در میانهی دریغ و آرزو
ستونی كه میخوانيد، در اختيار چهرههای صاحبنظر حوزههاي مختلف علوم انساني و علوم اجتماعي، ادبيات، هنر و… قرار میگيرد، تا از حسرتهای تاريخیشان سخن بگويند. از اينكه كجای تاريخ ايران را با حسرت مي نگرند و میگويند: “اي كاش اينگونه نبود”، يا…
دریغها و آرزوهای تاریخی هر نسلی «خاص»یت خود را دارد. با این همه گوش که بسپاری میبینی سیزیف وار شبیه است به دریغهای قبلیها؛ حدیثهای مکرر «ای کاش» و «صد افسوس». مردم تکراریاند یا نخبگان؟ حافظهها خالی است یا برعکس انباشته؟ هجوم بیامان حادثه است یا ریتم کند ادوار؟
اینقدر هست که یک «در شرایطی که»ی ممتد نمیگذارد ما از پروژههایمان بگوییم، در سینهها میماند، غمباد و بدل میشود به حسرتهای تاریخی؛ حسرتهایی که بعدها که آبها از آسیاب افتاد صدایش درمیآید. طی این سی و چند سال هرگاه آمدیم در نقد واقعیت از ضرورتها بگوییم همان «در شرایطی که» مانع شده است: «در شرایطی که» انقلاب شده است، «در شرایطی که» جنگ است، «در شرایطی که» دشمن خیز برداشته است، «در شرایطی که»… ترجیعبند پوزیسیون و اپوزیسیون بوده است. بیان حسرت ربط دارد به نوعی داشتن نگاه انتقادی و هرگونه نقد در جامعه دوقطبی منتقد را در معرض اتهام این یا آن، پوزیسیون و اپوزیسیون قرار میدهد. نقد قدرت را که پیش میکشی با همان ابزار «در شرایطی که» متهم میشوی، اپوزیسیون نیز با همان ابزار به میدان میآید.
خوبی ذکر کاشکیها و آرزوها این است که کاشکی و آرزو است و نمیشود آنها را متهم کرد: متهم به اخلال در افکار عمومی یا خوشرقصی برای قدرت. اما بدیاش این است که دیگر دیر است و فرصت بدل شدن به وجدان تاریخی پیدا نکرده است. درثانی زمانی مطرح میشوند که جامعه باز در شرایط اورژانسی جدیدی قرار گرفته و باز میشنویم که چه وقت این حرفهاست. همیشه باید دلنگران باشی که آب ریختهای به آسیاب این یا شدهای آتش بیار معرکه آن دیگری. وقتی قطببندیهای سیاسی از بالا موقعیت تاریخی را رقم میزنند طبیعتا حسرتها و آرزوها مدام حولوحوش عملکرد این دو قطب میچرخند. دریغ تاریخی نسل ما به بزنگاه «پس از انقلاب» برمیگردد؛ کاشکیهایی در شأن و حد آرزوهایی که انقلاب برانگیخت و به پس از آن تعمیم نیافت. ای کاش دولتها چنین نمیکردند، ای کاش نخبگان چنان نمیکردند. ای کاش نزاع میان این دو در همان سالهای نخستین که فردای انقلاب رقم میخورد اینچنین رادیکالیزه نمیشد، همنسلیها اینچنین بر هم تیغ نمیکشیدند و خون به میان نمیآمد؛ قربانیان نظام شاهنشاهی، خود قربانی نمیگرفتند و به جان هم نمیافتادند؛ اکثریت ابزار سرکوب اقلیت نمیشد و اقلیت به جای مردم به میدان نمیآمد. در این حاد شدن مناسبات قدرت، جامعه محروم ماند از شنیدن حرفهای متعدد و متفاوت، امکان قیاس و تشخیص و انتخاب را پیدا نکرد؛ اکثریتی که با نیت مشارکت در سرنوشت خود به میدان آمده بود بدل شد به دشمن اقلیت یا بیاعتنا به حادثه، شد تماشاچی. هر جبههای، مردههای خود را پیدا کرد و سوگواری دیگری را ندید. مردم هنوز نیامده به میدان از صحنه رانده شدند یا بهتر است بگوییم در میانه میدان به جان هم افتادند و پرداختن به امر سیاسی نه تجربهای مشترک برای همگان که مختص اهل زد و خورد شد و این همه، شکلگیری فرهنگ شهروندی را به تاخیر انداخت. از آن رنگینکمان اجتماعی، تا سالها خاکستری به جا ماند و در خودخزیدگی و از کجا معلوم و… حجم سنگینی از خاطرات خانمانسوز و زخمهای سرگشوده.
این همه، حسرتهای دیروزی ما است و اما حسرت امروزی ما: ای کاش میشد از دریغهای تاریخیمان پرده برمیداشتیم بیآنکه مجرم شویم یا متهم. با صراحت بیشتری و نه با هزار جور آکروباسی. کاش میشد از پروژهها سخن گفت تا بدل به حسرت نمیشد. کاشکی برای این زیستهای اورژانسی حد و مرزی بود. ای کاش این شبح ترسناک ِ«در شرایطی که»را- گیرم مشروع و واقعی- میشد جور دیگری مدیریت کرد و از ابهت انداخت، به یمن شفافسازی از افسون و افسانهاش کم کرد و آوردش زیر نور و روشنایی. در غیراین صورت ما همچنان محکوم به رفت و آمد میان حسرت و آرزو خواهیم ماند: کاشکی چنان نمیشد، آرزو میکنیم که چنان شود. پس سهم اقدام کجاست؟ جایگاه «ما» چیست؟ ای امان از دست این «آنها، آنها، آنها!»