دعوت به بازگشت
بابوشکایی پیر و خسته از یک ناکجا سر میرسد و پا میگذارد به یک معلوم نیست کجایی دیگر. نه چندان زود معلوم میشود که پیرزن، سنپترزبورگ تنهاییاش را رها کرده تا پس از هفت سال به دیدن نوهای بیاید که در کمپ نظامی ارتش روسیه مستقر در چچن، افسر است و همهٔ این راه طولانی را طی کرده تا از او بخواهد برگردد و تکیهگاه او شود در این سالهای کهولت و تنهایی. الکساندرا، این مهمان ناخوانده، غرغرو، مقتدر، ناظر و حامی طی سه روز اقامت تبدیل میشود به آن شبح آزاد همهجا حاضری که با همدلی و کنجکاوی سر میکشد به هزارتوی این جهان مردانه، با هر که دلش خواست همسخن میشود، تمامی قراردادها، نظم خشک و سلسله مراتب دنیای ارتشی را نادیده میگیرد، بیآنکه در هیچ لحظهای دست از قضاوت این دنیای کثیف بدبوی نامهربان بردارد. نه میگذارد از او بپرسند به کجا میرود و نه اینکه از کجا میآید. نه شب میشناسد، نه روز. همهجا ملک، ملک اوست. بیمرز و بیسیم خاردار. در ادامهٔ همین گشت و گذارهای پرسشگر است که او آن سوی کمپ را دنیای قربانیان جنگ را کشف میکند. جایی که بهرغم وجود اثرات خانمانبرانداز جنگ، زندگی ادامه داشته است. اینجا نیز باز همان الکساندرای خستهٔ غرغروی مقتدر را میبینی که بیاعتنا به روس بودن خود و چچن بودن آن دیگریها در کوچهپس کوچههای بازار شهر به دنبال خرید آذوقه و سیگار برای سربازان جوان هموطنش است. اینجا نیز کنجکاوی و همدلی الکساندرا را رها نمیکند، بیتوجه به نگاه خصمانهٔ این و آن باب دوستی را با زن میانسال چچنی باز میکند، بیواهمه و بااطمینان به خانهٔ نیمهمنهدم او میرود، دراز میکشد، درد دل میکند و دست آخر با دستانی پر برای سربازان منتظر به کمپ برمیگردد و در پایان سفر و در بازگشت به روسیه، بار دیگر از نوهٔ خود میخواهد که برگردد و البته زنان چچنی را نیز به خانهٔ خود در سنپترزبورگ دعوت میکند. همین.
همهٔ ماجرای فیلم الکساندرا همین است. سفر مادربزرگی که خطر را به جان میخرد و به قلب بیگانه پا میگذارد. تنهاست اگر مقتدر و شکننده، اگرچه نترس، نیازمند و البته قاضی، بزرگوار در عین نوعی خشونت و بیاعتنایی. مادربزرگی که باز هم تنها برمیگردد، اما امیدوار به فردایی که شاید بتواند میزبان نوه و دوستان جدید غریبهاش باشد. همین.
آیا این همین، قصهٔ یک جنگ است یا ماجرای امکان یک امید؟ آیا این فقط همین، فیلمی دربارهٔ جنگ روسیهـ چچن است؟ یا این دو جبهه فقط بهانهاند، فرصتی، نقطهٔ عزیمتی تا قصه، فقط در قصهها نباشد. تا قصه رنگ و بوی واقعیت بگیرد و آدمها شبیه همین انسانهای در دسترس موجود باشند. تا هر جنگجو و هر جنگزدهای بتواند ردپایی از غم و خستگی خود را در این میان بیابد؟ مگر میشود دل سوزاند برای مسبب؟ درست است که مسبب هم آدم است، اما آدم، مسول نیز هست و باید قضاوت را بپذیرد. مگر میشود دل سوزاند برای آن مهاجمی که در برابر چشمان تو مشغول تمیز کردن سلاحش است تا کمی دورتر، شاید کمی دیرتر از کمپ خارج شود، بزند، بکشد و منهدم کند؛ گیرم خسته، گیرم جوان، گیرم رها شده در یک برهوت سرگردانی؟ اگر به نگاه سوخوروف اعتماد کنی جواب این همه آری است. بله میشود. اصلاً ضروری است. برای چه نشود؟ میشود از درون کمپ جنگجو به کمپ قربانی جنگ نگاه کرد. بیهیچ گونه نگاه خصمانهای و درعینحال به درون کمپ خود نظری انداخت، قضاوت کرد، اما همدلی و همدردی را فراموش نکرد. نگاه اعتماد ایجاد میکند. در جهان جنگزده همین است که کم است. اعتماد. اعتمادی که فقط یک نگاه سوم، حضور سوم بدان قادر است. سوخوروف جایی گفته است که الکساندرا فیلمی دربارهٔ جنگ نیست، فیلمی است بدون جنگ. با اندکی چونوچرا میتوان این حرف را پذیرفت. حضور جنگ در این فیلم کاملاً بیسروصداست.. تانکها، ساختمانهای منهدم، هلیکوپتری که در آسمانها پرواز میکند، دود و دمی که گهگاه اینجا و آنجای فیلم دیده میشود تنها تذکرات جنگی است. نه خونی بر زمین دیده میشود و نه جسدی. دربارهٔ علت جنگ و مشروعیت آن هیچ صحبتی نیست. هیچ روشن نیست که مقصر کدام است و قربانی کدام و به هر دو وجهه به یک چشم نگریسته شده است. چهرههای خستهٔ سربازان از یکسو و تخریب ساختمانهای شهر از سوی دیگر تنها موضعی است که گرفته میشود و آن ضرورت پایان جنگ است.
به این فیلم از دو منظر میتوان نگریست. با خوشبینی اگر نگاه کنی میبینی که از قضا غیبت مستقیم جنگ، زمان را در هم ریخته است و همین درهمریختگی زمان و مکان، مخاطب را در یک موقعیت جهانشمول مینشاند. آن جهانشمول غیرانسانی جنگ یا این جهانشمول آرزوی صلح. دیگر مهم نیست که طرفین این دعوا کیستند، بر حقاند یا خیر. این جنگ مشروعیتی دارد یا نه. حق با کدام یک از طرفین ماجرا است. نفس جنگ است که متهم میشود. همانی که موجب دوری جوان از وطنش، محرومیتاش از زن و زندگی، از طراوت و شادمانی و… موجب انهدام خانه و کاشانه، سر زدن کینه و نفرت و.. است. شاید اصلاً بشود فراموش کرد که این فیلم مربوط به نزاع روس و چچن باشد. سوخوروف به نوعی مخاطب را به یک توریست بدل میکند، توریستی که قرار است دست در دست الکساندرا وارد دنیای نظامیها – نوع نظامیـ بشود و ایبسا همدل با این موجودات ترحمانگیز گرمازدهٔ بیتقصیر. نگاهی از درون که خود موجب تعلیق قضاوت میشود. این کمپ میتواند در هر کجای این جهان جنگزده باشد. این سربازها نیز. آن ساختمانهای منهدم نیز. استفاده از فیلترهایی که خود فضایی ساخته غبارآلود و عکسوار یا شاید شبیه تابلوهای نقاشی، به این لازمانی و لامکانی کمک میکند. چهرهها، چچن باشند یا روس، سرباز یا غیر نظامی، در بسیاری اوقات تبدیل میشوند به یک سری مناظر، یک سلسله نماد.
سوخوروف مدعی است که فیلمش دربارهٔ روسیهٔ امروز نیست، سیاست روس در چچن نیست، دربارهٔ ارتش روس نیست، بلکه دربارهٔ روسیهٔ جاودانه است. مدعی است که به سیاست بیتوجه است. آیا نشان دادن سربازان خسته و تخریب چچن کافی است برای اینکه دعوت کنیم به پایان جنگ؟ بیطرح این موضوع که در این وسط چه کسی قربانی بود؟
همین دوگانگی است که بهانههایی میدهد به دست مخاطب تا بدبینانه نیز بنگرد. این فیلم در زمان نمایشاش در جشنوارهٔ کن ۲۰۰۷ واکنشهای متناقضی را در پی داشت. همین که با اجازهٔ مقامات روسی در کمپهای نظامیان روس فیلمبرداری شده است، در تمامی مدت فیلمبرداری، سوخوروف و گروهش تحت حفاظت پلیس روس بودهاند. اینکه به جنگ و واقعیت آن از درون کمپ ارتش سرکوبگر نگریسته شده و بهخصوص اینکه کرملین خواهان این است که فیلم در خود چچن هم به نمایش گذاشته شود. کدام وجه پیام فیلم به مذاق مقامات روس خوش آمده است؟ آیا این موضع که ببینید ما هم خستهایم و بیحوصله و بیایید و آشتی کنیم؟ اینکه درست است که ساختمانهایتان منهدم است و هر لحظه ممکن است بر سرتان آوار شود اما بهتر است فراموش کنید و مثلاً مهمان روس هم داشته باشید؟ اینکه خود شما هم خشونت نشان دادهاید و مثلاً اهل گروگانگیری هستید؟ (صحنهای در فیلم هست که چچنها را به عنوان کسانی که مردم بیدفاع را به گروگان میگیرند نشان میدهد.) اینکه درست است که آزادی حق طبیعی هر ملتی است اما برای تحققاش هوش و شعور لازم است؟ (گفتوگوی الکساندرا از پسرک میپرسد چه آرزوییداری و میشنود که سفر به سنپترزبورگ و نیز سفری به مکه. الکساندرا جواب میدهد : “برای مکه رفتنات کاری از دست من برنمیآید. ولی میتوانم تو را به سنپترزبورگ دعوت کنم.” و بع در پاسخ به پسرک که میگوید : “آزادی ما را به ما بدهید.” از الکساندرا میشنوی که میگوید : “باید برای آزادی هوش و شعور داشت.”[نقل به مضمون]) همین جزئیات است که برخی را نسبت به بیطرفی سوخوروف مشکوک کرده است. آیا او همان قدر که مدعی است در این فیلم بیطرف مانده؟ آیا با انتخاب چنین سوژههای زماندار و مکانمندی میشود فرازمان و فرامکان ماند و از امر جهانشمول سخن گفت؟ سوخوروف اصرار دارد که میشود. آن فرازمانِ فرامکان، زندگی است که بهرغمِ همهچیز ادامه دارد. در این سوی کمپ یا آن سوی آن. میل به زندگی جبههبندی نمیشناسد. از همین رو فیلمش را به این “فقط همین” نباید تقلیل داد. حیف است که تقلیل دهیم.
وجوه دیگری در این سفر الکساندرای روس به کمپ سربازان روس مستقر در قفقاز مسلمان هست. الکساندرا را فقط فرستادهٔ روسیه نمیتوان تلقی کرد. فرستادهای که آمده است تا از فرزندانش بخواهد که به میهن بازگردند. او نمایندهٔ زندگی است و در همهٔ پلان – سکانسهای سوخوروف، همین زندگی است که اگرچه خسته، اما پراقتدار و احترامبرانگیز، در لابیرنت کمپ مرگ، لخ میکشد، قیاس پیش میآورد، به هوس میاندازد و حسرت برمیانگیزاند. زندگیای که دیدنش، چشمان سربازان جوان را چهارتا میکند، از لب و لوچهشان آب آویزان میسازد و حتی وامیدارد که برای لحظاتی، تمیز کردن سلاح را به کناری بگذارند و به دنبال خلق موقعیتهای نادر یک روزمرهگی از دست رفته باشند. (جایی که سربازان با شور و شعف برای الکساندرا میز میچینند بیآنکه دسته گل را فراموش کنند و بعد همگی حلقه میزنند و هر لقمهای که از دهان این بانوی سالخورده پایین میرود تبدیل میشود به یک حادثهٔ نامتعارف خیرهکننده و نیز به یادآورنده.) این تقابل میان روزمرهگی جذاب زندگی و فراموشی آن را در همهٔ صحنههای فیلم میشود دید. الکساندرا را میبینی که مثل همیشه برای خوابیدن لباس خوابش را میپوشد، موهایش را شانه میکند، گوشوارههایش را درمیآورد. فردا صبح باز به همین ترتیب. ژستهای پیشپاافتادهای که تبدیل میشوند به نماد، نماد حیات در مقایسه با آن نوهای که در تخت کناری خوابیده است؛ کثیف و بدبو و آبله برپا، با آن یقهٔ چرک کتش و جورابهای پر عفونتاش که شدهاند نماد فراموشی همان حیات. بهخصوص وقتی میبینی که همان دقت زنانه و مردانهٔ الکساندرا برای کنترل وضعیت بهداشتی و نظافتی نوهاش را، سربازان برای وارسی نظافت سلاحهایشان به خرج میدهند. (صحنهٔ طولانی برق انداختن و روغن مالیدن اسلحهها توسط سربازان برای تدارک حمله و کشتارهای بعدی).
همین روزمرهگی جذاب زندگی که الکساندرا نماد آن است، شاید محرک اصلی نگاههای خریدارانه و نیز کودکانهٔ سربازان به الکساندراست. نسبتی که در بسیاری اوقات عمیقاً وجهی جسمانی به خود میگیرد و الکساندرا را نیز متوجه خود میکند. حتی میشود دید که او نیز از این نوع برقراری رابطه لذت میبرد (در صحنههایی چون شانه کردن موی مادربزرگ توسط نوه، در دعوت او به بازگشت و میل او به حمایت مردانه، توجه به فیزیک سربازان و…). از تنهایی مینالد، از نامهربانی همسر متوفیاش، از اینکه همیشه از یک حضور حمایتگر محروم بوده است و اکنون به آن نیاز دارد. در همهجا این نیاز تقابل را میتوان دید. یک نوع اندوه جسمانی و زخمخوردگی از غیبت زندگیای که بیهمدستی یکدیگر میسر نیست. بیهمدستی نوه و مادربزرگ البته و بیهمدستی ملتها با هم نیز. مگر نه اینکه حتی آن سوی کمپ، این نیاز و میل به آشنایی و همدلی با دیگری، نمایش داده میشود. (بهرغم نگاههای متخاصم و پر از کینه در هر دو وجهه. حضور الکساندرا در بازار و پسرک فروشندهای که حاضر به فروش نیست و ترسی که برای برقراری رابطه با این غیرخودیِ به خود، میشود حس کرد).
اتفاقی نیست که در این فیلم فقط زنان را میبینی که هنوز استعداد همزیستی را کاملاً از دست ندادهاند؛ امکان نادیده گرفتن را، فراموش کردن را، دلسوزی را و اعتماد کردن را.
این فیلم سادهٔ در دسترس، پیامی دارد ساده و در دسترس؛ دعوتی است به آشتی، امیدوار به بخشش و خواهان فراموشی، خطاب به مخاطبانی که استعداد این همه را ندارند و یا از دست دادهاند. آیا میتوان از ما ذهنیتهای جبههبندی شدهٔ ثنوی، مستقر در عرصههای حق و باطل، خواست که از جایگاه سومی، به خود و غیر خود بنگرند. از خود فاصله بگیرند و به دنبال کشف راههای نامتعارفی باشند که به دنیای آن دیگری، حتی خضم، منجر شوند؟ الکساندرا از طریق خلق موقعیتهایی تودرتو چنین تمرینی را ممکن میسازد : جنگجو یاد میگیرد به خود به عنوان موجودی خسته و فراموش شده و نیازمند نگاه کند و نه آن رزمندهٔ مقتدر پرسروصدای ترسناک. قربانی یاد میگیرد بر دشمن متخاصم دل بسوزاند و انسان بودناش را فراموش نکند. طرفین ماجرا با وساطت یک بزرگوار بخشندهٔ شجاع و البته شفاف، امیدوار میشوند به بازسازی پلهای رابطه در جهانی منهدم با سیمهایی خاردار. امیدواریای مسیحی یا دعوتی سیاسی؟ هر دو.