تنها بدیلِ بنیادگرایی، نواندیشیی دینی است!
ج : بهنامِ حق. در ابتدا باید در عنوانِ پدیدهای که به نامِ “بنیادگراییی اسلامی” خوانده میشود، تدقیق کرد، و به اصطلاح، باید نوعی “جنگِ تعاریف” راه بیندازیم. نگاهِ علمی به ما اجازهی استفاده از اصطلاحاتِ رایج را، بدونِ این تدقیق، نمیدهد. بنیادگرایی واژهای است برخاسته از فاندامنتالیسمِ پروتستان، که شاخهای از رفرماسیون یا دینپیراییی مسیحیت است. این شاخه، همان ارتُدوکسهای پروتستان هستند، و میدانیم که، وقتی ارتدوکسی یا راستکیشیی مسیحیتِ پروتستان را در نظر بگیریم، اصولِ پروتستانتیسم، همان پنج “فقط”ی هست که عبارتاند از: تنها متن، تنها ایمان، تنها رحمت (فضل، عنایت)، تنها مسیح (هر مومن یک پاپ، کلیسا تنها محل اجتماعِ مومنین، نه نهادی سلسهمراتبی و واسطِ میانِ انسان و خدا)، و تنها شکوهِ (جلال) الهی. پروتستانها، با این “فقط”ها، میخواهند به “بنیاد”ها برگردند. معادلِ آنچه که، در فرهنگِ اسلامی، “کتاب و سنت” میخوانیم. معادلِ این جریانِ بنیادگراییی محافظهکار و اقتدارگرای سنتی را در کاتولیسیسم، “انتگریسم” مینامند. طرفدارانِ “جامعیت” یا یکپارچکیی دین، و در برابرِ “نوگرایان” قرار میگیرند. نوگرایان میکوشند تفکیکی میانِ ذاتی و عرضی، اصل و فرع، محتوا و بافتار، و… در دین قائل شوند. جامعگرایان، در مقابل، دین را یک کل میدانند، که نمیتوان در آن قائل به “نؤمن ببعض و نکفر به بعض” شد.
در عالمِ اسلامی وقتی میگوییم “اصولگرا”، باید ببینیم منظور چه جریانی است. در تاریخِ اسلام، ما نیز بطورِ کلی، از دورانِ “فتنهی بزرگ” به اینسو، گرایشاتِ گوناگونِ محافظهکار را داشتهایم: از “مجبره” گرفته، که طرفدارِ جبر و تقدیر بودند، تا “ظاهریه”، که طرفدارِ تبیینِ ظاهری و لغوی بودند، تا در بحثِ کلام، “اشاعره”، که نوعی بینشِ جبرگرا داشتند، در برابرِ معتزله، که تکیهشان به عقل و اراده و مسئولیتِ انسان بود، و یا در تاریخِ فقهِ شیعه، “اخباریون” را داشتهایم، که بر اعتبارِ احادیث و روایات تکیه میکردند، در برابرِ “اصولیون”، که مجتهد و عقلگرا بودند. در دورهی جدید اما، دیگر از پدیدهی تازهای صحبت میکنیم. در دورانِ مدرن، در عالمِ اسلام، نوعی نوزایی یا احیاگری پیدا شد، که تا کنون به دو شکل خود را نشان داده است:
نخست) به شکلِ احیاگری یسلفی یا احیاگری نوحنبلیی متکی به آموزههای ابنتیمیه(م. ۷۰۷، ه.ش.، در قرن ۱۴ م.)، در قرن سیزدهم میلادی (هفتم هجری) او شخصیتی در سوریه است (از یک خانوادهی کردِ حنبلی)، که از سویی میخواست جهانِ اسلام را متحد کند، و از طرفی، به مددِ اصولِ حنبلی (از مکاتبِ چهارگانهی اهل تسنن)، با هرگونه بدعت و نوآوریی کلامی، فلسفی، صوفیانه، و فقهی، مبارزه کند. او نیز، همچون ابنحنبل، که شخصیتی زاهد و خشک داشت، و به زندانِ مأمون افتاد، در زندانِ رژیمِ مملوک درگذشت. به گونهای متناقضنما(پارادوکسیکال)، خلفای عباسیی “خردگرا” (معتزلی)، ایجادکنندگانِ دورهی “محنت” بودند. و اگر در تاریخِ اسلام یک دوره داشته باشیم که در آن تفتیش عقاید (انکیزاسیون) به راه افتاده باشد، همین دوره است که سنتگرایان و حنبلیها تحت تعقیب بودند. ابن تیمیه، با تکیه بر بخشی از این میراث، میکوشید در برابرِ انحرافات و شکافهای به وجود آمده در جهانِ اسلام _ که از نظرِ او فلسفه، تصوف، و تشیع، از مصادیقِ این انحرافات بودند _ نوعی احیاگریِ نابگرا را ابداع کند.
در دورهی جدید، از زمان محمدبنعبدالوهاب تمیمی (م. ۱۷۹۱ م)، وهابیها، که همان “نوحنبلیها” باشند، با تکیه بر اصولِ سادهی حنبلی _ سنیی ابنتیمیه، و شاگردش ابن قیم، در نفیی شرک و واسطهگریی نمادها در فعلِ الاهی، نوعی برداشتِ کلامیی بسیار ساده و بدوی را طرح کردند. رشدِ این جریان در شبهجزیرهی عربستان عللِ سیاسی داشت(اتحادِ ابنعبدالوهاب و محمد بن سعود). انگلیس و غرب همچنان، که پیشتر میخواستند صفویه را به عنوانِ قطبی در برابرِ عثمانی علم کنند، برای فروپاشیی عثمانی، این سرمایهگذاری را بر روی اعراب متمرکز کردند. واقعیتِ امر این بود که، اینها، به لحاظِ نظری، چندان قوی نبودند، و فقط همان آموزههای ابن قیم جوزی و ابن تیمیه و ابن حنبل را در دست داشتند. بنابراین، جریانِ سلفیگری، این اواخر، مشخصاً در عالمِ تسنن پدید آمده، که گاهی هم با “بازگشت به سنتِ سلفِ صالح”، که سیدجمال آن را مطرح کرد، خلط میشود.
نمودِ دومِ جریانِ احیاگری، “اصلاحگریی دینی”ی سیدجمالالدین اسدآبادی است، که پروژهی نوزایی یا رنسانس را مطرح کرد. این پروژهی احیاءِ دین، به شکلِ ساده و بدوی نیست، بلکه، اصلاحِ دین است. به این معنی که، باید دستاوردهای علم و تمدن جدید را اخذ کنیم، و کاری مشابهِ پروتستانتیزم بکنیم، یعنی از دین بنیادهایی مثلِ کتاب، سنت، و تجربهی نبوی را بگیریم، و از “متدِ” پیامبر بیاموزیم که، جامعهی “جاهلیت” را، به یک جامعهی اسلامی تبدیل کرد، و به مددِ دستاوردهای علمِ جدید، “اجتهاد” کنیم. خلاصه، به تعبیرِ دکتر شریعتی، “کتاب و سنت و علم و زمان (به جای عقل و اجماع)” ملاک باشد. این جریان، در واقع، یک نوع نقدِ سنت است، و نه نوعی سنتگراییی بهروز و سیاسیشده، یا “بنیادگرایی” به معنای رایج. این مفاهیم با یکدیگر متفاوتاند، و حتی میتوان این دو را دو پروژهی متضاد و متباین خواند.
از نظرِ من، یکی از شاخصههای پدیدهی موسوم به بنیادگرایی، احیاگریی نوعی “سنت _ شریعت”است، و این با بنیادگراییی پروتستان متفاوت است، به این دلیل که، بنیادگراییی پروتستان رویکردی انتقادی و تفکیکی است، مبتنی بر “فهمِ” تجربهی نبوی و کتاب، یعنی همان “هرمنوتیک”، که به معنیی پی بردن به معنای باطنیی کتاب و تفسیرِ تفهّمیی متن است، مفهومی که، از پروتستانتیزم تا علومِ انسانیی جدید، از زمانِ شلایرماخر و دیلتای، تا هایدگر و گادامر و ریکور، امتداد یافته است. مضمونِ این علم، ترجمهی متونِ مقدس، و بازخوانیی انتقادی است، و این نیاز که، متنِ مقدس باید به زبانِ مادری فهمیده شود.
سلفیهای نوحنبلی این کار را انجام نمیدهند، بلکه، بهیک معنا، در مقابلِ این برداشت، قشریگری، و تمامیی تمایلاتِ سنتیی محافظهکار و اقتدارگرای تاریخِ اسلام را، حتی گاه با دخیل کردنِ سنتِ عربی (بومی، و نه دینی)، در رأسِ برنامهی کارِ خود قرار میدهند. طیی خلافتهای “اسلامی”، اینگونه عادات و سننِ بومی با دین آمیخته شد. میدانیم اسلام دینی بود که علیهِ جاهلیت و عربیت قیام کرد، و بعد، از درون مغلوب و منحرف شد. مخالفانِ اسلام، در برون تسلیم شدند، اما بعد، همان افرادی که با اسلام جنگیده بودند، خلافتی را به نامِ اسلام برپا کردند به نامِ بنیامیه، که به جای اسلام، باز عربیگریی جاهلی، با الهام از مُدلِ رومِ شرقی(بیزانس)، در پوششِ ادبیاتِ اسلامی، احیا شد.
نواندیشانِ مسلمان، با پدیدهی “سنت”، به نحوِ “ایدئولوژیک” برخورد میکردند _ به معنای “نقد” یا تفکیکِ ظاهر و باطن، و دو جنبهی جهانبینی و جهانزیستی _ و از همین جا، این دو، متدولوژیی مغایر دارند. شاخصهی اصلیی جریانِ موسوم به بنیادگرایی، نوعی “شریعت”گرایی در عالمِ تسنن (و “فقه”گرایی در تشیع) است. شعارِ اصلیی اینان، اجرای بی کموکاستِ شریعت، و بازگشتِ به خلافت است. پذیرشِ نظاماتِ جدید، همچون جمهوری و دموکراسی و… را غلط میدانند، و التقاط میخوانند. محافظهکاری در میانِ اهلِ سنت و جماعت به یک معناست، و نزدِ شیعیان هم به گونهای دیگر. در ایران “اصولگرا” به جریاناتی اطلاق میشودکه مخالفِ تجدد، نواندیشی، روشنفکری، مدرنیته، جمهوریت، و دموکراسی هستند! اما، باید توجه کرد که، این اصطلاحِ اصولگرایی، با اصولگراییی عالمِ مسیحیت متفاوت است، و باید مشخص کرد که، منظور از “اصول” چیست؟ و اصولگرا کیست؟
ج : خیر. این پدیده، نظیرِ سنت”گرایی”، یک پدیدهی مدرن است، و نه یک پدیدهی سنتی، که در مقابلِ مدرنیته مقاومت میکند. بازخورد یا فیدبکی است که خودِ مدرنیته ایجاد کرده است. بنیادگرایی (که مسامحتاً، و به سببِ آن که به این نام رواج یافته، آنرا همان “بنیادگرایی” یا “اسلامگرایی” مینامیم)، چنانکه سنتگرایی (ترادیسنالیسم)، پدیدههایی مدرن، یعنی، نوعی ایدئولوژی و “ایسم” هستند، که در دورهی مدرن شکل گرفتهاند.
بین “سنتی” و “سنتگرا” باید تفکیک کرد. نیروهای سنتی، یعنی نیروهایی که تاکنون به عنوانِ نمایندگانِ سنت، عرف، آداب، و رسومِ یک قومی، همواره وجود داشته، و بومی بودهاند. ناگهان یک ایدئولوژیی مدرن میآید، و میخواهد اینها را به کرسیی عزت و قدرت بنشاند. در اینجا، سنتی تبدیل به سنتگرا میشود (گونهای “ایسم”)، و سپس، تبدیل میشود، به چیزی که، آن را بنیادگرایی مینامند! تفاوتِ بنیادگرایی و سنتگرایی و “سنتی بودن”، در این است که، بینشِ نیروهای سنتی به خودشان، یک بینشِ درون بستهای است، اما، “سنتگرا”، و به تعبیرِ نیچه، رفتارِ موزهای و یک نگاهِ “عتیقهجاتی” به سنت دارد، یعنی میخواهد آن چیزی را که بوده، حفظ کند، یا دست کم، همان چیزی را که هست، ارائه کند. نیروی سنتگرا و بنیادگرا، به خلافِ نیروی سنتی،از خود بیرون آمده، و به آن بازمیگردد. اینها کادرهای تحصیلکردهی جدیداند (برای نمونه، اعضای القاعده دانشجویانِ دانشگاههای اروپا و امریکا بودند). نیروهای مدرنی هستند که، به سنت برگشته، و از او میخواهند که، به صحنه بیاید، یا خود را بهطورِ مصنوعی، به شکلِ سنتی درمیآورند. پس، بهصورتِ متناقضنما، نیروی مدرنِ سنتگرا هستند. بازخوردِ پدیدهی جهانیشدن و نوامپریالیسم و مقاومتِ تمدنها و فرهنگهای سنتی، و بهدنبال ساختنِ یک ایدئولوژی، برای مقابله با یکسانسازی، و تهدیدی که، برای فرهنگهای سنتی پدید آمده است. به این معنا، این خود یک پدیدهی ایدئولوژیکِ دورهی مدرن است، که از روشهای تکنولوژیکِ جدید استفاده میکند، و با نیروی سنتی متفاوت است.
البته باید توجه کرد که، “بنیادگرایی”، از سوی دیگر، با “سنتگرایی” (به معنایی که امثالِ شووان و نصر مُراد میکنند)، فرق دارد. در برابرِ این جریان، استدلالِ بنیادگرایان، ظاهراً به نوگرایان شبیه میشود. بنیادگرایان، برخلافِ نیروهای سنتی، به این قائلاند که، برای قدرتگیری و تجدیدِ اعتبار و حیثیتِ سنت، باید از روشهای مدرن استفاده کرد. چون، ما در دنیای مدرن زندگی میکنیم، و اگر از روشهای مدرن استفاده نکنیم، به هیچ روی نمیتوانیم از سنت دفاع کنیم. بنابراین، اینها، به مفهوم نیچهای کلمه، “عظمتگرا” هستند، یعنی میخواهند بزرگیی عصرِ باستان را احیا کنند. نیروهای سنتی در خود هستند، و اصولاً خطری احساس نمیکنند، و به همان شکل که هستند، به حیاتِ خود ادامه میدهند، اما، بنیادگرایی یک “ایدئولوژی” است، خواه سنتگرا(traditionalist)، خواستارِ “حفظِ” سنت، و خواهِ بنیادگرا (fundamentalist)، خواستارِ “اقتدارِ” آن.
ج : بله؛ پیشزمینههایش بوده است، و دکتر شریعتی هم، از پیشگامانِ به راه انداختنِ جدالِ فکری با طیفِ سنتگرا، یا محافظهکارِ بنیادگرا بود، و آن را ارتجاع (و بهطورِ دقیقتر) “استحمار” میخواند، و میگوید: تا زمانی که اسلام از زندانِ ارتجاع یا استحمار آزاد نشود، تمامِ مبارزاتِ ضدِ استعمار و استبداد و استثمار و…، ناکام خواهند ماند، و ما، از یک زندان، به یک زندانِ دیگر، میافتیم. بنابراین، او پیشگامِ نوعی خطمشیی مشخصِ ضداستحماری است برای آزادیی اسلام از زندانِ ارتجاع. البته شریعتی این مناقشه را یک جنگِ فکری میدانست، و نه جنگی نظامی _ سیاسی. ایشان به نوبهی خود این جنگِ فکری را پیش میبُرد، و نمودِ اصلیی آنرا حاکمیتِ محافظهکارانه و مرتجعِ سنتگراییی مذهبی و تصلبِ دینی میدانست، که در صدرِ اسلام، در دورهی خلافتها، ایجاد شد، و در عالمِ تشیع، از زمانِ صفویه، با تبدیل شدنِ تشیع به دینِ حکومتی یا حکومتِ دینی. نقدی که شریعتی بر سنت و علوم و معارفِ سنتی دارد، یا نقدی که از مجموعهی دایرهالمعارفِ مجلسی میکند (بحارالانوار)، بهعنوانِ شیعهی ارتدوکسِ رسمی، متوجهِ سنتگراییی دینی، شاملِ شریعت و فقه و علوم و معارفِ سنتی.
اما، پدیدهای که در زمانِ شریعتی هنوز در عالمِ اسلام به شکلِ جدید پیش نیامده بود، همان “بنیادگرایی”ی سیاسی در این ابعاد است. البته در زمانِ حیاتِ دکتر هم، رگههایی بود، مثلاً در تاریخِ سیاسیی ایران، فدائیانِ اسلام جریانی بودند که با سنتیها فرق داشتند، و حتی از روشهای قهرآمیزِ سیاسیی جدید هم استفاده میکردند. بعداً این تفکر در حزبِ مؤتلفه به شکلِ دیگری ادامه پیدا کرد. پیشتر از زمان مشروطه، مشروعهخواهی نوعی محافظهکاری بود. اما، اینها، هیچکدام، بنیادگرایی، به معنای گستردهی کنونی، نبودند، چون، بنیادگرایی، نه در زمانِ شریعتی، و نه پیش از او، در زمانِ سیدجمال و اقبال، به این گونه مطرح نبود.
پس از عبده در سوریه و مصر، با رشیدرضا(م. ۱۹۳۵ م.) حسنالبنا (م. ۱۹۴۹ م.) و سیدقطب (م. ۱۹۶۶ م.) و از هنگامی که حامیی مالیی آن مجله المنارِ عربستان سعودی میشود، شاهدِ یک چرخشی سنتگرایانه، مثلاً در إخوانالمسلمین، هستیم. در شبهقارهی هند نیز این چرخش را از اقبال لاهوری به ابوالاعلی مودودی (م. ۱۹۷۹ م.) میبینیم، و کمکم، در پاکستان، با نطفههای بنیادگرایی روبرو میشویم. در ایران نیز، پس از انقلاب، با چنین گشتی از گفتمانِ نواندیشی به بنیادگرای، مواجه میشویم. در هر سه مورد، شاهدِ سه گشت، در سه نقطهی عالمِ اسلام، پس از پیشگامان سیدجمال، اقبال، و شریعتی هستیم، و میبینیم که، چگونه نواندیشی به حاشیه میرود، که باید موردِ مطالعهی خاص قرار گیرد. اما، در زمانِ پیشگامان، این پدیده به این شکل، که ما در ایران و جهانِ اسلام شاهدیم، مطرح نبود (سحابِ گستردهی امثالِ القاعده، طالبان، و بوکوحرام، و… داعش).
بنابراین، در پاسخ به این که شریعتی در زمانِ حیاتِ خود شاهدِ این پدیده بوده است یا خیر، باید گفت: امثالِ او، با این که خود پیشگامِ مبارزه با پیشزمینههای این پدیده بودند، اما، شاهدِ بهوجودآمدنِ این پدیدهی کیفیتاً متفاوتِ پس از چرخشِ به این شکلِ بارز و آشکارِ امروز، نبودند. این پدیده را، نسلِ ما دیده است، و باید آن را تبیین میکرده، که نکرده است. یکی از انتقاداتی که به “روشنفکرانِ مذهبی” (یعنی به خودمان) داریم، این است که، چرایی و چگونگیی این پدیده را، تبیین نکردهایم، نه در چارچوبِ نقدِ کلاسیکِ تصلبِ سنت و محافظهکاری، بلکه بهعنوانِ پدیدهی سوم و خودویژهی میانِ سنتگرایی و تجددطلبی، که روشهایی را از هرکدام میگیرد، و آخرِ کار همه را سرکوب میکند. جریانی قابلِ مقایسه با جنبشهای فاشیسم و نازیسم. در فاشیسم، هم عناصری از چپ هست، و هم عناصری از راست. و اکنون چپ و راست سرِ این بحث میکنند که این پدیده از چپ آمده است یا از راست؟ و هر دو هم، برای انتسابِ این پدیده به طرفِ مقابل، دلایلی دارند. چپ که میگوید این پدیده راستِ افراطی است، درست میگوید، و دلیلاش هم گفتمانِ ناسیونالیستیی سرکوبگرانهی ضدِ انقلابیی فاشیسم است. راست هم که میگوید این پدیده از چپ ریشه گرفته است، تا حدودی درست مینماید، زیرا ناسیونال _ سوسیالیسم نیز، مدعیی نوعی سوسیالیسمِ ملی بود، یا موسولینی از حزبِ سوسیالیست برخاسته بود! در بنیادگرایی هم، به همین شکل است. آنچه امروز به عنوانِ بنیادگراییی اسلامی شاهد آنیم، نه در عالمِ اهل تسنن، و نه در عالمِ تشیع، دیگر بهعنوانِ یک جریانِ فکری _ سیاسیی سنتگرا شناخته نمیشود.
این جریان، حکومت و دنیای جدید را دیده، و ضرورتِ اجتهاد را حس کرده، و حتی از زبان و ادبیاتِ نواندیشان هم ممکن است تصاحبی بکند، و بر اساسِ یک مغلطه و گفتمانِ چند رگه، پیش رود. چون، نیروهای سنتی، نه اهلِ مبارزه بودهاند، و نه اهلِ تحلیلِ ضدِ امپریالیسم و صهیونیسم و…، و ورودی به این مسائل نداشتند، و فقط نوعی واکنشِ سنتگرایانه بودند از سنخِ شیخ فضلالله نوری و مشروعهخواهان و بخشی از روحانیونِ سنتی، که با حکومت و سلطنت هم همکاری داشت. ولی، بنیادگرایانِ جدید، خودشان را رادیکالترین نیروی ضداستعماری میدانند، و با غرب، بهعنوانِ یک مجموعهی واحد، و بهطورِ کلی، با همهی مظاهرِ نوگرایی، درگیرند، و به آن بیانی سیاسی میدهند، که ممکن است رگههایی از گفتمانِ چپ داشته باشد، یا از روشهای مدرنِ سرمایهداری استفاده کنند، و از تکنولوژیی لیبرالیسم هم بهره ببرند. بنابراین، در این جریان، نوعی نوسازی صورت گرفته است، ولی، جوهرهی آن، از نظرِ فکر، همان بازگشتِ به سنت، شریعت، و خلافت است، دچار یک پارادوکس است، از آنجا که، از منظرِ اجتماعی و جامعهشناختی، یک پدیدهی مدرن محسوب میشود.
ج : شعارِ “بازگشتِ به خویش”، شعاری است که، از نظرِ دورانی، مربوط به دورانِ انقلاباتِ ضدِ استعماری بود. زمانی که، در جهانِ سومِ سابق (امریکای لاتین، افریقا، و آسیا)، جنبشهای ناسیونالیستی و ضدامپریالیستی پاگرفته بود، و روشنفکران و مبارزان این تزِ بازگشتِ به خویش را مطرح کردند، و به این معنا که، ما و تمدنهای دیگر باید هویتهای ملیی خود را در مقابلِ تهدیدِ استعمار پاس بداریم، و بهروز سازیم. این ایده متفکرینی داشت، از جمله امهسزر و فرانتس فانون و روشنفکرانی که شریعتی به آنها در آثارش رفرنس میدهد، و بهعنوان چهرههای شرقی و جنوبیی دارای سرنوشت، مشترک، به آنها توجه میکند.
اما، بُعد عمیقترِ بحثِ بازگشتِ به خویش، بحثِ “خود” و “با خود بیگانگی” است، که اگر از خود بیگانه شدهایم، یک دلیلاش، تصلبِ سنت است، و دلیلِ دیگرش، برقرار نکردنِ نسبتِ درست با “دیگری”، و در اینجا، مصداقاش غرب. به جای اینکه “خود بیاندیشیم”، “متشبه”(آسیمیله) به غرب شدهایم، در حالیکه، مدرنیته، و شعارِ روشنگری، به قولِ کانت، این بود که: “خود بیاندیش!”. و ما این کار را نکردیم، و در واقع، تمامِ افکار و ایدئولوژیهای مدرنی که از زمانِ مشروطه تا کنون شیفتهاش بودهایم، وارداتی بودند. درنتیجه، این مدرنیته، نازا، غیردرونزا، غیرِ بومی، و تصنعی بود.
مبحثِ دیگرِ موازیای هم، پیش از شریعتی، توسطِ امثالِ فردید و کربن مطرح میشد که فلسفی (هایدگری) و عرفانی بود. بهمعنایی که سهروردی از شرق و از مشرقیون میفهمید (حکمتِ اشراق)، که نباید با بحث فرهنگی _ سیاسیی بازگشتِ به خویش، به معنای نوزاییی ملی یا مذهبی _ مرادفِ بازگشتِ به قرآن _ آمیخته شود.
اکنون، وقتی بنیادگرایی از “بازگشتِ به سلف” سخن میگوید، مجموعهای جهانزیستی را لحاظ میکند، که نه فقط اسلام، بلکه پیش از اسلام، یعنی جاهلیت را نیز در بر میگیرد. برای مثال، اگر امثالِ داعش کودکان را زنده به گور میکند، این یک سنتِ عهدِ جاهلی است، که در قرآن به شدت به آن حمله شده است: “بأی ذنبٍ قُتلت” به کدامین گناه کشته شد (آن دختری که به دستِ شما زنده به گور شد)؟ اینها، بهرغمِ اسلام و قرآن، این سنتِ جاهلی را احیا کردهاند، واز روشهایی استفاده میکنند، که بیش از حد فراسوی بازگشتِ به “سلف” است! یعنی به اصلِ غیرِ صالح _ جاهلی، صحروی، اعرابی _ خود برگشتهاند!
بهانه هم این است که در “صدرِ” اسلام از این روشها استفاده میشده، و گاه با همان روشها و آداب و رسومِ محلی با آنها میجنگیده، و ممکن است در قرآن هم با اشاراتی به این آداب مواجه شوید، مانندِ این که دست و پاى کفار در جنگ بهطورِ مخالف (دست راست با پاى چپ) بریده شود. و یا اینهایی که متصلب و جزمی هستند، میگویند: این چوبی است متبرک، چون پیامبر این گونه مسواک میزد، و همین نوع چوب را در بساطهای مذهبی میفروشند! در حالی که، منظورِ پیامبر اصلِ مسواک زدن بود، و نه این تقدیسِ یک تکه چوب! (به قولِ مهندس بازرگان: فهمِ درستِ دین در این است که ببینیم “اصلِ” مطهرات چیست. و به قولِ استاد محمدتقی شریعتی، روایتی هست که، آبی که میخواهیم با آن غسل کنیم، باید آشامیدنی باشد، به این معنا که، باید این قدر پاک باشد که بتوانیم آن را بنوشیم. برخی افراد، بر اساسِ این روایت، میآمدند از خزینهای که به دلیلِ نبودِ تصفیه در قدیم، پُر از آلودگی بود، جرعهای مینوشیدند! استاد این داستان را شاهدی میگرفت بر اینکه چگونه منظورِ یک روایت درست معکوس فهمیده میشود.
بازگشتِ بنیادگرایی به سلف، بازگشتِ به سنت (مجموعهی عربیت و جاهلیت و…)، و شرایطی است که اسلام در آن و علیهِ آن ظهور کرده است، و برخی از احکامِ جاری را نیز ظاهراً و موقتا پذیرفته است: مثلاً بردگی، که از همان ابتدا الغاء نشد، هر چند پیشقراولانِ انقلابِ اسلام بردگان بودند. مؤذناش یک برده بود، و اساساً اسلام، جنبشِ بردگان و زنان بود علیهِ شرایطِ موجود! اما اکنون میبینم که، چگونه علیهِ زنان، و به نفعِ بردهداری، برخی میکوشند، از خودِ اسلام، قانون استخراج کنند. سنتگرایان پیامِ اصلیی توحیدیی اسلام را نفهمیدهاند، و به شکلِ ظاهری و تاریخی با آن برخورد میکنند.
بازگشتِ بنیادگرایان (به عقب)، نوعی قهقرا در دین است. منشأءِ بسیاری از اشتباهاتی که میشود، این است که، وقتی میگویند “دین”، توجه نمیکنند که، “دین”، تاریخی دارد. درست است که به قولِ میرچا الیاده تمام پدیدههای دینی جوهری مشترک دارند که آن “امرِ قدسی” است، اما، این قدسی، در دینهای بدویی ابتدایی، به شکلِ اسطوره خود را نشان میداد، و به شکل مناسکی اجرا میشد، که نشانهی اثباتِ آن، “ایثار” بود. ایثارِ (قربانی کردنِ) انسان یا حیوان. در ادیانِ بدوی، این ایثار، با خشونت و خون نشان داده میشد، چون، تصور میکردند، در این صورت است که خدایان تشنهی خوناند، و میتوان، با جاری ساختناش، آنها را راضی نگه داشت، و از تهدیدی که برای انسان دارند، در امان ماند! (نگاه کنید به تحلیل رنه ژیرار در کتاب “خشونت و امرِ قدسی”). درحالیکه، در ادیانِ توحیدی، ابراهیمی، و تک خدایی (Monotheistic)، اسطوره به تاریخ، و از دایره به خط تبدیل شد. در ادیانِ توحیدی، بنیانگذارانِ دین، در تاریخِ قابلِ توقیتی (وقتِ مشخصی) آمدهاند. خدا، هم مشخصاتِ متافیزیکی، مثلِ ابدیت، حضورِ همه وفت و همه جایی و همه توانی دارد، و هم صفاتِ انسانی، چون عشق، عقل، عدالت، زندگی و… ادیان توحیدی، ادیانی انسانگرا هستند، خدایشان، خدای خیر و خرد، و… تاریخ است. بهقولِ ماکس وبر، انسان از تاریخِ اسطورهای عبور کرده، و خدا واردِ تاریخِ واقعیی انسان شده است.
الان این پدیدهی “دینی”ای که شاهدش هستیم، بازگشتی قهقرایی به ادیانِ جادویی و خشونتگرای بدوی و پیش _ توحیدی است، که همزمان با قهقرای جامعه ظهور پیدا میکند. جامعهی عراق و سوریه، به هرحال، در دروهی مدرن، پیشرفتی داشتند. هنگامی که بهدلایلِ سیاسی، اقتصادی، و نظامی، فرومیپاشند، جامعه باز میگردد به طوایفِ صحرایی، و همهی خشونتهای باستان زنده میشود، و میرسیم به دورهی جاهلیی جامعهی عربستان. دیگر هیچ قانونی نیست، جز قانونِ مجازات و قصاصی که در صحرا اجرا میشد. چشم در برابر چشم و…، عدالتِ آن دوره بود، و تمامِ روشها و شیوههای زیست و جنگ و معاملهی دورانِ جاهلی و…. و این، نوعی قهقرای دین است به جادو و خرافه.
پس، به این معنا البته، بنیادگرایی یک پدیدهی دینی است. هرچند پذیرشِ این که دین ممکن است منفی باشد، برای دینداران سخت باشد. بحثی که دکتر شریعتی در “مذهب علیهِ مذهب” دارد، و میگوید همهی عواملی که روانکاوان و جامعهشناسان دربارهی دین گفتهاند، از قبیلِ ترس و جهل و طمع و…، درست است، اشکالِ دینی هستند، اما، دین همیشه معنای خوب ندارد. چنان که پیامبر به کافران میگوید: “لکم دینکم و لی دین!” یعنی، شما کفار هم دین دارید، و کفر هم یک نوع دین است، ما هم دین داریم، و در قرآن هم، میبینم که، تمامِ واژههایی که ما فقط در معنای مثبت به کار میبریم، از قبیلِ دین، امامت، و… دو سویه دارد، معنای مثبت و معنای منفی، و از اینجا میفهمیم که، یک جنگِ دین علیهِ دین، و مذهب علیهِ مذهب، در کار است.
متناسبِ با آن شرایطِ اجتماعی و اقتصادی (که از هم جدا نیست) و جامعه را به سوی قهقرا میبرد، تمامِ بدویتها و توحشهای فراموششده، بازمیگردند. و این، با بازگشتی که نواندیشان میگفتند، و مرادشان “نقدِ” دین بود، که برای فرداها باید به منابعِ دیروز برگردیم، متفاوت نیست؟ دینی که نقادی مدرن و عقلانی _ انسانی شده، و اکنون میخواهیم به معنای فراتر، به نوعی معنویتِ متعالی برسیم، اساساً آیا دو شیوهی برخورد متفاوت نیست؟
ج : غفلتی که شد این بود که، پدیدهی سنتگرایی یا محافظهکاری، و به طورِ کلی، ارتجاعِ مذهبی، آن گونه که تحول پیدا کرده، خودش را بهروزرسانی کرده، و بطورِ گسترده تبدیل به خطری حیاتی شده، زمینههایی داشته، و رشد کرده را، باید در تحلیلمان پیشبینی میکردیم، اما، گاه، ساده و خوشبینانه، از کنارِ آن گذشتهایم. حتی دکتر شریعتی، در نوشتههای آخرش، خوشبین است که، اسلام تولدی تازه مییابد، و اسلامِ فردا، نه اسلامِ ارتجاعی، که اسلامِ نوویراسته خواهد بود. از آن زمان تا این زمان، شاهدِ این جدال در جوامعِ اسلامی هستیم، که آرمانها و پروژههای امثالِ او، متاسفانه، توسطِ جریانِ محافظهکاریی مذهبی، سرکوب، و به حاشیه رانده شده است. بخشی از این پدیده، در کوتاهمدت، طبیعی مینماید، به دلیل این که، جامعه از وضعیتِ بستهی دیکتاتوری و پروژهی تحمیلیی خارجی، بیرون آمده، و در این استقلالی که یافته، نیروهای سنتی، نسبت به سایرِ نیروها، دستِ بالا را داشتهاست.
اما، در عینحال، همین جدالِ زنده، نشانگرِ این واقعیت است که، بدیلِ نهاییی این قهقراء نیز، همین نواندیشی است. به این معنا که، بیش از پیش، پایگاه و مقبولیتِ عام یافتهایم، و بهمیزانی که، بنیادگرایی، با رشدش، ضعفها و محدودیتهایش را نشان داده و شکست خورده، بر همگان معلوم و مشخص شده، که راهِحل، جز نواندیشیی مذهبی نیست. محبوبیتی که از آن میگویم، صرفِ ادعای ذهنی و آرمانی نیست، بلکه، در جاهایی که آموزههای نواندیشانِ دینی اجرا شده، نتیجهی مثبت آن را دیدهاند، لذا، امروزه، جهانِ اسلام، به دنبالِ چنین مُدلی است.
خوشبختانه، ما ایرانیان، در این امر، پیشگام بودهایم، و امروز نیز، در قبالِ بنیادگرایی، واکسینهترین ملتِ اسلامی هستیم. روایتها را تجربه کردهایم، گوی و میدان را به رقیب واگذار کردهایم، و اکنون، مشخص شده است که، آن پروژه، از آموزش و تبلیغات گرفته، تا ساختِ جامعه و اقتصاد، چگونه شکست خورده است.
در مجموعهی عالمِ اسلام اما، بزرگترین خطرِ درونی، همین جریانِ موسوم به “بنیادگراییی دینی” (بازگشتگراییی ارتجاعی) است، که نقطهی مقابلاش، بازگشتگراییی اصولی و اجتهادی است. البته، بارِ دیگر باید از نو گفت که، منظور از بازگشت و خویش شدن، چیست؟! خود شویم، یعنی خود بیاندیشیم، نه تنها خود را به قافلهی تکامل برسانیم، بلکه فراتر رویم از آن چه بشر تا کنون به آن رسیده است. و در حالیکه رقیب ما را به قهقرا میبرد.
اما نواندیشانِ دینی باید تبیینِ جدیدی را راجع به پدیدهای که بعد از پیشگامان به وجود آمد، و آنها همهی ابعادش را ندیده بودند، انجام میدادند. به خصوص خطرِ تصاحب کردنِ برخی از واژگان و ادبیات، و رگههایی که از گقتمانِ خودِ ما گرفتهاند. در ایران، که پیشگامِ جریاناتِ اسلامی در جهان بوده، بازگشت به پروژهی پیشگامانِ نواندیشانِ دینی، نوعی شکستِ بنیادگرایی و سنتگرایی است. در حوزهی سیاسی هم، دیدیم که، در دهههای گذشته، جریانِ تجربهشدهی موسوم به اصولگرایی، همهی ابعادِ جهانزیستی و اخلاقیی ما را، از عرصهی دیپلماتیک گرفته، تا حقوق و اقتصاد و…، به کجا میبرد. محصولاتِ آن دیده و زیسته شده، و تنها راهی که برای خروج از همهی بحرانها و بنبستها متصور است، از سرگیریی پروژهی نوزاییی ملی، دینی، و فرهنگی است. در جامعهی ما، فرهنگِ ملی و مذهبی، با هم آمیخته است، و اصولاً، در جهانِ اسلام، دین، نسبت به سایرِ تمدن _ فرهنگها، یک نیروی زندهتر است. بنابراین، تا نقد و اصلاحِ دینی صورت نگیرد، به قولِ کارل مارکس، هیچ نقدی (از قبیلِ نقدهای سیاسی و اقتصادی) موفق نخواهد بود. به این معنا است که، به رفرمِ دینی اهمیت میدهیم.
یک برداشتِ پراگماتیستی دیگر هم وجود دارد، که میگوید: میتوانیم دین را دور بزنیم، و مستقیم به سراغِ طرحِ نهادهای مدنی و دموکراسیخواهی برویم، و اصلاً به بحثِ کلامی وارد نشویم. باید توجه داشت که، منظورِ ما از اصلاحِ دینی، یک بحثِ دروندینیی فقهیی کلامیی محض نیست، زیرا، دین فقط بحثِ ذهنی و اعتقادی نیست، بلکه، یک نیروی عینیی اجتماعی هم هست. اگر دین و جامعهی دینی معتقد شود که مشروطه و جمهوری، چنان که نائینی میگفت، به نفعِ اعتلای دین و مذهبِ تشیع است، اینگونه دینی میتواند زمنیهی ورود به مدرنیته را فراهم کند، یا پشتوانهی آن شود. چنانچه، ما با همین بینش، از زمان مشروطه تا اکنون آمدهایم. چنان که در خودِ مسیحیت این اتفاق افتاد، و به قولِ مارسل گوشه، این خودِ مسیحیت بود که، زمینهسازِ خروجِ غرب، از آن نوع دین (حاکمیتِ کلیسا)، شد. چرا که، معتقد شد، که وجودِ یک منطقهالفراغِ مدنی و عرفی _ سکولار یا لائیک _ به نفعِ خودِ دین است، به این معنا که، فضایی به وجود میآورد، که مردم از دین و عقیده بتوانند به “کَلِمَهٍ سَواء”یی عقلانی و انسانی برسند، که خواستِ ادیانِ توحیدی بوده است.
به زبانِ دینی میگوییم: “کرامتِ” انسانی (لقد کرمنا بنی آدم)، و آنها به زبانِ دیگری میگویند: “شایستگیی ذاتی”ی انسان، که در مقدمهی “اعلامیهی جهانیی حقوقِ بشر” آمده است. حتی در صورتِ ظاهراً غیرِ دینی و سکولاریزه کردهِ واژگان، باز مفاهیمِ دینیاند، و این چیزی است که، خیلیها، به خصوصِ افراد مذهبی، به آن توجه نمیکنند. حقوقِ بشر، باوری عمیقاً دینی است، که در ادیانِ توحیدیی ابراهیمی (و آخرینِ آنها اسلام)، برای انسان، جایگاهِ خلیفهاللهی قایل شده است. نه در ادیانِ شرقی، و نه در دیگر ادیانِ غربی، انسان چنین جایگاهی ندارد. بنابراین، حقوقِ بشر، پیش از این که بحثی سکولار باشد، یک بحثِ دینی است. این که جنبهی سکولارِ بیشتری پیدا میکند، از آن رو است که، ملتها و ادیان، احساسِ رقابتِ دینی نسبت به آن نداشته باشند، و نگویند مبلغِ دینِ خاصی است، و جهانشمول شود، چنان که، دینهایی مانندِ اسلام، در جستجوی جهانشمول شدن است. بنابراین، هر دین باید بتواند، از نظرِ زبانی، واژگانی جهانشمول داشته باشد. خودِ اسلام میخواسته است دینِ “عالمین” (همهی جهانیان) باشد، و به صراحت اظهار کرده است که، همهی ادیان و پیامبران آمدهاند یک حرف را بزنند، که همان نجات و سلامت، یا تسلیمِ فطرتِ جهانشمولِ توحید شدن است. اما، از آنجا که اسلام خود تبدیل به یک دینِ خاصِ تاریخی شد، و زبانی خاص یافت، خصلتِ تاریخی، مانعی شده است برای تحققِ آن امرِ آرمانی، که اسلام در قرآن، و در آغاز، به دنبالِ آن بود.
در اینجا، یک بحثِ زبانی پیش میآید، که در دورهی مُدرن، بشر به این نتیجه میرسد که، میتوان از قالبهای غیرِ خاص، و فارغ از رنگِ فرهنگی و دینیی خاص نیز، مقصودِ دین را رساند. این منظور، همان توحید و نظمِ عادلانه و انسانی است، در تثلیثی چون “عرفان، برابری، آزادی”، در ابعادِ هماهنگِ خود. این، جامعه و ایدهآل و آرمانی است که، ما نواندیشانِ دینی، تعقیب میکنیم، و این بسیار متفاوت و متضاد است با چیزی که، جریانِ بنیادگرا، تعقیب میکند، گرایشی که، بزرگترین ضربه را به دین، در تاریخِ بشر، طیی قرونوسطی زده است. در سدههای میانه، که نظمِ کلیسایی حاکم بود، مانند جنایاتی که این روزها جریانهایی نظیرِ داعش و…، مرتکب میشوند،و هر روز ضربهای مهلک به دین، و به خصوص به اسلام، میزنند، انجام گرفته است. سربریدنِ جوانی که تازه مسلمان شده بوده و به انگیزهی کمک میانِ قربانیان سوری رفته بود، چه توجیهی دارد؟ اینها اصلاً نیروهای دینی اند؟! مشتی اراذل و اوباش را در هر منطقه، با سرمایههایی که به دستشان میرسد، سریعاً جمع، و سازماندهی میکنند، و میگویند شریعت باید اجرا شود. این پدیده برآمدهی مناسبات و معادلاتِ سیاسی، نظامی، منطقهای است، که گاه، قدرتهای بزرگ بهوجود میآورند،هرچند که، قدرتهای کوچک و بزرگِ منطقه و جهان، همه، در به وجود آمدنِ یک جریانِ مسئولاند. چنین پدیدهای، اساساً بینالمللی است، بومی نیست. به این دلیل، اصلاً معتقدم، برای این پدیده، چندان هم نباید ریشهی فکری قائل شد، و گفت ریشه در سنت دارد.
یکی از اساتیدِ نیجریهایی دانشگاهِ اقتصادِ فرانسه میگفت: در مناطقِ ما، کسانی که تا دیروز اوباشِ منطقه بودند، ناگهان امروز تحتِ عنوانِ “بوکوحرام” (یعنی، کتابِ انجیلی که مبشرینِ مسیحی به افریقا آوردند، حرام است)، سربرآورده، و آمده، و به پدرِ من، که خود یک عالمِ اسلامیی سنتی است، میگویند: “شریعت باید اجرا شود!” منظورم توجه دادن است به تقابلِ آن چیز که بومی است، و آن چه مصنوعی و خارجی است.
چنین پدیدهای، در این منطقهها، به دلیلِ قهقرای اجتماعی _ اقتصادیی پیش آمده، و سرمایهگذاریهای خارجی، ناگهان به سرعتِ قارچ رشد میکند. این که ما فقط در بحثهای کلامی غرق شویم، و بگوییم در تاریخِ اسلام ریشه داشته یا نداشته، و اسلام ذاتاً چنین یا چنان است! این بحثهای ذاتانگارانه قدری گمراهکننده است. البته ما باید ارزیابی و ریشهیابیی فکریی تاریخ و فرهنگ و تمدنمان را، از این منظر، و در این زمینه، داشته باشیم، اما، در واقع، به بهانهها و سوءاستفادههای تبلیغی _ عقیدتیی این جریانات، زیاد بها ندهیم.
آنچه زیرِ عنوانِ “بنیادگرایی” در سالهای اخیر رخ داده و جدی است، بیریشه بودنِ این جریان، و رشدِ سرطانی و مصنوعیی آن است، که خطرِ بزرگی است، و همهی منطقهی خاورمیانه و جهان اسلام را تهدید میکند، و مبارزه کردنِ با آن، و ریشهکن کردنِ آن، همتی همگانی میطلبد. سنگی در چاه انداختهاند، و اگر همهی عُقلا هم جمع شوند، معلوم نیست که به این سادگی بتوان آن را بیرون آورد! خودِ همان نیروهایی که آن را ایجاد کردهاند نیز، الان در آن ماندهاند!
ارجح آن است که، همهی بحثهایی که در اینجا شد، در نشریهی شما، به صورتِ یک برنامهی کاری دربیاید، که یکایکِ نواندیشان بیایند، و دربارهی این پدیده، نظر دهند، و بتوانیم به یک جمعبندیی جامع برسیم، و پیشرفتی در تحقیق برای ما حاصل آید. و یا سمینارهایی در این موضوع برگزار شود، تا در نهایت، به همرایی و اجماعی در این مسئله برسیم، و ابعادِ تناقضهایی که ممکن است در تحلیلها باشد، روشن شود. با سپاس از شما.