شریعتیها با گفتمانِ نو فعال میشوند !
ج : در ۳۰مین سالگردِ دکتر شریعتی، به میهن بازگشتم، یعنی از حدود ۷ سال پیش.
ج : در دانشگاه در مقامِ “استادِ مدعو” مشغولِ به تدریس شدم، در دانشگاهِ تهران، و واحد علوم و تحقیقاتِ دانشکاهِ آزاد. البته تا اواخرِ دولتِ گذشته. قراردادِ تعدادی از اساتید تمدید نشد، که من نیز از اساتیدِ “تعلیقی” بودم.
ج : سالِ گذشته قرار بود در “هیاتِ علمی”ی دانشگاههای تهران و علومِ تحقیقات (کرسیی “فلسفهی تطبیقی”) استخدامِ قرادادی شوم، که پاسخی دریافت نکردم. طبقِ قانون باید جوابی مبنی بر رد یا پذیرشِ درخواست دریافت میشد، که نشد. البته امسال گفته شده است که با دولتِ جدید این موضوع بررسی خواهد شد. البته خودم هنوز پیگیریی خاصی نکردهام.
ج : در موسساتِ فرهنگیی غیردولتی تدریس میکنم. در دانشگاهها نیز به صورتِ مشاور، داور، و ناظرِ رسالهها و پژوهشها، حضور و مشارکت دارم، ولی تدریسِ رسمی ندارم.
ج : اگر منظور از سیاست، به بحثِ “اجرایی” برگردد، یعنی فعالیتِ حرفهای سیاسی، که از نمایندگیی مجلس شروع میشود، و به دولت و نهادهای حاکم، و یا فعالیتهای تشکیلاتیی حزبی رسد، باید بگویم که، ما در دورانِ انقلاب، و بعد از جریانِ شهادتِ دکتر شریعتی، با اینکه در تمامِ فعالیتها همراهی و حضور داشتهایم، لیکن، واردِ اینگونه “اجرائیاتِ” نظام نشدهایم. در خارج از کشور، پس از شهادتِ دکتر شریعتی، نیروهای مبارزِ مسلمان در منطقهی خاورمیانه، در موسسهی شیعیانِ لبنان همانگ شدند، همچنین، سرآغازِ اولین تظاهراتِ هماهنگشدهی خارج و داخل، بعد “چهلمها”ی پس از درگذشتِ آقامصطفی، به تظاهراتِ تشییعِ جنازهی دکتر در لندن، که با حملِ تصاویر و جملاتِ دکترشریعتی، آیتالله خمینی، و شهدای انقلاب بود، برمی گردد. تا آمدن آ.. خمینی از عراق به فرانسه و نوفل لوشاتو، ما نیز در آنجا بودیم، و تا انقلاب، یعنی اواخرِ سالِ ۵۷، که به ایران آمدیم، در همهی رخدادها و حوادث حضور داشتیم.
فرزندان دکتر، و علاقهمندان وی، حتی به فکرِ ایجادِ یک تشکلِ اجتماعی _ سیاسی بودند، و ما با همه نیروهای موجود در صحنه، در سراسرِ کشور، تماس داشتیم، و دعوت کردیم که این اتفاق بیفتد. این تلاشها تا سال ۶۰، که تلاطم، سیاسی رخ داد، ادامه داشت. حوادثِ سالِ ۶۰، شرایطی را ایجاد کرد، که ما نمیتوانستیم فعالیت داشته باشیم، به همین دلیل، از کشور خارج شدیم.
در خارج از کشور، شکلِ فعالیتهایمان تغییر کرد. میتوان گفت آن زمان در داخلِ کشور شکلِ فعالیتهای حزبی و سیاسی به نحوی زیر سوال رفت. در واقع، در این برهه، فعالیتهای فرهنگی، مدنی، و حقوقِ بشری، به اصطلاح، دستِ بالا را نسبت به فعالیتهای کلاسیکِ گروهی، سیاسی، و… پیدا کرد. در خارج از کشور ما نیز سبکِ کارِ خود را تغییر دادیم، و به حوزهی فرهنگی و مدنی(حقوقی) وارد شدیم، و معتقد شدیم که، باید نهادهایی تشکیل شود، که در آن، بشود گفتگویی ملی و مدنی، و همچنین، فعالیتِ عملی را، که موضوعاش دفاع از فعالیتِ جامعهی مدنی، مطبوعات، محیطِ زیست، حقوقِ بشر، جنبشهای حقوقِ زنان، و…، را پیگیری کنیم.
در دههی ۷۰، در ایران فضای “گشایشی” پیش آمد، و مطبوعات راه افتادند، و جریانِ اصلاحی شروع شد. در حقیقت، دومِ خرداد ۷۶، دورانِ جدیدی بود، که تا الان هم (تا ۲۴ خرداد۹۳)، این جریان ادامه یافته است. بر همین اساس، به این نتیجه رسیدیم که، به ایران بازگردیم، و در زمینهی فرهنگی و مدنی فعال باشیم، البته متناسب با شرایطِ خاصِ ایران.
ولی، این که چرا از آغاز در دولت و نظامِ سیاسی مشارکتِ بیشتری نداشتهایم، دو دلیل داشت: اول این که با توجه به تعریفی که از نقشِ روشنفکر داشتیم، چنین تصمیمی گرفتیم. روشنفکر یک ناظر و ناقدِ مستقلِ عاملِ در صحنهی اجتماعی است، تا یک مجریی دولتی، سیاسی، و حزبی. این در حالی است که، افرادِ غیرِ روشنفکر، بیشترِ نیروهای مردمی هستند، که باید متشکل شوند، و کادرِ جبههها و احزاب و سندیکا و…، را تشکیل دهند، و نمایندگانشان بیایند و در مجلس و دولت و نظام، بنابر تخصص و تجربهی خود، کارِ اجرایی انجام دهند.
اما اینکه، آیا روشنفکر باید خود به مجلس یا دولت وارد شود، محلِ بحثی بوده است که همیشه در طیفِ فکریی ما مطرح بوده است. یعنی، آیا باید واردِ اجراییات شویم، که در این صورت، متعهد میشویم، و همچنین، واردِ ترکیبی میشویم که، دیگر نمیتوانیم نقشِ مستقلِ فرهنگی، اخلاقی، انتقادی، علمی، و اجتماعی ایفا کنیم. بهخصوص که، طبیعتاً، هر نظامِ سیاسی، کاستیهایی پیدا میکند، حتی اگر، این نظام، برخواسته از تفکرِ خودِ ما هم باشد، ممکن است چنین اتفاقاتی رخ دهد. در این شرایط، نمیتوان استقلالِ خود را حفظ کرد. بالاخره، در انقلاباتِ دنیا، که به پیروزی رسیدهاند، و از استعمار رها شدهاند، خودِ انقلابیون دچارِ این مشکلات شدهاند.
البته تجربههایی نیز وجود دارد، که روشنفکرانی مانندِ واکلاو هاول، در قدرت بودهاند. البته، این دو لحظه، به قولِ هگل، یا دو مقام، مختلف است، که نباید با هم خلط شود. این، محلِ نزاعی از زمانِ افلاطون بوده است که، یا باید حاکمان فیلسوف شوند، یا فیلسوفان حاکم، ولی، تجربهی خودِ افلاطون تا دورهی جدید، یعنی هایدگر و دیگران، که دچارِ توهم شدند، در موردِ اینکه میتوانند از طریقِ قدرت و دولتها افکارشان را تحقق بخشند، تجربهها، در این خصوص، منفی بوده است. دلیلاش نیز، به قولِ کانت، این است که، خودِ این تصور، که “حاکمان فیلسوف شوند، یا فیلسوفان حاکم”، متناقض است. به این دلیل که، سلطنت، دولت، یا حکومت، مقامی است که، در آن مقام، نمیتوان همزمان فیلسوف بود، فیلسوف بهمعنای متفکری مستقل و آزاد.
ج : گاه شده است که در یک فرد جمع شود، ولی، باز دو نقشِ مستقلِ از هم داشتهاند. باید دید یک فرد چگونه دو نقشِ مستقل را ایفا میکند، و این تناقض را حل میکند، کارِ سادهای نیست. به این دلیل که، مثلاً وقتی واردِ مجلس میشوید، این مجلس یا پارلمان، جایی است برای سخن گفتن بهنمایندگی از مردم، اما، در اینجا میتواند گاه یک گرایشِ متناقضنما یا پارادکسیکال رخ دهد، و آن، خودِ “نمایندگی” است.
“نمایندگی”، به تعبیرِ ژان ژاک روسو، فاصله میآفریند، بینِ سیادتِ مردم بر خود (در اصل، حکومتِ مردم بر خودشان، باید مستقیم باشد، یعنی مردم باید خود حاکم باشند، تا دموکراسی برقرار شود)، ولی، وقتی فردی نمایندهی مردم شد، و “دموکراسیی نمایندگی” به وجود آمد، پس از مدتی، قشری به وجود میآیند به نامِ “نمایندگانِ” مردم، که بر مردم حکومت میکنند. برای نمونه، در دموکراسیهای فعلی، که بهترین شکلِ حکومتها نسبت به سلطنتها و اشرافیتها و حکومتِ اقلیتها است، اما، در همین نوع دموکراسیها نیز، قشرِ نمایندگان، خود از طبقهی حاکم هستند، و این باعث میشود که، بینِ مردم و نمایندگان، فاصله ایجاد شود، چون، این نمایندگان، در موقعیتی قرار میگیرند، که مصونیتهایی پیدا میکنند، که میتواند آنها را از مردم جدا سازد. در اینجا، فیلسوف یا روشنفکری که میخواهد ناظر و ناقد باشد، خود شریکِ قدرت میشود، و نمیتواند نقشِ نظارتی را درست به انجام رساند. به همین دلیل، همیشه لازم است، که در جامعه، نیرویی باشد، که مستقل باشد از قدرت، حاکمیت، و دولت، در همهی ابعاد.
این نقش را، در گذشته، به شکلِ سنتی، علماء یا روحانیون بر عهده داشتند، ولی، در انقلابِ ما، از وقتی که روحانیون به قدرت ورود یافتند، چه بسا این نقش را باید روشنفکران ایفا کنند! البته، هنوز هم علمای مستقلی هستند، و منظور از “روشنفکر”، محدود به افرادی با چهرهی خاص و تحصیلکردهی مدرن نیست. به قولِ دکتر شریعتی، روشنفکری یک “جهت” است، و حتی یک عامی هم میتواند، مثلِ ستارخان، روشنفکر باشد. و یا یک روحانی، مثلِ طالقانی، یا یک دولتمرد مثل مصدق هم، به طورنسبی، میتواند روشنفکر محسوب شود.
روشنفکری مفهومی نسبی است، اما، نهاد یا نیرویی را میگویم که، منتقد، ناظر، آگاه، مستقل، فکرکننده، و… باشد، و باید در متنِ جامعه وجود داشته باشد، تا بتواند به قدرت و حاکمیت، حتی اگر خودی هم باشد، و از همفکری برخوردار است، نظارت کند. حتی اگر نیرویی بیاید، و در ایران بگوید: ما برخاسته از تفکرِ نواندیشی و نوزایی (رنسانسِ ملی و رفرماسیونِ دینیی سید جمال _ اقبال _ شریعتی) هستیم، و میخواهیم نظام و حاکمیتی تشکیل دهیم، باز هم باید یک نیروی مستقلِ از آن، برای نظارتِ فرهنگی و اجتماعی، وجود داشته باشد.
و نه به این معنا که ما نسبت به کارهای سیاسی _ اجرایی بیتفاوت هستیم. اتفاقا باید خیلی هم حساسیت داشته باشیم، و در آن نقش بازی کنیم، تا نیرویی مصلحتر و نزدیکتر و همفکرتر قدرت یابد، و یا در صحنه مطرح باشد، ولی، این موضوع، میتواند با حفظِ فاصله و استقلال هم، همراه باشد، یعنی، الزاماً نباید خودمان بازیگرِ صحنهی سیاستِ اجرایی _ دولتی باشیم.
ج : من از ابتدا که واردِ عرصهی عمومی شدم، هرچند واردِ دولت و اجراییات نشدم، اما، از کودکی که با مسائلِ فکری _ سیاسی، از طریقِ محیطِ خانوادگی، از طریقِ پدران (چه دکتر شریعتی، و چه استاد محمد تقی شریعتی، که خانهاش همیشه محلِ بحث و فعالیتِ فرهنگی و اجتماعی بود)، آشنا بودهام، فقط همین نقش را ایفا کردهام، هرچند هیچوقت قبل و بعد از انقلاب واردِ احزاب و دولتها نشدم.
نظام گذشته را که یک نظامِ ضدِ مردمی میدانستیم، و در دورانِ انقلاب نیز، که توسطِ بخشی از نیروهای سیاسی آمدند و نظامی تشکیل دادند، باز واردِ دولتِ جدید نشدیم. از همان دولتِ اول بازرگان تا کنون، هیچگاه دولتی نبودهایم، بلکه، فقط به اصطلاح روشنگر بوده و هستیم. خواه تیپِ فکریی ما از سوی دولتِ وقت با اقبال مواجه شده باشد یا خیر. و میدانیم که، شاهدِ یک چرخش نیز، از نظرِ سرمشقی _ پارادایمی، از نواندیشیی دینی، به سمتِ سنتگرایی و بنیادگرایی یا اصولگرایی، بودهایم. در این برهه، تفکرِ نواندیشی، “التقاطی” خوانده شد، و کنار زده شد. اما، از نیمهی دههی ۷۰، بازگشتی به آرمانهای صدرِ انقلاب، پیش امد، و بحثِ اصلاحگری مطرح شد. در این زمان، باز جریانِ “نواندیشیی دینی” واردِ صحنه شد، و موردِ توجهِ عموم قرار گرفت. ما برای همین به کشور بازگشتیم، و از زمانی که بازگشتهایم نیز، در حوزهی آکادمیک، حوزهی فرهنگی، و مطبوعاتی و مدنی و… حضور داریم.
اما، این حضور، بهدلیلِ این که مدتی غایب بودهایم، بطئی، و به اصطلاح، “چراغ خاموش” بود! بههرحال، باید جامعه را بازمیشناختیم، زیرا، این جامعه، دیگر جامعهی زمانِ رفتنِ ما نبود. دو دهه گذشته بود، و نسل تغییر کرده بود، و الان ما در دورانِ جدیدی هستیم، که برای آن، به نوعی “گفتمانِ نو” نیاز داریم. این گفتمان، با گفتمانِ دورانِ پدرانِ ما، در ادوارِ گذشته تفاوت دارد.
در هر یک از ادوارِ تاریخی و مبارزاتی در ایران، گفتمانهای مختلفی را داشتهایم: از دورانِ نهضتِ ملی، تا دورانِ نهضتِ اسلامی، و دورانِ پس از انقلاب را داریم، که امروزه، پس از چند دهه، که در آن بهسر میبریم، نسل و جامعه تغییر کرده است، نیازها عوض شده است، و دنیا هم به همین ترتیب…
ج : مسلماً. هرچه فضای شناختِ درونی، و گشایشِ بیرونی، گستردهتر، و ریشهایتر شود، بازگشتِ به چشماندازها، یا آرمانهای آستانهی انقلاب، و پالایشِ میراثِ پیشقراولان، که راه را گشودند، بازبینی شود، ارتقاء حاصل خواهد شد. همانطور که گفتم، امروزه، تکرارِ خودِ آن گفتمان، درست و کافی نیست، و باید حرفِ تازهای را در صحنه آورد، چون، هم جهان، و هم ایران، پوست انداختهاند، و ورق برگشته، و الان، به یک پیامِ نو نیاز است.
ج : بله. از دلایل یکی درست همین است که، دکتر شریعتی همچنان یک تیپِ مستقلِ مردمی، غیرِ تحمیلی، آزاد، و نقدپذیر مانده است. او، یک چهرهی مقدس، مطلق، رسمی، حکومتی، شرعی، و غیرِقابلِ نقد نیست. به شریعتی بیشترین حملات، انتقادات، و توهینات، حتی بهصورتِ شوخی و هذلِ زشت، شده است، و این کار آزاد است، و تشویق هم میشود. همچنین، بیشترین دشمنیها صورت گرفته، که اکثراً بسیار غیرِعلمی، و غیرِمنصفانه بوده است، و همهی این موارد، بهعکس، باعثِ محبوبیت و مطلوبیت میشود. دومین دلیل، هنرمندی او است، یعنی اینکه، عنصرِ هنر را واردِ مسائلِ جدی، مثلِ دین و سیاست، کرد، که گویی همیشه با دنیای هنر فاصله داشتهاند. همچنین، عاملِ دیگر، چند بُعدی بودنِ تفکرِ شریعتی است، یعنی اینکه، او را نمیتوان در یک قالبِ مشخص، بهعنوانِ یک شخصیتِ سیاسی، یا یک شخصیتِ مثلاً نواندیشِ دینی، و غیره، دانست. چون وی، هم یک چهرهی هنری و ادبی بود، هم جنبهی عرفانی و دینیی قوی داشت، و در عینِحال، هم ناقدِ سنت و خرافه و جهل و تعصب بود، که در حال حاضر، جزوِ مسائلِ روزِ ما به شمار میرود، و دغدغهی نسلِ جوان است.
اگر شریعتی را در سه بُعد اسلامیات، اجتماعیات، و کویریات تعریف کنیم، او بیشتر بر روی کویریات تاکید داشت. در بُعد اسلامیات نیز، نقدِ سنت است، که همچنان مطرح است. و در بعد اجتماعیات هم، آزادیخواهی و عدالتطلبی.
وقتی شما کتابی مثلِ کویرِ شریعتی را میخوانید، میبینید که، افقهای نگاهاش، بر روی همهی معنویتهای جهان و ادیان و تجربههای عرفانیی دیگر باز است، و خویشاوندی پنهانی میانِ همه احساس میکنیم، و بابِ گفتگو آغاز میشود. بنابراین، یک بُعد معنوی دارد، و یک بُعدِ عقلانی _ انتقادی، که همان تحققِ آزادی و عدالت باشد. عقلانیتی انتقادی، که شریعتی از آن دفاع میکند، در برابرِ عقلانیتِ انتزاعیی معرفتشناختی، نوعی عقلانیتِ انتقادی _اجتماعی است، که میخواهد شما را به آزادی، برادری، و برابری، و مبارزه با زر و زور و تزویر (تزویرستیزی یعنی آگاهیبخشی، ضدِ “استحمار”ی و ضدِ “استبدادی” و ضدِ استثماری) دعوت کند. این، سه بُعدی است که، جمعبندیی همهی حرفهای گذشتهی شریعتی است. اگر بخواهیم خلاصه کنیم، عرفان، برابری، و آزادی، ضد زر و زور و تزویر، است، که بسیار ساده و خلاصه و منسجم بیان شده است.
شخصیتِ فردیی شریعتی نیز، مخلص، یعنی ساده بود. در واقع، حرفهایش از دل برخواسته و به دل مینشست، و باعثِ احساسِ صمیمیت میشد. به نظر بیشتر کلیشهها از شریعتی تبلیغ شده، مثلِ دورهی خاصی که شریعتی پشتِ تریبون است، و دارد در موردِ “شهادت و پس از شهادت”، با آن شورِ انقلابی سخنرانی میکند. اغلب فکر میکنند او ابوذرِ زمان بود. در حالیکه، شریعتی، بیشتر سلمانِ فارسی بود، که رفته به دنبالِ معنویتی در دنیا، و به اسلام رسیده، و بعد در اسلام نقشی داشته، که هم بُعدِ ملیی ایرانی دارد، و هم بُعدِ اسلامی. به قولِ ماسینیون، یک ملاقات است بینِ روحِ ایرانی و آریایی، و روحِ اسلامیی توحیدیی ابراهیمی. این بُعدِ شریعتی کمتر شناخته شده است.
به هر حال، شریعتی فردی مردمی است، که با یک دهقان به صحبت مینشیند. به شکل مصنوعی نیست، که بخواهد تظاهر به مردمگرایی و پوپولیسم کند، بلکه، کروات میزند، و کت و شلوار میپوشد، و خیلی شیک، و از طبقهی متفاوتی، که خود را روشنفکر میداند، و ظاهراً، با مردم یکی نیست، اما، همدل و همراهِ مردم میشود، و میکوشد به نفعِ آنها فعالیت کند. این دو موضوع باهم متفاوت اند: مردمی بودن به این معنا نیست که لباسِ دهقانان را بپوشیم، و به یکی بودنِ با آنها تظاهر کنیم. شریعتی، درعینحال که خودش بود، با مردم همراه بود.
همین چند بعدی بودنِ شریعتی برای نسلِ جوان جذاب است. از سوی دیگر، بُعدِ اجتماعیی آرای او، یعنی آزادیخواهی و عدالتطلبی، به او حقانیت میدهد. چون مردمِ ایران سالهای سال است که برای همین موارد مبارزه میکنند.
از سوی دیگر، موضوعِ سنخشناسی یا تیپولولوژیی عرفان و معنویتِ شریعتی است. میگویند جامعهی ما، از عصرِ باستان، جامعهای “دینخو” بوده است. دینی که شریعتی ارائه میداد، جذاب بود، به دلیلِ اینکه، پیامبرش آن کسی بود، که در نوشتهی “محمد کیست؟” میشناختیم، و علی را، در مجموعهی “علی” (علی تنهاست، حقیقتی برگونه اساطیر، و…) شریعتی به ما معرفی کرد، و اسلام و تشیعِ او، به گونهای بود که، اهلِ سنت هم، خود را با او همدل مییافتند.
ج : کسانی که این دیدگاه را مطرح میکنند، منظورشان این است که، شریعتی مطالعاتِ کلاسیکِ حوزوی _ فقهی نداشته است . بنابراین، برداشتهایش از اسلام متاثر از علومِ انسانیی جدیدی بوده است، که در غرب آموخته است. البته اینها در بخشی هم درست میگویند، زیرا شریعتی با روشهای جامعهشناسی و تاریخ، اسلام را نگریسته است.
ولی، همان کسانی که این اعتقاد را دارند، مثلِ استاد مطهری، که چنین نگرشی انتقادی در رابطه با شریعتی داشتهاند، قائل به این بودهاند که، شریعتی تاریخِ اسلام را میشناسد. به این دلیل بود که، برای مجموعهی “بعثتِ” حسینیهی ارشاد، از دکتر مطلب میخواستند. و هم، در آخرین ملاقاتی که با استاد مطهری داشتیم، از دکتر خواستند که به کتابِ ۲۳ سال جواب دهد. پس، وقتی از شریعتی میخواهند پاسخِ مخالفانِ تاریخِ اسلام را بدهد، یعنی اسلامشناس است. هرچه هم از نظرِ فقهی ایرادی به او داشته باشند.
از نظرِ منابعِ دیگرِ حدیثی و روایی، خودِ دکتر شریعتی، در وصیتنامهاش، به استادِ حکیمی نوشته بود، که شما نظر دهید، و هرجا نظر دادید برای تصحیح، موردِ قبولِ من است. اتفاقاً استاد حکیمی وقتی خواندند، شاگردشان آقای اسفندیاری در حسینهی ارشاد گفتند که اشکالی را مشاهده نکردند. یعنی هیچ آموزهای که با اُمهاتِ تفکرِ اسلامی و قرآنی و شیعی در تناقضِ آشکاری باشد، ندیدیم. کسانِ دیگری هم که منتقد بودند که ایشان مطالعات یا دانشِ سنتی کم داشته، نیامدند بگویند در جایی چه تناقضی وجود دارد.
این که در جایی استناد کرده یا قیاس کرده با مارکسیزم و مکاتب دیگر این خود به تنهایی نمیتواند موضوع انتقاد باشد. باید نشان دهیم در چه چیزی تناقض با اصولِ دین و یا با آموزههای شیعی و اسلامی وجود داشته است.
ج : در آخرین اسنادِ طبیی دکتر شریعتی مطرح شده است که وی پیش از سفر از نظرِ بیماری چه وضعیتی داشته، بعد چه حادثهای پیش آمده، و از چه لحاظهایی مرگ مشکوک بوده است. همچنین، اظهاراتِ وکیل و مسولانِ بیمارستان و پزشکِ قانونیی انگلستان و ساواک و خانواده در این رابطه وجود دارد.
چون شریعتی کالبدشکافی نشده است، نمیتوان قطعی گفت در مرگِ او دخالتِ خارجی وجود داشته است یا خیر. اما، مرگِ شریعتی، در شرایطی بوده، که وی یک سال و نیم در سلولِ انفرادی بوده، و شکنجهی روحی شده است. او بعد هم که از زندان آمده، دائما زیرِ نظرِ ساواک بوده، و اسناد نشان میدهد که سفرش حالتِ فرار داشته است. بعد، ممنوعالخروج شدن خانوادش، و به گروگان گرفتنِ همسر و فرزندش نیز، فشار زیادی بر او وارد شده است. بنابراین، اگر حتی دخالتِ فیزیکی در مرگِ وی دخیل نبوده باشد، مرگ را غیرطبیعی و مشکوک میکند.
مشکوک از این نظر که، ممکن است حتی دخالتِ خارجی هم در میان باشد. به دلیل این که، ساواک دیده است روشنفکرانی که رفتهاند، مثلِ دکتر براهنی، نقشِ مؤثری در افشای نظام داشتهاند، طبیعتاً، بیکار نمینشیند تا شریعتی برود، و در جنوبِ لبنان پایگاهی تشکیل دهد، و با چمران و امام موسی صدر و…، تبدیل به قدرتی شود. بنابراین، دست به کار میشود، تا این مشکلِ احتمالی را خنثی کند. حتی اگر دخالتِ نهایی در راستای اتمامِ زندگیی وی صورت نگرفته باشد، مجموعه تلاشهایی که شده است، غیرِ طبیعی نیست. البته، ممکن است مرگ طبیعی بوده باشد، بهخصوص که ایشان سیگار هم میکشیدند، ولی مجموعه فشارهای عصبی و شرایطِ فیزیکی، از دورانِ زندان و خانهنشینیی بعد از دورهی مهاجرت و…، غیرطبیعی است، و به هر فردی وارد شود ممکن است به مرگ بیانجامد.
به همین دلیل، ما مرگِ ایشان را طبیعی نمیدانیم، و گاه از لفظِ شهید هم استفاده میکنیم. ما رژیمِ سابق، ساواک، و اینتلجنت سرویس را، همکارِ مرگِ وی میدانیم.
ج : میخواستیم به سوریه برویم برای بازسازیی مقبره، که با این جنگِ داخلی همزمان شد. در حالِ حاضر سوریه امنیتِ این کار را ندارد، و از طرفی، در خودِ ایران نیز، این اقدام، موافق و مخالفهای زیادی دارد.
ج : مجلس بودجهای در راستای بازسازیی مقبرهی ایشان تصویب کرد، که به اجرا گذاشته نشد، و معلق ماند. حتی بحثِ انتقال نیز توسطِ نمایندگانِ سبزوار، در زمانِ خاتمی، مطرح شد، که به آن اعتنایی نشد، و اجرایی نشد.
برخی اوقات هم گفته میشود که خودِ خانوادهی شریعتی این کار را انجام دهند، که باید گفت: این موضوع یک مسالهی خانوادگی نیست. شریعتی یک شخصیتِ فرهنگی ملی است.
این امر زمانی امکانپذیر است که دولتِ ایران موافق باشد، و بعد شرایطِ یک تشییعِ درخورِ شخصیتِ وی مهیا باشد. برخی میگویند که چرا شریعتی وصیت کرده در سوریه دفن شود؟! البته این موضوع از سوی مخالفانِ شریعتی مطرح شده، و منظورشان این است که تعصبِ ملیی وی کم بوده است! در صورتی که دکتر شریعتی وصیت کرده بود در پشتِ تالارِ حسینهی ارشاد دفن شود. محلِ دفن هم توسطِ مرحوم میناچی ساخته شده است.
به هر حال، آن زمان، خانواده و وکلا و دوستان تصمیم گرفتند که موقتا به سوریه سپرده شوند، تا شرایطِ کشور مساعد شود. و اصلاً دفنِ ایشان در آنجا پیشبینی نشده بود، و وصیت نشده بود. فقط از خواهرِ ایشان نقل شده بود که شب آخر گفتند ممکن است در جوارِ حضرت زینب دفن شوم، و این سعادتی است. اما چیزی که در وصیتنامهی وی مکتوب است، دفن شدن در پشتِ تالارِ حسینیهی ارشاد است، که امیدواریم روزی محقق شود!