یک دزدیی کوچک
پدرم مرده بود وقتی با شریعتی آشنا شدم؛ در شانزده سالگی، در گوشهی شهرستانی در جنوب فرانسه. مرگ ناگهانی پدر، ما فرزندان را در غربت ماندگار کرد. در چمدانهایمان دستنوشتههای خصوصی او نیز بود. خواسته بود که همه را با خود بیاوریم تا بعد از استقرارش در تبعید، آثار و نوشتههایش را بازبینی و تجدید چاپ کند. این تصمیمات را با دوستانش در خارج گرفته بود : با دکتر حسن حبیبی که سالها بود از هیاهوی پاریس فاصله گرفته بود و در شهرستان کوچکی در جنوب فرانسه گوشهی خلوتی فراهم کرده بود برای نوشتن و ترجمه. وقتی قرار شد در این شهرستان مستقر شویم، همهی این دستنوشتهها که در چند کلاسور قرار داشت، به علاوهی آثار دیگر او به کتابخانهی کوچک حسن حبیبی سپرده شد تا پروژهای را که با یکدیگر طراحی کرده بودند، مدیریت کند. از پاییز سال ۱۳۵۶ این کلاسورها و دستنوشتهها در بالاترین طبقهی کتابخانه حسن حبیبی که در اتاقی کوچک، در آپارتمانی دو اتاقه قرار داشت، جا گرفت و از دسترس ما خارج شد. دو سه کلاسور کهنه و نامرتب، خاکستری و سبز، با برگههایی در سایزهای مختلف، زرد شده، با ردپای خاکستر سیگاری که گوشهای از اوراق را این بر و آن بر، سوزانده بود. کلاسورهایی که نوشتههایش غالبا، به سالهای پایانی دههی چهل برمیگشت و مشهد زادگاهشان بود و بعد سفر کرده بودند به تهران تا اینکه در ۲۸ خرداد ۱۳۵۶ تقدیر خواسته بود به سفر ادامه دهند و سر درآورند از گوشهای در جنوب فرانسه. حساسیت زیادی را که پدرم به این کلاسورها نشان میداد، میدانستیم اما دلیلش را نه. آرام آرام فهمیدم که این یادداشتها هرگز چاپ نشده است. باز هم چرایش را نمیدانستم. تحت نظارت دکتر حسن حبیبی و خانمشان، شده بودیم دانشآموز و باید به آنها حساب پس میدادیم.
در رفت و آمد مدام به این خانه، پس از مدتی، آن ردیف بالای کتابخانهی کوچک او تبدیل شد به معما و وسوسهای مدام. باید هرجور بود، آن کلاسورها را از آن بالاترین طبقه برمیداشتم تا بخوانم و ببینم ماجرا از چه قرار است؛ نمیشد. مطمئن بودم اگر رسما از او بخواهم این کلاسورها را قرض دهد، نخواهد پذیرفت. بسیار منظم و دقیق و امانتدار بود و مطمئنا، اعتماد نمیکرد دستنوشتههای نویسندهای شهیر را بدهد دست یک نوجوان سربههوا. در ثانی، دسترسی به آن طبقهی بالایی کار آسانی نبود : قدم نمیرسید. باید از نردبان بالا میرفتی و البته، ورود به اتاق کار صاحبخانه در خانهای کوچک، بیاجازه ممکن نبود. تنها راه، دزدیدن آن کلاسورها بود. بعد از مدتها زیرنظر داشتن آن ردیف کتابخانه، مطمئن شدم فعلا در دستور کار نیست و غیبتش را صاحبخانه نخواهد فهمید. ماهها گذشت. بیشتر. با آمدن آیتالله خمینی به پاریس، عروس شهرها شد مرکز اپوزیسیون. دکتر حبیبی مجبور شده بود خلوت پروانسیاش را رها کند و بیشتر اوقات را در پاریس بگذراند. در هر غیبتی، کلید خانه را به ما میسپردند تا گلی آب دهیم و نظارتی کنیم. در یکی از این دفعات بود که بالاخره، از نردبان بالا رفتم و یکی از کلاسورها را برداشتم و در فاصلهی بین دو کلاس یا عصرها در بازگشت به خانه، دور از هیاهوی پاریس تهران، شروع کردم به خواندن. خواندن سطور چاپ نشدهی یک نویسنده، سطوری که تا به حال کسی نخوانده است، سطوری مثل رازهای سربهمهر، حیاط خلوتی که شریعتی در حاشیهی حیات اجتماعیاش ساخته بود و طی سالها شده بود گریزگاه : جایی که من باشد و من باشد و من.
نوجوان از این متون چه میفهمید؟ نوجوانی که از حرفهای دیگر شریعتی بیخبر است. متون عاشقانه؟ متون عارفانه؟ حرفهای ممنوع؟ شطحیات؟ معلوم نبود. یک دانشآموز غربتی خارجی در جستوجوی هویت پرتاب شده به ناکجایی که ناگهان با دنیای تودرتو و هزار توی نویسندهای شهیر آشنا میشود، از این همه چه میفهمد؟ نویسندهای مشهور به اعتراض، انقلاب، اسلام، هویت. حساسیت پدرم به این کلاسورها مرا مطمئن میکرد که کلید فهم دنیاهای موازی دیگر شریعتی در همین متون است : نه تنها برای فهم آن من بیوگرافیک شریعتی، که برای فهم من اجتماعی او، من دینی او و همهی منهای پیدا و پنهان دیگرش. آشنایی زودرس با این «من» پنهان که در بسیاری اوقات خزیده بود زیر پوست مخلوقی به نام «شاندل» مواجههی خطیری بود. زود بود. ممکن بود به بیراهه کشیده شود، سطحی فهمیده شود، دچار کند. این حرفها محصول یکسری مواجهه بود و هر خوانندهی بیتجربه با دستان خالی چیز زیادی از آنها نمیفهمید. طومار بستهای بود که با طمانینه باز میشد و ذهن را تربیت میکرد. این قدر بود که میفهمیدم این نگاه فرق دارد. با چی؟ با کی؟ با بسیاری. در نسبتش با زندگی و جلوههای آن (قدرت و مذهب و عشق و روزمرگی) آدمی است بیملاحظه، بیمماشات، ناراضی. آدمی که بیشتر از هر کس و زودتر از دیگران، در هر لحظه، دشمن و رقیب اندیشههای خود میشود. خودش میشود بلای جان خودش. خودش میافتد به جان خودش. آدمی که از تصویری که او او دارند دلخور است. آدمی که با وسواسی زیاد، نمیگذارد تصویر دیگری در ذهنها شکل بگیرد. رفتوآمدی مدام میان موقعیتها : «یک دلی که در حرا میتپد و دلی دیگر که پوشیده در بنارس.» پایم که به نوفل لوشاتو باز شد، دیگر همهی این کلاسورهای دزدی را خوانده بودم و همین نوشتههای متفاوت، مبنای قضاوتم شد. در بازگشت به ایران، وقتی که در سالهای اوان انقلاب، مانند بسیاری از همنسلیهایم جوانی میکردم، در پیوند با انقلاب و اتوپیا و هویت و… باز هم همین نوشتهها و نگاهش به عالم و آدم ضامن بود؛ چنانکه سالهای طولانی غربت که قرار شد دستاندر کار تدارک و «ابداع حقیقت خویش» باشیم. ضمانتی نه برای حفظ تعادل، برای مشکوک بودن به هر نوع تشابه : تشابه به اکثریت، به گفتمان مسلط، به اجماع عمومی. درک همین تفاوت و آشنایی شاید زودرس با این اوراق، پیششرط آن دنیاهای درهم تنیدهای شد که شریعتی خالق آن بود: اینکه «شهید» شریعتی باید از «کویر» گذشته باشد؛ «مومن» شریعتی باید میوههای ممنوع را خورده باشد؛ «مبارز» شریعتی باید پشتش به «فرهنگ» گرم باشد؛ «عارف»ی که بر فقز معترض است. معلوم بود که «تیپ»ها را در معرض میخواهد و گشوده؛ دنیاهایی که سربه هم دارند و روبه هم باز میشوند؛ بیآنکه از تشخص بیفتند : یک آنتی کنفرمیزم رادیکال. «نان، آزادی، فرهنگ، ایمان، دوستداشتن»، سلسله مراتبی که ضرورتا از پی هم میآیند تا انسان موجودیت پیدا کند. فیلسوف و شاعر و عارف و چریک و روشنفکر همگی در یک جا باید حضور به هم رسانند : زندگی. یعنی «بودن» در صحنه با میلی گریزناپذیر برای فرار به جایی که اینجا نیست. درهم تنیدگی این دنیاها البته، به قصد ساختوساز یک تمامیت نبود. نوعی نگاه بود که همه جا اعمال میشد. همهی اینها البته در زمان و با زمانه معلومم شد. اما اگر نبود آن طبقهی بالایی کتابخانهی دکتر حبیبی و آن دزدی معصومانه… حقیقت را گاه باید دزدید!
این نوشتهها یک دهه بعد، در سالهای پایانی دههی شصت، با عنوان «گفتوگوهای تنهایی» به چاپ رسید. همنسلیهای من این متون را با یک دهه تاخیر خواندند و شاهکلید مهمی را برای ورود به دنیای شریعتی از دست دادند. بدفهمیای نیز رخ داد که مهمترین قربانیاش خود شریعتی بود و البته، همهی کسانی که خود را، با نوعی سوتفاهم، دوستدار او میدانستند. تقصیر شریعتی بود. باید چاپشان میکرد؛ زودتر. (شاید نمیدانست قرار است به این زودیها برود؛ اگرچه… .) «کویر» را البته چاپ کرده بود آن هم قبل از آغاز به کار در حسینیهی ارشاد و این یعنی اینکه چنین مدخلی را برای معرفی نگاه خود ضروری میدانسته است. اما به تعبیر خودش، فقط برای کسانی که قبلا میوههای مجاز را خوردهاند. دلایل او برای به چاپ نرساندن این اوراق در زمان حیاتش را میتوان حدس زد. تقدم خوردن میوههای مجاز.
مقصود اینکه آشنایی من با شریعتی با یک دزدی کوچک شروع شد؛ خوردن میوههای ممنوع. و بدین ترتیب شدم دوستدار او و دنیاهایش. آشناییای که سرمنشا رقم خوردن نوعی جوانی شد و حال، موجبات نوعی زیست را فراهم آورده است. معضلی که با بزرگ شدنم برایم بزرگتر شده است، معمایی جذاب و پردعوت که پیدرپی تو را فرامیخواند و عبور از او را به تاخیر میاندازد. اشکالی ندارد؛ به حساب آقازادگی بگذارید.