رنج، همچون هویت
مرگ هزاران یهودی(۹۶۰ هزار نفر) در آشوویتس، پرسش از دو مرگ دیگر را نیز به دنبال آورد، از سوی یهودیان و از سوی بسیاری از متفکران غربی، مرگ خدا یا مرگ انسان؟ برای یهودیان این پرسش پیش آمد: “آیا خدا (خدای تاریخی سنتیی یهودیان) در آشوویتس نمرده است؟”. به عبارتی، “در آشوویتس، یهوه کجا بود؟”. برای متفکرین غربی، وارثین عصر روشنگری، اما، صحبت از مرگ انسان بود: “آیا آشوویتس، مرگ ایدههای عصر روشنگری، انسان، ترقی، عقل، و جهانشمول نبود؟”. قبل از این پرسشها، البته، آلفرد روزنبرگ، سیاستمدار برجستهی هیتلری، در کنفرانسی در محضر نمایندگان مجلس در پاریس، به تاریخ ۱۹۴۰، اعلان کرده بود، و با افتخار، که: “ایدئولوژیی برتر” نازیسم، نوعی “تسویهحساب با ایدههای ۱۷۸۹”.
استر بنبسا Benbassa، در کتابی به نام “رنج همچون هویت”، که به زبان فرانسه، و در تاریخ ۲۰۰۷ به چاپ رسیده، به واکنشهای روحانیون، متالهین، و فلاسفهی یهود دربارهی حیات و ممات یهودیت پس از آشوویتس پرداخته است. او که خود از روشنفکران فرانسوی مطرح و فعال در حوزهی اجتماعی، استاد تاریخ یهودیت در مدرسه عالیی تتبعات عالی، و نیز یهودیتبار است، در این کتاب نشان میدهد که: پرسش از موقعیت خدای قادر خالق حامی عادل در آشوویتس، و البته تمامیی کمپهای مرگ نازی، از سوی یهودیانی که هویت خود را در طی قرون براساس رنجهای قوم یهود و نیز تحمل آن تاکنون تعریف کرده بودند، انشقاقات متعدد کلامی و الهیاتی تردید افتاده بود. این قطعیت که، رنج، ابتلایی الهی برای قوم برگزیده یا مجازات او تلقی شود، و در نتیجه، نشانگر عدالت خداوند، و زمینهساز امید برای فردای موعود باشد، این قطعیت که، رنج، و امید به خلاصی از آن، هر دو، معطوف به ارادهی خداوندی است، رنجهایی آبستن موعود. این قطعیت تبعید، اگرچه دردناک است، اما، بستر امید نیز هست. این باور تاریخی در فرهنگ مذهبیی یهود، که این همه رنج از سوی خدای عادل بی پاداش نخواهد ماند، و آن، همان وعدهی پایان تبعید است، و بازگشت به سرزمین موعود، پاداشی که طی قرنها یهودی را میزبان صبور درد کرده بوده است، و بدل به تکیهگاهی اعتقادی شده بوده تا در ذیل آن یهودی بتواند در شرایط سخت مقاومت کند، و صفوف متحد خود را همچون یک قوم حفظ نماید، حتی اگر در به در. رنج همچون عامل بسیج و نیز هویتبخش. حافظهی رنجمداری که از اولین جنگهای صلیبی مستقر میشود.
اما حافظهی رنجمحور یهودی، بعد از آشوویتس، دیگر نمیتواند به رنج همچون نجات یا مجازات نگاه کند، و آن را عین بیعدالتی میبیند، و خود را قربانیی آن، و دیگر در محتویت رنج هیچ فضیلتی نمیبیند. وقتی رنج کشیدن بیعدالتی تلقی شود، دیگر رنجکشیده به دنبال گرفتن حقاش میرود. این رنج، و نیز ظلمی که بر او رفته است، میشود منبع “حقخواهی”ی امروزین. یهودیای که تا به حال تحمل رنج را به امید پاداش اخروی تحمل میکرد، امروز تحت تاثیر نگاه حقخواهانهی مدرن، خواهان امتیاز میشود، و از همه مهمتر، برای به دست آوردن حق از دسترفتهی خود، به نادیده گرفتن “دیگری” متوسل میشود. در فرهنگ قدسیزداییشده، رنجکشیده دیگر نه امیدوار به اجر اُخروی، که در پی گرفتن امتیازاتی جدید است.
استر بنبسا شرح میدهد که، پس از آشوویتس، چند نوع پاسخ از سوی متفکرین و نیز متالهین یهودی، به پرسش جایگاه خدا در کمپهای مرگ داده شد:
۱. پاسخ ارتدوکسهای افراطی، که همچنان بر محور تفاسیر سابق میچرخید: رنج ـ تنبیه / رنج ـ نجات. کسانی که معتقد بودند آشوویتس مجازات گناهانی است که خود یهودیان انجام دادند (بهخصوص اشاره به لائیسیته صهیونیستها داشتند. در این قرائت، صهیونیستها متهم به بدعتگذاریاند، و آن اینکه برای بازگشت به سرزمین موعود نباید به انتظار موعود نشست).
۲. پاسخ متالهینی که، اگرچه معتقد بودند که آشوویتس تفاوت چندانی با دیگر بلایایی که بر سر قوم یهود آمده ندارد، و اینکه هر نسلی آشوویتس خودش را داشته است، اما نمیتوان چنین فاجعهای را به اراده و عدالت خداوند ارجاع داد. این دسته از متالهین، برخلاف ارتدکسهای افراطی، وجود کمپهای مرگ را به گناهان بنیاسرائیل ربط نمیدادند، و این کشتار جمعی را عین بیعدالتی میدانستند، بیعدالتیای که به دلیل پنهان شدن چهرهی خداوند رخ داده است: “خداوند چهرهی خود را در این ایام پنهان کرده است، تا چهرهی انسان برملا شود”. پنهان شدن چهره خداوند، که تعبیری است موجود در کتاب مقدس، به نوعی معنایش عقب نشستن خداوند است از تاریخ. عقبنشستنی که بروز حوادث انسانی را ممکن میسازد، حوادثی که خداوند میتوانست جلودارش باشد، اما جلوگیری نکرد. عدم ممانعت البته به معنای این نیست که خداوند خواستار آن فاجعه بوده، بلکه از آن رو است که انسان را مسولیتپذیر سازد، و نیز به او بنمایاند که در غیبت خداوند انسان به چه کار قادر است. تاریخ در این توجیه به دو بخش تقسیم میشود: تاریخ قدسی و تاریخ انسانی. در نتیجه، خدا در آشوویتس نمرده، اما پوشیده ماندناش فاجعه را ممکن ساخته است. ضرورت پنهان ماندن خداوند البته سکوت او را توضیح نمیدهد، اما سکوت او را مشروعیت میبخشد.
این موضع، خود، نوعی نوآوری بود. برای اولین بار سخن از عدم مشروعیت رنج کشیدن به میان میآمد. نتیجهی منطقیی این نگاه این بود که، اعلان مرگ خدا در آشوویتس، همان چیزی است که نازیسم خواهان آن بود، نازیسمی که یهود را تجسم اراده و حضور خداوند میدانست، و نابودیی آن را تدارک میدید. آشوویتس نه تنها نشان داد که انسان میتواند با یهود چه کند، بلکه نشانگر آن بود که انسان چه بر سر هم نوعاش میتواند بیاورد. این نوع نفسیر، از آنجا که خواهان نوعی تضمین و تداوم در الهیات یهودی است، بر دیالکتیک امید و رنج پای میفشرد، و از همین رو، معتقد است که اگرچه کسوف خداوند ممکن است، اما همواره باید منتظر ظهور دوبارهی او شد. پیدایش اسرائیل، به دنبال آن انهدام گسترده، گواه خروج خداوند است از پشت نقاب. رنج در نتیجه ضروری است، بیآنکه سرکوب مشروعیتی داشته باشد. حتی اگر انهدام قوم یهود نتیجهی دخالت خداوند بوده، نباید آن را مجازات تلقی کرد. چنانچه عیسی اگرچه ناعادلانه میمیرد، اما مرگ او موجب نجات بشریت میشود. همهی کشتهشدههای آشوویتس شاید فدیههایی بود برای ممکن ساختن بازگشت به سرزمین موعود، در همین جا و هم اکنون.
پاسخ سوم اما، پاسخ متفکرینی بود که مرگ خدا را در آشوویتس به صراحت اعلان کردند. استر بنبسا به روبنشتاین نویسندهی کتابی معروف به نام “پس از آشوویتس” اشاره دارد که نماینده این گرایش مسلط است: روبنشتاین معتقد است که آشوویتس همهی پایههای ایمان به خدای تاریخی سنتیی یهودیت را از میان برده است. در نگاه روبنشتاین، کشتار دستهجمعی با وجود خدا همخوانی ندارد، تنها راه، وجود داشتن است، همان چیزی که هیتلر در پی انکار آن بود، وجود داشتن به هر قیمتی. “بعد از کمپهای مرگ، هیچ ارزش متعالیی دیگری، به جز وجود داشتن، وجود ندارد”. فاکنهایم متفکر آلمانی و نویسندهی کتابی به نام “اندیشیدن پس از آشوویتس” از همین رو معتقد است که، اسرائیل واکنشی است به آشوویتس: بقا به هر قیمتی.
– وقتی که رنج دیگر نه همچون موهبتی الهی، که همچون یک بیعدالتی تلقی میگردد، همهی تلاش آنکه خود را قربانی میداند، این است که دستاندر کار اعادهی حقوق از دسترفتهی خود شود، و این یعنی سکولاریزه کردن انتظار. یعنی قدسیزدایی از موعودگراییی تاریخیی ادیان. یعنی پا به میانهی میدان گذاشتن انسان، در غیبت خداوند باشد، یا در حضور او.
– وقتی که یک قوم، یک اجتماع، و یا یک مذهب، همهی هویت خود را بر محور رنجهایی که کشیده است تعریف میکند، و همهی واقعیت را از دریچهی رنجی که کشیده مینگرد، نه تنها به رنج “دیگری” بیاعتنا میماند، که قادر است خود مولد رنج دیگری شود، و نام آن را وفاداری به دیروز بداند. کیش حافظه آئینی ساختن رنجمداری، و رنج را منبع مشروعیت نه آن جهانی، که پایههای قدرت دنیویی خود ساختن.
در کنارِ آن همه مرده در کمپهای مرگ، راستی، آن “دیگری”هایی که گفته شد، نیز مردهاند؟ انسان و خدا؟ چنین پیداست که، هنوز خیر. هنوز که هنوز است، به نامِ هر دو، میمیرانند و میمیرند: در غیبتِ انسان، در غیبتِ خداوند.