آلها و ایلها، نقشِ احزابِ سیاسی را بازی میکنند
ج : به طورکلی احزاب را میتوان، مانند طبقات اجتماعی و اتحادیه های صنفی، پدیده ای دانست که به معنای دقیق کلمه متعلق به عصر مدرن است؛ یعنی مربوط به جوامع پیشرفته صنعتی که طبقات اجتماعی در آن شکل گرفتهاند و همانطور که اتحادیهها منافع صنفی-طبقاتی شان را نمایندگی میکنند، در سطح سیاسی نیز به تعبیر گرامشی تنش یا چالشی حول ٫هژمونی٬ یا سرکردگی یا رهبری این منافع سیاسی جاری است. این طبقات اجتماعی در جامعهی کل که در آن احزاب نقش واسطه یا میانجی را میان مردم یا جامعه مدنی با نهاد دولت ایفا میکنند (یا آن چیز که ما به ٫دولت٬ ترجمه کردهایم و در فارسی خلطی بین دو مفهوم ٫حکومت٬ و ٫دولت٬ تفاوت وجود دارد). این احزاب در تجمع همه اعضاء یا کنگرهها سیاستهای مختلف راهبردی و مدیریتی را به بحث گذاشته، و مواضع و خطوطی را در کارپایه و برنامه یا پلاتفرم و پروگرامهایی برمیگزینند و به تصویب میرسانند. در جوامع پیشرفته صنعتی بهاصطلاح دموکراتیک این خطوط را در شکل ٫دموکراسی نمایندگی٬ در مجلس بیان میکنند و بعد در تقسیم قوا، قوه مجریه (exécutif) تابعی از تصمیمات دو قوه دیگر و به خصوص قوه مقننه است که در حاکمیتی قانونبنیاد این تصمیمات مربوط به این خطوط راهبردی را به شکل قوانین اعلام میدارد. بنابراین، بازی دموکراتیک سبب میشود تا احزاب در آن نقش تعیینکننده بیابند. اما در جوامع پیش-سرمایه داری از نظر مرحله رشد تاریخی، احزاب سیاسی با گروهبندیهای موسوم به سنتی درآمیخته اند. بطور نمونه، در جوامع عشیرهای- قبایلی ٫آل ها و ایل ها٬ نقش احزاب سیاسی را بازی می کنند که البته در تاریخ ایران و در منطقه هم نقش سرنوشتسازی داشتهاند. فقط کافیست دقت کنیم که در تاریخ اسلام نقش خاندانهای مختلف همچون قریش چه بوده است؟ در تاریخ به خصوص در بحث خلافت در دورهی ٫فتنهی بزرگ٬ جانشینی پیامبر و…، که از دل آن امویان و عباسیان و… علویان بر آمدند و هر یک سیاست ها خاص خود را در پیش گرفتند، سلسلههایی تاسیس شد، با سنتهای قبلی ساسانی و بیزانسی آمیختند و مدل های حکومتی بعدی را ساختند. در این مرحله، معیار خون و خانواده و معیارهای فرهنگ سنتی پررنگ است و نقش عمده بازی میکند. در حالی که در جوامع صنعتی معیارهای اصلی رابیشتر ساخت و بافت اقتصادی-اجتماعی تشکیل میدهد، یعنی نقشی که طبقات اجتماعی در تولید جمعی بازی میکنند. شکل مشترک کار در اینجا اما، برخلاف کار در دوران اصناف ملوکالطوایفی مانع از رشد فردگرایی نیست و افراد فقط بر حسب تعلق قومی-قبیلگی و حتی صنفی-شغلی مورد قضاوت قرار نمیگیرند. احزاب سیاسی هم در چنین سپهر سیاسیای منافع و چشماندازهای متناقض اقشار و طبقات را بیان و نمایندگی میکنند.
ج : به طور کلی جوامع تاریخی-سنتی و جوامع مدرن، دارای تفاوتهای اساسی تاریخی و ساختاری-فرهنگی اند. در ایران بعنوان یک جامعه در حال گذار از سنت به مدرنیته به ویژه از عصر مشروطه بدینسو (از 105 سال پیش) که ایران وارد دوران جدید شد، ورود به تجدد از نظر سیاسی بتدریج با پیدایش احزاب سیاسی همراه شد. بطور مثال، در عصر مشروطه شاهد رشد گرایشات و تشکلهای اجتماعیون-عامیون و اعتدالیون هستیم که این طیفها بتدریج بهشکل احزاب سیاسی خود را نشان میدهند. اما مشکل بنیادیتر این بود که چون در ایران طبقات اجتماعی جدید شکل نگرفته بود، شبکه بندی ها و ساختارهای سنتی که در رأس آن روحانیت، بازار، دانشگاه، و امثال این نهادها قرار داشتند، توانستند تا حدودی محل تجمعات و شکل بندی های سیاسی شوند که بعدها چه احزاب از درون آن بیرون آمده باشد و چه جبهه ها و ائتلافهای کلی تر، دراین قالبها خواسته های سیاسی جامعه را بیان میشد. اما احزاب به معنی دقیق فنی کلمه و در تجربه اروپا و غربی دوره مدرن، یعنی مجهز به ایدئولوژیهای جدید و متکی به طبقات اجتماعی، در شرایط ایران بنا به تعریف طابق النعل بالنعل، از بدو امر وجود خارجی نداشته است! بنابراین حتی در دوره های متأخرتر، ایران مشخصات احزاب اروپایی را تجربه نکرده است. مانند احزابی که به خصوص بعد از انقلاب صنعتی انگلیس و انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفتند ( فرانسه و انگلیس به طور خاص چون کشورهایی بودند که در آن لیبرالیسم سیاسی مسلط شد و سپس، در آنها جنبش کارگری و سوسیال دموکراسی شکل گرفت و احزابی را ایجاد کرد). می توان گفت نمونههای معادل آن را ما هنوز در ایران تجربه نکردهایم؛ و فقط به شکل نظری و در سطح عقاید و ایدهها وارد ایران شدند. بنابراین، چون زمینه و مابهازای اجتماعی آنها همچون جنبش کارگری و طبقه کارگر هنوز قوام نیافته بودند، گاه میان عالم نظر و واقعیت عملی-اجتماعی فاصله وجود داشت و معلوم نبود این احزاب بطور نمونه تشکلی مانند حزب توده که زمانی واقعا یک حزب را تشکیل میداده است، از نظر بافت اجتماعی و بازیگران اصلی و بنیانگزاران بطور واقعی و متناسبی برخاسته از مبارزات طبقه کارگر یا ازطبقات پاپولر (مردمی) مثل دهقانان و کارگران و ..، باشند! برخی از روشنفکران به این ایدهها مثل کمونیسم و سوسیالیسم و … گرایش پیدا کرده و سپس هنگام تشکیل این بافت ممکن است مجموعه ای از روشنفکران و نخبگان به طور کلی، حتی برخاسته از طبقات فئودال و بورژوا و ..، جمع شده باشند. البته اقشاری هم از نیروهای مردمی واقشار کارمندی، معلمان، فرهنگیان و کارگران هم بدان پیوسته باشند. چون در آن زمان در ایران گروه بندی های کارگری و نه طبقه وجود داشته است و طبعا در واحدهای تولیدی به تدریج شکل می گرفته است. مثلا درپالایشگاه نفت آبادان کارگران فعالیت و نقش داشته اند اما این با طبقه کارگر متشکل و خودآگاه به مفهوم جامعهشناختی و گورویچی کلمه که جامعه صنعتی پیشرفته میسازد، متفاوت است. در نتیجه این کاستیهای سوسیولوژیک در عرصه سیاس هم منعکس می شود و احزابی به وجود می آیند که ممکن است از نظر عقاید، چپ یا راست باشند، اما از نظر واقعیت با بافت اجتماعی با ایده های پیشگامان و بنیانگزارانش متفاوت باشند. یعنی از نحبگان و طبقات متوسط و بالا برخیزند، هرچند از طبقات محروم دفاع کنند. یا بالعکس، از طبقات محروم بوده مانندلومپنپرولترها یا حاشیه نشینان تولید که از منافع راست افراطی، بورژوازی و فئودالیسم یا دیکتاتوری و وابستگی دفاع کردهاند. که در کودتای 1332 شاهد نقش این عوامل و عناصر شبه مردمی آن بودیم. بنابراین در جهانزیست و تاریخ معاصر ما نمی توان با الگوبرداری از مدل های غربی به ارزیابی سیاسی این احزاب بپردازیم، بی توجه به تحلیل جامعه شناختی از بافتار و ساختار و شکلگیری تاریخی نسبت این اقشار و احزاب. با نظر داشت این مقدمه کلی است که باید وارد بحث حول موارد و مثال های مشخص و انضمامی شد.
ج : مسلم است که یکی از مشکلات اساسی جامعه ما همین شکل نگرفتن جامعه مدنی و اتحادیه ها و اصنافی است که اقشار و طبقات مردمی را نمایندگی میکنند. یعنی در طول تاریخ، خصلت استبدادی نظام سیاسی نمیگذاشته (و به نفعش نبوده) که جامعه مدنی و نمایندگانش چه صنفی-سندیکایی و چه سیاسی که احزاب باشند، متشکل شوند و بیان درستی در سطح مطبوعات و رسانه ها بیابند و بتوانند در مجلس و پارلمان و نهادهای مدنی این منافع و دیدگاهها را بیان کنند. به طور کلی این مشکل اساسی کشورهای در حال پیشرفت تاریخی است که سابق به آن جهان سوم می گفتند. یعنی در آفریقا و آسیا و آمریکای لاتین و جهان جنوب و به طور خاص در کشور ما ایران. البته چون ایران وارث تمدنی بوده که به طور مشخص از 4 قرن پیش افول کرده (و آخرین نمادهای ضعف و اضمحلالش هم از دوران صفویه است) و شکست هایی که ایران تجربه میکند و تجزیه هایی که شروع می شود. اما بعد خودآگاهی نسبت به اینکه ایران لااقل از نظر نظامی ناتوان شده، پیدا میشود. سپس برای جبران این عقبماندگی از طریق نظامی، نخبگان به خارج اعزام می شوند تا تکنولوژی را که حریف تاریخی یعنی غرب در آن از ما پیشی گرفته را کسب کنیم و این رکود را جبران کنیم. تاریخ انحطاط ایران البته نسبت به سایر جوامع مثل جوامع آفریقایی و بعضی از جوامع آسیایی و آمریکای لاتین متفاوت است. درواقع کشور ما به طور خاص استعمار و یا چیزی را که غربی ها به آن بدویت جوامع ابتدایی می گویند، نداشته است. یعنی در ایران تاریخ و تمدنی وجود داشته که هم در دوره پیش از اسلام یک امپراطوری بوده و هم بعد از اسلام بصورت خلافت یک امپراطوری را تشکیل داده است. بنابراین بعد از عثمانی است که می توان گفت به تدریج این فاصله زیاد می شود و غرب به طور کیفی جهش میکند . نشان جهش تکنولوژیکی و علمی و سپس، حقوقی-سیاسی، گسستهای معرفتشناختی علمی و انقلابهای جدید صنعتی و سیاسی در انگلیس و فرانسه است در هر دو بعد است. این انقلابها رخدادها و جهشهای کیفیای بودندکه در همین چند سده جوامع غربی را فرسنگها از ایران و کشورهای مسلمان پیش انداختند. و خلاصه، جوامعی به وجود می آیند که در آن جامعه مدنی از طریق احزاب، نمایندگی میشود. در حالی که در ایران، سیر معکوس وجود داشت، یعنی بعد از انحطاطی که پس از صعود و افول صفویه حاصل شد و تا دوره قاجاربه به اوج رسید. البته ما در انقلابهای جدید منطقه خودمان از زمان مشروطه پیشگام بوده ایم، ولی صد سال بیش تر از این تحول نمیگذرد و هنوز به نتایج قطعیای که مطالبات و اکتساب خودآگاهی تاریخی و ملی داشته، بهرغم دستاوردها، نرسیده ایم یا این که با گشتها وحرکات زیگزاگی و بیلان شکننده همراه بوده است. در چنین موقعیتی، بعد سیاسی نیز تابع همین فرایند کلی تطور و رشد تاریخی است. یعنی در مجموع، باید آن را همهجانبه ببینیم به شکل تاریخی، اجتماعی- فرهنگی که یک بعدش هم حوزه سیاست است. چون برخی وقت ها تحلیل های سیاسی فقط به شرح زد و خورد نیروهای سیاسی یا اعمال قدرت محدود میماند. بافتار یا کانتکستی که در آن قدرت و نیروهای سیاسی عمل می کنند، دیده نمی شوند و بهجای بررسی موقعیت و مناسبات به قول ژاک رانسیر، تنها ٫سوژه٬های عرصه سیاست حلاجی میشود. وقتی این مجوعه را با هم ببینیم، انتظارمان از میزان پیشرفت تاریخی ای که داشته ایم، پدیدارشناختی و واقعبینانه تر میشود. مثلا در همین انقلاب اخیر یعنی انقلاب اسلامی بهمن سال 57، اگر بخواهیم آنرا در کوتاه مدت ارزیابی کنیم، ممکن است پسرفت هایی را شاهد بوده باشیم، در حالی که اگردید بلند مدت داشته باشیم متوجه میشویم که مردم در این انقلاب در برابر دیکتاتوری و وابستگی، به شکل جدیدی تمام اندام به صحنه میآیند. خودِ این تجربه مدلی جدید برای همه کشورهای جهان جنوب میشود. مدلی که حتی در انقلاب های بعدی منطقه و سایر کشورها هم تأثیرگذار بوده است. هرچند در اهداف این انقلاب که استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی بود (به غیر از استقلال که در مقایسه با گذشته حاصل شده)، در زمینه احقاق حقوق و آزادیها و عدالت اجتماعی هنوز راه زیادی در پیش داشتهباشیم و با آرمان های انقلاب فاصله زیاد باشد. اما زمانی که با دیدی بلندمدت تاریخی و ساختاری نگاه شود و با سایر انقلاب ها از جمله فرانسه، روسیه و دیگر جاها مقایسه کنیم، متوجه میشویم که به هر حال خواست تغییر و ارتقای آگاهی ها بالاخره روزی نتیجه می دهد و همین الان هم این آگاهی ها به شکل ظرفیتی حضور و وجود دارد. یعنی هیچ چیز از بین نمی رود. این پسرفتها که مشاهده می شود را باید موقت دید و دانست. در مجموع خودِ این تلاش ها و این شور تغییر ولو این که جامعه را دچار بحرانهای تازهای سازد (مثل آن چه در برخی حرکتهای موسوم به بهار عرب میبینیم)، و حتی ممکن است شاهد انحرافات و پسرفت های مقطعی باشیم. یعنی جامعه به بحران و جنگ داخلی و عدم امنیت و … کشیده شود، اما در مجموع نشان میدهد که این ملت ها خواستار تغییرات اساسی و ساختاری اند. در وضعیتی که به هر حال بعد از استعمار، در دوره ای به استقلال رسیدهاند، اما هنوز به آن نوع جوامع پویا و شکوفا، و مدل ها یا آرمان هایی که وعده داده میشد، نرسیده اند. بنابراین الان بپاخاسته و قیام کردهاند. البته ممکن است هزاران مشکل و چاه و چاله و بن بست و بحران نیز بر سر این راه برای آن ها بوجود آید یا خطرات وانحرافاتی در آن نهفته باشد، اما خودِ اصل خواست تغییر و تحول، حقانیت و مشروعیت دارد. ایران نیز همچون گذشته این خواست را یک قرن است که دنبال می کند و در این زمینه پیشرفت ها و پسرفت هایی داشته است. این است که اگر بخواهیم کلی بنگریم، باید تحلیلی همه جانبه و نگاهی کلی از این روند داشته باشیم. حالا، در زمینه مثلا همین احزاب سیاسی به طور مشخص، می دانیم که (به جز دوران هایی که شکافهایی یا در حاکمیت یا در وضعیت موجود پیدا شده، مثل دوره مشروطه، نهضت ملی، انقلاب بهمن، و مشخصا این سه دوره)، از بالا در روند و روال عادی هرگز و هیچگاه اجازه و رخصت شکلگیری احزاب سیاسی وجود نداشته است. مثلا احزاب فرمایشی و نمایشی در دوره پهلوی شکل گرفت: یک روز تصمیم می گرفتند دو حزبی باشد مثل حزب ملت و حزب مردم و ..، و بقول شاعر حزب ملت، مخالف مردم، حزب مردم، مخالف ملت! نتیجه کار یکی بود. یا این که دفعتا خواست شاهانه بر این قرار میگرفت که نظام تکحزبی شود: مثل اواخر دوره رژیم گذشته که حزب فراگیر ملی ٫رستاخیز٬ اعلام شد. ایشان شنیده بود که مثلا در کشورهای کمونیستی نظامات تک حزبی وجود دارد، ولی در آن نظامات کمونیستی و فاشیستی خواسته نمیشد که همه باید به حزب بپیوندند. حزبیها نخبگانی محسوب میشدند و شما برای این که به حزب بپیوندید، باید تلاش میکردید. همه جامعه عضو حزب نبودند! در این جا گفته شد که همه آحاد مملکت باید عضو حزب باشند وگرنه می توانند پاسپورت خود را بگیرند و از کشور بروند. یکی هم پیدا شد گفت من می خواهم بروم، آن ها هم گفتند این دچار اختلال دماغی بوده است! منظور این که در یک چنین جامعهای اجازه تشکل و فعالیت حزبی وجود ندارد. در نتیجه تنها شکلی از تجمع و تشکل که میماند، اشکال کار زیرزمینی و مخفی و قهرآمیز و چریکی و … بود که طبعا از آن ها هم مبارزه مدنی و صنفی و سیاسی به معنای دموکراتیک آن، برنمی آمد. چون آن ها نهادهایی هستند برای جنگ، نه برای مبارزات قانونی مسالمت آمیز و خشونت پرهیز.
ج : ظاهرا و به طریقاولی بهخاطر عملکرد غلط احزاب بودهاست. یعنی اگر تاریخ را بازبینی کنیم می بینیم نخبگان به طورکلی، و روشنفکران در سطح سیاسی، اشتباهات تاکتیکی و انحرافات زیادی داشته اند. مثلا از زمان مشروطه درگرایش اجتماعیون-عامیون در دوره تقی زاده روش هایی به کار گرفته شد که منسوب به امثال او بود. مثلا دست به ترور مخالفان سیاسی خود میزدند، یا تا مرز ارتکاب به خیانت، به منافع ملی پشت میکردند. بعضی ها هم وابسته سیاسی شدند. مثلا احزابی بودند طرفدار این یا آن قدرت خارجی. بعضی احزاب هم که مثلا در دوره های بعد بازیچه دست سیاستهای منطقه ای و خارجی شدند یا حتی در زمانهایی توسط آن قدرت ها به وجود آمدند، مثلا در جریانات جدایی کردستان و آذربایجان، که روسیه بعد از اشغال در خروج از ایران درشهریور سال 20 تعلل می کرد. در مسئله فرقههای دموکرات و غیره، یا قبل از آن در جریان جنگل شاهد چنین وقایع فجیعی بودیم. که می دانیم به دلیل این که لنین و شوروی در مجموع تشخیص دادند که حمایت شان را باید از جنبش جنگل بردارند، چرخشی پیش آمد. در دوره مبارزاتِ نهضت ملی هم باز حزب توده نقش منفی ای درباره نهضت ملی و جبهه مصدق ایفا کرد که مثلا چرا باید شعار ملی شدن صنعت نفت را بدهیم؟ مثلا نفت شمال باید استثنا شود. یا مسئله دوره جنگ های چریکی که در سازمان مجاهدین در سال 54 تغییر ایدئولوژیکی پیش آمد که تبعاتی را بهمراه داشت . همه این ها خاطرات منفی ای از شکل گاه حزبی است که در خاطره ملی به وجود آمده است .اگر آنها را جمع بندی کنیم،متوجه میشویم که ناشی از شرایط دیکتاتوری و عدم شفافیت فعالیت سیاسی بوده است . یعنی گروهی در مرکزیت و رأس این سازمان ها تصمیماتی را می گرفته که به بحث گذاشته نمی شده است. بنابراین در کنگره ای که به صورت روشن و شفاف بحث شود که ما می خواهیم بعد از این وارد فاز مبارزات (حالا چه مسالمت آمیز و چه قهرآمیز) شویم سپس بنا بر تصویب اکثریت به آزمون گذاشته شده و بعد نیزبصورت تناوب هم باشد،(یعنی یک دوره موقت بوده که بعد بتوان دوباره تجدیدنظر کرد که اگر غلط بود، بازگشت کرد)، هیچ کدام در جامعه ما وجود نداشته است . ما تجربه کار دموکراتیک نداشته ایم. در نتیجه به صورت خودانگیخته، عده ای پیشگام یا روشنفکر جمع می شدند و کاری را انجام می دادند و ممکن هم بود انحرافات شخصیتی یا شخصی، خصلتی یا حتی گروهی (یعنی یک فکر غلط گروهی) به وجود آید.که البته در اثر ورود ایدئولوژیهای وارداتی این شخص طرفدار آن می شد. مثلا در گروه های چپ گرایشی به سمت چین، شوروی، آلمان و قدرت های خارجی وجود داشته در مقابل گرایش مستقل ملی نیز بوده است . این ها موجب انشعاباتی در گرایش ها می شد. در گرایش مثلا سوسیال دموکراسی به طور کلی یا چپ در ایران، احزاب حاکم بیش تر احزاب فرمایشی و نمایشی بوده که وابسته به رأی سلطان بودند. در این میان می ماند نیروهای ملی و مردمی و آزادی خواه و روشنفکران .البته همیشه تجربه کار جمعی به طور کلی در کشور ما ضعیف بوده است. ما در کارهای جمعی خیلی قوی نیستیم. مثلا در فوتبال هم که بازی می کنیم، ممکن است بازیکنی از خود مهارتی نشان دهد و جلو برود اما این کار تیمی نیست. در بازی های المپیک هم در بازی های انفرادی، ما بیش تر مدال می گیریم. این ها نشان می دهد که جامعه ما به طور کلی به دلیل همین علل تاریخی که گفتیم یا وضعیت سیاسی استبدادی، کار جمعی را یاد نداده و ساختارهای آن هم به وجود نیامده است. از آن هایی هم که به وجود آمده، تجربه مثبتی نمانده است. به این دلیل این خاطره منفی از کار حزبی در اذهان مانده است. در دوره اخیر هم مد شده و رواج یافته (که این یک ایده غلط است) کار حزبی یا سیاسی از نظر ارزشی تحقیر می شود. در بین روشنفکران، اصلا نفس کار سیاسی یا حزبی با تفکر و فلسفه و فرهنگ مغایر است.
ج : روشنفکران درباره آل احمد یا شریعتی یا دیگران، به جای این که تاریخچه شان را تاریخی بررسی کنند، یکپارچه می بینند. مثلا آل احمد در دوره جوانی، گرایش به سیاسی حزبی داشته اما در دوره ای که به بلوغ فکری و فرهنگی رسیده، اتفاقا کار حزبی نمی کرد، فقط کار فرهنگی و آن هم به صورت فردی داشته است. ولی این دوره های مختلف را با هم می آمیزند و می گویند ایشان یک فرد سیاسی یا حتی حزبی بوده است . در حالی که این جور نبوده. مگر این که سیاست را به معنای تعهد کلی بگیریم. روشنفکر باید اصلا تعریفش همین تعهد اجتماعی باشد و اگر این تعریف را نداشته باشد، او دیگر روشنفکر نیست. حتی فیلسوفان محض و کلاسیک هم یک گرایش سیاسی و تعهدی داشتند. ما به فیلسوفانی می گوییم کامل که یک فلسفه سیاسی هم از آن ها به شکل روشن استنتاج شود. مثل افلاطون، مثل هایدگر، مارکس، هگل. بنابراین این نیست که کسی که اهل فکر و فلسفه یا فرهنگ باشد، نباید دیگر اصلا به سیاست بپردازد. نحوه پرداختن به سیاست است که مهم است که آیا ما عمیق و ریشه ای و ساختاری می اندیشیم یا این که سیاست منظور ما همین سیاست رایج است. می دانیم در حال حاضر از نظر علمی، سیاست دو مفهوم دارد: یکی سیاست به معنای رایج که در زبان فرانسه به آن لپولیتیک میگویند .( فرانسه زبانی ست که واژگان علوم سیاسی اولین بار در آن ساخته شد). یک زمان به نفس امر سیاسی لُپولیتیک می گوییم؛ یعنی نفس امر سیاسی با سیاست به معنای رایج و روزمره فرق دارد. شما موضع گیری سیاسی را حوادث می کنید. آن همه بازیگران سیاسی نظر می دهند و بحث می کنند اما متفکر باید راجع به خود امر سیاسی یا لُپولیتیک نظر داشته باشد. بنابراین فیلسوفی مثل سارتر در برابر مسائل روز موضع می گیرد ولی در راستای چشم انداز فلسفی که اتخاذ کرده است. در ایران هم روشنفکران ما متعهد بودند. مثل آل احمد یا شریعتی . و این به معنای آن نیست که این ها به خصوص شریعتی وابستگی خاصی به یک خط و یک حزب سیاسی داشته اند.
ج : بله. این خصوصیت به نظر من نقطه قوت شان بودهاست.
ج : البته فکر آن دست افکار عمومی این است که چون تجربه منفی ای از احزاب هست، این که کسی وابستگی به حزبی نداشته باشد، یک نقطه قوت تلقی می شود. ولی از طرف دیگر وقتی می خواهیم تداوم راه آن متفکر را ببینیم، یکی از نقاط ضعفی که به آن ها گرفته می شود این است که تشکلی نداشتند. مثلا نیروهای حسینیه ارشاد در دهه 50 آزاد شدند( در اواخر دهه 40 تا 60) . باید پرسید سرنوشت این نیروها چه شد؟متاسفانه چون تشکل و تحزب نداشتند، یا جذب فعالیت ها و گروه های رایج شدند، یا بعد از انقلاب سرگردانی ای پیش آمد و مثلا به چپ و راست گرایش یافتند. اما اگر خودِ دکتر شریعتی یک حزب یا تشکلی می داشت،( نه اینکه خود ایشان بنیان گزار یک حزب می بود) و مشخص می شد که چه تشکلی در جامعه از نظر سیاسی نزدیک تر به این افکار است، این می توانست مانع بسیاری از پراکندگی و سرگردانی و انحرافاتی که ایجاد شده، شود. بنابراین این یک نقطه قوتی نیست که از نظر عملی ما حزب نداشته ایم. یعنی این که شریعتی وابستگی حزبی نداشته یا بعد از ایشان شاگردانش متشکل نبوده نقطه قوت محسوب نمی شود. اما در حال حاضر همان طور که اشاره کردید، در افکار عمومی این به عنوان نقطه قوتی است و حتی همه آن هایی هم که خودشان متشکل بودند، امروزه می گویند ما تعلق حزبی نداشته ایم یا الان نداریم! که این به دلیل همین شکست های پیاپی ای بوده که مبارزات سیاسی به طور کلی، و هم چنین حزبی در تاریخ ما متحمل شده و نتیجه اش این شده که به طور کلی بدبینی ای نسبت به هرگونه کار حزبی و سیاسی به وجود بیاید.
ج : البته قدرت های خارجی به خصوص در دوره انحطاط و شکست و عقب نشینی در کشور ما، از نظر تاریخی تا یک دوره ای نقش فزاینده داشته اند.و تا دوره مشروطه این مسئله نمایان بوده است. یعنی از زمان صفویه که اروپا وارد رابطه با این قدرت در برابر عثمانی شد این نقش آغاز می شود. مثلا در عالی قاپو و اصفهان هنوز اثراتش در نقاشی و هنر دیده میشود . هلندی ها و تجار و ادیان اقلیت در آن جا حضور تاریخی شان مشهود است . یعنی تا دوره قاجار که بخصوص دو قدرت انگلیس و روس نقش تعیین کننده ای در ایران بازی می کنند و روی سرنوشت حکومت و اپوزیسیون هم نقش دارند این تأثیر پدیداراست . مسئله وابستگی، خود یک بدبینی عمومی را بر فعالیت های سیاسی و احزابی که تحت تأثیر این قدرت ها بوده اند ایجاد می کند. مثلا یک شخصیت تاریخی مثل سید ضیاءالدین طباطبایی که طرفدار انگلیس بوده، در کودتای 1299 نقش بازی می کند. یا قبل از او، تقی زاده روشنفکری بوده که در آغاز انقلابی یا مردمی بوده ولی بعد می بینیم کارش به جایی می رسد که می آید و پای قراردادی را امضا می کند. همین نقش منفی این شخصیت های سیاسی که از روشنفکران هم بودند، بدبینی ای را از نظر سیاسی در توده های مردم نسبت به اصولا روشنفکران و سیاسیون و احزاب رسمی به وجود آورده است. همین طور که اشاره کردید ، تا امروز هم ادامه دارد و البته نقشهایی هم همیشه قدرت ها در این حوادث داشته اند. یعنی گذشته از آن بینش توطئه، تئوری های توطئه (که موسوم به دایی جان ناپلئونی است) که همه کار انگلیس و… است و در جامعه ما نیز قوی ست، غیر از این، واقعا هم به شکل علمی، هرچه جهان درحال کوچک تر شدن است و وابستگی سیاست های جهانی به همدیگر بیش تر می شود و تأثیرگذاری قدرت های کوچک و بزرگ بریکدیگر بعنوان عنصر خارجی نمی توان نادیده گرفت. یعنی دخالت یا نقش قدرت ها و نیروهای خارجی.اما این، همه را نمی تواند توضیح بدهد که جامعه به خود متکی و خودباور نیست و بدبینی دارد. فکر می کنم بیش تر در دوره های شکست و عقب نشینی است که این حالت به وجود می آید. مثلا بعد از کودتای 28 مرداد 32، ما یک دوره یأس و انفعال و … داریم که در اشعار و ادبیات مان هم متجلی است. مثل اخوان ثالث. وقتی حرف می زند که: “دیدی دلا که یار نیامد / گَرد آمد و سوار نیامد / زان همرهان سست عناصر / کاری به جز فرار نیامد” که به مصدق و اطرافیانش اشاره دارد، می بینیم که یک دوره یأس و انفعال و … و بدبینی نسبت به فعالیت های سیاسی حاکم است. ولی بعد باز یک جنبش انقلابی به وجود می آید، گرایشاتی در جامعه و امیدی ایجاد می شود که هم در دوره مبارزات قهرآمیز چریکی است و هم در دوره انقلاب اسلامی بهمن 57 است و هم در همین دوره اصلاحات که ما دیدیم باز یک امیدهایی به وجود آمد در جامعه مدنی که احزاب و تحرکی به وجود آمد. پس این ها بستگی دارد به این که چقدر جامعه سیاسی باز می شود، فعال می شود، نشاط به آن برمی گردد یا این که دچار رکود و بن بست و عقب نشینی می شود. این در دوره های مختلف موقتی است. ولی نمی توان گفت که کلا جامعه ما به این شکل است و این نظر را دارد. امروزه هم اگر باز شرایط باز شود و شفاف و روشن باشد بطور مثال تشکل ها و احزاب و جبهه هایی سالم و مستقل و ملی و مردمی می خواهند یک چشم انداز علمی و درستی را بر اساس خرد جمعی پیش ببرند، به نظر من باز در حوزه سیاسی یا حزبی اقبال به وجود می آید. ولی در حال حاضر نه این اقبال وجود دارد و نه این رخصت و اجازه همچین جو و فعالیت و…. یعنی از بالا و پایین، هر دو طرف، یک موانعی وجود دارد.
ج : میتوان گفت احزاب، بنا بر تعریف، براساس مدل های ایده آل تیپیک کلی یعنی ایدئولوژیک شکل می گیرند. مثلا فرض کنیم احزاب لیبرال یا ناسیونالیست یا سوسیالیست (براساس گرایش های اجتماعی مختلف) یا نواندیش مذهبی و …، گرایشات مختلفی دارند که می توانند مدل های (پروژه های) مختلف اجتماعی را روشن کنند، به اشتراک بگذارند. در جامعه هم رأی ای را ایجاد کنند و سپس، اشتراکات یا اختلافات شان برای جامعه روشن شود. بنابراین در زمینه نظری به جامعه چشم انداز می دهند. یعنی احزاب واقعی نه احزاب ساختگی و موقتی که یک شبه در یک انتخابات به وجود می آیند. احزابی که واقعا در جامعه ریشه دارند و گرایشات موجود در جامعه را به شکل صریح نمایندگی می کنند. بنابراین اولین بخش گلاس نوست است. یعنی شفافیت بخشیدن؛ به تعبیر اصلاحاتی که در شوروی شد. بعد از این که نظرات موجود در جامعه روشن شد، گرایشات در این جامعه به شکل شفاف بیان می شود، در این جا گام بعدی می تواند در جهت ایجاد یک هم رأی ای یا اجماع بر سر آن اشتراکات برداشته شود که باید تحقق یابد. یعنی خواست جامعه باید تحقق پیدا کند. اگر ما یک جمهوری یا دموکراسی ای داشته باشیم، طبعا خواست عمومی براساس یک حاکمیت و قانون باشد .سپس باید این قوانین، این پروژه های اجتماعی به شکل قانون به بحث گذاشته و در پارلمان درباره آن شور که لازمه تحقق آن است، به نمایش یا به بحث گذاشته شود و در مرحله بعد، توسط قوه مجریه (دولت) اجرا شود. البته این اجراییه یا دولت، خود براساس آن توافقاتی که ملت روی آن اشتراک نظر دارند، موقت است. در این بازی دموکراتیک، احزاب روی قواعدی با هم به توافق می رسند. بنابراین جامعه متشکل می شود و از حالت توده وارِ بی شکلِ انفجاری که می تواند مثل یک زلزله هر لحظه آن جامعه را تثبیت زدایی کند و از درون آن هر چیزی دربیاید که ما در مواقع بحران و انفجار اجتماعی می بینیم که چه وضعی پیش می آید (یعنی آشفتگی و ناامنی و حتی تا مرحله جنگ داخلی ممکن است پیش برود)، درمی آید و می تواند جامعه را کنترل و نظارت کند. یعنی هم توسط خودِ جامعه برای آن نظارت به وجود بیاید؛( البته نه توسط یک نیروی جدا از جامعه بر جامعه و خلاصه قوام و انسجام اجتماعی بیش تر به وجود بیاید) و هم خواسته ها از طریق مسالمت آمیز بیان شود. بنابراین اولین گام این است که احزابی که به وجود می آیند، درجامعه حاکمیت قانون بنیاد می شود، ما از مرحله ای -به قول تئوریسین های قرداد اجتماعی – طبیعی، وحشیانی، توحش، به یک حالت تمدن یا مدنیت می رسیم و مبارزه سیاسی به شکلی مسالمت آمیز و اصلاحی درآمده و از حالت رادیکال خشونت گرایانه خارج می شود. این اولین دستاورد آن است. بعد احزاب،خواست های سیاسی را بیان می کنند همان طور که سند یکاها خواست های صنفی و اقتصادی، طبقاتی را بیان می کنند. احزاب هم از نظر سیاسی، مدیریت اجتماعی و سیاست گذاری های کلی می توانند در برنامه هایی که ارائه می دهنداین مطالبات را نشان دهند. راه حلها و آلترناتیوهایی که دارند را درجامعه را بشناسند. بنابراین احزاب می توانند نقش مهمی داشته باشند. منظور از احزاب، به معنای کلی کلمه، یعنی همان نهادهای سیاسی مدنی است. اگر این احزاب و نهادهای مدنی نباشند، جامعه نمیتواند خواستههای خود را بیان کند، چون تشکلی وجود ندارد که خواست ها بتوانند به شکل رسمی و قانونی بیان شوند. و در نتیجه جامعه دچار تزلزل و بحران دائمی است.
ج : نه. حاکمیت بخشی از احزاب است. یعنی احزاب، معنای کلی ای است که ما می گوییم. خودِ حکومت هم متشکل از احزابی است. یعنی پوزیسیون و اپوزیسیون در جوامع دموکراتیک دور می زند. یعنی متناوب است. گاهی این احزاب اپوزیسیون حاکم اند، گاهی احزاب پوزیسیون تبدیل به اپوزیسیون می شوند. در جوامعی که تبدیل صورت نمی گیرد یعنی تناوب وجود ندارد، طبعا احزاب اپوزیسیون همیشه منتقد به حکومتی که همیشه در سر کار می ماند، هستند.در واقع فقط جنبه انتقادی پیدا می کند و این خود یکی از آن خصوصیات منفی ای است که در جوامع استبدادی پیش می آید.یعنی احزابی که وجود دارد همیشه منتقدند و هیچ پیشنهاد سازنده ای نمی توانند داشته باشند چون در آن موضع قرار نمی گیرند. همیشه در موضع نقدند. ولی اگر دوّار و متناوب باشد، مثلا من می بینم حرفی که می زنم باید 6 ماه بعد، چند سال بعد خودم به اجرا بگذارم. بنابراین حرفی باید باشد که معقول و متناسب و عملی باشد. در نتیجه مسئولیت اجتماعی و سیاسی من بالا می رود . بنابراین وجدان و خودآگاهی و مسئولیت و پاسخ گویی به وجود می آید. در حالی که در جوامع دیکتاتوری و استبدادی، حتی اپوزیسیون آن هم پوزیسیون به شکل منفیاش می شود. یعنی درواقع راه حل هایی که ارائه می دهد، معکوس راه حل هایی است که حاکم ارائه می دهد. گاهی بدون در نظر گرفتن تبعات و نتایج حرفی که زده می شود. البته همیشه هستند نیروهایی که اصولی و منطقی باشند و بخواهند که واقع بین باشند ولی این ها در اقلیت قرار می گیرند. چون کارایی ندارند، به بازی گرفته نمی شوند، در حاشیه اند. به حرف نیروهای اصولی و اصلاحی و سازنده توجه نمی شود، درنتیجه راه حل های افراطی یا رادیکال شکل می گیرد و در آن مواقع عملی تر می شود. حالا موارد غیراصولی ممکن است وابسته باشند، ممکن است اشکال دیگری مثل جنگ داخلی، جنگ خارجی پیش بیاید و این ها نقش بازی کنند اما راه حل آن ها واقعی می شود. یعنی جای واقعیت و تخیل عوض می شود. به قول نویسنده کالبد شکافی چهار انقلاب:« در دوران های انقلابی، اصلاح طلبان ایده آلیست یا خیال پرداز می شوند. در دوره های مسالمت آمیز معمولا انقلابیون تخیلی اند.» و این گونه است که بستگی دارد به اینکه این دوران ها چه چیزی ایجاب می کند. اما بقول معروف کارد و دسته فقط خواست این نیروهای سیاسی نیست. که مثلا شما فکر کنید چون انقلابی هستید، همیشه می توانید همه جا انقلاب کنید و پیش ببرید. یا این که اصلاح طلبید، همیشه دوره اصلاح طلبی باقی خواهد ماند. نه! این ها به دورانش بستگی دارد. یک وقت می گویید دیگر دوران اصلاحات تمام می شود. مثلا شاه در دوره ای به فکر اصلاحات افتاد که دیگر کار تمام شده بود. بنابراین هرچیزی زمانی دارد و این زمان به دست خواست و اراده نیروهای سیاسی هم حتی نیست بلکه مجموعه شرایط و روند فرایند پیشرفت امور است واین دوره تاریخی است که مشخص می کند که چه چیز بر چه چیزی غالب می شود. بنابراین ما در حال حاضر در شکل کنونی هم در یک دوره ابهام به سر می بریم. یک زمانی من در یک جایی صحبت می کردم (دانشگاه کاشان) که می پرسیدن الان اصلاحات باید بکنیم یا انقلاب؟ می گفتم به چه دلایلی انقلاب ناممکن است و به چه دلایلی اصلاح ناممکن است. بنابراین ما یک راه حل سومی را باید برویم. چون انقلاب به معنای کلاسیک آن، یا اصلاح به معنای سنتی کلمه جواب نمی دهد. منظورم این است که از قالب های کلی ذهنی باید خارج شویم. ببینیم الان در شرایط کنونی از چه چیز داریم صحبت می کنیم و راه حل چیست. حالا چون موضوع، موضوع احزاب و امر تشکل سیاسی است، باید روی آن فکر کنیم که ما در چه شرایطی هستیم، آیا در شرایط علنیِ مسالمت آمیزِ قانونی می شود احزابی تأسیس کرد که در کادر قانون اساسی خواستار فعالیت و تغییرات باشند یا در چارچوب موجود نمی شود این کار را کرد. این سوال جدی ای است که باید به آن پاسخ داد. همین جوری هم نمی توان پاسخ داد. چون وارد یک بحث سیاسی میشویم و از حالت نظری خارج می شویم.
ج : البته یک نسبتی بین آگاهی و تشکل از نظر معیارهای جامعه شناسی وجود دارد. مثلا فرق طبقه با شکل بندی های ما قبل از نظر تاریخی به قول جورج …در این است که طبقه، سازمان یافته تر و متشکل است. آگاهی هم بدون تشکل در واقع قابل سنجش نیست. مثلا الان در کشور ما آگاهی بالا است. حجم ترجمه هایی که می شود و توجهی که به بحث های فکری متفکران بزرگ دنیا، روشنفکران و … در جامعه ایران می شود، نشان می دهد که ما به یک جامعه مدنی به هرحال پیشرفته تری حتی از اکثر کشورهای هم جوار به جز دو مورد ترکیه و هندوپاکستان سروکار داریم. البته از نظر جامعه مدنی ما و به وجود آمدن یک طبقه متوسط و رشد کارهای فرهنگی که میزان مطالعات است. البته شاید این ها هیچ کدام از نظر کمی به طور دقیق آمارگیری نشده ولی تا جایی که بعضی از آمارشناسان مثل امانوئل تد نویسنده فرانسوی کتاب فروپاشی امپراطوری شوروی و همچنین کتابش اخیرش که در مورد فروپاشی امپریالیزم آمریکا است می گوید که مثلا ایران یک جامعه پیشرفته تری از نظر نرخ رشد نسبت به کشورهای دیگر است. مثلا فرض کنید در حد اروپای شرقی حتی ممکن است رشد کرده باشد. پس نشان می دهد که در جامعه ما آگاهی ها وجود دارد ولی پراکنده و غیرمتشکل است و نمی تواند سازمان یافته خود را بیان کند ولی وجود دارد. از همین آثاری که تولید می کند. اما دو سنت در هند که بعنوان بزرگ ترین دموکراسی دنیا وجود دارد بنام سنت تحمل تنوع است . چون جامعه ای بوده که از اول متکثر بوده و از ادیان و فِرق مختلفی تشکیل شده است.بنابراین در مدیریت هند نشان می دهد که نه فقط در قیاس با ایران بلکه اصلا با خود دموکراسی های بزرگ دنیا هم قابل بحث است. این که چگونه همچین جامعه متنوعی می تواند مدیریت شود و پیش برود، نشانگر تساهلی است که گاهی هم ممکن است به جنگ های داخلی هم کشیده شود. البته برخوردهای قومی و دینی در هند زیاد است ولی در مجموع در این کشورها سنتی وجود دارد بنام تساهل و تحمل و عدم خشونت و … . هند و پاکستان جوامعی هستند که در تاریخ معاصر، از نظر دینی جدا شدند ولی از نظر فرهنگی یکی هستند.در مورد نیز ترکیه همانطور که می دانیم از همان زمان مشروطه که همه افکار از این طریق وارد و خارج می شده یک ترکیه مرکز چهارراهی بوده است . یعنی یکی از منابع خود مشروطه خواهی ایران هم از نظر علمی-معرفتی خود ترکیه بوده است. و بعضی جوامع خاص مثل مصر و لبنان در کشورهای عربی. این ها از نظر فرهنگی قابل قیاس با خود ایران هستند و شاید در بعضی از حوزه ها پیشرفته تر هم باشند. و از جمله خود همین مسئله احزاب سیاسی؛ که ممکن است در کشور ما این هم از ویژگی های فرهنگی ایران باشد که کار جمعی نداریم یا دموکراسی سیاسی نبوده است. به هر حال تجربه حزبی ما خیلی ضعیف است؛یعنی تجربه احزاب سیاسی متشکل موفق. حتی در سطح حکومت ها و حاکمیت ها هم پیش از انقلاب که اشاره کردیم یک روز دو حزبی می شد، یک روز تک حزبی . یعنی از نظر حزبی خود حکومت ثبات نداشت. پس از انقلاب هم احزابی که در سطح حکومت تشکیل شد مثل حزب جمهوری اسلامی و … ، موفق نبودند. حاکمیت دارای یک حزب نیست بلکه گرایشاتِ مختلفِ یک جبهه ای است از گرایشات متنوع. که این ها هم معلوم نیست که وقتی مثلا فرض کنیم الان که اصول گرایان دست بالا را یافتند، این ها بر سر چه اصولی توافق دارند. چون ما می بینیم چهره های خیلی متنوع و متضادی گاهی در این جبهه هستند که گاهی با هم اند ولی گاهی هم از هم دور می شوند و الزاما با هم سر همه چیز، سر همان اصولی که می گویند، توافق ندارند. این به این دلیل است که یک حزب نیستند. افرادی هستند، محافلی هستند، گرایشاتی هستند که گاهی سوابق شون هم ناشناخته است. مثلا بعضی ها سابقه دارطور ند، خیلی قدیمی اند، بعضی ها ممکن است برای انتخابات ها جدیدالولاده به وجود بیایند و از بین بروند. این است که چه در سطح حاکمیت و چه در سطح اپوزیسیون، ما ساختارهای حزبی شفاف و روشن و ملی و مردمی نداریم که باز باشد. در سطح اپوزیسیون هم یکی فرض کنیم نیروهای بازمانده از نظام سابق این ها نتوانستند یک حزب معقول که حداقل های این نوستالژی ای را که مطرح می کنند از سطح بازگشت به نظام گذشته را نمایندگی کنند این را ایجاد کنند . بطور مثال گروه هایی مثل مجاهدین خلق که این ها هم به دلیل این که از کشور به عراق رفتند وبا انقلابات ایدئولوژیکی که در بین آن ها بوقوع پیوست و یک گرایش فرقه گرایی در آن ها به وجود آمد و هم چنین سبب بازی قدرت ها با آن ها شد و …، این ها باعث شد که در خود جامعه ایران، ما احزاب اپوزیسیون به رسمیت شناخته شده نداشته باشیم. حتی احزاب ملی و ملی-مذهبی و … هم که می خواستند در کادر قانون اساسی عمل کنند، این ها به رسمیت شناخته نشدند. مثل نهضت آزادی و ملی-مذهبی ها و … و در نتیجه این ها به صورت محافلی نیمه مخفی و نیمه علنی ، نیمه رسمی باقی ماندند که گاهی به آن ها حمله شده و تازه همه می فهمند که حضور دارند. ولی از نظر قانونی هم تکلیف آن ها روشن نیست؛ در زندانند، آزادند، می توانند فعالیت کنند، نمی توانند فعالیت کنند! بعد حتی خوددر حاکمیت کنونی، و در خصوص گرایش اصلاح طلبها و احزابی چون مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب که این ها هم چون یا اجازه فعالیت نداشتند یا به هر حال به رسمیت بودن شان زیر سوال رفته، لغو مجوز فعالیت دارند، در نتیجه معلوم نیست این خانه احزابی که وجود داره، این ها چه احزابی هستند و چه کسی را نمایندگی می کنند، چقدر قدرت دارند، چه کسانی هستند. وتا حدودی مشکلاتی که در همین انتخابات جدید خود را نشان داد مربوط به همین فضاست که فقط یک جناح از حاکمیت گرایشاتش میتوانند بروز دهند. البته معلوم نیست با چنین وضعیتی از نظر احزاب سیاسی انتخابات ریاست جمهوری بعدی چگونه می شود. چون باید تمام ملت و تمام کاندیداهای موجود در آن شرکت کنند.این ها مشکلات قانونی و سیاسی است که به خصوص در سال های اخیر تشدید شده است.
ج : نه. دلیل این روندی که پیش آمده در دهه 70 که اصلاحات پیش آمد برخلاف دهه 60 که ما در حال جنگ همچنین درگیری های داخلی و… بودیم، بعد از جنگ و شرایط جهانی، حاکمیت به این نتیجه رسید که گشایشی لازم بوده بنابراین یک روند اصلاحی آغاز شد. و گشایش در سطح مطبوعات و هم چنین تحمل و دگراندیشی و دعوت از مخالفین و این که مشارکت بیش تری در بازی سیاسی داشته باشند. اما این روند که اوج آن در دو دوره انتخاباتی بود که اصلاح طلبان پیروز شدن، به مرحله ای رسید که حالا بحران های پیاپی ای که در دوره اصلاحات ایجاد شد از نظر تحول کیفی به آن جا انجامید که حاکمیت بر سر یک دوراهی قرار گرفت که یا باید راه پروژه اصلاحی را طب کند یا پروژه بازگشت به اصول موردنظرشان که دیگران به آن محافظه کاری می گویند. برخی هم می گویند اصولگرایی، بازگشت به چارچوب قبلی. می توان گفت این روند بازگشت، در دهه 80 دست بالا را یافت و در انتخابات قبلی، باز جامعه بر سر یک دوراهی که خود حاکمیت ایجاد کرده بود، قرار گرفت، که کدام راه را انتخاب کند؟ یعنی باز به طرف اصلاحات برود یا به طرف دیگر. شرایط جهانی به سمت اصلاحات و گشایش مساعد بود. به دلیل این که در امریکا هم برخلاف دوران محافظه کاران، نومحافظه کاران، دموکرات ها حضور پیدا کرده و معمولا وقتی دموکرات ها روی کار می آیند، نسبت به جمهوری خواهان در آمریکا سیاست های جنگی در جهان فروکش می کند. اما در ایران این حادثه اتفاق نیفتاد و عکس آن پیش آمد. یعنی در انتخابات گذشته ما شاهد بحرانی شدیم که نمونه اش فقط در کشورهای آفریقایی و گاهی در کشورهای آمریکای لاتین و …، دیده ایم . البته در اروپا هم گاهی بوده ولی منظور این است که یک بحران خیلی حاد سیاسی پیش آمد که درکل موجودیت احزاب و دموکراسی سیاسی را زیر سوال برد.
ج : مسلما. مثلا در همین دوران هم اگر دقت کنیم، می بینیم احزاب کم رنگ تر از شخصیت ها ظاهر شدند و بیش تر بحث این بود که مثلا کاندیدایی از انزوا درآمده، حالا در صحنه سیاسی فعال شده اما این که پلات فرم یا پروگرام این حزب، خط را تعیین می کند، می توان گفت بین نه اصلاح طلبان، نه محافظه کاران، نه اپوزیسیون و نه پوزیسیون وجود نداشته است. یعنی ما با احزاب قوی ای که دارای برنامه های روشن اجتماعی باشند و رهبران و شخصیت ها و بازیگران شان تابع آن برنامه ها باشند رو به رو نیستیم. بیش تر نقش شخصیت های سیاسی و این که پیرامون آن ها چه ائتلاف هایی صورت می گیرد یا چه محافلی به وجود می آید و چه حمایت هایی می شود، تعیین کننده است تا اینکه نقش احزاب ! بطور کل احزاب در کشورما آن هایی که در داخل کشور هستند ضعیف اند. در خارج کشور هم احزاب هم ضعیف و پراکنده اند. به طور کلی می توان گفت یکی از بحران های کشور ما و مشکلات و نواقص و کاستی هایی که دارد، نبود احزاب قوی است. چون احزاب قوی در اثر یک تجربه مبارزات دموکراتیک سیاسی طولانی مدت به وجود می آیند و چون حوادث تاریخی کشور ما از پیش از انقلاب و پس از انقلاب اجازه نمی داده که چنین روندی شکل بگیرد، ما احزابی نداریم. این احزاب هم که الان بیش تر در حد یک اسم هستند، گفتیم محصول یک شکاف ها یا دوره هایی که گشایشی، فاصله ای، بحرانی پیش می آمده، بوده است و مجال آزادی بیان یا تشکلی پیدا می شده که آن هم خیلی محدود بوده و با همه بدبینی هایی که جامعه دارد از این که اعتماد لازم را به احزابی که نزدیک به افکار خودش هستند، ندارد. در نتیجه جامعه آمادگی و اعتماد این که متشکل شود هم نداشته است. شرایط بیرونی هم که اجازه نمی داده چون بهای سنگینی به خصوص برای تشکل سیاسی باید می پرداخته که جامعه حاضر نمی شده آنرا بپردازد. در نتیجه احزاب ضعیف اند و خودِ همین، یکی از عوامل پراکندگی و شکل نگرفتن یک مقاومت مدنی است که می تواند خطرناک باشد. یعنی در کل انقلاب و کشور و منافع ملی و آرمانی و عقیدتیِ ما را می تواند شکننده کند و به خطر بیندازد! در مواقع تاریخی حساسی که ممکن است کشور مورد تهاجمی قرار بگیرد و آن دفاع لازم در برابر خطر خارجی و داخلی که در داخل هم مثلا نیروی استبدادی سرنوشت جامعه را در دست بگیرد، باز هم جامعه قدرت مقابله و مقاومت و دفاع از خود را نخواهد داشت. این ها مسائل و خطراتی است که ما در صد سال در ایران به عینه دیده ایم که همیشه انقلاب ها چگونه بعد از این همه مبارزات و تلاش هایی که شده، به ناکامی انجامیده است. یکی از دلایل آن، نبود همین احزاب است و البته نبود احزاب یا ضعف احزاب هم اشتباهاتی است. که من اشتباهات را هم از جانب خود روشنفکران می دانم و هم از جانب شرایط بیرونی نامساعدی که حاکمیت ها و قدرت های جهانی برای آن ایجاد کرده اند. هر دو مورد دخیل هستند. این نیست که فقط بگوییم، چون الان نیم نگاه بدبینانه هست که مسئولیت را متوجه خود این احزاب می کند. بعضی از نگاه ها هم هستند که نگاه شان به خارج است. یا خود احزاب در توجیه خود می گویند چون دیکتاتوری بوده، ما متشکل نشدیم. این کافی نیست، توجیه کننده تشکل نداشتنِ درست نیست! چون چگونه است که شما در سخت ترین شرایط سرکوب و خفقان می توانستید دور هم جمع شوید و یک گروه چریکی انقلابی بسازید؟ چگونه نتوانستید دور هم جمع شوید و یک حزب سیاسی منسجم که خطر و ضربه پذیری اش کم تر است، بسازید؟ این است که نمی توانند توجیه کنند چون دیکتاتوری خارجی بوده، جامعه نتوانسته احزابی بسازد. یا اتحادیه های صنفی و انجمن ها و سازمان های غیردولتی چرا ساخته نشده است؟ نمی تواند فقط این باشد! این شرایط بیرونی اختناق و بهایی است که پرداخته می شود. اما این که جامعه چرا استقبال نکرده این هم به خاطر یک موانع ذهنی ای که اشاره کردیم و آن اشتباهات عملکردی که خود این احزاب داشته اند. ما باید به جای این که این ها را واکنشی تحلیل کنیم، مثل برخی روشنفکرانی که توضیح دادیم چون حالا حزب توده این جوری بوده و یا آل احمد فلان کار را کرده یا در سازمان مجاهدین فلان اتفاق افتاده یا اجتماعیون-عامیون فلان تاکتیک را داشتند و این که چه حوادثی در حزب جمهوری رخ داده، به جای این که این طور تحلیل کنیم، باید روی این که چه پیشنهاد سازنده ای یعنی چه راه خروجی ای در حال حاضر وجود دارد، فکر کنیم.البته با در نظر گرفتن تمام تجربیات تاریخی. ولی واقعیت این است که از نظر علمی شما همان جور که سیاست لازمه در جامعه، مدیریت یک جامعه، یک خط سیاسی می خواهد که شما بتوانید مطرحش کنید، همان جور هم باید تشکلی که بتواند آن سیاست را تحقق بخشد که به شکل احزاب و جبهه های سیاسی است، به وجود بیاید و از نظر نظری هم تئوری لازم تبدیل به پروژه شود ( تئوری حزبی) تا جامعه بتواند متشکل شود. البته همه این بحث هایی که ما می کنیم، فعلا در حد نظری است ولی منظور این است که حتی در سطح نظری هم باید دانست که چه می گوییم و چه پیشنهاد روشنی در ذهن ما است. حالا این که عملا چه می کند و چه کار می خواهد بکند، بحث بعدی است .