بعداً قرار شد…
این جا
تنها جایی است
که به هیچ کس مربوط نیست…”
همه چیز به من مربوط است. خواستی اسماش را بگذار “روشنفکرِ عرصهی عمومی”، و لابد، یعنی اینکه، فضولِ همهی معرکهها، بیتخصص. تا اطلاعِ ثانوی، عموم و خصوص، چنان در هم تنیده، و به هم بافته است، که برای پیدا کردنِ ربط، و اظهارِنظر، همین که شهروندی، و به نامت اقدام میشود، کافی است تا همهچیز به تو مربوط باشد، و مجاز به اظهارِنظر باشی. این را آکادمیسینِ معروف و مورخِ فرانسوی، لوسین فور میگفت: “من، قبل از اینکه مورخ باشم شهروندم”.
برای زدنِ برخی حرفها، و فهمِ بعضی موقعیتها، تخصص لازم نیست. حضور در همینجا و هماکنون کفایت میکند. مثلاً برای اینکه، مدعی شوی، سیاه سیاه است، کارشناسِ رنگ هم نبودی، نباشی. همین که میبینی چشمانت نمیبیند، رنگها حذف شدهاند، دلت گرفته است، و خُلقات تنگ، معلوم است که ماجرا ربطی به تاریکی دارد.
یا اینکه، وقتی میبینی چشمانت به سوزش افتاده، نفسات بالا نمیآید، سرفه امانات نمیدهد، میفهمی که آلودگیی هوا بالا رفته است، و با تکیه بر عقلِ عملی، و منطقِ پلکانی، میرسی به مسببِ آن، که ماشین باشد، و سیاستِ کلانِ اقتصادیی ما، و سیاستگذارانِ آن، و همینطور، “یکبارگی”، میشوی لُغُزخوان و مخالف و ناراضیی مدنی. کارشناسیی هوا نمیخواهد.
برای اینکه مدعی شوی، که مثلاً نمیشود، هم به مقامِ مشاورتِ ریاستِ جمهور رسید، و هم، سرِ بزنگاه، از نگهداریی فرزند محروم شد، داشتنِ مواضعِ فمینیستی الزامی نیست.
بخشِ حوادثِ روزنامهها را که ورق بزنی، و بخوانی که پدری با همکاری و همدلیی دخترش، که جرماش تجربهی لحظهای آزادی بوده است، همان دختر را زنده به گور کرده، و بعد، در صفحهی دیگر، زنی، با همکاریی معشوقِ خویش، فرزندش را به قتل رسانده. پسری مادرش را کشته، و… نظراتِ دورکیم در بابِ اجتماعِ انومیک را، ندانستی هم، ندانستی. انومی یعنی همین. ری و روم و بغداد را با هم زیستن، هم زمان و هم مکان. تضادِ میانِ صدر و ذیلِ ساختارهای یک اجتماع:
مثال : راننده کامیونی میگفت، اگر خدای ناکرده در جادهای با عابری برخورد کنیم، مجبوریم کارش را تمام کنیم. خرجِ دیهی کاملة از دیهی قطعاتِ مختلفِ بدن که آسیب دیده، بیشتر میشود. قانونِ دیه آمده است تا بگوید انسان ارج دارد و قرب، و از همین رو، دیهی چشم داریم و دیهی گوش و دیهی دست و پا و… اما، همین قانون، در سرِ بزنگاه، مجرم را تبدیل میکند به قاتل.
آیا واقعاً لازم است که حقوقدان باشی تا بفهمی که بین مهریهی بالا، این شمشیرِ داموکلس بر سر مردان، و دیهی پایینِ قتلِ زنان، تضاد وجود دارد. دلت خوش است به مهریهی بالا، برای تامینِ امنیتات، و اگر، خدای ناکرده، به دستِ دامادِ ناراضی به قتل رسیدی، با هفت، هشت میلیون، شاید هم شانزده میلیون، میشود سر و تهِ قضایا را هم آورد.
متخصصِ روانشناسی هم که نباشی، میدانی که، با آویزان کردنِ آفتابه به گردنِ اراذل و اوباش، نمیشود او را از رذالت منصرف کرد، رذلتر میشود. حالا تو هی همایش بگذار، و متخصص دعوت کن.
برای فهم آیه مقدس لااکراه فی الدین، دانستن عربی کافی است. لازم نیست متخصص طراح لباس با لهجه غربی، هر شب از صدا و سیما به من بگوید دنباله روی از مد خلاف روح آزاد و خلاق است، همین من بیتخصص میفهمم که صحبت از آزادی و خلاقیت نیست، باز هم غرض تبعیت است، گیرم یک مد دیگر، مد مدیریت شده.
همین آخرین مثال را هم بزنم، و رها کنم : لازم نیست جامعهشناسِ فرهنگ باشی، تا مدعی شوی کارِ فرهنگیی مدیریتشده از بالا، همیشه جوابِ مطلوب را نمیدهد. شاهدم سخنانِ نمایندهی مجلس:
معنای این سخن روشن است. بیست و هفت سال کارِ فرهنگی، از طریقِ دانشگاه، آموزش و پرورش، و رسانهها، کافی نبوده است. اجازه داریم بپرسیم: کافی نبوده است، یا زیاد بوده است و نتیجهی عکس داده؟ “کافی” نبوده است، یا “کیفی” نبوده است؟ محتوایش غلط بوده است، یا روشاش؟ اصلاً به این بیست و هفت سال هم کاری نداشته باشیم، عقبتر رویم، و بپرسیم: چرا کارِ فرهنگی، همیشه، آن نتیجهای، که در آغاز مدِ نظر بوده، را نداده است؟ این فاصلهی میانِ آرزوها و آمال، و تحققِ عینیشان، و این تجربهی تاریخیی مکرر و محزونِ “چی فکر میکردیم، چی شد”، از کجا است؟ و از چه رو است؟ همهی ما ـ شهروند باشیم، سیاستمدار، یا روشنفکر، چپ یا راست، مدرن یا سنتی – سالها است که، در یک تجربه، متحد بودهایم: غافلگیر شدن. مخرج مشترکِ وجدانِ جمعیی ما همین است: رو دست خوردن از واقعیت. از هر طیف و طایفهای که باشیم، همین جملهی تاریخیی “چی فکر میکردیم، چی شد” را شنیدهایم، و میشنویم که، طیف و طایفهی مقابل هم، همین حس را داشته است. چرا از زمانی که یاد گرفتهایم خودمان ـ خودِ مذهبی، تاریخی، اجتماعیمان ـ را بدل به موضوعِ شناخت کنیم، سرشتِ پیام و پروژهای که طراحی کردهایم، در بسترِ واقعیت، و در مواجهه با دیگری، قدرت، اجتماع، و… دچارِ سرنوشتی شده است در تضادِ با اهدافِ اولیهای که ترسیمشده، و به دنبالاش، احساسِ غبن و تردید و سرخوردگی آمده است.
برای پیدا کردنِ پاسخ، به این پرسشهایی که، تخصص نمیخواهد، مجبوریم به سراغِ پاسخهایی رویم که متخصصین دادهاند تا تکلیفِ یکسری مفاهیم روشن شود، و آن، یعنی اینکه، تکلیفِ یکسری مفاهیم، از اساس، خیلی روشن نیست: اول از همه، “فرهنگ”، و تفاوتاش با کارِ فرهنگی، و دوم، کیستی و چیستیی “ما”، “مردم” “جامعه”، همچون موضوعِ فرهنگ، و هدفِ کارِ فرهنگی.
توماس مان، روزگاری (در آغازِ جنگِ جهانیی اول)، در خصوصِ فرهنگ، و تضادش با تمدن، حرفِ پرسروصدایی زده بود: “فرهنگ، برخلافِ تمدن، انسداد است، و در خودبستگی. نوعی استیل، فرم، رفتار، و ذائقه. نوعی ساماندهیی جهان، ساماندهیای که میتواند ماجراجویانه، مضحک، وحشی، خونین، و وحشتآور باشد. فرهنگ میتواند شامل معجزه، جادو، کودکآزاری، قربانی کردن انسان، تفتیشِ عقاید، تکفیر، و انواع و اقسامِ وحشیگری باشد”. اگرچه تفکیکِ میانِ فرهنگ و تمدن، امروزه محل تردید است، اما تعریف توماس مان، روشن ساختنِ آن وجهی از فرهنگ است، که متصلب و لایتغیر تلقی میشود، و منبعِ مشروعیتبخشِ مقاومت در برابر تغییر میشود.
فرهنگ را میتوان “مجموعه خصوصیاتی که زندگیی جمعیی یک گروه را، در دورهای خاص، معرفی میکند” نامید. “پرنسیبهای هنجاربخش، ارزشها، و ایدهآلهای یک قوم” (آلفرد وبر). یا مثلاً، “شکلِ شخصیی زندگیی روح و روانِ یک ملت” (هانری مارو). نقاشی، موسیقی، معماری، علوم، علومِ انسانی، فلسفه و ادبیات، درعینحال، اقتصاد و سیاست، که در ترکیب با هم، میشوند مشخصاتِ فرهنگیی آن.
میانِ این تعاریفِ از فرهنگ، و سخنانِ تحریکآمیزِ توماس مان، میشود یک مخرج مشترک گرفت: فرهنگ، یعنی مجموعه آنچه که داریم و نه همیشه خودآگاه، و شده است عادتهای ثانویی ما. هم نقاشی و موسیقی و ادبیات و مذهب و… است، و هم جادو، جنبل، کودکآزاری، و… در فرهنگ هند، هم شیوا و سانسکریت و… داریم، و هم سوزاندنِ زنان به هنگامِ مرگِ همسرانشان. در فرهنگِ آفریقایی، هم مذهبِ “وودو” و… داریم، و هم ختنهی دخترانِ خردسال و… مطالعاتِ فرهنگی نشان میدهد که: فرهنگ، یک وضعیتِ متصلب، یکپارچه، و صرف نیست. مدام در حال تغییر است، در هم آمیختگی را میپذیرد، و قادر است مولفههای متضاد با یکدیگر را (شبیه همان تناقضاتی که در بالا بدان اشاره شد)، بیدخالتِ در یکدیگر، همزیست سازد.
فرهنگ ممکن است دستخوشِ تغییر شود، بیآنکه ساختارهای اجتماعی تغییر کند، یا برعکس، همهی ساختارهای اجتماعی تغییر کنند، اما فرهنگ دستنخورده باقی بماند. “فرهنگ، ساخت و سازی مقارن است، که در هر لحظه تدارک دیده میشود. افراد و گروههایی که بر یکدیگر اثر میگذارند، تجربیات جدید را میپذیرند، یا رد میکنند، برای اینکه بتوانند با آرامش زندگی کنند، درگیر میشوند، یا خود را منطبق میسازند. درنتیجه، فرهنگ، مدام در کارِ ساخت و سازِ خود است” (گورویچ). از همین رو است که، گورویچ، مفهومی به نامِ ساختارِ فرهنگی را رد میکند، و از “تخریب و بازسازی”، همچون تنها دادهی قابلِ تکیه در امرِ فرهنگ، سخن میگوید.
فرهنگ، از یک سو، دلالت دارد بر آنچه که هست، یا هستیم، و از سوی دیگر، ناظر است بر آنچه میتوانیم باشیم، و نیستیم، و دوست داریم باشیم. مجموعهای است از هنجارهای ریشهگرفته در دیروز و از دیروز، که قدوم است و تشخص مرا میسازد، و نیز، وضعیتِ موجود، که حدوث است و محصولِ پذیرشِ تغییر. هم، یک سلسله خطوطِ کلیی ثابت، که ناماش مشخصهی فرهنگی است، و هم، یک سلسله خطوطِ جزییی مدام در حالِ تغییرِ شکل و در معرضِ تغییر. همین خصلتِ دوگانه در تعریفِ فرهنگ است که، گاه، میتواند چماقی شود برای هرگونه نوآوری، و گاه، دعوتی شود برای تغییر. همین وضعیتِ دوگانهی میانِ “هست” و “باید باشد”، دستاندرکارانِ فرهنگ را به حرکت وامیدارد، و نوعی اراده نیز واردِ کار میشود. هنگامی که میخواهیم در برابرِ ورودِ عناصری جدید مقاومت کنیم، بر خصلتِ متصلبِ و قدیمیی فرهنگ تکیه میکنیم، و از تعارضِ با آن حرف میزنیم، و وقتی میخواهیم طرحی نو دراندازیم، ناماش را کارِ فرهنگی میگذاریم، بود کردن نابودهای.
“باید کارِ فرهنگی کرد”، یعنی چه؟ یعنی: نارضایتی از موقعیتِ فرهنگ، و ایجادِ تغییر در آنچه که هست. وقتی میخوانیم که، دختری، در صبحگاهی، دست در دست پدرش، و بیهیچ اعتراضی، رفته است تا زنده به گور کردنِ خود را تدارک ببیند، معنایش این است که، هر دو، در چارچوبِ فرهنگِ خودشان عمل کردهاند. عملِ آنها، عملی است فرهنگی. در فرهنگِ قبیلهایی هر دو، مجازاتِ زنده به گور شدن، امری بدیهی و طبیعی تلقی میشده است. فرهنگ قبیلهای، مشروعیتبخشِ این تراژدی میشود. اگر بگوییم باید کارِ فرهنگی کرد، تا این فاجعه تکرار نشود، معنایش این است که، باید با این فرهنگ، که زنده به گور کردن را طبیعی میداند، مبارزه کرد. تفاوتِ “فرهنگ” و “کارِ فرهنگی” در همین جا است. همان است که توماس مان میگوید. کارِ فرهنگی، در بسیاری اوقات، یعنی درافتادن و مبارزه با فرهنگِ مسلط. مقصودِ نمایندهی اصفهان نیز، از گفتن این سخن، که بیست و هفت سال کارِ فرهنگی کردیم، یعنی اینکه، بیست و هفت سال با فرهنگِ شاهنشاهی مبارزه کردیم، تا فرهنگِ اسلامی جا بیفتد. یا هنگامی که روشنفکر میگوید: صد و پنجاه سال کارِ فرهنگی کردیم تا مفاهیمی چون قانون و عدالت و حقوق شهروندی و… جا بیفتد، یعنی همین. یعنی مبارزه با فرهنگِ مسلط، که بیقانونی بوده است و بیعدالتی و رعیتپروری.
اگر بپذیریم که، فرهنگ، با کارِ فرهنگی، تفاوت دارد، و گاه، در برابرِ هم میایستند، میتوانیم سراغِ موضوعِ بعدی برویم، و اینکه، چرا از نتایجِ کارِ فرهنگیی خود ناراضی هستیم؟ شاید به دلایلی از این دست:
ـ اول آنکه، اهدافِ کارِ فرهنگی، از همان آغاز، روشن نیست. گاه، معطوف است به وفاداری به آنچه که فرهنگ مسلط است و گاه، درافتادنِ با آن. گاه، تکثر است، و در بیشتر اوقات، یکپارچهسازی. گاه، همه بشوید شبیهِ “من”، و در بیشتر اوقات، “من” بشود درست مثلِ “ما”. بتی.اس.الیوت، در کتابی به نامِ “دربارهی فرهنگ”، میگوید: “وقتی اصطلاحِ فرهنگ در موردِ اصلاحِ ذهن و روحِ انسان به کار میرود، احتمال توافق بر سرِ چند و چون فرهنگ کمتر میشود”. اکثراً کارِ فرهنگی را با اصلاحِ روح و روان یکی گرفتهایم، و اصلاحِ روح و روان هم که معنایش روشن است. معنایش هم که روشن نباشد، شیوههایش چرا.
ـ دوم آنکه، ما با سطوحِ فرهنگیی متفاوت، نامتجانس، و گاه، از هم گسیختهای، روبهرو هستیم، که یکدستیی اولیهی خود را از دست دادهاند، و از همین رو، کنترل و پیشبینیی کارِ فرهنگی را ناممکن میسازند. تضادی که میان فرهنگِ فردی، گروهی، و اجتماعی، به وجود آمده، چشماندازِ کارِ فرهنگی را مخدوش ساخته است. “فرهنگ، تنها چیزی است که، نمیتوانیم، بهطور آگاهانه، به عنوانِ هدف، انتخاباش کنیم”. حتی، اگر هدفِ مطلوبی را در نظر بگیریم، “این هدفها را، صرفاً از طریقِ سازماندهیی آگاهانه، نمیتوان تحقق بخشید”. (الیوت. دربارهی فرهنگ. ترجمه حمید شاهرخ. نشر مرکز)
ـ سوم آنکه، حوزههای تاثیرگذاریی فرهنگی متکثر شده است. مراکزِ آموزشی فقط بخشی از یک کل را میتوانند منتقل کنند. قدرت نیز، یکی از ابعادِ فرهنگ است، و در ذیل آن فهمیده میشود، و نمیتواند به تنهایی، متولی ساخت و سازِ فرهنگی شود (همین است که نمایندهی مردمِ اصفهان را از نتایجِ کارِ فرهنگیی بیست و هفت ساله دلخور ساخته). خانواده، کار، روزنامهها، و… مراکزِ موازیی تاثیرگذاری هستند، و در اجتماعِ ما، این حوزههای متکثر، هماهنگِ با یکدیگر نیستند، و اهدافِ مشابهی را پی نمیگیرند، و از همین رو، ما را مدام با وضعیتهای غیرمترقبه روبهرو میسازند، و در بسیاری از مواقع، سرنوشتِ پروژهها را با سرشتِ اولیهشان ناهمخوان میسازند.
ـ “مردم” همچونِ موضوعِ کارِ فرهنگی.
ـ همهی این تذکراتِ مختصر را، میتوان “واقعیت”ی نامید، که بنابر تعریف، فرار است، و غیرِ قابلِ کنترل، و درعینحال، نقطهی عزیمتِ هر اقدامی، از جمله، اقدامِ فرهنگی. خواه، از بالا اعمال شود، خواه، از پایین تدارک دیده شود. واقعیتی، که ناماش را در بسیاری اوقات “مردم” میگذاریم، همان مردمی که، اهدافِ اولیهی کارهای فرهنگی را دستخوشِ تغییر و تبدیل میسازند، و گردانندگانِ کارهای فرهنگی را غافلگیر میسازند. همان مردمی که، گاه، از سوی طراحانِ کارِ فرهنگی، از هر طیف و طایفهای، مورد نقد قرار میگیرند (به خصوص وقتی که در اقلیتاند). گاه، بدل میشوند به منبعِ مشروعیتبخش (وقتی که در اکثریتاند): “مردم تعیین میکنند که این شود یا آن. مردم دوست ندارند، مردم دوست دارند. مردم خواهند فهمید. مردم خواهند گفت. باید شبیه مردم بود، به مردم باید اعتماد کرد، و…”. مفهومِ مردم، سالها است که همه را بازی میدهد، و اتفاقاً، مردم نیز، سالها است که همه را بازی دادهاند. میشنویم که مردم خواهانِ مبارزه با ناامنی هستند (از جمله ناامنیی اخلاقی، و مثلاً بدحجابی). و میخوانیم که، پس از این همه کارِ فرهنگی، حال و روزگارِ اخلاقیی مردم این است. بالاخره، مردم، بیاخلاقاند، و یا خواهانِ اخلاق؟ آنهایی که، برای اجتماعِ ما، بحرانِ اخلاقی ایجاد کردهاند، مردماند یا نه؟ این بدحجابها، اگر مردم نیستند، پس کیستند؟ اگر کارِ فرهنگیی بیست و هفت ساله جواب داده، و توانسته است برای اکثریتِ جامعه فرهنگسازی کند، پس دیگر کارِ اجرایی چه ضرورتی دارد؟ خواهند گفت: اکثریت کارش درست است، و در چارچوبِ فرهنگِ مسلط عمل میکند، و این اقلیتِ نااهل است که همخوانی ندارد. پس، به نامِ اکثریت، و فرهنگِ مسلط، و از طریقِ کارِ اجرایی، باید در برابرِ اقلیتِ نااهل ایستاد. کارِ فرهنگی با اقلیت جواب نمیدهد. میبینیم که، در اینجا، باز معنای کارِ فرهنگی، دیگر نه متفاوت با فرهنگ، که در ادامهی فرهنگ فهمیده میشود. کارِ فرهنگی، یعنی دفاع از عرفِ مسلط، حرکت در چارچوبِ تعریفِ متصلب از فرهنگ، به همان معنایی که، توماسمان از آن سخن میگفت. واقعیت این است که، واقعیت، عبارت است از، این و آن. از اکثریت و اقلیت نیز. اقلیتی که، حتی اگر در برابرِ اکثریت میایستد، برآمده از دلِ همان است، و اکثریتی که، اگرچه خیلِ عظیم است، اما، جا به جا از اقلیت تاثیر میپذیرد، و دیر یا زود، همان فرهنگِ اقلیت را، متعلقِ به خود میکند. نکند همین نگاه است که کارِ اجرایی را ضروری میسازد؟
برای خروج از این معضلِ تاریخیی اقلیت/اکثریت ـ بهخصوص از هنگامی که مفهومِ جدیدی را به نام مردم و یا مثلاً افکار عمومی کشف کردهایم ـ، شاید لازم باشد، درک رمانتیکِ ابزاری از مردم را، نقد کرد. در غیرِ این صورت، حالا حالاها، به ناماش میشود زد و بست. مردم، مفهومِ موهومی است ـ اگرچه عزیز و نوستالژیک ـ، ایهامی که میتواند سرچشمهی لایزالِ امید باشد، و درعینحال، مشروعیتبخشِ وضعیتهای عقیم. از انسانها صحبت کنیم که هزاران جورند، گیرم ناجور (افراد، گروهها، و طبقات اجتماعی). بعد، فکر کنیم به این موضوع که، این ناجورها را، چگونه میشود با آرمانها و اهدافِ خود جور کنیم (با کارِ اجرایی نمیشود). هیچ “ما”ی یکپارچهی یکدستِ متحد وجود ندارد، دیگر وجود ندارد، و به همین دلیل است که، همهی تکهتکههای این “ما”ی چند تکه، از نتایجِ کارهای فرهنگیای، که تا به حال انجام داده، دلخور است. مردم ـ مردمان ـ ممکن است گاه خاموش باشند، و گاه پرسرو صدا، اما، استعدادِ غافلگیر کردن را هیچگاه از دست ندادهاند. گاه مرا، گاه تو را، گاه آنها را.
ـ کارِ فرهنگی، درافتادنِ با فرهنگ است.
ـ کارِ فرهنگی، اصلاحِ روح و روانِ ما از طریقِ عرضهی حقیقت نیست، بلکه، ایجادِ تغییر در واقعیتِ ما است، و آن یعنی، بالا بردنِ کیفیتِ استعدادها برای فهمِ حقیقت و تحلیلِ موقعیتی که در آن قرار گرفتهایم، ارتقای قدرتِ تشخیص، و فراهم آوردنِ شرایطِ انتخاب (همان حقیقتی که کارهای فرهنگی به دنبال آن است).
ـ کارِ فرهنگی، مدیریتبردار نیست، و کافی نیست که بگویی: “کن”، تا “یکون گردد”.
ـ کارِ فرهنگی، با کلیتی به نامِ “مردم” سر و کار ندارد. با افراد، گروهها، و جامعهای سر و کار دارد چندسطحی، و از همین رو، باید از تعیینِ چشماندازِ کلان صرفِ نظر کند، از یکدستسازی بپرهیزد، امکانِ گزینش را فراهم سازد، و قدرتِ گزینش را بالا ببرد، و همیشه منتظرِ سر زدنِ غیرمترقبه باشد. در غیر این صورت، یا “سرخورده” میشود، یا “ناسزاگو”، و یا “خط کش به دست”. برای امیدوار بودن به یک اتفاقِ فرهنگی، اجتماعِ ما، به هیچ یک از این سه واکنش (سرخوردگی، ناسزاگوئی، خطکش به دستی)، نیازی ندارد. دستِ آخر اینکه، برای هرگونه طرحاندازیی کارِ فرهنگی، از همان آغاز باید نومید بود.