مادام بواری محبوبِ من
… زنی از اشرافیت شهرستانی یا مثلاً فئودالیته روستایی در حال اضمحلال غربی اواخر قرن نوزدهم را فرض کن. زنان قصههای استاندال و زولا و موپاسان را، به فرض آنکه خوانده باشی : باوقار، چهرهای سرخ نگه داشته به ضرب سیلی، سالها جلوس کرده، بینیاز از رفتوآمد و مطمئن به ازلیت تقدیر خود.
از آن دست زنانی که میدانند و دیدهاند که دنیاشان از دست رفته و میرود و با رازی پنهان در دورافتادهترین نقطهٔ دل میتوانند یک عمر را با صبر و شکیبایی طی کنند. دل او هم مثل دل همه، جایی، روزی از کنترل خارج شده بود و باقی عمرش را داده بود به سنت تا راهش برد. او هم مثل همه لحظهای داشت که اخلاق روی دست خودش مانده و تعطیل شده بود. جایی که وسوسه، قویتر از اخلاق، آمده و برای لختی او را کشانده بوده است به دایرهٔ جادویی ممنوع. پاکدامن و نجیب و وفادار، بیتوقع و مطیع و مغرور، با این قطعیت که هیچوقت به تمامی متعلق به آن دیگری نخواهند بود. همیشه حاضر بیآنکه در دسترس باشند. سر سپردهاند به سنت، بیآنکه دل سپرده باشند. یک سوـ سوی مبهم کافی بود تا او تاریکی را نادیده بگیرد. به همین دلیل مقاومت نکرده بود، عصیان و اعتراض و باقی قضایا نه از جنس او بود و نه درشان او، این همه را حتی تحقیر میکرد. با یک جملهٔ مرگبار میتوانست همهٔ جذابیت آزادگی را، دو قرانی، مضحک و مبتذل بنمایاند. گنجشکی. مثل اینکه بخواهد بگوید: “آزادههاتان را هم دیدهایم. برمیگردند زیر سقف”.
اگر موعظه میکردی که بیا بیرون، برو به زیر باران و تن بده به خورشید یا مثلاً اینکه تا کی سرسپردگی؟ میدیدی بیاعتنا و محکم لبخند میزند. این کارها مال بورژواهای نوکیسه یا مردم کوچه و بازار بود تا همین جوری که غذا میخورند، خب، حالی هم بکنند! بنداز در رو. اما مهربانتر از آن بود که سر بردارد و مغرورتر از اینکه تن بسپارد. باید منتظر میشدی تا اینکه آخرهای عمر، شاید پرده از رازش بردارد یا بردارند. از آن دست رازهایی که تازه اگر از پرده هم بیرون میافتد، خیلی شگفتآور نبود، خارقالعاده نبود، هولناک نبود. چون پنهان بود و پاسداری میشد و شده بود منبع الهام و سرچشمهٔ امید، باید دیر برملا میشد. همهچیز برمیگشت به شکل زیست آن رمز و راز. در دیروزی یا امروزیبودنش. در حدوث و قدومش. نیمهکارهماندناش و یا به تمامیشدنش. در این بوده است یا هست. بوده است و نابود شده و دوباره سربرداشته، یا بوده است، نابود نشده و به حیاتش در چشم و دل ادامه داده باشد. در چشم و دل فقط و نه بیرون از این دو.
و حالا در میانسالگی، باز وسوسه به سراغش آمده بود و از او میخواست که بار دیگر برای لحظهای، اخلاق را تعطیل کند. همین اوی بیاعتنا را میدیدی که طمانینه چندین و چند ساله را به کناری گذاشته، قاطعانه و بیرودربایستی، دلنگران خطوط چهرهاش شده، خداخدا میکند و نکند نکند :
ـ خیلی خراب شدهام؟
ـ نه، به جز خطوطی اینبر و آنبر. فرقی نکردهای. چرا، شاید همه چاق میشوند و تو لاغرتری از گذشته، همین. چهطور؟
ـ مطمئنی؟
تصمیم گرفته بود پنهانی به سراغ آن لحظهٔ پنهان ممنوع دیروز برود. مشورت نکرد. فرقی هم نمیکرد. از من اگر میپرسید میگفتم نرو. همین منی که صدبار ماندنش را به رخش کشیده بودم. اما نگفتم. میدانستم بیفایده است و او کار خودش را خواهد کرد. اصلاً معلوم نبود چه وقت و کجا و چرا این تصمیم را گرفته است. چرا خواسته بود ناگهان این خیال باستانی را با واقعیت مواجه سازد. این میل ناگهانی به دانستن و داشتن قطعیت و احساس خستگی از توهم و تخیل به او نمیآمد. چرا مثل همیشه و قبل، همین جور گرگومیش ادامه نمیداد؟ چرا او که تا به حال اقدامی برای مواجهه نکرده بود، امروز به این فکر افتاده بود؟ تا به حال چیزی مانعش نبود. هیچ کدام به سفری دور نرفته بودند که مثلاً حالا برگشته باشند. گسست ناگهانی هم اتفاق نیفتاده بود. درهرحال پس از این سالها، میخواست بداند طی این سالها چیزی به کجا مانده یا نه. در نگاه خودش، در نگاه آن دیگری. اگر چیزی به جا نمانده باشد؟ و من خداخدا میکردم کهای کاش چیزی به جا مانده باشد. حتی مشاهدهٔ برق حسرتی کافی بود تا او باز یک دورهٔ دیگر زندگیاش را بتواندـ مثل قبلـ مغرور و باطمانینه و آرام و مهربان همسری کند و مادری. اما اگر آن یکی، حسرت اندکی حسرت را بر دلش بگذارد و برگردد چه؟
ـ اصلاً معلوم نیست پیدایش کنی. مطمئنی که میتوانی پیدایش کنی؟
ـ میدانم کجا میشود پیدایش کرد. پرسیدهام. هر جا باشد تا فردا برمیگردد. همه تا فردا برمیگردند. این منم که باید فردا بروم. تا نرفتهام میروم تا اویی را که حتماً تا فردا برگشته ببینم.
ـ با قرار قبلی میروی؟
ـ نه!
راست و دورغش با خودش. اما صبح زود دیدم دارد شال و کلاه میکند و پیشنهاد مرا برای اینکه حداقل تا جایی برسانمش رد کرد. هرچه باداباد. تا صبح بیدار مانده بود، خطوط چهرهاش عمیقتر شده بود. ناآرام بود و حوصلهٔ پرسوجو و جوابگویی نداشت.
ـ تو که آدرسها را بلد نیستی. بگذار تا یک جایی…
ـ لازم نیست. پیدا میکنم.
اصلا نمیشد موی دماغش شد. حال و حوصلهٔ شنیدن نطق و نصیحت را نداشت. قضاوت کار همیشگیاش بود و از اینکه موضوع آن شود عصبانی میشد. در نگاههای من، گاه استهزا میدید، گاه نگرانی، گاه متلک، گاه تایید و واکنشاش در همه حال، یک بیاعتنایی سرد و خسته و دور بود. اگر چیزی به جا مانده باشد چی؟ آیا قادر بود همهٔ نظم کهن را بر هم بزند؟ اویی را که سالها پایش را از محلهشان بیرون نگذاشته بود میدیدی که الساعه همهٔ زندگیاش را از هم بپاشد فقط اگر وعدهای میشنید. کاش وعدهای میشنید؟ای وای اگر وعدهای میشنید؟ دلواپس نه “کودک درون” او که “مادام بواری درون” او بودم. این خانزادهٔ محتاط پررودربایستی کافر کیش مومننمای مغرور بیاعتنای منزوی که حوصلهٔ احدی را نداشت، با هیچکس میانهٔ خوبی نداشت و خودش را یک تبعیدی میدانست. تصمیم گرفته بود سراغ تنها کسی که وقتی، لحظهای او را “از خود به در آورده بود”. کسی که نتوانسته بود هیچ وعدهای به او دهد به جز ردوبدل کلامی و نگاهی و حسرتی. همان کلمه و نگاه و حسرتی که دستمایهٔ خیال او شده بود طی این سالها.
ـ با دیدنش دنبال چی هستی؟ قبلا او نتوانست وعدهای دهد، امروز او هم بتواند، تو نمیتوانی. هیچوقت وعده و موعود همزمان نرسیده است.
ـ سلامی به دوستی. اصلاً تو نگران چه هستی؟
ـ نگران تو، این دیدار به چه کاری میآید؟
ـ نگران من نباش. من به دیدارهای بیفردا عادت دارم. فقط بگو ببینم قیافهام چهطور است؟
دلشوره داشت؛ اما شاد نبود. لحظهٔ دیدار نزدیک بود و دست و دلش میلرزید بیهیچ طراوتی.
ـ میخواهی متهمش کنی؟
ـ متهم؟
ـ میخواهی گله کنی؟
ـ گله برای چه؟
ـ منتظری بشنوی حکایت همچنان باقی است؟
ـ دیدنش کافی است.
ـ یادت نرود، مسافری. قطار از دست میدهی.
ـ زود برمیگردم.
بچههایش را گذاشت و رفت. به اهل خانه که از خواب پا شدند و بچهها نیز، گفتم رفته است کادو بخرد و زود برمیگردد. یکی دو ساعت مانده به حرکت قطار برگشت، با ساکهای خرید و بستههای کادو. در مجموع دو سه ساعت غیبت. فرصت کنجکاوی نبود. هم چشمها و گوشها نمیگذاشتند و هم زمان کوتاه بود. با عجله و سرسری رفت سراغ بستن چمدانها، پوشاندن لباس بچهها و خوردن غذا. در تمام این مدت پنهانی نیمنگاهی به او میانداختم تا دنبال فرصتی برای اینکه حرفی بزند هم نبود. عصبانی نبود، مغموم هم نبود. معلوم نبود گریهای کرده باشد. سوار ماشین شدیم تا برسانمشان به راهآهن. سکوت کرده بود و من مدام با بچهها از سفرشان حرف میزدم و هر از چندی از آینه به او نگاه میکردم. بالاخره پرسیدم:
ـ چهطور بود؟
ـ چاقتر و پیرتر. از اینکه این همه تغییر کردهام ابراز تعجب کرد و گفت که چرا بچهها را نیاوردم تا ببیند.
ـ زود برگشتی.
ـ آدرس را گم کرده بودم. دیر صدایش کردند، بعد هم که من باید برمیگشتم. در مجموع شد نیمساعت پس از بیست سال. چندتا از کارهایش را هم داد و بعد هم خداحافظی.
دنبالاش را نگرفتم و خودم را زدم به کوچه علیچپ. رسیدیم راهآهن. ازدحام و جستوجو برای پارک ماشین. چمدانها را آوردیم پایین و خود را رساندیم به گذر عبور مسافرین. وقت خداحافظی. روبوسی که کردم با سرخوشی و به قصد تسلی گفتم:
ـ خوب شد. خلاص شدی.
همینطور که دست بچهها را گرفته بود و داشت میرفت آنطرف، سرش را که پایین بود برگرداند و درآمد که:
ـ برای روزهای ناخوشی که خوب بود.
و من که تا امروز صبح نگران بودم که نکند مادام بواری محبوب من سر بردارد و از قرارش برنگردد، از امشب همهٔ دلواپسیام این شده که نکند حال که او برگشته، مثل مادام بواری محبوب فلوبر برگشته باشد.
آقای اسکار وایلد، گفتم نرو. خوب شد که رفت؟