شریعتی، سرمنشاء یک ناگهان
بحث، بر سرِ شریعتی، و تجربههای زیسته است. یعنی، نوعی نگاه، که موجبِ زیستهای بسیاری شده است. یعنی، نسبتِ حرف و عمل، و نسبتِ شریعتی با انواعِ مختلفِ زندگی، که در این چهار دهه، موجب شده است. این سوژه، موضوعِ جالبی است. گفته شده که، شریعتی، زمانی که شروع کرد به سخن گفتن، یک جوانِ سی و شش هفت ساله بود. البته ایشان همچنان جوان ماند، و جوان هم رفت. نوعی از جوانی بود. نوعی از جوانی، که در تلاش برای برقراریی نسبت بین سویههای مختلف زندگی است: سـاحتِ اجتماعی، سـاحتِ خلوت نشین، و ساحتِ جهانی.
آن تلاشِ مدام، و آن تنشِ مدام، بینِ این سه جلوه، در زندگیی شریعتی دیده میشود. مهمتر از همه، این که، تعبیری که برای اقبال بکار میبرد، و میگوید که، زندگیی اقبال، مدام در مرکبِ رسالتاش بود، یعنی، نسبتِ مستقیم میانِ اندیشه و زندگی در اقبال برقرار بود. شریعتی نیز، چنین موجودیتی است. به همین دلیل جنسِ آگاهیی شریعتی را رقم زده است. البته، خودِ شریعتی، آگاهی را، همچون آتشِ پرومته میخواند. آگاهی یا از تفاوتِ میان خبر و نظر سخن میگوید. ای بسا به همین دلیل است که روشنفکر را از جنسِ پیامبران میداند.
البته، ظاهراً به نظر میرسد که، علیرغمِ شیفتِ پارادیمی، شیک است. علیرغمِ تغییرِ زمانه، غیرشیک است و علیرغمِ تفاوتِ جدیای که میانِ سه نوع بیست سالگی. مخاطبانِ شریعتی، زمانی، بیست سالههای دههی چهل بودهاند. زمانی، بیست سالههای دههی شصت بودهاند، که همنسلهای من بودهاند، که با او به عنوانِ نوعی نگاه و نوعی زندگی رابطه برقرار کردهایم. چنین پیداست که، نوعی از بیست سالگی، امروز هم، با او در گفتگو است، حداقل، همچون طراحِ برخی پرسشها، حتی اگر پاسخهایش را قبول نداشته باشیم. این سوال پیش میآید که، این چه نوع آگاهی است، که علیرغمِ شیفتِ پارادایمی، تغییرِ زمانه، و تغییرِ گفتمانها، به گفتگو با این سه نسلِ بیست ساله ادامه میدهد. همچنان خشم برمیانگیزد. همچنان طنز برمیانگیزاند. همچنان میل به زد و خورد با او، بقا پیدا میکند. و مهمتر از همه، سرمنشاءِ یک “ناگهان” میشود.
تجربهی بسیاری از همنسلهای من، و جوانترها، حتی خاطراتی از نوعِ جوانیِ دهه چهل، گفته میشود که، همیشه، مواجههایشان با شریعتی، یک “بَعد از آن”، و یک “قبل از آن”ی را موجب شده است. یعنی، پس از آشنایی با شریعتی، یک اتفاقی افتاده است. یعنی، همیشه یک قبل و بعدی وجود داشته است. “سنتی” بوده است، و پس از شریعتی، سنت در او رنگ باخته است. متعلق به یک طبقهی اجتماعیی مرفه بوده است، پس از شریعتی، مبارزه با بورژوازی را آغاز کرده است. نوعی از زیستِ اشرافی داشته است. پس از شریعتی، نقادِ پایگاهِ طبقاتِ اجتماعیی خودش شده است. این موضوع، به نظرِ من، ارتباطِ مستقیم دارد با همان موضوعِ آگاهی بسانِ آتش. یعنی، آگاهی همچون حادثه. نوعی از آگاهیای که، به تعبیری، اذیت میکند. یعنی، از جایی که هستی، میخواهد جابهجایت کند. ای بسا، به همین دلیل است که، تیپهای بسیار متضادی، از بطنِ این میراث، به بیرون میآید.
اگر شریعتی را در این سه نوع بیست سالگی، با کتابِ “پدر، مادر، ما متهمیم” آغاز کرده باشد، اتوماتیک به نقدِ سنت، نقدِ دینداریی مرسوم منجر شده است. اگر با کویر آغاز کرده باشد، علاقمند به ادبیات، احتمالاً رمانتیک، عاشقپیشه خواهد بود. اگر با کتابِ شهادت آغاز کرده باشد، چریک شده است.
اولین مواجهه با شریعتی بسیار مهم بوده است. به همین دلیل هم، در نقدها، همین را میبینیم، که شریعتی، هم متهم است به عبور از دین یا دینِ اقلّی، دینِ کاربردی، و هم متهم است به دینِ اکثری، و دینِ به همهی ساحتها کشاندهشده. پس، توی آن، هم پروژهی اقتصادی هست، هم پروژهی سیاسی. هم متهم است به اینکه یک انقلابیی تخریبکنِ خانمانبرانداز است، و هم متهم به این بود که، در شرایطِ تسلطِ امرِ سیاسی، اولویتِ امرِ فرهنگی را بر آن تکیه میکرده است. میدانیم که، شریعتی، مشخصاً با کویر آغاز کرد، و اصلیترین کتابی که در سال ۴۷ داشت، و پروژهاش را با آن آغاز کرد، یعنی، رفرمِ دینی، همچون پروژهی اجتماعی، یک پیشمقدمهای داشته، و آن، کتابِ کویر بوده است. همچون مقدمهای برای ورود به جهانِ شریعتی. همان زمانی که این کتاب منتشر میشود، آغازِ مبارزههایی مسلحانه است، و شریعتی متهم میشود به اینکه، “در شرایطی که…”، صحبتهایش را با کویریات آغاز کرده است. یعنی، هر وقت شریعتی سخن گفته است، یک “در شرایطی که…” بوده است.
البته، این “در شرایطی که…”، همیشه و همواره هست. در شرایطی که مقابله با شاه مطرح است، چه وقتِ نقدِ دینداریی رسمی است؟ در شرایطی که در خیابانها مبارزههای خیابانی حاکم است، چه وقتِ صحبت کردن دربارهی کنفوسیوس و تاریخِ ادیان است؟ این مقولهی “در شرایطی که…”، مدام یقهی شریعتی را میگیرد. ولی، آگاهی از این جنس، در عینِ حال که، هم اینجا و هم اکنونی است، و به تعبیرِ شریعتی، “جغرافیای حرف” را لحاظ میکند، و فرزندِ زمانهی خودش است، نوعی از آگاهی است که، تلاش میکند، فراتر از همهجا، و هم اکنون، برود، و با نوعی از انسان، ارتباط برقرار کند، و او را، فراتر از زمانهی خود، ببرد. البته، به این معنا که، پیشآگاهیهای عرفانی دارد، یا از جنسِ پیامبری است، منظورِ من نیست، منظور من این است که، چگونه یک روشنفکر میتواند، درعینحال که، هماینجایی و هم اکنونی، میاندیشد، و به تعبیری بومی است، در عینِ حال، فراتر از هم اکنون و هماینجا برود؟
ای بسا، به همین دلیل، و به خاطرِ همین خصلت، فراتر از زمانهی خودش، ما را مشغول کند. همچون آینهای که روبروی ما مینشیند، و هربار که عبور میکنیم از خود، عبور کنیم از او، یا هربار که به تردید میافتیم از موقعیتی، گفتگو کنیم با او، و در نهایت، همچون معضل، همچنان با ما باشد. حداقل، تجربهی شخصی من، این است که، شریعتی معضلی است که حداقل من در تجربهی شخصیی خودم، با زمان، برای من، بزرگتر میشود. و برخلافِ آن تفکری، که گمان میکند، عبور راحت است، و گسست را نوعی فضلیت میداند، _ ای بسا هست، فضیلت _ اما فضیلتِ دیگری هم هست، و آن، فضیلتِ وفاداری است. وفاداری، نه به عنوان “کَتبستگی” در برابرِ یک میراث، یک نام، یا یک تفکر، بلکه، به معنای فراموش نکردنِ اوست، و مدام به یادآوردن.
البته، من این را، به عنوانِ یک متولی نمیگویم، بلکه، این را، به نمایندگی از همنسلهای خودم میگویم. این وفاداری به یک میراث، به دیروز، این حسن را دارد، که در این مواجهه، و در این رفت و برگشت، ما میتوانیم، نه تنها امکاناتِ درونیی آن تفکر را کشف و استخراج کنیم، بلکه، نگاهی هم به خودمان بیاندازیم. ای بسا به خاطرِ همین خصلت، آگاهیی پرومتهوارِ موردِ مدعیی شریعتی هست، که هربار، با خوانشِ او، هم اذیت میشویم، هم عصبانی میشویم، هم خرسند میشویم، و هم میخواهیم از شرش رها شویم، و هم حتی به آن دچار میشویم. تعبیرِ زیبایِ خودش هم هست: دچار شدن، یعنی آگاهی همچون دچار شدن. آگاهیی برخلافِ نظر و خبر، ما را به مواجهه با اندیشه وامیدارد. تنش است، و البته نوعی از زندگی هم هست. زندگی در همهی ساحتهایش، و زیباییی اندیشهی شریعتی، به نظر من، این است که، چند ساحته است، و نمیتوان ساحتهایش را تغییر داد. نمیتوان صدای این ساحت که درمیآید، و صدای ساحتِ دیگری که به حاشیه رانده میشود را و هربار، به دلیلِ گفتمانِ زمانه، باز، جای دیگری، و جور دیگری، ورود مییابد، و در برابر ما مینشیند.
این مواجههی همچون زیست را در تجربهی سیاسیمان همه میدانند. این را از خلالِ پوسترها میتوانید ببینید. پوسترهای اوایل انقلاب را که نگاه میکنیم، میبینیم که اوایلِ انقلاب، پوسترها قلمی است که از آن خون میچکد، شریعتی، پوششی است که در باد میرود و کلاشینکفی است که درو میکند، و پرچمِ افریقا و امریکا و شوروی همه دارند میسوزند، یک چهرهی چریکیی خشن است. پوسترهای آخر، سیگاری است که دود میشود، و دوست داشتن از عشق برتر است. شریعتی، کدامیک از اینها است؟ شریعتی، پیامکهای عاشقانه است، یا متفکرِ دعوتکننده به عمل نظامیی مسلحانهی چریکپرور؟ شریعتی، خلوتنشینِ کویر است یا بمیر یا بمیران؟
شریعتی، ایدئولوگِ انقلاب، و به عبارتی، معلمِ نوعی از آگاهیهایِ یکبار برای همیشه تعریف شده است، که ما را دعوت میکند به آن ایدهها، و به تعبیرِ منتقداناش، سیاه و سفید میبیند. حق و باطل، و خیر و شرِ یکبار تفکیکشدهی برای همیشه است، یا متفکرِ تا سرحد رفتن است، یا متفکرِ حرکت بر سرِ مرزهاست؟کدامیک از اینها است؟
خودش پاسخ این سوال را میدهد، و از اسلامیات، کویریات، و اجتماعیات سخن میگوید. میگوید: در اجتماعیات، برای مردم حرف میزنم، در کویریات، برای خودم، و در اسلامیات، برای خودم و برای مردم. یعنی، تفکیکی بینِ خود و دیگری دارد بی شک، یا حتی در این تناقض، بارها دربارهی تنش صحبت کرده است. از آغاز شروع کرده تا پایان این تنش را با خود داشته است. در نوشتههای تنهاییاش از سراسیمگیی میانِ شرق و غربِ خویش صحبت کرده است. یا این پرسشِ مدام در نوشتههای تنهاییاش که: من، کدام است؟ منی که میبینم چندین من در من در سربرمیدارد، و ماندهام که من کدامام؟ و درعینحال، پرسش از این موقعیتِ چندگانهی من کدام است،در حسینیهی ارشاد سخن میگوید، و معلمِ عمل میشود. دعوت به عمل، همچون تجربهی مبارزهی اجتماعی میشود، و درعینحال، در حوزهی دینی هم، با نقدِ سنت آغاز میکند، و امیدوار به طراحیِی نوعِ دیگری از دینداری است. در آنجا هم، باز از این تنش صحبت میکند. در نوشتههای آخرش هم حتی به این تنشها اشاره میکند، که بینِ جایگاهِ اجتماعی و وضعیتِ انسانی، شکاف وجود دارد، و من نمیدانم چگونه بین این تضاد، پاسخی برایش پیدا کنم؟ جایگاه اجتماعیام میگوید توجه به امرِ اجتماعی، به فقر، به آزادی، به دیگریِی استثمارشده، به همین دلیل، شریعتی، معلمِ مبارزه با سه جلوهی سلطه است، زر و زور و تزویر، و همین سه گانههایی که مداوم در میانِ مردم مطرح میشود.
او معلمِ مبارزه با سلطه است، و در سه جلوهاش، جلوهی پولش، استحمارش، و استبدادش. از سوی دیگر، جایگاه انسانیاش به او میگوید، که هنر و ادبیات و همچون گریزگاه و مدام، مجبور به انتخابِ بین این دوگانههاست. تنشِ میانِ این دوگانهها است که جنسی از آگاهی را برای ما فراهم آورده است که آتشین است. یعنی، آگاهیی آزاردهنده است. آگاهیی آزاردهنده است که شما نه کاملاً بریده از غیر و خزیده در خویش باشید، و نه آنچنان که در تجربهی ما محسوس است. یعنی، به قیمتِ نادیده گرفتنِ امرِ اجتماعی ما میخزیم در خویش و میبُریم از غیر. پس، این هم یک پروژهی اجتماعی است. درعینحال، این منِ اجتماعی، خلوتِ خودش را رها نمیکند، و مدام در برابرِ خویش مینشیند. مدام از خودش میپرسد که من کدام هستم؟ باز، به تعبیرِ خودش، میگوید که، سراسیمگی، سپری در برابرِ من نیست، خودِ من است. بنابراین، سراسیمگی را رها نمیکند.
در حوزهی دینی نیز، به قالبها تن نمیدهد، و این ایمان را، نه قطعیت، بلکه، جستجویِ قطعیت، یا میلِ به قطعیت تعریف میکند. به همین دلیل است که، بسترِ دومِ آگاهیی شریعتی، همچون آگاهیی آزاردهنده یا همچون آتش است. دلیل دومش همین است. یعنی حرکت میانِ دوگانههایی که طبیعتاً اگر از شرش خلاص شویم، به نفعِ یک کدامشان، راحتتریم. اگر نزاعی میانِ عقل و دل باشد، بهتر است که یک کدامِ آن را برگزینیم. و شریعتی از انتخاب سرباز میزند. اگر بین سنت و مدرنیته نزاعی هست، باید یکی از آن را برگزینیم، و شریعتی از انتخاب سرباز میزند. به نظرِ من، این خصلتِ سومِ تفکر اوست، و من سرباز زدنِ میان دو انتخابی که جوامعی نظیرِ جامعهی ما به ما تحمیل میکنند، و میگویند یا این یا آن، سرباز میزند. شریعتی در میانِ یا این یا آن، نه این و نه آن تعریف میکند، و البته، همین، ای بسا راز بقایش باشد، و البته سرمنشاءِ سوءتفاهمهای بسیار هم میشود. ای بسا، خودِ او، قربانیِ خودش میشود. بهترین منتقدِ شریعتی، خودش است، و بهترین دشمناش هم خودش است. به نظرِ من، تفکری که دشمنی درون خودش داشته باشد، اسباب آزادی خودش را فراهم میکند.