منوی ناوبری برگه ها

جدید

نسیمِ صبحِ سعادت بدان نشان که تو دانی

درباره شریعتی
پوران شریعت‌رضوی / همسر دکتر شریعتی

.

نام مصاحبه : نسیمِ صبحِ سعادت بدان نشان که تو دانی
مصاحبه با : پوران شریعت‌رضوی
موضوع : خاطراتی از زندگی با شریعتی
مناسبت : دوم آذر، سالگرد تولد دکتر شريعتی


کوتاه و مفید، و به تمامی زیستن هم، از آن دست شانس‌هایی است که همگی ندارند.مقدمه :
مقدمه :

پروین بختیارنژاد : روزی محمدرضای چهارساله از من پرسید: “اگر همه ما قهرمانان یک داستان باشیم، وقتی داستان تمام شود، ما هم مثل قهرمان‌های داستان «نیست» می‌شویم؟ خیره خیره او را نگاه کردم و به او گفتم؛ بله، هر داستانی یک روز تمام می‌شود. بسیاری از قصه‌ها زود فراموش می‌شود و برخی از داستان‌ها به همراه قهرمانانش سالیان دراز زنده اند و با ما زندگی می‌کنند. قهرمانانش آنقدر زنده اند که انگار با تو نفس می‌کشند، حرف می‌زنند، زندگی می‌کنند و حتی سرنوشت تو را رقم می‌زنند و این بار او به من خیره شد و هیچ نگفت. دوم آذر 1312 هم سرآغاز یک داستان پرفراز و نشیب است که قهرمانانش هنوز در ذهن و فکر و دل ما زندگی می‌کنند و حضور دارند. هنوز 16 سال بیشتر نداشت که برادر بزرگ ترش آذر شریعت رضوی در سال ۱۳۳۲ به شهادت رسید. تمام کلامش سرشار از خاطرات خوش از برادران بزرگ ترش است. اما مرگ آذر شریعت رضوی اندوهی ماندگار بر دل او نشاند. پس از چند صباحی در رشته زبان فرانسه در دانشسرای مقدماتی تهران مشغول به تحصیل شد. اما پس از تاسیس دانشسرای مقدماتی مشهد، با اصرار پدر به مشهد بازگشت و مجبور به تحصیل در رشته ادبیات شد. در کلاس‌های دانشسرای مشهد برای اولین بار با پسری آشنا شد که مترجم کتاب‌های «ابوذر غفاری» و «اسلام مکتب واسطه» بود و آن کسی نبود جز علی شریعتی. پوران شریعت رضوی از اولین آشنایی اش با علی شریعتی می‌گوید؛ یک روز دکتر غلامحسین یوسفی که یکی از استادان ما بود، برای من کتاب مسعود سعدسلمان را به عنوان موضوع تحقیق تعیین کرد. پرسیدم این کتاب را از کجا می‌توانم پیدا کنم. از پشت سر من علی شریعتی آرام گفت؛ «من این کتاب را دارم، برایتان می‌آورم.» و این دومین دفعه آشنایی پوران و علی شد. پوران از خانواده یی مذهبی و پدرش از خادمان آستان رضوی بود، اما به گفته خودش پدر هرگز به خاطر حجاب به او سختگیری نکرد. زمانی که در سال ۳۶ علی شریعتی به همراه پدر و ۱۴ نفر دیگر بازداشت شدند، پس از آزادی همه هم کلاسی‌ها و برخی از استادان به استقبال او رفتند. بچه‌های کلاس همگی با هم آشنا بودند و با هم درس می‌خواندند و کارهای تحقیقاتی خود را با مشارکت هم انجام می‌دادند.

مصاحبه :
س : شما هم با دکتر درس می‌خواندید؟

ج : بله.

س : حالا چرا با دکتر درس می‌خواندید؟

ج : علی با وجودی که شاگرد نامنظمی بود و خیلی تابع مقررات دانشگاه نبود اما تسلطش بر ادبیات و دروس دیگر از همه هم‌کلاسی‌ها بالاتر بود و به همین دلیل همه را راهنمایی می‌کرد. به خانه ما هم می‌آمد و به من در تنظیم کنفرانس‌ها و مقالاتی که باید تهیه می‌کردم کمک می‌کرد.

همین روابط زمینه‌های خواستگاری و ازدواج پوران و علی شد. وقتی مساله خواستگاری پیش آمد، به تفاوت‌های خانوادگی‌مان اشاره کردم و گفتم: همه برادران‌ام تحصیلکرده‌اند، من هم دوست دارم درس بخوانم و کار کنم. علی هم در جواب من بر ضرورت ادامه تحصیل و اهمیتی که برای او داشت اشاره کرد. با این وجود تردید داشتم.

در اینجا بد نیست خاطره‌ای را برایتان تعریف کنم. روزی با برادر بزرگم، دکتر رضا، تصمیم گرفتیم برای تحقیق به خانه علی برویم. غروب یک روز پاییزی لباس تر و تمیزی پوشیدم و به همراه برادرم سوار درشکه‌ای شدیم و به خانه علی رفتیم. برادرم در زد. شوهرخواهر علی، آقای عبدالکریم شریعتی، جلوی در آمد و برادرم از ایشان پرسید: استاد شریعتی هستند؟ او گفت: خیر. برادرم دوباره گفت: علی آقا هستند؟ آن آقا گفت: خیر. و ما دست از پا درازتر به خانه برگشتیم. طبیعتاً کار ما خیلی متعارف نبود.

فردای آن روز علی مرا در دانشگاه دید و گفت:

“… دیدی دیشب آمدید خواستگاری و راه‌تان ندادیم…”
س : آیا وقتی با دکتر آشنا شدید، حدس می‌زدید که همسر نویسنده‌ای شوید که روزی افکار و اندیشه‌اش در ایران تا این حد تاثیرگذار شود؟

ج : علی از همان روزهای اول هم به دلیل نسبت‌اش با استاد شریعتی و هم به دلیل شخصیت و آگاهی‌هایش از دیگران متمایز بود. حتی استادان هم حساب خاصی برای او باز می‌کردند و برخوردشان با او متفاوت بود. بی‌نظمی‌هایش را می‌بخشیدند و با وجودی که بارها مقررات را زیر پا می‌گذاشت، اغماض می‌کردند. استاد ادبیات‌مان اصلاً بدون حضور او کلاس را شروع نمی‌کرد و از ما می‌خواست او را که اغلب با یکی از دوستان‌اش در تریای دانشگاه مشغول بازی شطرنج بود، صدا کنیم. نکته‌ای که در رفتار علی قابل توجه بود، بی‌اعتنایی‌اش به انتظارات و توقعات محیط بود. خیلی خودش را درگیر موقعیت‌اش نمی‌کرد. فرزند استاد شریعتی بود و فعال سیاسی و مترجم و اهل قلم و به خصوص شناخته‌شده در محافل ادبی مشهد آن زمان و… با این همه در برخوردش با هم کلاسی‌ها خیلی راحت و بی‌تکلف و در برخورد با استادان هم آزاد و راحت بود. من با وجودی که خیلی اهل ادبیات نبودم، حس می‌کردم ـ مثل بسیاری از هم کلاسی‌هایم ـ که با آدم خاصی سر و کار دارم، آدمی با سرنوشتی متفاوت و اگر تقاضای ازدواج او را رد کنم، روزی باید حسرت بخورم.

س : پایان‌نامه شما مربوط به چه موضوعی بود؟

ج : موضوع پایان‌نامه من عرفان و تصوف حافظ بود و علی هم در تنظیم این پایان‌نامه به من کمک زیادی کرد. یکی از همین روزها که اتفاقاً ژاکت سفیدی بر تن داشتم به دانشگاه رفتم. علی یک یادداشت روی پایان‌نامه من گذاشت و به من داد. یادداشت او این بود: “خانم پوران شریعت رضوی شما را به آن ژاکت سفیدتان قسم که حتماً این پایان‌نامه را با دقت از اول تا آخر بخوانید”. ازدواج ما هم طبیعتاً خیلی با همان انتظاراتی که محیط از او داشت منطبق نبود.

س : قبل از ازدواج چه تصوری از زندگی با یک متفکر داشتید؟

ج : در آغاز تصورم بسیار رویایی بود. می‌دانستم که زندگی با یک نویسنده یا آدم سیاسی پستی و بلندی دارد. اما آن چیزی که برای من قابل پیش‌بینی نبود، این بود که همه زندگی خصوصی‌مان تحت‌الشعاع دغدغه‌های فکری و آرمان‌های او قرار گیرد. زندگی خانوادگی در این ۱۹ سال زندگی مشترک حاشیه بود و نه متن. اتفاق بود و نه متداول. البته اتفاقاتی بود پر از حکایت و همدلی و مهربانی.

س : پس از چه مدتی راهی پاریس شدید؟

ج : یک سال و نیم بعد از ازدواج، علی به دلیل اینکه شاگرد اول شده بود، بورس تحصیلی گرفت و ما به پاریس رفتیم. در پنج سال اقامت در اروپا، دو سه بار آدرس عوض کردیم. در اتاق هتلی با حداقل امکانات در محله ۱۴ پاریس مستقر شدیم. بچه‌ها را زیر دستشویی می‌شستم و گاه برای امرار معاش مجبور بودم کارهای کوچک دانشجویی کنم. بورس کفایت نمی‌کرد. سختی‌ها و بی‌پولی‌ها فشار زیادی بر ما می‌آورد. علی علاوه بر درس، فعالیت‌های سیاسی هم داشت و طبیعتاً وقتی برای مشارکت در امورات زندگی روزمره نداشت. من درس می‌خواندم و بچه‌داری می‌کردم. البته علی در نگارش تز به من خیلی کمک می‌کرد، اما در بچه داری خیر. با کمبود مالی هم راحت‌تر از من کنار می‌آمد. با این وجود همیشه قدرشناس بود و در رفتارش هیچ اثری از آن کلیشه‌های مردسالارانه دیده نمی‌شد.

گه‌گاه هم این شعر حافظ را برای من زمزمه می‌کرد:

نسیم صبح سعادت، بدان نشان که تو دانی
خبر به کوی یار ببر، بدان زبان که تو خوانی
 
تو پیکِ خلوتِ رازی و دیده بر سرِ راهت
به مردمی، نه به فرمان، چنان بران، که تو دانی

گاهی که صدای من در می‌آمد، برای اینکه آرامش را برقرار کند، همه قصور را بر گردن می‌گرفت و البته کار خودش را می‌کرد. کار خودش هم که معلوم بود، نوشتن و حرف زدن و از هر فرصتی برای فراهم کردن خلوتی استفاده کردن. با وجودی که به شدت عاطفی بود و از کنار روابط انسانی و خانوادگی نمی‌گذشت، اما به قول خودش از “سقف، نظم و تکرار” فراری بود. بعد از پنج سال اقامت، درس‌مان که تمام شد، با سه فرزندمان به ایران بازگشتیم و البته می‌دانید که سر مرز دستگیر شد و باقی قضایا، تا بالاخره در مشهد مستقر شدیم. او پس از یک سال ونیم، تدریس در دانشگاه را شروع کرد و من هم تدریس در دبیرستان را.

س : برخوردش با بچه‌ها چگونه بود؟

ج : اگر در خانه بود بسیار عمیق بود و عاطفی و بی‌اقتدار. اینکه می‌گویم اگر، به دلیل این است که از همان سال اول ورود به ایران، یعنی در سال ۱۳۴۳، پس از مدتی تدریس در دهات اطراف مشهد، علی به مدت یک سال به تهران رفت. بعد از تدریس در دانشکده مشهد هم کم‌کم سخنرانی‌ها در تهران و شهرستان‌ها شروع شد. مواقعی بود که یک ماه در خانه نبود، ولی روزی که در خانه بود، خیلی به بچه‌ها می‌رسید و حضورش همیشه با هیجان همراه بود. مثلاً هوس می‌کرد یازده شب آنها را به طرقبه ببرد و اعتراضات من به جایی نمی‌رسید. گاه آنها را به سینما می‌برد. هرچه می‌گفتم این فیلم‌ها به درد بچه دبستانی نمی‌خورد، کار خودش را می‌کرد. موضوع انشا به آنها می‌داد و کتاب می‌خرید و البته به آنها اجازه می‌داد هر چقدر پول می‌خواهند از جیب‌اش بردارند. حضورش در خانه برای بچه‌ها هیجان‌آور بود، برای اینکه از روند همیشگی خارج می‌شد. یک جلویش بی نهایت صفرها را در یکی از همین روزهای خانه‌نشینی برای احسان نوشت تا او نوشتن را یاد بگیرد.

برخوردش با دختران هیچ‌وقت آمرانه نبود. در دوران اقامت‌اش در تهران به دلیل سخنرانی‌های ارشاد، برایشان نامه می‌نوشت و غیبت‌اش را توضیح می‌داد. در آن موقع سوسن و سارا هفت، هشت ساله بودند. متلک می‌گفت و دست می‌انداخت و به شکل غیرمستقیم اشکالات‌شان را گوشزد می‌کرد. اگر می‌فهمید نمره‌ای کم آورده‌اند، با متلک نارضایتی‌اش را نشان می‌داد: عیبی ندارد، درس را کنار بگذار و منتظر یک خواستگار پولدار پسرحاجی باش.

یادم هست زمانی که تازه علی از زندان آزاد شده بود، سال ۵۴، از مدرسه به من اطلاع دادند که یکی از بچه‌ها در دستشویی مدرسه شعار نوشته. شب علی سوسن و سارا را نشاند و گفت:

“… شنیدم شماها خیلی مترقی شدید. شعار می‌نویسید. من کتابی دارم به نام از کجا آغاز کنیم؟ از دستشویی نباید آغاز کرد…”
س : اما به رغم حضور کم دکتر در جمع خانواده، افکار و آرای دکتر در بین فرزندان شما به وضوح دیده می‌شود.

ج : علی پس از آزادی حدود دو سال خانه‌نشین شده بود. احسان را به امریکا فرستاده بودیم و علی در این دو سال تا نیمه‌های شب با دخترها، که دوازده، سیزده ساله بودند، مرتباً بحث و گفت‌وگو می‌کرد. آنها در برخی جلسات پس از سال ۵۵ شرکت می‌کردند و کم‌کم به این تیپ مباحث توجه نشان می‌دادند. شناخت آرای شریعتی را هم آنها، مثل همه هم‌نسلی‌های خود، پس از رفتن علی به دست آورده‌اند.

س : کتاب طرحی از یک زندگی را با چه هدفی نوشتید؟

ج : همیشه به این فکر بودم که، از طریق نوشتن خاطرات‌ام، وجوهی از زندگی علی را که برای مخاطب جوان ناآشنا بود روشن کنم. استقبالی که از این کتاب شد، به دلیل پاسخ‌هایی بود که، به این پرسش‌ها داده شد. این کتاب به چاپ یازدهم رسید.

س : نظرتان راجع به منتقدانِ شریعتی چیست؟

ج : من هیچ‌گاه نگاهِ منفی به منتقدانِ شریعتی نداشته‌ام. ولی، حسادت‌ها و افتراها و بدفهمی‌ها نسبت به او آزارم می‌دهد. وقتی غرض و مرض نامِ نقد می‌گیرد، و تسویه حساب با دیروزِ خود، به نامِ حرف‌ها و آموزه‌های او انجام می‌شود. یک متفکر اگر نقد نشود، می‌میرد. شریعتی در ۴۳ سالگی از میانِ ما رفت، و طبیعتاً اگر فرصتِ بیشتری می‌داشت، مثلِ بسیاری از کسانی که شانس و امکانِ مادی‌ی تغییر عقیده را داشته‌اند، او هم، در حوزه‌هایی، تغییرِ عقیده می‌داد. البته، کوتاه و مفید، و به تمامی زیستن هم، از آن دست شانس‌هایی است که همگی ندارند.

س : نظرتان راجع به طرفدارانِ دکتر چیست؟

ج : هر کدام، به سهم خود، نقشِ مهمی، در پیگیری این تفکر، پس از او، داشته‌اند. بسیاری از آن‌ها، در سال‌هایی که نامی از شریعتی برده نمی‌شد، و در اوجِ جوانی‌ی خود، برای زنده نگاه داشتنِ راه و سخن او، تلاش کرده‌اند، و فرصت‌های بسیاری را نیز، به همین دلیل، از دست داده‌اند. آدم‌هایی صادق، بی‌نیاز، و روشن، که جسارتِ مستقل ماندن را داشته‌اند، و البته، همه‌ی دانشجویان بی‌نام و نشانی، که از سرِ وفاداری به آرمان‌های او، نام‌اش را زنده نگاه داشته‌اند. همه‌ی آنها بی‌نهایت برای من عزیز هستند.

س : جمع‌بندی‌تان از تحمل آن همه سختی چیست؟

ج : اینکه تحمل سختی اگر بی‌دریغ باشد و تبدیل به طلبکاری نشود و سهم‌خواهی، بی‌پاسخ نخواهد ماند. همین که سی سال بعد، هنوز به افکار و وجوه متعدد زندگی شریعتی پرداخته می‌شود و حساسیت برانگیز است، برای من‌ی که به سهم خود در زندگی او شریک بوده‌ام تسلی بخش است.

س : آیا فکر می‌کردید که دکتر را به این زودی از دست بدهید؟

ج : خیر. علی پس از آزادی از زندان دو سال بسیار سختی را گذراند. تحت تعقیب بود و کنترل می‌شد. می‌گفت در بازگشت از خانه دوستی، ماشینی می‌خواسته به او بزند. بار دیگر در نیمه‌های شب که مشغول نوشتن بود، دیده بود یک نفر از دیوار پریده پایین و تا نزدیک پنجره جلو آمده است. همیشه منتظر حادثه‌ای بود. خودم بارها هنگام بیرون رفتن از خانه می‌دیدم ساواکی‌ها جلوی در خانه ایستاده‌اند. وقتی قرار بر رفتن‌اش شد، می‌دیدم که دوباره دارد امیدوار می‌شود. پروژه‌های زیادی داشت. از تصحیح کتاب‌هایش و تجدید چاپ آنها و… اما یک ماه نشد. روز قبل از مرگ‌اش با او تلفنی صحبت کردم. چاره‌ای جز پذیرفتن این واقعه نداشتم.

پس از شهادت علی از طرف نیروهای نظامی با من تماس گرفتند که هواپیما می‌گیریم تا جنازه استاد را به ایران بیاوریم، شاهنشاه گفتند عزای عمومی اعلام می‌کنیم. گفتم:

“… به شاهنشاه‌ات بگو نمی‌خواهد برای نویسنده‌ای که در زمان حیات‌اش، قدرت خرید یک سری کتاب‌های ویل دورانت را نداشت، تعزیه بگیری…”
در پایان

در پایان این گفت وگو، دکتر پوران شریعت رضوی را با خاطرات‌اش، با زحمات بی‌دریغ‌اش، با فرزندانی که عمیقاً به آنها افتخار می‌کند، با خانه‌ای که مملو از آثار، عکس، و جملات کوبیده بر دیوار خانه‌اش است، تنها گذاشتم. و به هنگام نوشتن این گفت‌وگو، تفالی به حافظ شیراز زدم و خواجه شیرازی چنین گفت:

بتی دارم، که گرد گل، ز سنبل، سایه‌بان دارد
بهار عارض‌اش خطی، به خونِ ارغوان دارد
 
غبارِ خط نپوشانید، خورشیدِ رخش، یارب
حیاتِ جاودان‌اش ده، که حُسنِ جاودان دارد
 
چو عاشق می‌شدم، گفتم، که بُردم گوهرِ مقصود
ندانستم که این دریا، چه موجِ خون‌فشان دارد
.
متنِ کاملِ غزلِ نسيمِ صبحِ سعادت:
نسيم صبح سعادت، بدان نشان که تو داني
گذر به کوي فلان کن، در آن زمان که تو داني
 
تو پيک خلوت رازي و، ديده بر سر راهت
به مردمي نه به فرمان چنان بران که تو داني
 
بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو داني
 
من اين حروف نوشتم چنان که غير ندانست
تو هم ز روي کرامت چنان بخوان که تو داني
 
خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است
اسير خويش گرفتي بکش چنان که تو داني
 
اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقيقه‌اي است نگارا در آن ميان که تو داني
 
يکي است ترکي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو دانی


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــ / ۰۰۰۰
منبع : سایت روزنامه اعتماد

ویرایش : شروین یک بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × چهار =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.