دیالکتیکِ اعتراف و بخشش
آمنه، دختر جوان و زیبایی که، هفت سال پیش، در عرض چند لحظه، زیبایی، جوانی، و بیناییاش را، توسطِ عاشقیِ مستاصل، از دست داد، “پس از” هفت سال، و “پس از” بسیجِ افکارِ عمومیی داخلی و بینالمللی، و “پس از” به دست آوردنِ حکمِ قصاصِ مجید، بالاخره او را بخشید. از خیر و شرِ چشمانِ عاشقِ مستاصل گذشت. مجید، دو قدم مانده به کوری، بیناییاش را به یمنِ بخششِ آمنه، به دست آورد. این “پس از”ها، چنین پیداست که، پیششرطهای بخشش بوده است. اگر نبود این “پس از”ها، آیا امکان داشت که آن دخترکِ جوان، از جوانی، زیبایی، و بیناییی متهم، به این راحتی، بگذرد؟ آمنه دیگر نمیتواند ببیند، اما، بسیاری از هموطناناش را، شهروندان را، مسئولینِ قضایی را، مدافعینِ حقوقِ بشر و حقوقِ زنان را، به دیدن واداشته است. او، با هفت سال سماجت، بر سرِ احقاقِ حقوقاش، بر سرِ اجرای عدالت، با همان شرایطی که قانون جزا و فقه تعیین کرده، با به نمایش گذاشتنِ درد و رنج و خشم و خشونتاش، با نوشتن از موقعیتاش، با… چشمان بسیاری را مجبور به دیدنِ خیلی چیزها کرده، و پرسشهای بسیاری را برانگیخته است:
جنایتی صورت گرفته است. چه فرقی میکند از سرِ جهل باشد یا از سرِ جوانی، یا از سرِ عشق یا نفرت و کین؟ کارِ عدالت تعیینِ مجازات است. به خاطرِ احقاقِ حقوقِ قربانی، و ضرورتِ حفظِ نظم و مصلحتِ اجتماعی. “جنایت و مکافات” باید توامان صرف شود. اگر جرم بیمجازات بماند، دلِ سوخته خنک نمیشود، زخمی همیشه باز، بیامکانِ ترمیم. در ثانی، جرمِ بیمجازات نشانگرِ آسیب در سیستمِ قضایی، و تزلزلِ موقعیتِ قانون است در یک اجتماع. خیابانهایی تگزاسی، و شهروندانی که، خود، در کوچه و خیابان شدهاند مجریانِ عدالتهای شخصی. در غیبتِ عدالت، برای قربانی، تنها راهحلی که میماند، انتقام است. پس، عدالت یعنی تعیینِ مجازاتِ درخورِ جرمِ اتفاقافتاده، و اجبار به پرداختِ تاوان، توسطِ قانونِ همچون ارادهی عمومی. اما، هنگامی که قانون اجرای حکم را، لذتِ انتقام را، برعهدهی قربانی میگذارد، قربانی و مجرم را شبیه هم میسازد، و امکانِ همدلی با رنجِ او را از جامعه میگیرد. هنگامی که، آمنه، با نفرت و خشم، بر سر کوی و برزن، اعلام میکرد که: میخواهد همان بلایی که بر سرش آمده را، بر سر مجید بیاورد، و حتی به بیهوش کردنِ مجید اعتراض داشت، و میگفت: مگر هنگامی که بر صورتِ من اسید پاشیده شد، من بیهوش بودم، خشونتِ کلاماش، همه را میترساند. میلِ او را به انتقام همگی میفهمیدند، اما، از این همه سنگدلیی خونسردانه، نوعی انزجار احساس میشد. آمنه، با سماجتی که برای اجرای قصاصِ چشمانِ مجید نشان داد، و از همین رو، وحشتی که در دلها انداخت، پرده از آسیب در اجرای عدالت برداشت: اینکه، چگونه در چنین سیستمی، قربانی بدل میشود به یک جنایتکارِ سنگدل. از یک جنس و یک نوع. با واکنشهایی مشترک. با این همه، آمنه با بخشیدنِ مجرم، آن هم پس از نمایشِ چهرهی خشونتآمیزِ انتقام، به عبارتی، با پشت کردن به امکانی که قانون برایش فراهم کرده بود، نشان داد که، میتوان در پیی اجرای عدالت رفت، و بر سرِ احقاقِ حقوقِ خود مصر بود و بیمماشات، بیآنکه دعوت به گردونهی خشونت او را وسوسه کند. بفرمایی که قانون به قربانی میزند، وسوسهای است خناس، که اگرچه برای خنک کردنِ دلِ قربانی است، و به قصدِ کنترلِ خشمِ او است، اما، قربانی را موجودی غیرقابلِ ترحم میسازد، و مانع از شکلگیریی هرگونه همبستگیی اجتماعی در برابرِ فاجعه میشود، همبستگیای که، پیششرطِ اجرای امنیتبخشِ قانون است. آمنه از حقِ قانونیاش استفاده نکرد، آن هم پس از اینکه هفت سال برای به دست آوردنش مبارزه کرد، و با این انتخاب، نشان داد که، میتوان عدالت را پی گرفت، مجرم را محکوم کرد، اما مجازات را بخشید. و این دو یکی نیست.
این جملهی نیچه است. تا همین دیروز، که آمنه چشمانِ مجید را بخشید، به نظر میآمد که تنها راهِ آرامشاش، تحمیلِ همان رنج است به مجید: کورم کردهای، کورت میکنم. این امکانی بود که قانون برایش فراهم کرده بود، و هیچ دلیلی نمیدید که از این امکانِ قانونی برای آرامش خود استفاده نکند. برای قربانی، چه شانسی بزرگتر از اینکه، اعمالِ خشونت، قانونی باشد، و پیگردِ قضایی هم نداشته باشد؟ همگی از او میخواستند که مجرم را ببخشد. نه برای اینکه مجرم سزاوارِ مجازات نبود، شکلِ مجازات بود که همه را به وحشت میانداخت، شاید حتی وحشتناکتر از بلایی که بر سرِ قربانی آمده بود. وحشتِ عمومی از چه بود؟ مگر هر روز قاتلین بسیاری در این مرز و بوم قصاص نمیشوند؟ این وحشت، برای این بود که، مجرم جوان بود؟ برای اینکه مجرم عاشق بود؟ برای اینکه مجرم مرد بود، و مجریی قانون، زن؟ برای اینکه مجرم قرار بود زنده بماند و یک عمر رنج بکشد؟ شکی نیست که یکی از راههای خنک کردنِ دلِ زخمخورده، تحمیلِ همان رنج است به دیگری. اما، انتقام، همواره چاقویی است دو لبه. قربانی را نیز زخمی میکند. زخم را باید آرام کرد، و زخمی کردنِ مسبب، یکی از راهها است. آمنه با بخششِ مجید، آن هم درست بر سرِ بزنگاهِ زخم زدن، راهِ دیگری برای به دست آوردنِ آرامش گرفت. مهم این است که از همان اول نبخشید، پس از اعادهی حیثیت از رنجاش بخشید. و این دو یکی نیست.
راهِ دیگری نیز هست برای به دست آوردنِ آرامش، و نیز تحققِ عدالت، بیآنکه مجبور باشی بدل به جنایتکار شوی. وادار کردنِ مجرم به اعتراف، در ملاء عام، و تقاضای بخشش، در ملاء عام. به رسمیت شناخته شدنِ رنجِ قربانی در وسیعترین ابعادِ آن، و توسطِ افکارِ عمومی، زمینهسازِ بخشش، و نیز پیششرطِ آن است. برای امکانِ خروج از گردونهی باطلِ خشونت، به صحنه کشاندنِ آحاد، و گواه گرفتنِ از چشمها، بر ظلمی که رفته است، گامِ اول است. آمنه طیی هفت سال، با پرده برداشتن از چهرهاش، و نمایشِ رنجی که دیگری بر او تحمیل کرده است (گیرم به نامِ عشق)، با نوشتن دربارهی تجربهاش، با صحبت کردن از آن، در کانالِ خارجی باشد یا از کانالِ داخلی، با رفتوآمدِ مدامِ از “بیمارستان” به “دادگاه”، با موفقیت در گرفتنِ حکمِ قصاص، با ایجادِ تعلیق در اجرای آن، با ایجادِ ترس و امید در دلِ همگان، همگی را وادار به دیدن کرد، و دیده شدن. قربانی، وقتی ببیند که دیده شده است، رنجاش به رسمیت شناخته شده است، و مجرم لب به اعتراف گشوده، و به صدای بلند طلبِ عفو و بخشش و ابرازِ پشیمانی میکند، این امکان را مییابد که، به بخشش فکر کند، و به راههای دیگرِ آرامش بخشیدنِ به خود بیندیشد. این “دریدا” است که میگوید: برای بخشش باید تقاضایی باشد. میتوان بخشید، به شرط آنکه مجرم دستاش را بهطلبِ بخشش به جلو آورده باشد. اعتراف کن! تا ببخشم.
بخشش، یک واکنشِ غریزی نیست. انتقام، عملی است غریزی. برای بخشیدن، انسانِ قربانی، نیازمندِ یک مبارزهی طولانیی با خود است. آمنه توانست با کارِ وسیع تبلیغاتی، و بسیجِ افکارِ عمومی، تجربهی خود را با امری عمومیتر و فراگیر پیوند زند. با ایجادِ پرسشهایی کلان، و فراتر از تجربهی شخصی، او از یک قربانی، بدل به کنشگرِ اجتماعی شده است. کنشگری که، از خلالِ تجربهای شخصی، جامعه را، با همهی ناهنجاریهایش، به رخِ خود کشیده است، قانون را، با تناقضاتاش، برملا ساخته، شمشیرِ آختهی دولبهِ خشونت را از نیام برکشیده، از قربانی اعادهی حیثیت کرده، مردانِ عاشقِ خشن را از خود شرمنده ساخته، و… چهرهی او، آینهی تمامنمای موقعیتِ قانون، جامعه، و انسانِ بحرانزدهی ایرانِ امروز است، و بخششِ او، ما را وامیدارد که، به شرایطِ امکانِ عدالت، و اجرایی از نوعِ جنسِ دیگر، بیندیشیم:
جایی که جرمی به فراموشی سپرده نشود، جنایتی بیمحکومیت باقی نماند، جایی که از قربانی اعادهی حیثیت شود، بیآنکه مجبور باشد، خود، بدل به جنایتکاری دیگر گردد، جایی که غریزهی انتقام بَدَل به انتخابِ بخشش گردد، و… همانی که ناماش “عدالتِ آلترناتیو” است. آمنه، بینایی، و جوانیی مجید را، به او بخشید، اما، مجید میخواهد، با این همه، چه کند؟ او مجبور است همهی عمر را، با این پرسش، زندگی کند، بیهیچ آرامشی. همین ناآرامی، برای آرامشِ آمنه، کافی است. کافی است؟ کافی نیست، اما شاید ضروری باشد.