به بهانهی شریعتی
باورها، و اعتقادات کنونی ما، بسیار قدیمیتر از شرایط واقعیی موجود است، یعنی شرایط واقعی در اجتماع انسانی ما، تغییر میکرده است، و تغییر میکند، ولی باورهای ما که حاصل تجربههای دورتر است، تغییر چندانی نکرده است، و همین اعتقادات میخواهد خود را بر این شرایط تازه تحمیل کند. از این جهت میتوانم بگویم که نوعی رابطه جدالی، میان باورهای ذهنی از یکسو، و آنچه در واقعیت هست از سوی دیگر، پدید آمده است. به همین دلیل ممکن است مثلاً شرایط اقتصادی تغییر کند اما باورهای ما دربارهی مسائل اقتصادی به آسانی تغییر نکند. در این جدال که میان واقعیت موجود و باورهای ذهنی جریان پیدا میکند، نهایتاً ممکن است به شکست باورها منجر شود. زیرا تجربه نشان داده است که واقعیتها مصمتر و پر قدرتتر از باورها هستند، و اگر باورها بازخوانی نشوند، و نتوانند با واقعیتها ارتباط زنده و سالمی برقرار کنند، صاحب خود را به ناکامی و شکست میکشانند.
بازخوانی، بهویژه در باورهای دینی، بسیار پر هزینه بوده است و خواهد بود. دردهایی را به همراه دارد که تحمل آن بسی دشوار مینماید. اما بهنظر میرسد برای زنده ماندن در جهانی که دمادم نو به نو میشود، چارهای جز تحمل این دردها نباشد.
از مهمترین باورهای کهن و جانسختی که طی قرنهای طولانی پدید آمده، اما از حدود یکصد سال پیش در جدال با واقعیت موجود قرار گرفته و هزینههای بسیاری برای ما در بر داشته، باور به نظامی است که در آن حاکمیت نقشِ سلطهگر، و مردم نقشِ سلطهپذیر داشتهاند. میتوانیم چنین نظامی را اعم از آنکه سلطنتی باشد، دینی باشد، یا غیر آن، فعلاً تحت نام “نظام ارباب رعیتی” مورد تامل قرار دهیم. یعنی آنچه در همهی این نظامهای سلطه مشترک است، نقش ارباب برای سلطهگر، و نقش رعیت برای سلطهپذیر است. اهمیت این نامگذاری به این مناسبت است که رابطه میان سلطهگر و سلطهپذیر را، در قالب رابطهای عاطفی، و حتی رابطهی پدر فرزندی مینمایاند.
شاید چنین باوری در روزگاران پیش، با واقعیت اجتماعی آن روزگاران، هماهنگیهای نسبی خود را داشته است، و از این جهت نتوان گذشتگان را به سبب پاسداری از نظام ارباب رعیتی سرزنش کرد. اما هرچه هست، امروز که ما هستیم، شاهد ناهمخوانی این باورها با واقعیت موجود هستیم.
متون تاریخی، ادبی، دینی، و سیاسیی ما میتواند شواهد زیادی از این ناهماهنگی را نشان دهد. سیاستنامه خواجه نظامالمک، اخلاق ناصری خواجه نصیرالدین طوسی، قابوسنامه عنصرالمعالی، و حتی کلیلهودمنه، از جمله اسناد معتبری هستند که میتوان جامعهشناسیی سیاسی ایران روزگاران پیش را از روی این اسناد پیگیری کرد، و توصیفات روشنی از نظام کهن و جاافتاده ارباب رعیتی را در آن متون مشاهده کرد.
ادبیات کلاسیک ما، اعم از شعر و نثر، و اعم از ادبیات تغزلی، عرفانی، و حماسی، آینه دیگری است که بازهم میتوان شواهد بسیاری از جاافتادگی نظام ارباب رعیتی را در واقعیت جامعهی گذشته ما در آنها مشاهده کرد.
اما مهمترین بخشی که هماهنگی باورهای کهن را در ارتباط با جامعه گذشته ایران تائید و تاکید میکند، ادبیات دینیی ما است. اعم از متون فقهی، مراثی، مدایح، و ادبیات حماسی که دربارهی قدیسین و شهیدان شکل گرفته است. در همهی این متون، نظام دینی و الهی بههمان گونه تصویر شده است که در نظام اجتماعی آن روزگار واقعاً وجود داشته است. به تعبیر دیگر، تعارضها و جدالها بر سر این نبوده است که نظام ارباب رعیتی، یا نظام سلطنتی ساقط شود و نظامی مردمسالار، یا دموکراتیک پدید آید، بلکه اگر هم تعارضی وجود داشته، یا میان جناحهای رقیب برای حکومت بر مردم بوده است، یا پناه بردن به خداوند و قدیسین، برای نجات از حاکمان ستمگر.
شایستهترین نوع حکومتی که شیعیان بر آن پای میفشردند، حکومتی بود که در آن کسی همچون امام علی زمام حکومت را در دست داشته باشد. در این نوع حکومت اگرچه بر عنصر عدالت اجتماعی تاکید بسیار شده است، اما این رویکرد به معنای تغییر نظام حکومتی به نظام مردمسالاری یا نظام دموکراتیک نبوده است. شاید افزودن دو اصل عدالت و امامت به اصول دین از سوی شیعیان، حاصل همین رویکرد بوده باشد. همچنین مسئلهی انتظار برای رسیدن ظهور منجی، به وضوح نشاندهندهی این است که معترضین به حکومتهای وقت، در انتظارِ حاکمی و فرمانروایی هستند که از اولاد امام علی باشد و آنچه را در باب عدالت به امام علی نسبت میدهند، او که بیاید همه آن انتظاراتِ عدالتخواهانه را بر آورده کند. بدیهی است که از فرمانروایی مطلق منجی هم چیزی بهنام مردمسالاری بیرون نمیآید. شاید تاکید رهبرانِ سنتگرای کنونی ایران به عدالت اجتماعی، و پرهیز آنان از بهکاربردن واژگان مردمسالاری و دموکراسی را بتوان با همان باورهای کهن توجیه کرد.
از دورهی مشروطه بهبعد که اندک اندک، روابط اجتماعی و ساختار قدرت به دلایلی رو بهدگرگونی نهاد، باورهای گذشته نیز در ارتباط با شرایط موجود، به جدال و چالش پرداخت. دلایل این دگرگونیها در ساختار روابط اجتماعی و قدرت، بسیار درهم تنیده و چند لایه مینماید، چندان که نمیتوان به سادگی درباره آن اظهارنظر کرد. عواملی چون انقلاب صنعتی در غرب و تاثیر آن برای ما، ایجاد پل ارتباطی جدید با غرب، توسعه بهداشت، رشد جمعیت، سوادآموزی مدرن در سطحی عمومی، تغییر شیوههای تولید، و بسیاری عوامل پیدا و پنهان دیگر در تغییر واقعیت گذشته به واقعیتی جدید کارساز بوده و هست.
واقعیت تغییر میکرد، و تغییر میکند. شاید اگر این تغییرات درونزا میبود و لگاماش در اختیارِ ملت خودمان میبود، آنگاه این شکافِ حیرتانگیز میان اعتقادات و شرایط عینی موجود به اینگونه پدیدار نمیشد. اما مشگل ما این بود، هنوز هم هست، که ما هیچ طرحی برای ایجاد تغییرات نداشتهایم و نداریم. ما به دنبال واقعیت کشیده میشویم، راننده و هدایتکنندهی واقعیت نیستیم. مانند اسیرانی هستیم که به اسارتِ تمدن جدید در آمدهایم.
ناهمخوانی میان اعتقادات پیشین و آنچه در واقعیت جدید شکل میگرفت روز به روز افزایش مییافت. نوعی شکاف میان باورهای ذهنی و واقعیتِعینی پدید آمد، و سنتگرایان هرچه میکوشیدند و میکوشند تا باورهای خود را بر واقعیت موجود تحمیل کنند، تا از بروز این شکاف پیشگیری کنند، جز ناکامی نصیبشان نمیشد، و نمیشود.
مهمترین خطری که این شکاف پدید میآورد، یا پدید آورده، گسست جامعه از هویت پیشین خود است، بدون آنکه هویتی تازه برای خود پدید آورده باشد. به تعبیر دیگر، هنگامی که اعتقادات پیشین در حل مسائل جدید فرو بماند، بخشی از مردم، بهویژه روشنفکران، تلاش میکنند تا با نفی اعتقادات سنتی، و با طرح نظام اندیشگیی تازهای با واقعیت موجود مواجه شوند. اما نفی باورهای پیشین، طبعاً به نفی بسیاری از میراثهای دینی، ادبی، و سیاسی گذشته نیز منجر میشود، و اینها چیزهایی نیستند که با نفی کردنشان از میان بروند.
به تعبیر دیگر، با نفی و انکار یک باور کهن، نمیتوان گفت که چنین باوری از حوزهی ناخودآگاه جامعه هم حذف شده است. باز هم تجربه نشان داده است که برخی باورهای پسراندهشده، چگونه بعد از گذشت یک نسل، یا حتی بیشتر، دوباره بازمیگردد و مردم را در چنبرهی خود میگیرد. یکی از مهمترین این باورها که دائم در حال پسرانده شدن و بازگشتن است، همین باور به نظام ارباب رعیتی است. البته با نامهای متنوع و گوناگون.
در این روزگار اما، هنگامی احساس رضایت و آزادی میکنیم که بهدلایلی، و موقتاً، از اسارتِ واقعیت موجود رها شویم، و بتوانیم باورهای کهن خویش را به نمایش بگذاریم، و مدعی شویم که این همان بهشت گمشدهای است که آرزویش را داشتهایم. اما بازهم تجربه نشان داده است که پس از اندک زمانی، واقعیت موجود ما را در پنجهی خود میگیرد، و زندگی را برایمان جهنم میکند.
بهنظر میرسد که این جدال تنها در عرصهی منافع اقتدارگرایان خلاصه نمیشود، بلکه بخش گستردهای از مردم عادی نیز که تحت سلطه فرمانروایان بودند، و هستند، دانسته و ندانسته هنوز با همان دستمایههای باورهای نظام ارباب رعیتی، با واقعیتهای عینی مواجه میشدند و میشوند. به تعبیر دیگر، سلطهپذیری و نیاز عاطفی به ارباب، تنها به تغییر ارباب منجر میشود و نه به رهایی از این نظام.
اگر از ترفندهای سیاسی در باره عوض کردن نامها بگذریم، و به جای دلخوش کردن به نامها، به ماهیتٍ این واگشتها توجه کنیم، درمییابیم که اکثریت ما مردمان در حال و هوای استبدادخواهی و اربابخواهی دست و پا میزنیم. به تعبیر دیگر، مانند کسی هستیم که سن و سالاش نشان میدهد که از دوران کودکی عبور کرده است اما به دلایل ترس از مواجهه با واقعیت، دوست دارد به دوران کودکی بازگردد. دورانی که مسئولیت زندگیاش به عهدهی پدر و مادر بوده است.
طرح بازخوانی باورها و اعتقادات برای همین است که جامعه بهجای بازگشت به هویت تاریخی و سنگشده، بتواند هویتی سیال و زنده پیدا کند، و بیآنکه مجبور به نفی گذشته خود باشد، از آن ریشههای کهن جوانه بزند و بتواند با واقعیت کنونی ارتباطی مثبت و سازنده پیدا کند، و در این راستا نیز بتواند لگام سرنوشت خویش را بهعهده گیرد.
شریعتی و بازخوانی سنت :
به گمان من، شریعتی هوشیارتر از آن بود که بخواهد مضامین سنتی را در همان قالب نظام ارباب و رعیتی احیا کند. همچنین دارای این هوشیاری نیز بود که باورهای گذشته را هم نمیتوان نفی کرد و نادیده انگاشت. از این رو مهمترین کاری که میتوانست انجام دهد، بازخوانی باورها و اعتقادات بود.
منظورم از اصطلاح “بازخوانی” بههیچروی بازگشت به گذشته نیست. بلکه عبور از گذشته است. باز هم مانند کسی که سن و سالاش از دوران کودکی گذشته است و بیآنکه دوران کودکی خود را نفی کند، باید بتواند از آن دوران به شایستگی عبور کند.
او باید بفهمد که جامعهاش، در عرصه باورها، در کدام مقطعِ تاریخی متوقف شده است، و هویت جمعی این ملت در کدام مقطع تثبیت شده است، آنگاه از همان مقطع، آموزهای خود را آغاز کند، تا جامعه را به سمت رشد، صیرورت، و مسئولیتپذیری بکشاند. بدیهی است که در این راستا، شریعتی نمیتواند چندان هم نخبهگرا باشد.
او مانند شمس نیست که در پی شکار نخبههایی چون مولوی باشد. مخاطب او تودههای جوان این جامعه است. از این جهت زباناش و ادبیاتاش خطابهای است. محتوای خطابههایش هم همان چیزهایی است که در باورهای مردم هست. این باورها را نفی نمیکند، از این باورها دفاع هم نمیکند، بلکه همان مضامین را نقادی و سپس بازخوانی میکند. در این بازخوانی، جهانِ ذهنی مخاطب را از پیچ و خم حوادث و دگرگونیهای گذشته عبور میدهد، به واقعیت امروز میرساند، و به آینده نیز پرتابش میکند. از همین جا است که زبان شریعتی از یک زبان روایی، یا تحقیقیی معمولی، به یک زبان ادبیی برانگیزاننده تبدیل میشود. منظورم از زبان ادبی، دقیقاً خاصیتی است که انگیختگی را در مخاطب ایجاد میکند، مخاطب میتواند با این انگیختگی، چشمانداز تازهای را در افق اندیشه خود ایجاد کند. چشماندازی که از بازخوانی سنت و با استفاده از مواد و مصالح واقعیت موجود برای ساختن وضعیتی مطلوب بهدرستی استفاده کند.
رویگردانی برخی روشنفکران دورهی مشروطه و بعد از مشروطه از مذهب، و از باورهای سنتی را میتوان از این منظر مورد تامل قرار داد.
من یقین دارم که صادق هدایت برای آن نمینوشت که مردم را گمراه کند. کسی که داستان داش آکل را مینویسد، باید محجوبتر و نجیبتر از آن باشد که بتوان او را به بدزبانی و انحراف متهم کرد. اما چرا تصویر برخی از قدیسین در آثار و نوشتههای او این اندازه سخیف و زشت و چندش آور شده است؟ و چرا هدایت گزندهترین زبان را برای تصویر نمودن برخی قدیسان بهکار گرفته است؟ گمان میکنم که اگر آثار روشنفکران پیش از شریعتی را به دقت مطالعه کنیم، شاید به این نتیجه برسیم که آنان تلاش میکردند تا ناهمخوانی باورهای سنتی را با واقعیت موجود به هر زبانی که شده بیان کنند و به مردم بنمایانند.
اما مهمترین تفاوتی که میان شریعتی، بهعنوان روشنفکر اجتماعی، با آنان دیده میشود، همین است که شریعتی همزمان با نقادی از باورهای سنتی، به نوعی بازخوانی تازه نیز اقدام کرد.
اگر برای باورهای مذهبی خودمان نوعی شخصیت مستقل روانی فرض کنیم، یعنی شخصیتی یا شخصیتهایی که در عرصههای ناخودآگاهی ما میتوانند برای بقای خودشان چارهاندیشی کنند، آنگاه احتمالاً به این گمانه خواهیم رسید که شاید باورهای مذهبی ما در این مورد، توانسته بودند با کمانه کردن از کنار واقعیت موجود، و کشیده شدن به عالم پس از مرگ، از چالش و درگیری با رویدادهای کنونی طفره روند و به اینگونه خود را از انهدام نجات بخشند. همچنین شاید بتوان شکاف میان دنیا و آخرت را که در تفکر و اندیشه ما پدید آمد، با همین گمانه مورد تامل قرار داد.
شریعتی پیش از آنکه به مبارزه مسلحانه علیه نظام استبدادی معتقد باشد، در اندیشهی تغییر باورهایی بود که سبب دوام، یا بازگشت نظامهای سلطه و استبداد میشود. تغییر این باورها که در قالب اعتقادات مذهبی سنگر گرفته بودند، و پوسته محکمی از قداست را بر خود تنیده بودند، به نوعی پنجه در افکندن با ناخودآگاهِ جمعی یک ملت محسوب میشود، و این کاری خرد و آسان نیست. نظام پهلوی را با مبارزهی مسلحانه میتوان شکست، اما هنگامی که باورها هنوز تغییر نکرده باشد، یا فرصت تغییر پیدا نکند، نظامی که جانشین آن میشود، دوباره جامعه را به همان شیوهی پیشین در سلطهی خویش خواهد گرفت.
بخش عظیمی از خطابهها و نوشتههای شریعتی برای دانشجویان، و حتی برای مردم عادی است. مردمی که دارای مراسم مذهبی، مناسک، و اعتقاداتی به قدیسین و شهیدان دارند. پیش از این، یعنی از مشروطه تا ظهور شریعتی، زبانحال قدیسان و شهیدان، در این روزگار تازه نمیتوانست زبانی برانگیزاننده برای ایجاد چشمانداز تازهای در زندگیی واقعی باشد. حتی با واقعیتهای جدید و روابط تازه روزگار کنونی نمیتوانست ارتباط زنده و مثبتی پیدا کند. داستان کربلا و شهیدان و اسیراناش یکی از همین نمونهها میتواند به حساب آید. بحث بر سر این نیست که واقعیت تاریخی در زندگی و شهادت آنان چه بوده است، بحث بر سر باورهای ما دربارهی آن دوره بود.
مطابق آنچه دربارهی نظام ارباب و رعیتی، و آمیختگی آن با اعتقاداتِ سنتی بیان شد، رویکرد ما به قدیسین، به همانگونه بود که با اربابان دنیا. یعنی نوعی دریوزگی، واسطهتراشی، پارتیبازی، قسم دادن و التماس کردن، جلب ترحم نمودن، افتخار به نوکری برای آنان. بدیهی است که با چنین رویکردی نه تنها چیزی بهنام آزادی، مردمسالاری، یا دموکراسی در جامعه پدید نخواهد آمد، بلکه مفاهیمی همچون عدالت، قسط، و بهویژه عزت انسانی نیز بهفراموشی سپرده میشود.
شریعتی بهجای آنکه مانند برخی روشنفکران سلف خود به نفی و طرد و انکار بپردازد، به تغییر باورهای مخاطب خویش نسبت به نقش آن قدیسین پرداخت. در نگاه و کلام او “مافوق انسان” بودنِ قدیسین، به “انسانِ مافوق” تغییر کرد. اتفاقی که در این رویکرد برای مخاطب پدید میآید این است که دیوار آهنینِ میانِ “منِ واقعی” و “منِ ایدهآل” فرو میریزد، و صیرورت “منِ واقعی” به سوی “منِ ایدهآل” میسر میشود. فراموش نکنیم که در نظام ارباب رعیتی نیز همیشه اربابان تلاش میکردند تا گوهر نژادی خود را، یا لااقل نیروی ذاتی خود را، گوهر و نیرویی آسمانی و مافوق انسانی بنمایانند، و با این ترفند انبوه رعیت مردم را بهصورت نابالغ و رشدنایافته نگهدارند تا بتوانند بر آنان حکومت کنند.
مضمون “اسارت” یکی دیگر از مهمترین مضامینی است که در فرهنگ ایرانی برای خاندانِ امام حسین پس از واقعهی کربلا بیان میشد. اینکه چنین مضمونی چرا و چگونه در فرهنگ و باورهای ما جا افتاده بود و دوام آورده بود، خود بحث دراز دامن دیگری است، اما بههرحال حس اسارتی که ما ایرانیان در طی قرنها در قلمرو حکومتهای ترک و تازی، و خودکامههای داخلی داشتهایم، بیارتباط با این مضمون نیست.
ادبیات مربوط به اسارت، معمولاً از شکوه و شکایت، و حتی ترحمخواهی از ستمگران فراتر نمیرفت. بازخوانی تازهای که شریعتی از قافلهسالار اسیران بهدست میدهد، به جای طرح رنجها و محرومیتها، و به جای جلبترحم دیگران، بیمهابا به افشاگری علیه تزویر میپردازد. مشروعیت حکومت او را به چالش میگیرد، و نقش مذهب علیه مذهب را شفافتر و آشکارتر میسازد. و بهاینسان فرهنگ اسارت، زبان و ادبیات تازهای پیدا میکند. این ادبیات تازه دقیقاً چیزی بود که مردم روزگار ما به آن نیاز داشتند و دارند.
اما اینکه پس از رفتن شریعتی، و شکلگیری انقلاب، ادبیات دینی، و باورهای کهن، از سوی متولیان دینی با چه رویکردی مطرح شد، و چه عواملی سبب شد که آن آموزهها به صورتی مخدوش عنوان گردید و خاصیت خود را ازدست داد، خود نیاز به مجالی و مقالی دیگر دارد. همین اندازه هست که دیدیم یک چند به باورهای کهن بازگشتیم، از واقعیت عینی و زنده دور شدیم، نه ما توانستیم جهان کنونی را بشناسیم، و نه جهانِ کنونی توانست ما را بشناسد.
وقتی دوباره خود را اسیر یافتیم، برخی فریاد کشیدند، اعتراض کردند و بعداً ما جنازههاشان را پیدا کردیم. برخی به ترحمخواهی و دریوزهگری افتادیم، بعضیها به تبعید یا عزلت و خاموشی، کسانی هم به زندان. برخی هم “کنارمطبخ ارباب” را به دربدری، به زندان، و به آوارگی ترجیح دادند. بچههامان یاد گرفته بودند که برای زندهماندن چگونه دروغ بگویند، آموختند چگونه ریش سیاست بگذارند و چگونه نماز وحشت بخوانند، چگونه خود را و حاکمان را فریب دهند تا بتوانند از آنان نمرهی قبولی بگیرند، و نمرهی قبولی هم گرفتند. حالا باز پس از اینهمه سالهای سخت، با اینهمه نمرهی قبولی، میبینیم که در ابتدائیترین مسائل اجتماعی خویش فرو ماندهایم، این است که از نو به یاد شریعتی افتادهایم. به یادِ کسی که اسارت را آگاهانه تجربه کرده بود، قافلهسالار اسیران را بسی دوست میداشت، و ادبیات دورهی اسارت را توانسته بود بازخوانی کند، بهگونهای که شاید راه به سوی آزادی ببرد. کاشکی او را آنگونه که شایستهاست بهیاد آوریم.