منوی ناوبری برگه ها

جدید

دست‌پروردگانِ مکتبِ اسلام

درباره شریعتی
مجموعه آثار ۱۸ / اسلام‌شناسی ۳

.

نام سخنرانی : دست‌پروردگانِ مکتبِ اسلام
سخنران : دکتر شریعتی
مکان : حسینیه ارشاد
مجموعه آثار ۱۸ / درس بیستم
نام مجموعه آثار : اسلام‌شناسی ۳


درس ۲۰

امروز طبقِ قرار باید به برنامهٔ سوال و جواب می‌پرداختیم، و در آخرِ عرایض‌ای که مقدمتاً دارم، اگر خانم‌ها و آقایان سوالاتی داشته باشند که در فرصتِ کم، امکانِ جواب گفتن‌اش باشد و فوری بدانند؛ ممکن است طرح بفرمایند تا جواب بدهم. اما دو نکته را به عنوانِ اطلاع می‌خواستم خدمتِ تان عَرض کنم:

یکی مربوط به برنامه‌ی ابوذر است که امروز قرار بود برای دانشجویانِ کلاس اجرا شود، ولی به روزِ دوشنبه موکول شده و از یکایکِ شما عُذرِ بسیار زیاد می‌خواهم، برای اینکه می‌دانم برنامه‌هایی داشتید که به خاطرِ این، حذف کردید و شنیدم که عده‌ای از دانشجویانِ کلاس که رفته بودند، از راه‌های دور و حتی از شهرستان‌ها آمدند. به هر حال امکانِ اجرایش در امشب نبود و ناچار به روزِ دوشنبه یعنی شبِ سه شنبه یا دوشنبه شب موکول شده و من از خانم‌ها و آقایان‌ای که کارتِ عضویت در کلاس دارند خواهش می‌کنم که اگر بتوانند، روزِ دوشنبه تشریف بیاورند ( ساعت را در آفیش اعلام کرده‌اند. ممکن است اطلاع پیدا کنید یا ممکن است الان به ما اطلاع بدهند).

مسالهٔ دوم که می‌خواستم عرض کنم، ( اینست که ) چون طبقِ مَعمول ایامِ تابستان را حسینیهٔ ارشاد تعطیلاتِ تابستانی دارد و کلاسِ من در مرداد مسلماً تعطیل است، این آخرین درسی است که من اینجا به عنوانِ پایانِ درسِ اسلام شناسی در این فصل می‌دهم و درسِ آینده را به آینده واگذار می‌کنم. و اما چون الان بیشترِ دانشجویانِ کلاس جمع هستند و بیشتر برای برنامهٔ ابوذر آمده‌اند ـ طبقِ خواهش‌ای که من کردم و ضرورت و اهمیتی که برای این جور برنامه‌ها قائل هستید ـ ، بیشتر به ابوذر و برنامهٔ ابوذر می‌اندیشیم، و همچنین چون آخرین کلاس است و آخرین درس است، اجازه می‌خواهم چند نکته‌ای را عرض کنم که شاید در مسیرِ درس نباشد و جزءِ برنامه‌ی سوال و جواب نباشد، ولی لازم می‌دانم.

روزِ دوشنبه ساعتِ شش بعدازظهر برنامهٔ کلیِ ابوذر شروع می‌شود، که در حدودِ یک ربع گزارشی از زندگیِ ابوذر و شخصیتِ ابوذر است، یا زندگی نامه‌ای از ابوذر است و بلافاصله اجرای برنامه‌ی “یک بارِ دیگر ابوذر” است. شما احساس کردید که من با چه جِدیتی و اهمیتی به برنامهٔ ابوذر نگاه می‌کنم، ( و این ) به خاطرِ دو مساله است که یکی مسالهٔ خصوصی است، خاص است، جزیی است، و یکی مساله‌ی کلی است و دانستنِ این هر دو برای شما ( لازم است )، که تنها گروهی ( هستیم ) که در این جامعه مثلِ هم فکر می‌کنیم و احساسِ مسئولیتِ مُشابه و مشترکی داریم و با هم در این دوران و این زمان، به هر حال توفیقِ این را پیدا کردیم که مدتِ یک سالی باهم بنشینیم و با هم تبادلِ فکر کنیم و بیندیشیم و بکوشیم تا شاید بتوانیم هم خودِمان به یک آگاهی و یک ایمانِ خودآگاهِ مذهبی و همچنین مسئولیتِ اجتماعی برسیم، و هم شاید راهی باز کنیم برای جامعهٔ مان بر اساسِ مسئولیت‌ای که هر یک از ما در برابرِ جامعه‌اش و در برابرِ زمان‌اش و در برابرِ ایمان‌اش دارد. دانستنِ این دو نکته برای شما به عنوانِ همفکرانِ من لازم است. غیر از مساله‌ی شخصی و کاملاً فردیِ قَضیه ـ که من تمامِ عُمرِ حقیقی‌ام را با ابوذر در تماس بودم و از دورانی که شاگردِ مدرسه بودم تا الان، خیلی از افکار، صورت‌های ذهنی، حساسیت‌ها، اطلاعات، معلومات و امثالِ اینها تَحول و تغییر پیدا کرده، رفته و آمده، اما تنها چهره‌ای که همیشه در ذهن و در قلب‌ام ثابت مانده، چهره‌ی ابوذر است، و اینست که یک دلبستگیِ روحی و عاطفی هم نسبت به مردی که همهٔ مان به طورِ مشترک برای او احترام و جلال و عظمتِ انسانی و مذهبی قائل‌ایم، پیدا کردم ـ مساله‌ی خصوصی‌ای که در برنامه‌ی ابوذر هست و می‌خواستم عَرض کنم، اینست که خودِ ابوذر اساساً یکی از بهترین چهره‌ها و یکی از برجسته‌ترین چهره‌ها ـ به تصدیقِ شخصِ پیغمبر ـ است.(۱)

اصحابِ نمونه‌ی پیغمبر

بعد از ایجادِ جبهه گیری‌های سیاسی و اجتماعی و بَعد فکری و ایجادِ شکاف و اختلاف در این “حزب الله” و جناح بندی‌های داخلی و به هر حال ایجادِ تَفرقه در وحدتِ امتِ اسلامی ـ که تحتِ رهبریِ پیغمبرِ اسلام تشکیل شده بود ـ و ( هنگامی که ) جبهه‌های پنهان و باندهای پنهان رو آمدند و پیوندهای اَشرافی و قبایلی و جاهلی باز کاملاً زنده شد و ناچار صَف‌ها در برابرِ هم ایستاد و همه‌ی صَف‌ها در برابرِ علی، از میانِ اصحابِ بزرگِ پیغمبر(۲)، شخصیت‌هایی که غالباً ماده‌ی خام بودند، و واردِ اسلام شدند و همه چیزِشان را از اسلام گرفتند، آن چنان که باید هم می‌بودند، خوشبختانه بدونِ استثناء درست مثلِ خودِ علی در جبهه‌ی علی قرار گرفتند و به او وفادار ماندند و اینها نخستین گروهِ تشیعِ علوی را در تاریخ و در نخستین شروعِ تاریخِ اسلام و یا اسلام در تاریخ، به وجود آوردند و اگر کسی می‌خواهد شیعه‌ی راستین را بشناسد؛ آن شیعه‌ی پیش از صفویه را بشناسد و پیش از این دگرگونی‌ها و مخلوط شدن‌ها و در هم شدن‌ها، شیعه‌ی زلال را بشناسد، باید از اینجا شروع کند و این گروه را بشناسد.

این گروه بهترین نمونه و مطمئن‌ترین نمونه‌ی چگونه شیعه بودن را به ما می‌دهد و هم چگونه مسلمان بودن را، هم تشیعِ علوی را و هم سنتِ پیغمبرِ اسلام را و هم قرآنِ اولیه را ـ آن طوری که “ اولی”‌ها می‌فهمیدند، و الّا متنِ قرآن که ثابت است ـ و اینها نشان می‌دهند که بهترین پَروَردگانِ پیغمبرِ اسلام و بهترین یاران و پیروانِ علی هستند و نشان می‌دهند که این تشیع و اسلام، دو کلمه‌ی مترادفِ هم‌اند.

یکی از اینها، سَلمان است. درست است که سَلمان در ایران شخصیتِ بسیار بزرگی بوده، اما در جستجوی پیام‌ای که گُم کرده بود و در جستجوی گُم شده‌ای که در فِطرت‌اش احساس می‌کرد، اما نمی‌دانست چیست ـ ولی می‌دانست و یقین داشت که هست ـ و در جستجوی راهی و ایمانی ( تازه بود )، که راه‌ها و ایمان‌هایی، مثلِ زردشت و مسیحیت و مذهبِ یهود و مذهبِ مَزدک و مذهبِ مانی، که آن موقع‌ها بر اندیشه‌هایی مثلِ سَلمان عَرضه می‌شد، راضی‌اش نکرد، در همه جستجو کرد و همه را آگاهانه و دقیق، نه با تَعصب و دُشنام و تکفیر، گَشت؛ همه را تحقیق کرد و وارد شد؛ در متنِ متونِ این مذاهب مُحققانه و درست مثلِ یک پیرو، مطالعه کرد و بعد گذشت، به مذهبِ دیگر گذشت، به مذهبِ دیگر و… بعد رسید به هیچ و از آنجا چون نمی‌خواست در این هیچی و در این پوچی بِماند ( یک روشنفکرِ مُتِفَنن نبود که همین جوری “ اَلَکی” و به خاطرِ اشباعِ ذهنی و روحی‌اش دنبالِ یک ایدئولوژی بگردد )، بلند شد و زندگیِ شاهزادگی و تمدن و آزادی و نعمتِ آن زمانِ ایران را رها کرد و تنها به صحرا رفت و در آنجا اسیرِ یک کاروان شد، بَرده شد، بعد سرنوشت، او را به مدینه بُرد و آنجا به یک یهودی فروختندش و به عنوانِ غلامِ یک یهودی در یک باغی ـ که الان در مدینه است ـ کارگر شد.

به هر حال وقتی سَلمان در مدینه واردِ اسلام می شود. برده‌ای است در خانواده‌ی یک یهودی. اینست که می‌گوییم بعد که “سلمان” می‌شود، همه‌ی سلمان بودن‌اش را از اسلام می‌گیرد، از ایرانِ باستان چیزی همراه ندارد، آنها همه را شسته و ریخته و تمیز آمده، و فطرت‌اش درست مثلِ یک صفحه‌ی سفید در زیرِ دستِ پیغمبرِ اسلام و این انقلابِ تازه‌ای که انسانِ تازه می‌ساخت (قرار می‌گیرد). همین سلمان که یک برده بود، و در آن موقع عَجَم بود و در نظرِ آنان (اعراب) عَجَم، تحقیر شده و نژادِ پَست بود، بعد به مقامی رسید که انصار و مهاجرین با هم بحثِ شان درگرفت که سَلمان مهاجر است یا انصار؟ گفتند که اگر مهاجر باشد باید از مکه به مدینه آمده باشد، که نیامده؛ اگر انصار و از انصار است که باید مَدَنی باشد و سَلمان مَدَنی نیست. پیغمبرِ اسلام مشکل را حل کرد، گفت: “سلمان از خانواده‌ی ماست”، و اینکه گفت، “سلمان از خانواده‌ی ماست”، یک تعارفِ ادبی نبود، یک “کمپلیمان” نبود و یک تعریفِ اخلاقی نبود؛ به این معنا بود که واقعاً سلمان عضوِ خانواده‌ی پیغمبر تلقی می‌شد، و واقعاً نام‌اش سلمانِ محمدی شد، و واقعاً در دوره‌ای که عُمَر لیستِ مسلمانانِ بزرگ را برای حقوق دریافت کردن از بیت المال نوشته بود، مهاجرین در یک لیست بودند، انصار در یک لیست و بَدریون در لیستِ دیگر، و… (ولی) سلمان در لیستِ خانواده‌ی شخصِ پیغمبر اسم نویسی شده بود و از حقوق‌ای می‌گرفت که اعضای خانواده‌ی پیغمبر ـ اهلِ بیت ـ می‌گرفتند. این نشان می‌دهد که سلمان از بردگی و گمنامی و بیگانگی تا خویشاوندیِ محمد را در اسلام طِی کرده است و این مرد، مردی است که بعد از انتخاباتِ سَقیفِه به تلخی گفت: “کردید و نکردید”، و این چه جمله‌ی عمیقی بود، جمله‌ی مُبهمی که تاریخ تفسیرش کرد؛ و او گفت، که تاریخ تفسیرش کند؛ و با لحنی گفت که گویا معنیِ این کارِتان بعدها معلوم خواهد شد: “کردید”. وقتی گفتید این انتخابات را این طوری کردیم و آن طوری انتخاب کردیم، گفت: “کردید و نکردید”؛ و بعد نومیدانه این مرکزِ انقلاب، مرکزِ امید و مرکزِ آن همه جوشش و آن همه حیات و حرکت را گذاشت و به مَدائِن ـ وطنِ اصلی‌اش ـ آمد و آنجا مُرد و او اولین کسی است که بَذرِ محبتِ خانواده‌ی علی و خانواده‌ی پیغمبر را در ایران کاشت.

یکی از چهره‌های عزیزِ محمد و یکی از شخصیت‌های صمیمیِ شخصیِ علی، میثمِ تَمّار است، که یک خرما فروش است (گروهِ علی را می‌خواهم معرفی کنم). یک طَبَق خرما داشته، در آن خرما می‌ریخته و کنارِ کوچه می‌نشسته و خرما می‌فروخته.

(دیگری) صُهیبِ یونانی است که به او رومی می‌گویند ـ چون مسلمان‌ها یونانی‌ها را هم رومی می‌دانستند ـ ، کسی که بیگانه و “عَجَم” است و هیچ پایگاه‌ای از نظرِ طبقاتی و خانوادگی و خاکی و خونی در جامعه‌ی عرب ندارد.

و بلالِ حَبَشی است، کسی که بیش از همه از نظرِ ارزش‌های جاهلی مَنفور است و بیش از همه از نظرِ ارزش‌های اسلامی عزیز و مَحبوب شد، برای اینکه بلال، حَبَشی و سیاه پوست است؛ و عرب، به عنوانِ عالی‌ترین نژاد، قُریش را در عرب و به عنوانِ پست‌ترین نژاد، حَبَشی را در سیاه پوست‌ها مثال می‌زد و بلال، سیاهی آن هم از حبشه و بالاخص که از بازماندگانِ قُشونِ ابرهه‌ی حَبَشی بود که آمده بود کعبه را بُمباران کند، و او از طرفِ مادر، از بازماندگانِ آن نسل است، و این او را، بر اساسِ ارزش‌های جاهلیتِ عَرب و از نظرِ نژادی و خانوادگی، بیشتر مَنفور کرده بود؛ و اسلام در اینجا در ظرفِ ده سال، به طورِ مُعجزه آسا ماهیتِ یک قوم و سنت‌های ریشه دار و کُهَن را تغییر می‌دهد(۳)، ( به طوری که ) در آن موقع، بلال، یک آدمِ سیاه پوست، بیگانه، حَبَشی و از بازمانده‌های اَبرهه‌ی دشمنِ عرب که آمده کعبه را ویران کند ( خانواده‌اش یک چنین سابقه‌ی مَنفوری دارد )، و ( کسی که ) غلامِ اُمیة بنِ خَلَف است، زبانِ عربی هم دُرست بلَد نیست و قِرائت‌اش هم دُرست و صَحیح نیست، سخنگوی رسمیِ شخصِ پیغمبرِ اسلام می‌شود و پیغمبرِ اسلام که او را انتخاب کرد، دیگر، در تمامِ مدتِ عُمرش، تغییر نداد و اذان که فریادِ اسلام است، شعارِ اسلام است و سخنِ اسلام است ـ که هر چندی یک بار به جهان اعلام می‌شود ـ تا آخر از حلقومِ بلال در آمد. ( ارزش‌ها تغییر پیدا کرد ). او غیر از شخصیت‌هایی مثلِ عَُثمان، شخصیت‌هایی مثلِ عبدالرحمنِ عوف، مثلِ طَلحه و مثلِ زُبیر در آن جبهه‌ای است که در جاهلیت شخصیتِ خانوادگی داشته‌اند، و به اسلام هم که آمده‌اند، همان شخصیتِ شان را با شخصیتِ جدیدِ شان قاطی کرده‌اند، و جامعه هم نتوانست از هم تَفکیک کند.

یکی هم ابوذر است : ابوذر هم یک عربِ بَدَویِ از صحرا آمده است؛ نه کتاب خوانده، نه دفتری دیده، نه خطی نوشته و نه مکتب‌ای و نه استادی، نه تمدن‌ای، نه جهان‌ای، نه معلم‌ای، نه پیری و نه مُرشِدی، هیچ. و ذهن و روح‌اش به هیچ چیز، از این علوم و از این معارف و از این هدایت‌ها و از این مذاهب‌ای که آن موقع به اسمِ مسیحیت، رهبانیت، مذهبِ زردشت و امثالِ اینها در شبه جزیره رِخنه کرده بود، آلوده نشده بود: پاک، تمیز، مثلِ کویری که در آن زندگی می‌کرد. بعد واردِ اسلام شد و ابوذرِ غفاری شد و از صورت جُندب بنِ جناده‌ی بَدَوی و صحرا نشین، در ظرفِ چند سال به صورتِ ابوذرِ غفاری درآمد، که پیغمبرِ اسلام با تعبیرِ خاصِ خودش بزرگ‌ترین تجلیل‌ها را از او کرده ـ گر چه بَعد این ارزش‌ها همه سقوط پیدا کرد و ارزش‌های آن گروهی که دارای ارزش‌های جاهلی بودند ـ و جاهلی هم بودند ـ ثابت و باقی ماند: به صورتی درآمد که پیغمبرِ اسلام می‌گفت: “جبرئیل بر ابوذر سلام می‌کند، و او در آسمان‌ها مشهورتر از زمین است”، و “شَرم و پارساییِ ابوذر همچون مسیح بنِ مریم است”، و “ ابوذر یک ظرفی داشت که چندان از علم انباشته کرد که لبریز شد”. اینها تجلیل‌های علمی است، نه فقط اخلاقی و انسانی و روحی؛ و پیغمبرِ اسلام او را به عنوانِ یک مَرجَعِ علمی معرفی می‌کند. و بعد او یکی از بنیان گذارانِ اساسیِ نهضتی می‌شود، که در تاریخ، به نامِ نهضتِ تشیعِ عَلَوی، و به نامِ نهضتِ اسلامِ انقلابی، علیهِ اسلامِ خلافت، و علیهِ تسننِ اُموی، که به نامِ تَسننِ محمدی، حاکم بر اسلام بود، تَجلی پیدا کرد. او، اولین فریادی بود که، رسماً، ولو تنها، علیه این رژیم، که انحراف‌اش در آن زمان به اوج رسیده بود، و بعدها بیشتر شد، و به صورتِ خطرِ مُهلکی درآمد، که اسلام به کلی قلبِ ماهیت داد، اعلامِ خطر کرد، و بر سَرِ این اعلامِ خطر جان‌اش را باخت.(۴)

آنچه که می‌خواستم عَرض کنم اینست که ابوذر و سَلمان، هر دو، به عنوانِ بهترین نمونه‌های پَروَرده شده‌ی اسلام و بهترین چهره‌های تشیعِ عَلَوی در آغازِ کارند، اما هر یک از اینها برای یک زمان و در یک لحظه و در یک نسل و در یک عصر اهمیت و حساسیتِ بیشتری پیدا می‌کنند، و یا برای یک گروه و یک تیپ آموزندگیِ شان حیاتی‌تر است تا آموزندگیِ دیگری. آن چنان که از روایت برمی‌آید، سَلمان از لحاظِ علمی از ابوذر بسیار بالاتر است، چه از لحاظِ عُمقِ فهمِ علمیِ اسلام و چه ( از نظرِ ) نوعِ تلقی‌ای که مسلمین و خودِ پیغمبر از نظرِ علمی از سَلمان می‌کردند، که از تَلقی از شخص‌ای به نامِ ابوذر ـ که در آن نهضت هم سنگِ سلمان است ـ بسیار بیشتر است. شخصیتِ ابوذر به عنوانِ یک شخصیتِ اجتماعی و عملی، و شخصیتِ سلمان به عنوانِ یک شخصیتِ درونیِ فکری و علمی (مطرح بوده).

اما همان طور که در اسلام شناسی نوشتم: “ امروز برای غرب ارزشِ یک اسپارتاکوس ـ رهبرِ نهضتِ آزادیِ بردگان که خود یک برده بوده ـ بیشتر است تا صدها دکارت و کانت و ارسطو و افلاطون و سُقراط، و برای شرق، و بالاخص برای جامعه‌ی الانِ اسلامی یک ابوذر ارزش‌اش فوری‌تر و حیات بخش‌تر است تا صدها مُلاصَدرا و ابوعلی سینا‌ها ”. چگونه اعتراض نباید بکنیم و چگونه می‌توانیم اعتراض نکنیم که چرا این همه فکر‌ها، پول‌ها، ذهن‌ها، نبوغ‌ها، قلم‌ها و قدرتِ استعدادها و بینش و مغزِ این جامعه، این همه وقفِ ملاصدراها و ابوعلی سیناها و غزالی‌ها و میرفِندِرِسکی‌ها و میردامادها می‌شود ـ گر چه با ارزش‌اند و من در ارزشِ شان حرفی ندارم ـ اما حتی قلم‌های متوسطِ اینها هیچ کدام به سراغِ دادنِ تصویرِ ساده‌ای از این چهره‌هایی که کالبدِ نیم مرده‌ی جامعه‌ی ما به روحِ اینها و به اراده‌ی اینها بیشتر نیازمند است، نمی‌روند؟ چگونه می‌شود گفت که این غِفلت، یک غِفلتِ ساده است یا واقعاً یک غِفلت است، و چگونه می‌شود گفت و بد بین نبود و فکر نکرد که چقدر اروپا و غرب در دنیا کار کرده که حساسیت‌های ما را روی مسائلِ دیگر، شخصیت‌های دیگر و مسائلِ فرهنگی و ذهنی و لفظی و کلامی و غیره بِبَرد، و شخصیت‌های اول و دستِ اول که اسلامِ نمونه است، اسلامِ مُجَسّم است، اسلامِ عینی است، اسلامِ صد در صد مطمئن است، که مارکِ شخصِ پیغمبر روی شخصیتِ اینها خورده، نباید اصلاً در جامعه مطرح بشوند، نباید شناخته بشوند.

عملاً مثلِ اینکه جُرم است ! هر وقت که شخصیتِ اینها مطرح می‌شود، اصلاً جامعه، برای خودش، حالتِ ناراحتی احساس می‌کند، و ناراحتی‌هایی ایجاد می‌شود، چرا؟! آخر چگونه می‌شود انسان از این جامعه‌ی شیعی ساده بگذرد، که درباره‌ی ۷ـ۸ تا از شخصیت‌های درجه‌ی یکِ تشیع که آن زمان در کنارِ علی و در کنارِ پیغمبرِ اسلام بودند و نخستین بنیان گذارانِ هم اسلام و هم تشیع‌اند و بهترین نمونه‌ها و روشن‌ترین نمونه‌های نشان دهنده‌ی اسلامِ عینی و مُجَسّم به همه‌ی جهان‌اند ـ برای اینکه تَجسمِ شان، تَجسمِ فِرقه‌ای و خصوصی و بومی نیست، تَجسمِ ارزش‌های مُطلق و کلیِ انسانی است ـ (تا این حد ساکت است؟). اسلامی که وقتی ما ابوذرش را می‌شناسیم، اسلام را در اوج‌اش هم به یک فیلسوف، هم به یک عارف، هم به یک زاهد، هم به یک با‌سواد و هم به یک بی‌سواد، نشان می‌دهیم، و هم یک بچه، اسلام را، به همان سادگی و به همان استقامت و به همان دُرستی و استواری و روشنی می‌شناسد.

چرا از این وسط‌ها و از این کتاب‌های جَدَلی و مُجادله‌ها و اَمثالِ این حرف‌ها، اسلام را، به صَد واسطه و هزار واسطه، بگیریم؟ چرا وقتی که نمونه‌ی این کارخانه هست، مسطوره‌اش هست و به سادگی می‌شود شناخت، قلم‌ها به سراغِ شناساندنِ اینها نمی‌روند، چرا نمی‌روند؟ مگر راهِ دیگری برای شناختنِ اینها هست؟ مگر مسئولیت‌ای حساس‌تر از این هست که این نسل باز ابوذرها را از هر جهت بشناسد، هم برای آگاهیِ اجتماعیِ شان، آگاهیِ زمانِ شان، مسئولیتِ شان، پرورش و رشدِ ارزش‌های انسانی و اخلاقیِ شان و هم شناختِ راست و دُرست و مستقیمِ آن تشیع و آن اسلام‌ای که در این هزار و سیصد چهارصد سال، هزاران کوشش برای مَسخِ تصویرش در ذهنِ ما شده؟ چرا به سراغِ اینها نمی‌روند؟ ما از آنهایی نیستیم که مُرتَب بگوییم چرا نمی‌روند؟ چرا نمی‌کنند؟ هی نِق بزنیم، گر چه مَغرور نیستیم و می‌دانیم که کسانی که شایستگیِ بیشتری از ما دارند، باید در این راه باشند، ولی اگر کسانی که شایستگیِ بیشتری دارند، مسئولیت را انجام نمی‌دهند، این، از کسانی که شایستگیِ کمتری دارند سَلبِ مسئولیت نمی‌کند.

همان طور که گفتم، مسئولیت زاده‌ی امکانات نیست، مسئولیت زاده‌ی قدرت نیست، مسئولیت احساس‌ای معلولِ توانستن نیست، مسئولیت یک حقیقتی است، یک حالتی است که مستقیماً زاییده‌ی آگاهی است، زاییده‌ی دانستن است، نه “توانستن”. هر کس می‌داند، به همان میزان که می‌تواند، بلا فاصله مسئول است. بنابراین اگر شما دانشجو هم هستید، دانش آموز هم هستید، در رشته‌ی طِب و فیزیک و تکنیک و تکنولوژی و امثالِ اینها هستید، اینکه اصلاً کارِتان به این فرهنگ و به این زمینه ارتباط ندارد و در رشتهٔ تان نیست، از شما سلبِ مسئولیت نمی‌کند. همین که احساس می‌کنید برای این نسل، شناساندن و بازشناساندنِ ابوذر، یک بارِ دیگر ابوذرها و بلال‌ها و عمارِ یاسرها، رسالتِ بزرگی است برای آگاه کردنِ این جامعه و برای احیاء کردنِ حقیقت و روحِ واقعیِ اسلام، باید به راه بیفتید و انجام بدهید: از نوشتن، از پخش کردن، از تشریح کردن، از تقویت کردن و طرح کردنِ این فکر به هر شکل که می‌توانید و به هر قدم‌ای که می‌توانید. این، مسئولیتِ مستقیمِ الان است، مساله‌ی تبلیغ و سخنرانی نیست، مساله‌ی یک برنامه‌ی کارِ فوری است.

دوستان، ممکن است همیشه امکان نباشد که ما بتوانیم به این شکل کار کنیم، ممکن است همیشه این امکانات نباشد: بیماری هست، ضعف هست و…، ولی تصمیم‌ای بگیرید، به این شکل که اگر همین الان از اینجا رفتید و بعد دیگر امکانِ باز آمدن نبود و امکانی که باز این کلاس تشکیل بشود یا این شکلِ کار ادامه پیدا کند ـ برفرض می‌گویم ـ نبود، به شکلی در نیاید که خاطره‌ای بود و دیگر هیچ نبود، ( بلکه ) به این شکل در بیاید که هر کدام این مسئولیت را داریم که در شعاعِ فکری و ذهنی و علمی و روحی‌ای که در جامعه داریم ـ به هر شعاع‌ای ـ ، طرح کننده‌ی این فکر و عمل‌ کننده‌ی این راه و رونده‌ی این جهت باشیم، و می‌توانیم باشیم.

هر کس که احساسِ مسئولیتِ جدی بکند، بعد ِامکان و توانستن را پیدا می‌کند؛ باید به خودِمان ایمان داشته باشیم ـ که می‌توانیم ـ و همچنین اعتقاد داشته باشیم که ماییم که باید انجام بدهیم. وقتی که می‌بینیم یک دانشجوی طِب، یک استادِ فیزیک، کسی که در رشته‌ی هنر هست و…، می‌توانند بهترین نمایشنامه‌ها را که در رشته‌ی آنها نیست، بهترین آثارِ ادبی، آثارِ فلسفی، آثارِ ایدئولوژیک را از اروپا ترجمه کنند یا خودِشان به صورتِ نمایشنامه یا صورت‌های دیگر بنویسند یا تحقیق کنند و به هر حال مساله را در راهی که به آن ایمان دارند، طرح کنند، چرا ماها نتوانیم؟ ماها که به خصوص زمینه‌ی عمیق و غَنیِ فرهنگیِ مان زیرِ دستِ مان است و ما باید مهندسِ استخراجِ این منابع باشیم و اگر ما نکنیم. هیچ کسِ دیگر نخواهد کرد و اگر این نسل نکند به هیچ وجه نسل‌های آینده نخواهند کرد؛ نسل‌های آینده را آن طور خواهند ساخت که دیگر دغدغه‌ی اینکه چه حقیقت‌ای از بین خواهد رفت را هم نخواهد داشت.

من این را می‌خواستم عرض کنم که ابوذر امروز بیشتر از همه‌ی اصحابِ دیگرِ پیغمبر و حتی همه‌ی اصحابی که در پیرامونِ علی بودند و حتی به نسبتِ سلمان که پیغمبرِ اسلام از نظرِ علمی او را بر ابوذر ترجیح می‌دهد، فوریت و ضرورت و حساسیت دارد. نقشِ ابوذر، شخصیتِ ابوذر و طرزِ تفکرِ ابوذر در این قرن ـ نه فقط در ِاشِل جامعه‌ی ما بلکه در ِاشِل این زمان و مسائلی که در این زمان مطرح شده ـ بیش از همه است و او را باید در اَشکالِ مختلف به جامعه معرفی کرد، به صورتِ کتابچه‌ای برای کودکان، به صورتِ رمان‌هایی برای کسانی که تحصیلاتِ عالی ندارند، به صورتِ نمایشنامه برای هنرمندان، به صورتِ تئاتر برای نسلِ جوان، به صورتِ کتاب برای اهلِ مطالعه، به صورتِ تحقیق برای پژوهشگرانِ علمی و مورخین، به هر شکل، به هر صورت، به هر زبان و با استخدامِ همه‌ی وسائلِ تبلیغ، باید او را و مکتبِ او را و جهتِ اساسیِ کارِ او را و اسلامِ او را شناساند. به این وسیله است که هم ما مسئولیتِ اسلامیِ مان را انجام می‌دهیم و هم در مسیرِ انجامِ مسئولیتِ اسلامی، بهترین راه برای کَشف و فهمِ تشیعِ راستین را پیدا می‌کنیم و بزرگ‌ترین مسئولیتِ مان را در برابرِ این ایمان‌ای که دارد از بین می‌رود، تَحقق خواهیم داد و همچنین مسئولیتِ اجتماعیِ مان را به این شکل انجام می‌دهیم.

این را می‌خواستم بگویم که گرایشِ زمانِ ما، جامعه‌ی ما، روشنفکرانِ ما، و تحصیل کرده‌های ما به ایدئولوژی‌های ضدِ مذهبی ـ این را به عنوانِ تجربه می‌گوییم، به عنوانِ یک معلم ـ ،انحراف از مذهب، دور شدنِ این نسل از مذهب و از اعتقاداتِ مذهبی، به خاطرِ مسائلِ فیزیکی و شیمیایی و بحث‌های فلسفی و کلامی نیست، که ما اگر بتوانیم چند کشفِ علمی را از اسلام استخراج کنیم و چند معجزه‌ی علمی را طرح کنیم و یا زبانِ مان را برای دفاع از اسلام با اصطلاحاتِ علمیِ جدید مُسلح کنیم، این نسل و این روح به اسلام برگردد؛ نه، باید دید که علتِ اینکه این نسل از مذهب دور می‌شود چیست، آن علت را جُست و بَر اساسِ آن نیاز و آن گرایش تکیه کرد و از اسلام سخن گفت.

امروز اگر من اینجا به عنوانِ یک فیلسوف و فیزیک دان و داننده‌ی نسبیتِ اَنشتن و تکاملِ داروین و همه‌ی علومِ جدید بایستم و از اسلام سخن بگویم و یک روایت را پیدا کنم و پنجاه تا کشفِ علمیِ جدید هم از آن دربیاورم و درست هم باشد، کوچک‌ترین اثری در بازگشتِ این احساس و این روح به اسلام نخواهد داشت؛ برای اینکه آنچه که این روح را از اسلام دور کرده و کنار بُرده، این مطلب است که این نسل، یک نسلِ رسیده به خودآگاهیِ انسانی است(۵). دردِ این، دردِ عقب ماندگیِ انسانی است، دردِ این، دردِ بی‌ایمانی است، نیازش جستجوی یک ایمانِ تازه و یک اعتقادِ تازه است، و بزرگ‌ترین دِلهُره و اضطراب‌اش جستجوی پیوندی با مردم‌اش است و بزرگ‌ترین رسالتی که بر دوش‌اش احساس می‌کند، انجامِ کاری برای مردم‌اش است و همه‌ی تلاش‌اش اینست که به یک ایدئولوژی، به یک ایمان، به یک راهِ حل و به یک هدف دست پیدا کند، که او را در راهِ انجامِ مسئولیتِ انسانی‌اش نسبت به زمانِ خودش یاری کند؛ این است!

اگر ایدئولوژی‌ای پیروز می‌شود، نه به خاطرِ فلسفه‌اش است، و نه علم‌اش است و نه هم زیربنای جهان بینی‌اش و امثالِ اینها، ( بلکه ) به خاطرِ اینست که طوری این ایدئولوژی را تبلیغ می‌کند که این جوان احساس می‌کند که مسئولیتِ خودش را نسبت به جامعه و همچنین رسالتِ خودش را نسبت به زمان و بالاخص پاسخ‌های خودش را نسبت به سوالاتی که در زندگیِ اجتماعیِ مردم‌اش می‌جوید و نمی‌یابد، در این ایدئولوژی ـ به دروغ یا به راست ـ می‌یابد؛ چنین احساسی کرده و به آن گرایش پیدا کرده و اگر می‌بینیم از مذهب کنار می‌رود یا به صورتِ مخالف‌اش درمی‌آید یا اصلاً به صورتِ مسالمت آمیز از آن دور می‌شود و خبر هم نمی‌کند، به خاطرِ اینست که مذهب را در شکلی که در جامعه است، می‌بیند. می‌بیند که مذهبی‌ها الان مذهب را به این شکل در آورده‌اند. او دیگر بینِ مذهب و مذهبی‌ها، بین اسلامِ حقیقی و اسلام‌ای که موجود است، فرقی نمی‌گذارد. او یک جوانِ دانشجو و دانش آموز است که در رشته‌های دیگر بوده و اصلاً این اختلافات را نمی‌تواند بفهمد، تخصصِ این کار را ندارد. او نسبت به مسائلِ زمان، نسبت به استثمار، نسبت به استعمار در جهان، نسبت به رابطه‌های انسانی، نسبت به مالکیت، نسبت به بهره، نسبت به استثمارِ تولیدِ اضافیِ زمان، نسبت به تکنولوژی، نسبت به بحرانِ وجدانیِ انسانیِ امروز، نسبت به حقوقِ اجتماعیِ بشر، نسبت به شرق، نسبت به غرب، نسبت به دردهای دنیای سوم، نسبت به طبقه‌ی محروم، نسبت به تحولِ طبقاتی که الان وجود دارد، نسبت به نقشی که علمِ امروز به صورتِ جنایت آمیز درباره‌ی انسان به عُهده گرفته، نسبت به آثاری که تکنولوژی دارد بر روی قلبِ ماهیتِ انسان می‌گذارد و نسبت به قربانی شدنِ خودش و نسل‌اش و ملت‌اش در برابرِ قدرتِ حاکم و جبرِ حاکم بر زمان و همچنین نسبت به جستجوی یک نظامِ عدالت خواهانه‌ی اقتصادی ـ که بزرگ‌ترین رنجِ انسانِ امروز رنج‌هایی است که صاحبانِ قدرت‌های اقتصادی به جانِ مردم ریخته‌اند ـ درد احساس می‌کند، نیاز احساس می‌کند، پاسخ می‌طلبد و به دنبالِ راهِ حل است و به دنبالِ مذهب‌ای و مکتب‌ای که بگوید اینها چیست، که به او راهی ارائه بدهد، و با او به این زبان صحبت بکند، تا احساس کند که این مذهب یا این ایدئولوژی این احساس‌ها را دارد، این شعارها را دارد و بَر اساسِ همین پایگاه تکیه می‌کند. ولی وقتی او ـ که از این دردها می‌نالد ـ مذهب را به این شکل می‌بیند، مذهب‌ای که پدرش یا مادرش یا یک عامیِ دیگر دارد ـ که اصلاً ترس‌هایش یک چیزِ دیگر است، نیازهایش یک چیزِ دیگر است؛ در چنین روزگاری او با یک التهاب و التماس و دست پاچگی حور العین می‌خواهد، مثلِ اینکه الان دیر می‌شود ! ـ ، و او همین اندازه هم بیشتر نمی‌تواند مسائل را ارزیابی کند، اسلامِ حقیقی و تاریخ و امثالِ اینها را نمی‌شناسد، همین را می‌بیند، و این را که می‌بیند، کنار می‌رود.

در این زمان، طبق یک نقشه‌ی کلیِ جهانی، اسلام نباید مطرح بشود، چون فرمولِ جهانی اینست که عوام را در مذهب نگهدارید و روشنفکران را از مذهب بیزار کنید؛ این، نقشه‌ای است که اولین بار “ لابوم” برای الجزایر داد و بعد نقشه‌ی کلی برای همه‌ی کشورها و به خصوص کشورهای اسلامی شد: عوام را در تَعصبِ مذهبی‌اش مُحکم کنید، اما روشنفکران و تحصیل کرده‌ها را از مذهب دور کنید و به این وسیله است که مذهب مُنحصر به عوام می‌شود، مُنحصر به نسلِ قدیم می‌شود و در چهارچوبِ تنگِ تَعصب مَحصور می‌شود و از مغز و از بینشِ علمیِ جامعه دور می‌ماند و بعد به صورتِ سُنت‌های ناخودآگاهِ متعصبانه‌ی موروثیِ غیرِ قابلِ دفاع درمی‌آید و بعد روشنفکر که می‌اندیشد، که فردا حاکم بر جامعه است، که مغزِ این جامعه را می‌سازد و رهبریِ زمان به عهده‌اش است، بیزار از مذهب می‌شود و بعد روشنفکر از آن توده نیز جدا می‌افتد، برای اینکه این، بی‌دین پَرورانده می‌شود و او، آن شکل، دین دار و این، خود فاصله‌ی عمیق و یک حُفره‌ی هولناک بینِ خواصِ روشنفکر و عَوامِ توده ایجاد می‌کند، که این “چشمِ روشناییِ” غرب است: تکه شدنِ این جامعه‌های شرقی.

اگر خواسته باشید با این نقشه مبارزه کنید، یعنی اسلام را در این زمان بینِ روشنفکران مطرح کنید و روشنفکران را به اسلام گرایش بدهید، دیگر با وسائلِ تبلیغاتیِ کلاسیک ممکن نیست، باید به همان وسایل‌ای مُجَهز بشوید که دشمن برای دور کردنِ این نسل از اسلام و از مذهب مُجَهز است. برای جنگیدن با دشمن، تنها کار و فوری‌ترین کار و نا گزیرترین کار مُسلح شدن به اسلحه‌ی دشمن است. برای این کار ناچاریم به عنوانِ محتوا، به عنوانِ زبان، به عنوانِ بینش، از حقیقتِ ثابتِ اسلام، از شعارهای لایتغیرِ اسلام، از آنچه به نامِ اسلام و به وسیله‌ی وَحی و به وسیله‌ی قرآن و سنت و به وسیله‌ی خانواده‌ی پیغمبر ـ و مجموعاً به نامِ مکتبِ اسلام ـ در اختیارِ تاریخ و در اختیارِ ما قرار دارد، دفاع کنیم؛ در هر زمانی و در هر شرایطی، با زبانی و با شکلی و شرایطی.

و از این جهت است که می‌بینیم پیغمبران هر کدام که می‌آیند، نوعِ معجزه شان فرق دارد، در صورتی که نبوت و رسالتِ همه، نبوت و رسالتِ الهی است و مذهبِ شان هم توحید است؛ اما چرا معجزه‌ای که نشان می‌دهند فَرق دارد؟ ( به خاطرِ اینست که ) متناسب با زمان است، حساسیتِ زمان است، زمانِ موسی، مذهب، سِحْر پَرستی است و دشمنانِ موسی اصولاً سَحره هستند، نوعِ معجزه‌ی موسی شکلی است که سَحره بهتر و زودتر احساس می‌کنند که این، سِحر نیست، شکل و نوع‌اش این طوری است. در زمانِ عیسی که بیماری فراوان است و تکیه روی طِب و معالجه‌ی بیماری‌های بومیِ فلسطین و اسراییل است، می‌بینیم تکیه روی شَفا است. حساسیتِ محیط در زمانِ پیغمبرِ اسلام ـ که می‌خواهد پیام‌اش را ارائه کند ـ فِصاحَت و بِلاغت، شعر و زیبایی و سخن و کلمه است؛ اینست که می‌بینیم معجزه به صورتِ زیبایی، فِصاحَت و بِلاغت و ِاعجاز در بیان و در آهنگ و در انتخابِ کلمه و در تَعبیر است، ِاعجاز، زیباییِ سخن است. اینها نشان می‌دهد که برای اثباتِ یک فکر، برای اشاعه‌ی یک مکتب در زمان‌های مختلف، برحسبِ حساسیت‌های محیط و نیازهای محیط، باید شکلِ کار و شکلِ تبلیغ و نیز زبانِ حقایقِ ثابت را مُتناسب با شرایط انتخاب کرد. بنابراین امروز نهضتی می‌تواند اسلام را در این جامعه، در این نسل و در این زمانی که الان در آن هستیم مطرح کند و پیروز بشود ( و مسلماً هم پیروز می‌شود، برای اینکه این نیاز را احساس می‌کنیم؛ خودِ این مجلس یکی از نمونه‌های نیاز به چنین حقیقتی است ) که اسلام را در حساسیتِ اجتماعی‌اش، در وجهه‌ی عملی‌اش، در ابعادِ فعلیِ این جهانی‌اش، و در راهِ حل‌هایی که برای حلِ مشکلاتِ اجتماعی، انسانی، اقتصادی و طبقاتی ارائه داده است، و در آن نقشِ اساسیِ اسلام که در قرآن به صورتِ اندیشه و در سُنتِ پیغمبر به صورتِ عمل و مِتُد است ـ که آن رسالتِ عملیِ رهبریِ جامعه است ـ و مبارزه با ناهنجاری‌های اجتماعی و رنج‌های علمی و ملموس و مَحسوسِ بشر و طبقاتِ محروم، مطرح کند.

مساله‌ی حساسِ این زمان، یکی رنجِ مردم از تبعیضِ طبقاتی بود و یکی رنجِ مردم از اختناقِ سیاسی و از استبداد و برای همین هم هست که اسلام در قرنِ هفتم و هشتم روی دو اصل به نامِ عدالت و امامت تکیه می‌کند. این تکیه‌ای که اسلام می‌کند، (برای چیست؟) اسلامی که پیغمبرِ اسلام دارد، همان اسلامِ ابراهیم است، همان اسلامِ موسی است و همان اسلامِ عیسی است، اما چرا اسلامِ آخرین پیامبر، بر روی این دو شعار بیشتر از مذاهبِ توحیدی و الهی در عصرِ پیغمبرانِ دیگر تکیه می‌کند، روی امامت و روی عدالت بیشتر توجه و تکیه می‌کند ـ زبانِ امامت و زبانِ عدالت، حساسیت روی امامت و عدالت و شعارِ امامت و عدالت ـ و تکیه‌ی مبارزه‌ی اجتماعیِ اسلام بر دو جبهه‌ی ظلم و تَبعیضِ طبقاتی و استبداد و ِاخْتناقِ اجتماعی است و لَبه‌ی تیزِ مبارزه‌اش را بر این دو صَف مُنطبق می‌کند؟ به خاطرِ اینکه نیازِ زمان این چنین اقتضا می‌کند و اسلام برای اشاعه‌ی توحید در شرایطِ خاصِ زمان‌اش بر رنجِ عینی و واقعی و نیازِ عینی و واقعیِ مردم‌اش تکیه می‌کند؛ به جای مسائلِ عینی که مردم از آن رنج می‌برند و به جای مطرح کردن و راهِ حل نشان دادن و برای استقرارِ عدالت و امامت، مبارزه کردن، به مسائلِ کلامی و جَدَلی و منطقی و حِکمتِ اولی و امثالِ اینها نمی‌پردازد، رنجِ مردم از اینها است.

و امروز، حساسیت ـ چنان که می‌بینیم ـ دردنیا بَر اساسِ مساله‌ی استثمارِ طبقاتی و استعمار است. در ِاشِلِ جهانی، دنیای سوم، دنیای اول، دنیای دوم، مساله‌ی ماشین، مساله‌ی کاپیتالیسم، مساله‌ی استثمار، مساله‌ی سورپلو ( Surplus )، مساله‌ی ارزشِ اضافی، مساله‌ی تولیدِ اضافی، مساله‌ی مصرف، مساله‌ی تولید، ناهماهنگیِ تولید و مصرف و مساله‌ی قربانی شدنِ همه‌ی انسان‌ها و همه‌ی فرهنگ‌ها و حتی ایمان‌ها و ارزش‌های انسانی در پای ماشین‌های غول پیکرِ تولید کننده‌ی غرب است؛ اینها مسائلِ اساسیِ ما است و وقایعِ مُسْتحدثه اینها هستند، حوادثِ جدیدی که باید مُجتهد، مُجتهدِ اسلام، مُجتهدِ شیعه یعنی مُحققِ کوشا و آزاد اندیشِ شیعه شناس و اسلام شناس به آن بپردازد و به نامِ شیعه و به نامِ اسلام راهِ حل نشان بدهد و راهنمایی کند، که هدایت، اینها است.

در اسلام و در تشیع هرگز انجامِ این مسئولیت‌های خطیر به عهده‌ی یک طبقه‌ی خاص، به عهده‌ی یک گروهِ رسمی، به عهده‌ی یک لباسِ رسمی نهاده نشده، و از دیگر مردم سلبِ مسئولیت نشده: “کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته” این کُلّکُم یعنی هر فرد که در این جامعه به این ایمان معتقد است، مسئولیت دارد، و اگر بگوید من این کاره نیستم، یا قربانیِ جَهل است، یا فریبکار است؛ هر کسی چنین کاری را باید بکند و مسئولیت دارد؛ چه مسئولیتی؟ مسئولیتِ چوپانی و رهبریِ ملت‌اش را دارد. این، درست حرفِ سارتر است که می‌گوید: “هر کسی با انتخابی که می‌کند، گویی دارد قاعده‌ای برای پیرویِ همه‌ی بشریت می‌سازد”.

بنابراین امروز بر اساسِ این مسئولیت‌ای که همه مان داریم ( چون اصولِ عقاید است، بینش است، طرزِ تفکر است؛ اصولِ عقاید فقط آن فرمول‌های پنجگانه که به ما داده‌اند نیست؛ اصولِ عقاید مجموعه‌ی بینش، تلقی، جهان بینی و اعتقادِ اسلامیِ ما است، اینها اجتهادی است، در این راه هر فرد مُجتهد است و باید مُجتهد باشد، وگرنه دین ندارد، و غلط است )، هم موظف‌ایم و هم برایمان ممکن و میسور است که این وظیفه را انجام بدهیم، و به همین دلیل مسئول‌ایم؛ اگر نمی‌توانستیم، مسئول نبودیم. برای این کار به عنوانِ تجربه، به عنوانِ یک واقعیتِ اجتماعی و همچنین به عنوانِ آنچه که احساس می‌کنیم که عینی است، باید اسلام را در گرایشِ اجتماعی و در طرحِ مسائلِ عینی و ملموس، رنج‌ها و نیازها و کمبودهای واقعی ـ که الان حس می‌کنیم ـ و مسائلی که در برابرش هستیم، در این جهت، مطرح کنیم و این جهت، جهتِ اساسی و نخستینِ اسلام است و مَظهرِ این جهت گیری، آن چنان که ما می‌شناسیم، علی است، و مشخص‌ترین و قاطع‌ترین و صمیمی‌ترین و صادق‌ترین و یک بُعدی‌ترین شاگردِ این مکتب و مُجاهدِ این مکتب، ابوذر است.

اسلامِ ابوذری، اسلامی ( است ) که نمی‌گوید “باید به درون‌ات و به خودت بِرسی. و خودت را در بِبَری”. نه، اگر کسی بخواهد خودش را در بِبَرد، در می‌بَرَد، اما معلوم نیست از کجا سَر در می‌آورد ( نِزاکتِ ادبی به من اجازه نمی‌دهد که بگویم ! ). ابوذر و اسلامِ ابوذر است که ـ برخلافِ اسلامِ غیرِ ابوذری که می‌گوید: فقر و صبر بر ذِلّت و بر ظُلم ثواب دارد ـ می‌گوید: “وقتی فقر از دری وارد می‌شود، کُفر در آنجا خانه کرده است و ایمان از درِ دیگر بیرون می‌پَرد” ( این، طرزِ حرف زدن ( او ) است، پرودن وار حرف می‌زند ! ) و در “شِگفت‌ام از مردمِ زَبونی که در خانه شان نان نمی‌یابند و با شمشیرِ آخته بر همه‌ی مردم نمی‌شورند”. این، اسلامِ ابوذر است. اسلامِ بینش و مسئولیت را نگاه کنید، در حدی است که یک روشنفکرِ بسیار مترقیِ اجتماعیِ امروز نیز در این وسعت نمی‌تواند مساله را هَضم کند، ( زیرا )یک مساله‌ی فِرقه‌ایِ خاص و وراثت و یک مساله‌ی محلی و… نیست، ( بلکه ) مساله در اوجِ بالاترین مسائلی است که در سطحِ مسائلِ عالیِ زمان و رنج‌ها و دردها و نیازهای عمیق و اساسیِ انسانِ امروز مطرح است؛ این، اسلامِ ابوذری است.

در آن موقع‌ای که مساله‌ی انحراف در رهبری، مساله‌ی انحراف در جانشینیِ پیغمبرِ اسلام، مساله‌ی انحراف در رهبریِ امت و در تشکیلِ امت ( پیش آمده )، او اولین کسی است(۶) که می‌گوید که، پریشانی‌ها و بیچارگی‌هایی که فردا این جامعه‌ی اسلامی و این مردمی که هوای عدالت و آزادی به اسلام آمده‌اند، دچارش خواهند شد ـ همه اینها ـ زاییده‌ی این انحرافِ اول است. همه‌ی اینها معلولِ علتی است که آن علت، بحث‌های کلامی نیست، بحث‌های وجودی نیست، بحث‌های حِکمتِ اولی نیست، بحث‌های صوفیانه نیست، حتی بحث‌های اخلاقیِ فردی و ریاضت کشانه نیست، (بلکه) یک کلمه است: “کنز”، سرمایه اندوزی، گَنج نهادن و در راهِ خدا یعنی راهِ مردم، ِانفاق 7 نکردن، کسانی که گنج می‌نهند ( این شعار را که ابوذر انتخاب می‌کند، شعاری است که از قرآن انتخاب کرده و کسی که انتخاب کرده است، ابوذری است که در دامنِ اسلام و در زیرِ نورِ وَحی مستقیماً پَرورش یافته، بنابراین نه در انتخاب می‌لغزد و نه در آنچه که انتخاب کرده است کوچک‌ترین شک می‌توان کرد؛ آیه‌ای است که ابوذر انتخاب کرده است و در مبارزه و در رهبریِ علی بی‌شک انتخاب شده ) و در راهِ خدا ِانفاق نمی‌کنند و با فاصله‌ی طبقاتی و حُفره‌ی اجتماعی مبارزه نمی‌کنند، اینها را به عذابی درد آور مژده بده. اما این تنها یک مژده دادن و یک آیه خواندنِ ذهنی و مَنبَری و کنفرانسی ـ مثلِ ما ـ نیست، تمامِ زندگی‌اش را در تلاش برای تَحققِ این شعار و برای مبارزه با کسانی که گنج نهاده و با دادنِ زِکاتِ “ اسلامی”، استثمارِ طبقاتی را و گرفتنِ شیره و عُصاره‌ی مردم را توجیه می‌کردند، ( گُذراند ). ( در حالی که ) عُثمان به انجامِ عبادات و مسائلِ مُقدس مآبانه تکیه می‌کرد و می‌گفت که: “هر کس زِکاتِ اسلامی‌اش را داد، اگر کاخی و قَصری بسازد، یک خِشت از طلا و یک خِشت از نقره، باعثِ خشنودیِ خدا و ما و مردم و همه است”. بعداً ابوذر این آیه‌ی کَنز ( گنج ) را می‌خوانَد و می‌گوید که این، مساله‌ی زِکات نیست، مساله‌ی دادن وجوهات نیست، مسالهٔ بعد از اینها است، مساله‌ی مطلقِ سرمایه داری است، که اینجا به این شکل طرح می‌شود؛ چرا ( ثروت ) یک جا متمرکز می‌شود و در راهِ مردم پخش نمی‌شود؟ جلوگیری از این حُفره ـ نه جمع آوریِ ثواب برای ارواح ـ باید یک چیزِ عینی، یک چیزِ واقعاً عملی و یک چیز در سطحِ اجتماعی و بزرگ باشد، نه چیزهای فردی، و نه امورِ خیریه‌ی انفرادی.

مَعذالک عثمان معنیِ آیه را می‌پُرسد ( رژیم عوض شده ). از کی؟ از کَعبُ الْاَحبار، ( چنان که ) از اسم‌اش پیدا است لقبِ روحانیِ یهود است، او در زمانِ عُمَر بوده و ( چون ) دیگر از یهود چیزی نمی‌ماسَد، به کلی به این طرف برمی‌گردد و می‌گوید، که برای ما فرق نمی‌کند، روحانیِ شما می‌شویم ! آمده کنارِ دستِ عثمان و برای اولین بار یک مقامِ رسمیِ علمیِ اسلامی در دستگاهِ خلافت پیدا می‌کند ). بعد عُثمان از او می‌پرسد، همین طور نیست؟ می‌گوید: بله قربان همین طور است که شما می‌فرمایید ! و بعد ابوذر را نگاه کنید: او تنها یک نفر ( است )، اصحابِ دیگر همه یا خودِشان را فروخته‌اند یا اینکه رفته‌اند، یا اینکه دَم و دستگاهی به هم بسته‌اند یا یک جوری قضیه شان را توجیه کرده‌اند. او تنها مانده، تنها مانده ! اما نشان می‌دهد که در این تنها ماندن ( تنها ماندن به معنای واقعیِ کلمه ) و در یک تَن ماندن نیز، ( باید مبارزه کرد ). در رژیمِ عثمان، مبارزه خیلی مشکل است؛ او غیر از معاویه است، غیر از مُتوکِل است، غیر از سلطان محمود است، غیر از امیر تیمور است. عثمان دامادِ دو آتشه‌ی پیغمبر است، از سابقون است و جمع آورِ قرآن است ـ الان دارد قرآن را جمع می‌کند ـ و مُجاهدِ فی سبیل الله است و ارتشِ او دارد برای اسلام، هم روم رافتح می‌کند و هم ایران را. با چنین چهره‌ای مبارزه کردن کارِ مشکلی است. کی علیهِ عثمان است؟ ابوذر. هنوز خبری از انقلاب‌هایی مثلِ ایران و بَصره نیست که ابوذر اولین فریاد را علیه این بزرگ‌ترین انحراف و پیروزیِ مُطلقِ اشرافیت بر انقلابِ اسلامی برداشت؛ نمونه‌اش، شکلِ مبارزه‌ای است که انتخاب می‌کند؛ می‌بینیم شعارش دُرست است، عینی است، مَنطقی است، بر اساسِ ریشه‌ی اقتصادیِ جامعه است و بر اساسِ استثمار و تضادِ طبقاتی است؛ در چه دوره‌ای؟ دوره‌ی بعد از سرمایه داری، بعد از بورژوازی، بعد از استثمارِ صنعتی و بعد از کاپیتالیسم و رسیدن به مرحله‌ی امپریالیسم و… نیست، در آن دوره است. جبهه گیریِ مبارزه‌اش را این طور انتخاب می‌کند ـ مسائلِ کلامی و فلسفی نیست، عینی و واقعی است. شعاری که انتخاب می‌کند، از خودِ قرآن است، اما در مساله‌ی ذهنی و فکری و لَفظی نمی‌ماند. که مسلمان است؛ که ابوذر است؛ و با چنین نظامی، که هم شمشیرِ قیصر را دارد و هم ماسکِ مسیح را، به تنهایی در می‌افتد و با این جبهه گیریِ هوشیارانه‌ی اجتماعی و با انتخابِ شعارِ هوشیارانه و استوار و روشن و آگاهانه از قرآن، مبارزه‌اش را شروع می‌کند. تنها ! هیچ سِلاحی ندارد، اما باید ابوذری مبارزه کند، در خودِ دربارِ عُثمان استخوانِ شتری را که از کوچه پیدا کرده به عنوانِ تنها اسلحه‌ای که یک مُجاهدِ پرورده‌ی محمد الان برای مبارزه در دست می‌تواند داشت ـ اینها همه خَلعِ سلاح شده‌اند ـ ، آن را برمی‌دارد و جلوی خودِ عثمان به کَعب ـ یهودی‌ای که اولین فَتوای ضدِ اسلامی را به نفعِ سرمایه داری از قرآن می‌سازد ـ می‌زند، او پشتِ سَرِ عثمان قایم می‌شود ! چه مَنظره‌ی قشنگی ! قضیه، دفاع از عبدالرحمن بنِ عوف است ( آن سه نفر باز هم در برابرِ ابوذر اینجا هستند ) که آن قدر ثروت‌اش و ارث‌اش را آورده‌اند، و آن قدر روی هم رفته که کوهی در مسجد ایجاد کرده ! شمش‌های طلا را می‌آوردند با تَبَر می‌شکستند، که بعد عثمان گفت: “خدا آمرزیده است عبدالرحمن بنِ عوف را، که او آن طور خوب زندگی کرد و این همه ثروت را هم بر جای نهاد”. همه هم دعای خیر به جان‌اش کردند ! اینست که ابوذر را عصبانی کرده و برای همین است که استخوانِ شتر را از کوچه برمی‌دارد و به سراغِ کَعب و عُثمان می‌رود و می‌گوید، “ این چگونه فتواهایی است که دارید می‌دهید؟! این سرش باز می‌شود و آن وقت اگر سرش باز شود، چی در می‌آید؟! چیزهایی درمی‌آید که درآمد ! بعد به او حمله می‌کند؛ دفاع از عبدالرحمن است، برای آن زر و آن همه سرمایه؛ کی دفاع می‌کند؟ کَعبُ الْاَحبار در چهره‌ی فتوا دهنده از طریقِ اسلام و کی مجری‌اش است؟ عثمان، مظهرِ قدرت و زور؛ در برابرش ابوذر، در همان صدرِ اسلام، اسلامِ تنها، اسلامِِ خَلعِ سلاح شده. با یک استخوانِ شتر به او حمله می‌کند؛ در پُشتِ سَرِ عثمان قایم می‌شود ـ این سه چهره کاملاً مشخص است؛ عبدالرحمن و عثمان و کَعب ـ ولی ابوذر گستاخی‌اش بیش از اینست که از این چهره‌های مُقدس مآب بترسد و یا از این قدرت‌ها بِلرزد. به او ـ در حمایتِ خودِ عثمان ـ حمله می‌کند و چنان استخوانِ شتر را بر سَرِ کعب می‌زند که فرق‌اش شکافته می‌شود، اما به قیمتِ ربذه و تنها به ربذه رفتن !

در آنجا از گرسنگی می‌میرد و همچنین دخترش و همچنین پسرش. او تنها می‌میرد، همان طور که پیغمبرِ اسلام در جنگِ تبوک، وقتی دید او دارد تنها از صحرا برمی‌گردد، پیش بینی کرد و گفت که: “خدا بیامرزد ابوذر را، تنها راه می‌رود ( در دنیا، در این جامعه، تنها راه می‌رود، تنها، راهی را انتخاب کرده است که تنها است )، تنها زندگی می‌کند، تنها می‌میرد و تنها برانگیخته می‌شود”، یعنی فردا هم که مَحشرِ قیامت و صحرای قیامت است، آدم‌های دیگر دسته جمعی همین طوری گورستان، گورستان از زمین برمی‌شورند و به صحرای مَحشر می‌آیند، ( ولی ) فقط یک نفر، تک، از آن گوشه‌ی صحرا از زمین برمی‌شورد و واردِ صحنه‌ی قیامت می‌شود. و من فکر می‌کنم که در عینِ حال شاید بتوان که یک توجیهِ مَجازی دیگر کرد و آن اینست که تنها برانگیخته می‌شود، یعنی از میانِ صدها و هزارها چهره‌ی مُعاصر و پیش از او و بعد از او که مُردند و رفتند، باز این چهره‌ی ابوذر است و این کالبدِ ابوذر است و این روحِ ابوذر و این ابوذرِ تنها، خاموش شده و تبعید شده و مُرده در ربذه است ـ به دستِ عثمان و به دستِ آن تَثلیثِ شوم ـ که در هر زمانی و در هر نسلی باز مَبعوث می‌شود و این نسلِ ماست و این ما هستیم که باید باز ابوذر در میانِ ما تنها مبعوث شود، زیرا قرنِ ما بیش از همیشه به ابوذر و اسلامِ ابوذر و تشیعِ ابوذر و مبارزه‌ی ابوذر نیازمند است و برای اینکه ابوذرها، اسلام‌ها، فرهنگ‌ها و حقیقت‌هایی که دارند خاموش می‌شوند، خَفه می‌شوند، گُم می‌شوند و در تاریخ کوشش می‌شود تا مَدفون بمانند، در این نسل و در این عصر، مَبعوث بشوند و احیاء بشوند و به صحنه بیایند و به ما حیات و حرکت و خون و رَمَق و آگاهی و نور بدهند، باید عالمانه، گُستاخانه و با صبر و تحملِ همه‌ی بدبختی‌ها، سختی‌ها، همه‌ی رنج‌ها و زَجرها کوشید، تا بهترین و عالی‌ترین و نیرومندترین سِلاحِ تبلیغ، فکر، علم، تَحقیق و ِاشاعه‌ی اندیشه را و تاثیر گذاری در روح و در ایمان و در قلب‌ها را، که امروز در دستِ دیگران است، استخدام کرد و در خدمتِ ِاحیاءِ این قهرمانان و احیاءِ این مکتب‌های حیات بخش قرار داد، و اگر ما نکنیم، نخواهند کرد و اگر در این عصر نشود، در عصرهای دیگر نخواهد شد.

این بزرگ‌ترین وسیله‌ی تبلیغ را امروز شما می‌بینید؛ بزرگ‌ترین وسیله‌ی تبلیغ، همان وسیله‌ای است که ما به هیچ وجه در اختیار نداریم و از آن محروم‌ایم، اما قربانی‌اش هستیم، و آن نمایش است، فیلم است. باید روزی ( من صریحاً عرض کنم )، نه روزهای آینده و سال‌های آینده، ( بلکه ) به زودی همین نسل ببیند که گروهِ روشن و آگاه و مسئول و مسلمان در این مملکت بهترین فیلم‌ها را در عالی‌ترین سطحِ هنری، در خدمتِ عالی‌ترین حقایق و ارزش‌ها و روح‌ها و واقعیات و حوادثِ تاریخ و فرهنگ و ایمان و اسلام گذاشته و بهترین فیلم‌ها را خلق کرده است، و در همین جوان‌های مسلمان، بهترین هنرمندانی ( پیدا شوند ) که بتوانند دشوارترین شخصیت‌هایی را که در اسلام هستند در کالبدِ خودتان و شخصیتِ خودشان به عنوانِ یک پِرسوناژ حُلول بدهند و به مردم ارائه بدهند و به این وسیله این کالبدهایی را که در تاریخ فراموش شده ـ که به وسیله‌ی بی‌عُرضِگی و بی‌لیاقتی و غِفلتِ ما و انحرافِ ما اساساً از آنها کسی سخن نمی‌گوید و اگر کسی گاه به گاه سخن می‌گوید، بیگانه است و غالباً مَشکوک ـ و این تصویرها را، این چهره‌ها را، این ارزش‌ها و این حقیقت‌ها را به وسیله‌ی بهترین و قوی‌ترین بیان‌های امروز و زبان‌های امروز ( عرضه‌ کنند )، که صریحاً می‌گویم، فیلم را و نمایش را باید به این عصر آورد و ابوذرها را و تنهاهای دیگر را که در تاریخ خاموش مُرده‌اند و در ربذه‌ها از گرسنگی، خاموش از میان رفته‌اند یا در مرج العذراءها به ستم و به ظلم و به جور، خاموش، و شهید شده‌اند ـ که حتی پیروان و معتقدانِ شان که ما باشیم آنها را نمی‌شناسیم ـ دو مرتبه تَجدید کرد، تا دو مرتبه اسلام، تشیع، این کالبدهای بزرگ، این قهرمان‌ها ( به معنای انسانیِ کلمه، یعنی کسانی که با وجودِ شان و با اندیشهٔ شان به ما درس و حیات و خون و حرارت می‌بخشند و می‌آموزند ) احیاء بشوند و ما بتوانیم فداکاری و همچنین هوشیاری و تحملِ سختی و دُشنام و تَحقیر و توهین را داشته باشیم و در راهِ مذهبِ مان نه فقط از پول، نه فقط از جان، بلکه از حیثیتِ مان هم بُگذریم ـ و این آخرین مرحله‌ی فداکاری است ـ ، تا یک روزی که دیر نخواهد بود، که همین نسل خواهد بود، این گروهِ مسلمان در این جامعه، در سطحِ ایران، در سطحِ جامعه‌ی اسلامی، در سطحِ دنیا، بتواند خَلق کننده و آفریننده‌ی عالی‌ترین آثارِ هنری در شکلِ نمایش و در شکلِ فیلم باشد و ( آن را ) در خدمتِ عالی‌ترین مفاهیمِ انسانی و عظیم‌ترین و روشن گرترین حقایقِ نجات بخش و آزادی بخشِ انسانی قرار بدهد، ما باید بکنیم، هیچ کسِ دیگر نیست !

پ‍اورقی :

۱. همان طور که گفتم و بارها گفتم، ائمه‌ی اسلام که شیعه آنها را به عنوانِ جانشینانِ پیغمبر و به عنوانِ سرمشق‌های همیشگیِ زندگی و ایمان و عقیده و فهمِ اسلام می‌دانست، هریک از این امامان، هر یک از این چهره‌هایی که به نامِ ائمه‌ی شیعی می‌شناسیم و می‌نامیم، از نظرِ وضعِ زمانی که در آن بوده‌اند و از نظرِ نوعِ موضع گیری‌ای که در برابرِ مسائل در محیطِ خودشان داشته‌اند و از نظرِ انتخابِ کیفیت و شکلِ مبارزه با جبهه‌ی مُتِخاصِم و جبهه‌ی مخالفِ شان، که هر یک بر حسبِ شرایط و اوضاع و احوال به گونه‌ای بوده است، و بر اساسِ نوعِ مسئولیت‌ای که به عهده داشته‌اند، هر کدام دارای یک خصوصیت‌ای هستند و یک شخصیتِ ممتاز و منحصر و برجسته‌ای از خودشان در تاریخ بُروز داده‌اند، وگرچه همه در یک راه و همه در یک جبهه و یک هدف می‌رفتند و همه یک نورِ واحدند، اما چون شرایطِ زمانِ شان و موضع گیریِ دشمنان و ِاقتضای جبرِ مسائل و حوادث در عصرِشان موجب می‌شده که هر کدام موضعِ خاصی را بگیرند و شکلِ خاصی را برای زندگی و برای اندیشیدن و برای مبارزه و برای انجامِ رسالت و مسئولیتِ شان انتخاب بکنند، هر کدام الگویی و سرمشق‌ای برای زمان و هر کدام به عنوانِ راهبر و راهنما و راهِ حل نشان دهنده‌ای به نسل‌ای و عصری در طیِ تاریخ ـ که شرایطِ تاریخی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگیِ شان مُتناسب با شرایطِ سیاسی، فرهنگی و اجتماعیِ یکی از این ائمه بوده است ـ شده‌اند. همین طور هم اصحابِ بزرگ و پَروردگانِ نمونه و متعالیِ پیغمبرِ اسلام، یعنی کسانی که اسلام تحققِ عینی و استقرارش در جامعه و در زمان و در زمین بر دوشِ آنها و بر تیغِ شمشیرِ آنها و بازویشان، ریاضتِ شان و صبرِشان و هوش و ایمان و اخلاصِ شان نهاده شده بود، هر کدامِ شان دارای یک شخصیتِ ویژه‌ی خویش‌اند. گرچه همه در یک جبهه، در یک ایمان و در یک هدف و یک راه‌اند. همان طور که در امامت گفتم، مثلاً امام حسن در یک نوع از شرایطِ خاصِ مبارزه، که در تاریخ برای یک ملتی پیش می‌آید، می‌تواند بهترین سرمشقِ پیروی باشد و در شرایطِ خاصِ دیگر امام حسین به عنوانِ الگو و نمونه‌ی متعالی‌ای ( است ) که می‌شود از سُنتِ او پیروی کرد و در یک زمانِ دیگر امام سجاد، که در شرایطِ خاصِ نا‌هنجار و عدمِ همه‌ی امکانات باز نشان می‌دهد مسئولیتِ یک فرد، حتی یک ( فردِ ) تنها، چگونه است و چگونه می‌تواند باشد؛ و گاه در شرایطِ اجتماعیِ دیگری، و بر اساسِ نیازِ ویژه‌ی یک نسلِ خاص و یک عُمرِ خاص، امام صادق باز نمونه‌ی یک نوع جبهه گیری برای انجامِ مسئولیتِ یک مسلمان در عصرِ خودش است. همین طور این اصحاب هم هر کدام برای دوره‌ای و نسلی و شرایطِ ویژه‌ای از نظرِ زمانی و از نظرِ اجتماعی می‌توانند اُلگو باشند و می‌توانند به نسبتِ شخصیتِ خودشان سَرمشق و آموزگار و تعلیم دهنده‌ی اسلامِ راستین، قرآن و سنتِ نخستین به ما باشند، چون اینها کسانی هستند که مستقیماً اسلام را از خودِ سرچشمه‌ی زلالِ اولیه‌اش بی‌واسطه گرفتند و کسانی هستند که همه چیزِ شان را در مکتبِ اسلامی که خودِ پیغمبر معلم و صاحبِ مکتب و تربیت دهنده‌اش است، فرا گرفتند و درآنجا رشد کرده‌اند و در آنجا مسلمان شده‌اند. بنابراین شناختِ اصحابِ پیغمبر نیز به عنوانِ بزرگ‌ترین و مطمئن‌ترین راه ـ بعد از شناختِ ائمه ـ برای شناختِ اسلام، و برای پی بُردن به چهره‌ی واقعی و حقیقیِ این ایمان و عقیده است.

۲. اصحابِ بزرگ دو تیپ‌اند : بعضی‌ها بزرگ‌اند به عنوانِ اینکه یک شخصیتِ اجتماعی و سابقه دار و خانواده دار و استخوان دار و سایرِ “دار”ها، در آنان هست. اینها بعد هم که واردِ اسلام شدند، گر چه اسلامِ شان اسلامِ خیلی متعالی نبود و در این مکتب تربیتِ خیلی پُخته و کامل و عَمیق نیافتند، اما چون خودشان از نظرِ اجتماعی، اشرافی، اقتصادی، طبقاتی و طایفه‌ای آدم‌های محترم و معنون بوده‌اند، همان شخصیتِ شان و اهمیت و اُبهتِ شان را هم آورده‌اند، و اینها جزءِ اصحابِ بزرگ در تاریخ شمرده شده‌اند؛ و متاسفانه برای پیامبرِ اسلام، همین‌ها اصحابِ بزرگ، به معنای کلیِ کلمه، شده‌اند. تیپِ دوم، که در زمانِ پیغمبر دستِ اول بودند، اصحاب‌ای هستند که اینها هم جزءِ اصحابِ بزرگ‌اند، اما بزرگ بودنِ شان و همه‌ی بزرگیِ شان را آغازِ انقلابِ اسلامی و همه‌ی افتخاراتِ شان را در صحنه‌های غَزوه‌ها و جهادهای اسلامی و همه‌ی شناخت‌ها، و آگاهی‌ها، رفتارها و همه‌ی ارزش‌های انسانیِ شان را و همه‌ی کِرامت‌ها و مَفاخرِشان را مستقیماً و کلاً از متنِ انقلاب و نهضت و ایمان و تاریخِ اسلام کسب کرده‌اند، اینها کسانی هستند که فقط در اسلام “شخصیت” شده‌اند، و غیر از شخصیت‌های اجتماعی هستند که با شخصیتِ جاهلیِ شان واردِ اسلام شدند؛ اینها کسانی هستند که ما بیشترین نیاز را به شناختِ شان داریم، برای اینکه بفهمیم این کارخانه‌ی آدم سازی که به نامِ اسلام ارائه شد، اولین و بهترین نمونه‌ها و مسطوره‌هایی که به بیرون و به بازارِ تاریخ و انسانیت داد کدام است؟ کی‌ها هستند؟ چگونه است؟ اینها اصحابِ صد در صد پَرورده‌ی این مکتب‌اند.

۳. امروز اروپا پس از ۳۰۰ سال ـ ۴۰۰ سال مبارزه‌ی انسان دوستانه و آزادی خواهانه هنوز نتوانسته ( نژاد پرستی را ) از بین بِبَرد و حتی در قلبِ تمدنِ جدید تَخفیف بدهد. آنجا حالتِ نژادی به شکلی است که حتی سفید پوست‌های کاتولیک و مسیحی می‌روند در کلیسایی که چهل دخترِ کوچکِ هفت ساله و شش ساله‌ی سیاه پوست برای نیایش به کلیسای خودشان آمده‌اند ـ اینها سیاهانِ مذهبیِ مسیحی هستند ـ بُمب مُنفجر می‌کنند و این چهل بچه را می‌کشند.

۴. اما این مساله‌ای که می‌خواستم عرض کنم، اینست که همیشه نصیحت می‌کنند که “چرا به فلان کتاب انتقاد کردی، به فلان نویسنده انتقاد کردی؟ با احترام‌تر …” چگونه می‌شود آدم سیاست مدار نباشد و حقیقت پَرست باشد، مَصلحت جو و مصلحت باز نباشد، این و آن را نبیند و واقعاً نسبت به این شخصیت‌ها، نسبت به این ارزش‌ها، نسبت به این فکرها احساس داشته باشد و بعد ببیند در همین ایران، در همین جامعه‌ی ما و در همین جامعه‌ای که تنها جامعه‌ی شیعیِ دنیا است و مُدعی است که پیروِ این اصحاب است، پیروِ این مکتب است، و به اینها مَنسوب است، و از چشمِ اینها اسلام را می‌بیند، و از بینشِ اینها اسلام را می‌فهمد ـ اینهایی که نخستین بنیان گذارانِ تشیع در تاریخ هستند، و نخستین کسانی که از علی در دوره‌ای که تاریخ و زمان علیهِ علی بود، حمایت کردند، و کسانی که مُجسمه‌ی تام و تمامِ مکتبِ اسلامِ پیاده شده در انسان بودند ـ حتی یک جزوه در مورد اینها نیست که یک دانشجو بخواند، یک آدمِ معمولی بخواند، حداقل یک بیوگرافیِ سطحی از اینها داشته باشد، که اینها کی بودند؟ چی بودند، اصلاً ارزشِ شان چه بوده؟ چه گفتند؟ غیر از چند چهره‌ی شکسته و مُبهم از آنها در ذهن‌ها نیست، غیر از چند اطلاعِ بسیار ناقص و غالباً خُرافی و آن هم موهوم و یا مُبهم ـ آن هم در نظرِ عده‌ای ـ دیگر هیچ خبری از اینها نیست، ارزشِ شان معلوم نیست و خیلی باعث تاسف است که اخیراً هم اگر قلم‌هایی به سراغِ این شخصیت‌ها رفته تا آنها را، شخصیتِ شان را و یادِشان را، برای این نسل احیاء کند، این قلم‌ها، قلم‌هایی بوده که مُدعیِ پیرویِ انحصاری و شناختِ انحصاریِ این خانواده و این نهضت و این مذهب نبوده‌اند: یا بیگانه با اسلام بوده‌اند، یا بیگانه با تشیع.


تاریخ سخنرانی : ۳۰ / تیر / ۱۳۵۱
کانون آرمان شریعتی

ویرایش : شروین ۳ بار / دادار ۲ بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 × سه =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.