است اما میداند که در این دوست داشتن، دوست داشته خواهد شد. چرا که به تعبیر او، دوست داشتن رابطه میان دو شعور(وجدان) است .هر یک در این ماجرا میخواهد که دیگری، این یکی را تداوم ضروری خود بداند.” . سارتر بر همین اساس از “ذهنیت ناظر”، ناظر بر یکدیگر حرف میزند.
۷. گفتگوهای تنهایی . جلددوم. صفحه ۹۴۳
۸. گفتگوهای تنهایی . جلد اول. ص ۶۳۲
۹. گفتگوهای تنهایی . جلد اول . ص ۵۷۶
۱۰. گفتگوهای تنهایی . جلد دوم. ص ۸۳۸
۱۱. گفتگوهای تنهایی . جلد دوم. ص ۹۲۰
۱۲. گفتگوهای تنهایی . جلد دوم . ص ۹۲۲
۱۳. این تقسیم بندی، همان تقسیمبندی کلاسیک میان اروس erosو آگاپه agapesدر فرهنگ یونانی است. شریعتی عشق را (اروس) در برابر دوست داشتن مینشاند (اگاپه) احساس را در برار سودا (شور). اولی سر به الیناسیون میزند و دومی به همدستی. اولی جوشان است، زود سر میرود و تهنشین میکند. سودا، نوعی انهدام اراده است . فلج شدن. دکارت سودا را نیز چنین تعربف میکند، سورپریز شدن جان توسط تن. تنی که مدام برای بازسازی خود احتیاج به عوامل فیزیکی بیرونی دارد.
۱۴. گفتگوهای تنهایی. جلد اول . ص ۸۶۲
۱۵. جلد اول. ص ۳۸۷. همان
۱۶. گفتگوهای تنهایی . جلد اول . ص۱
۱۷. گفتگوهای تنهایی. جلد دوم. ص۹۲۳
۱۸. گفتگوهای تنهایی. جلد دوم.۹۴۶
۱۹. گفتگوهای تنهایی. جلد دوم. ص ۹۴۷
۲۰. گفتگوی تنهایی. جلد اول. ص ۶۱۱
۲۱. حج
۲۲. گفتگوهای تنهایی . جلد اول. ـص ۵۷۱.
۲۳. “من از سقف، نظم و تکرار بیزارم”
۲۴. کی یر که گارد، ابتلاء را یکی از مقولات اساسی وجودی میداند.
۲۵. گفتگوهای تنهاییـجلد دوم. ص ۸۳۵
۲۶. گفتگوهای تنهایی. جلد دوم. ص ۸۳۷
۲۷. گفتگوهای تنهایی .جلد دوم. ص ۹۱۸
۲۸. گفتگوهای تنهایی . جلد دوم. ص ۹۴۳
۲۹. از نظر کییرکه گارد میان اضطراب و لحظه ربط عمیقی وجود دارد. در لحظه اضطراب است که انسان میتواند موقعیت خود را درک کند. به یمن تجربه این اضطراب است که ما مسئولیت خود را بر عهده میگیریم و یا اقدامی میکنیم. انسان، بودنی است واسط میان هستی و نیستی.