دیدارمان به قیامت
عبدالكریم سروش اكنون در آمریكا به سر میبرد و با این حال حرف و حدیثها در ایران بر سر او بسیار است. سروش در آمریكا هم بیكار ننشسته است. یكبار سخنان او از آن سوی دنیا درباب وحی مسئلهساز میشود، و بار دیگر نامهای به آیتالله سبحانی مینویسد تا پاسخی به انتقادات او داده باشد. ما اما در سالگرد درگذشت دكتر علی شریعتی بهسراغ عبدالكریم سروش رفتیم تا پس از مدتها، بار دیگر باب گفتوگو میان او و شریعتی را بگشاییم. سروش از قرار دیدار خود با علی شریعتی میگوید كه با مرگ او همراه شد، و سپس ماجراهای ناگفتهای را بازگو میكند، كه در آن روزها در حین برگزاری مراسم درگذشت او اتفاق افتاد.
ج : دكتر، ایران را به مقصد فرانسه ترك كرد و در حالی كه برنامه سفر او به انگلستان هنوز محرمانه بود، به گوش ما رسید. پس از مدتی از آقای میناچی كه از دوستان نزدیك و صمیمی مرحوم شریعتی بود و آن روزها در انگلستان اقامت داشت، شنیدیم كه دكتر وارد انگلستان شده است و به خانه یكی از دوستان رفته است. مطمئن شدیم و سپس به همراه آقای میناچی و یكی دیگر از دوستانمان برنامه ریختیم تا به آنجا برویم و ملاقاتی با دكتر داشته باشیم. قصد من صرفا ملاقات و معارفه آغازین بود و در ذهن داشتم پس از آن، دیدارها گستردهتر شود و پارهای از مسائل لازم و انقلابی آن دوران به بحث گذاشته شود و ما از محضر دكتر استفاده كنیم. اما متاسفانه آن دیدار به قیامت محول شد و اجل فرصت دیدار نداد.
ج : از نزدیك آشناییای با دكتر نداشتم و گمان هم نمیكنم كه مرحوم شریعتی مرا به شخص یا به نام میشناخت. از مستمعان سخنرانیهای ایشان بودم و از خوانندگان آثارشان. در ایران كه بودم به حسینیه ارشاد میرفتم، منتها در هیچ جلسه خصوصی با مرحوم دكتر ننشسته و از چنین فرصتی برخوردار نشده بودم، و همین،آتش شوق مرا فروزانتر میكرد كه وقتی او به انگلستان میآید، فرصت ناب و نادری به دست خواهد آمد و با ایشان به گفتوگو خواهم نشست.
در انگلستان جلسات دانشجویان مسلمان و غیرمسلمان به نحو گستردهای دایر بود و در این جلسات كتب شریعتی خوانده میشد و آثار او بهسان كتاب درسی درآمده بود و باب بحث در باب آنها گشوده بود. من هم در آن جلسات شركت میجستم و البته حقیقت آن است كه بهرغم اقبال زیادی كه نسبت به آرای شریعتی وجود داشت و نكات مثبت فراوانی هم كه در آثار و آرای او موجود بود، من نگاههای انتقادی هم نسبت به آنها داشتم. همه اینها باعث میشد كه من نسبت به دیدار با ایشان، آنچنان شایق باشم. ولی چنانكه گفتم، آن دیدار به قیامت ماند.
ج : من در پاسخ به سوال شما، باید از تقریباً سی سال پیش سخن بگویم. من در آن زمان از انتقادات مرحوم مطهری نسبت به شریعتی اطلاعی نداشتم. آنچه هم كه به صورت مكتوب از انتقادات مطهری منتشر شد، بعد از انقلاب صورت گرفت و در آن زمان، در اختیار ما و هیچكس دیگر قرار نگرفته بود. از حجتیه هم سالها بود كه بریده بودم و چیزی را هم در آثار مرحوم شریعتی نمیدیدم كه از دیدگاه حجتیه بتواند مورد نقد واقع شود، یا دستكم من چنان نقدی نداشتم.
ج : من در آن زمان در انگلستان ذهنی پر از فلسفه اسلامی و فلسفه غربی داشتم. از یكسو در ایران مطالعاتی در فلسفه اسلامی انجام داده بودم و تا حد مقدور خودم را با آرای ابنسینا و خصوصا صدرالدین شیرازی آشنا كرده بودم و از طرف دیگر در انگلستان هم به خواندن فلسفه تحلیلی و فلسفه علم اشتغال داشتم و اگر ضعفی در آثار مرحوم شریعتی میدیدم از این دیدگاه بود، از دیدگاه فلسفه اسلامی و فلسفه تحلیلی. معتقد بودم كه ایشان در داوریهایشان گاهی تعمیمهایی میدهند كه این تعمیمها، استوار نیست و قابلیت دفاع فلسفی را ندارد. من عین این انتقاد را نسبت به دیدگاههای مجاهدین خلق هم البته داشتم. مجاهدین آن روز را با مجاهدین امروز اصلا قیاس نكنید. مجاهدین آن روز، بهسان سفرهای نینداخته بودند كه بوی مشك میدادند و در میان مذهبیون و مسلمانان و غیرمذهبیون و غیرمسلمانان، دلباختگان بسیار داشتند و یك گروه مبارز بسیار محترم به شمار میآمدند.
حتی پارهای از سمپاتهای مجاهدین معتقد بودند كه مرحوم شریعتی هم نسبت به آنها نظر عنایت دارد و مشی آنها را میپسندد و پارهای از سخنرانیهای خود را هم با توجه به شهادت بعضی از اعضای مجاهدین و با تقدیر از آنها انجام داده است. در جلسات انجمنهای دانشجویی انگلستان و اتحادیه دانشجویان اروپا هم كه دیدگاههای مجاهدین مورد بحث قرار میگرفت و مطرح میشد، من نسبت به نظریه “شناخت” آنها، نگاههای انتقادی داشتم. كتاب “تضاد دیالكتیكی” من كه در ایران منتشر شد هم متن چند سخنرانیای بود كه در انگلستان داشتم و در آنها انتقاداتی را به صورت مستقیم به دیدگاه مجاهدین و به صورت غیرمستقیم به آرای شریعتی وارد كرده بودم.
چرا كه شریعتی هم به دیالكتیك و تضاد دیالكتیكی در تحلیل حوادث اجتماعی و تاریخی اعتقاد داشت و در آثار خودش این نكته را به صراحت آورده بود. لذا شما وقتی آن كتاب را ملاحظه كنید خواهید دید كه من در انتقاد از نظریه “تضاد دیالكتیكی” مطلقاً به راهی كه مرحوم مطهری رفته است، نرفتهام. رویكرد من بسیار متفاوت است و مبتنی بر اندیشههایی است كه از فلسفه علم و اپیستمولوژی تحلیلی جدید گرفتهام.
ج : انتقادات من نسبت به مرحوم شریعتی دو شاخه داشت، یكی از دیدگاه فلسفی و دیگر از نظر تفسیری. من در آثار محروم شریعتی میدیدم كه استناد به قرآن و نهجالبلاغه و در كل استناد به اندیشههای متفكران اسلامی بسیار اندك است و این را جداً نقطه ضعف و نقصانی بزرگ در كار ایشان میدیدم و این را درست در نقطه مقابل راه و روش مرحوم مهندس بازرگان میدانستم كه پر از استنادات وافر قرآنی و آیات الهی بود. من امروز میتوانم بگویم كه كار شریعتی تولید یك اسلام انقلابی بود، اما در آن روز من چنین تفسیری نداشتم. آن زمان، آنچه میدیدم این بود كه اولا نقش قرآن و كتب مقدس اسلامی در آثار و افكار شریعتی، ضعیف و كمرنگ است. و ثانیا، به لحاظ فلسفی هم برهانهای او استوار نیست. و سوم هم اینكه من در آن زمان نیز عنصر گزینش را در آثار شریعتی بسیار نیرومند میدیدم، یك گزینش ویرانگر.
ج : مرحوم شریعتی آن عناصری را از تاریخ اسلام و اندیشه اسلامی انتخاب و اختیار میكرد كه با هدف او كه انقلابی كردن اسلام بود، موافقت داشته باشد. من این نكته را آن زمان با ابهام بیشتر و اكنون با وضوح بیشتری میفهمم.
بله، از باب مثال، شاهكار شریعتی زنده كردن قصه عاشورا و امام حسین و اسیری زینب و اسارتی كه خاندان امام حسین بدان مبتلا شد و به طور كلی ماجراهای كربلا بود. او در پرورانیدن این داستان و جوشانیدن خون غیرت در رگ شیعیان، انصافاً استادی سحرباف بود و بهتر از او تاكنون كسی چنین نكرده است، ولی نكتهای را كه من در این كار قابل انتقاد میبینم، این است كه مشی امام حسین در میان ائمه شیعه یك استثنا بود و نه یك قاعده. و مرحوم شریعتی این استثنا را بدل به قاعده كرد و یا به صورت یك قاعده آن را مطرح كرد.
اگر شما به سیره امام علی توجه كنید، كه به اعتقاد شیعیان جانشین بلافصل پیامبر گرامی اسلام بوده است، او در برابر حوادثی كه پیش آمد، مشی متفاوتی داشت، و همچنانكه در نهجالبلاغه، حتی پس از قتل خلیفه سوم نیز كه مردم به سراغ ایشان رفتند، گفتند كه “بروید و فرد دیگری را برای این كار پیدا كنید؛ من اگر وزیر یا مشاور باشم بهتر است تا اینكه حتی امیر یا حاكم باشم”. این مشی امیرالمومنین بود. مشی امام حسن را هم میدانید كه نهایتا به صلح با معاویه رسید. مشی ائمه دیگر را هم میبینید كه هیچكدام دست به جنگ و قِتال نبردند و حتی حضرت امام رضا به هر دلیل، ولایتعهدی مامون را هم پذیرفت. شاید در میان ائمه شیعه، امام هفتم باشد كه تا حدی مشی مشابهای با امام حسین داشت و بیشتر عمرش را در زندان هارونالرشید به سر برد و در همان زندان هم نهایتا رحلت یافت. بنابراین از میان یازده امام حاضر، كه امام غایب را نمیتوانید در اینجا به حساب آورید، مشی امام حسین، یك مشی استثنایی در تاریخ ائمه شیعه بوده است.
شریعتی اما یك گزینشگری آشكاری انجام داد و تاریخ تشیع را به نحوی نوشت كه هیچ مورخ بیطرفی نمیتواند به آن رضایت بدهد. تاریخ تشیع را نباید صرفا از دیدگاه نهضت امام حسین نوشت. این نهضت، یك استثنا در تاریخ تشیع بود و نه یك قاعده. البته شریعتی میفهمید كه چه میكند. او برای بنا كردن یك اسلام انقلابی یا آشتی دادن اسلام با انقلاب، نهایت احتیاج را به حادثه كربلا داشت. همچنان كه چنین احتیاجی را به شخصیت ابوذر نیز داشت. او در تمام تاریخ اسلام، ابوذر را دوست داشت و امام حسین را. البته حضرت علی را هم بسیار حرمت مینهاد و بر تنهایی او میگریست و شاید در علی كه همنام خود او بود، پدرگونهای را میدید كه حالات او را مصور و مجسم میكرد. چنین رویكردی در اندیشه شریعتی محل انتقاد من به او بود.
ج : بله، این انتقاد در خصوص گزینشگری را من همان زمان هم نسبت به شریعتی داشتم.
ج : در آن زمان سخنانی از آقای مصباح و مطهری به گوش من میرسید كه این مسموعات چهبسا چندان هم موثق نبود. من میشنیدم كه انتقاد مرحوم بازرگان به شریعتی این است كه شریعتی زیر تاثیر اندیشه چپ قرار گرفته است. اما به اعتقاد من دكتر شریعتی به كمال رساننده راهی بود كه بازرگان رفت. اما راه بازرگان گویی دشواریهایی داشت كه شریعتی از طریق انقلابی كردن اسلام كوشید تا آن دشواریها را تا حدودی حل كند.
اما سخنانی كه از زبان آقای مصباح به گوش من میرسید و من یك دوره كوتاهی هم ایشان را در لندن دیدم، بسیار متفاوت بود. آقای مصباح نسبت به شریعتی بسیار بدبین و بدگمان بود و با تندخویی، نسبتهای ناروایی به شریعتی میزد و سخنان او را در حد و حدود كفر میدانست.
انتقادات مرحوم مطهری، همچنانكه بعدها نیز به صورت صریح و آشكار دیدیم، مبتنی بر این ادعا بود كه آشنایی شریعتی با معارف اسلامی كافی نیست. اما آقای مطهری بعداً در لندن سخنانی گفت كه فراتر از یك موضعگیری علمی علیه شریعتی بود. ایشان گفتند كه شریعتی[…] فتنهها در سر میپرورانده و برای فتنهگری قصد آن داشته كه به كشورهای اسلامی دیگر سفر كند. اینها نكاتی بود كه من شخصا از آقای مطهری شنیدم. بعدها دیدم كه آقای مطهری در نامهای به آقای خمینی، كه مدتها قبل از وفات شریعتی هم نوشته بود، نیز تقریبا همین سخنان، یعنی خطر فتنه شریعتی، را گوشزد كرده بود.
بدیهی بود كه من با این نوع انتقادات كه از جانب آقای مطهری و مصباح نسبت به شریعتی میشد، مطلقا موافقتی نداشتم. ولی از آن طرف هم دكتر شریعتی دوستان و طرفدارانی داشت كه اجازه كمترین انتقادی درباره شریعتی را نمیدادند و در حد او مبالغه بسیاری میكردند. مبالغههایی كه خود شریعتی هم آنها را نمیپسندید. و در غوغای این ارادتها و آن مخالفتها، شأن شریعتی و اندیشههای او چنان كه باید حفظ و شناخته نشد. ما البته هنوز هم گرفتار این ماجرا هستیم، تا روزی كه غبارها فرو بنشیند و شخصیت دكتر شریعتی و آثار او در نور تازهای دیده شود. من مطمئن بودم و هستم كه آقای مطهری و مصباح در حق شریعتی تندروی میكردند و آن امضاهایی كه از علما علیه شریعتی گرفتند و متاسفانه امضای مرحوم علامه طباطبایی هم در میان آنها بود، كاری ناروا و ناصواب بود.
ج : دریافتی كه مرحوم علامه طباطبایی از آثار شریعتی داشتند، بسیار تعجبانگیز بود. وقتی من امضای آقای طباطبایی را در میان آن امضاها دیدم، بسیار مشتاق شدم كه بدانم نظر ایشان درباره این ماجرا دقیقا چیست و چرا شریعتی را طرد و نفی میكنند. ایشان نوشته بود كه شریعتی در كتاب «كویر» خود، كلمات و جملاتی را آورده كه حاكی از آن است كه گویی او مدعی پیامبری است. من بسیار از این نظر تعجب كردم. مرحوم شریعتی كتابی شاعرانه نوشته بود و هر كس آن را بخواند میفهمد كه آن سخنان، همگی جنبه استعاری و مجازی و شعری دارد. چگونه میشد از آن نوشتهها استفاده كرد و شریعتی را متهم كرد مدعی كاذب پیامبری بوده است. در آن غوغا و ایام پرفتنه، هر برداشت و اتفاقی ممكن بود و من باید اضافه كنم كه نه بر مرده كه بر زنده باید گریست. مرحوم شریعتی خدمات خود را انجام داد و از دنیا رفت و نقد شخصیت او، نشان عظمت شخصیت اوست.
ج : مرحوم آقای مطهری در آن مراسم و برنامهها شركت نكردند. علامه طباطبایی نزدیك به یكماه پیش از وفات شریعتی برای معالجه به لندن آمده بودند و من مترجم ایشان بودم و ایشان را نزد طبیب و به بیمارستان میبردم و میآوردم، و البته آن اوقات، اوقات بسیار خوشی برای من بود، چون فرصتی داشتم كه پارهای گفتوگوهای خصوصی با ایشان داشته باشم و پارهای از سوالات خود را با ایشان در میان بگذارم. مرحوم مطهری در ایام پایانی اقامت علامه طباطبایی به لندن آمدند كه مقارن بود با ایام پس از فوت شریعتی كه مراسم و راهپیمایی بزرگی برای شریعتی در لندن برگزار شد و یك تابوت خالی را در خیابانها حركت دادند و به دنبال آن جوانان بسیاری كه از سراسر اروپا و آمریكا آمده بودند، روان بودند و حقیقتا تصویری نادر و به یاد ماندنی بود.
باری، مرحوم مطهری وقتی وارد لندن شدند و در خانه یكی از دوستان اقامت گزیدند، در گفتوگویی تلفنی به من دقیقا این سخن را گفتند كه “من این روزها آفتابی نمیشوم” و حقیقتاً هم آفتابی نشدند، تا آن مراسم تمام شد و شیخ شمسالدین، رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان كه در آن ایام در لندن بود، پیامی از طرف دوستان برای حافظ اسد برد و بدین وسیله جنازه شریعتی به سوریه رفت و تب و تابها قدری خوابید. بعد از آن بود كه مرحوم مطهری به اصطلاح خودشان “آفتابی” شدند.
ج : قبل از این آفتابی شدن هم حقیقتاً جو ملتهب لندن و اروپا اجازه نداد كه از آقای مطهری استفاده چندانی شود. جوانان به ایشان نه تنها اقبال نكردند كه به ایشان بیحرمتیهایی هم گاه كردند. مرحوم مطهری هم به گمان من از آن سفر كه به ایران بازگشت، نهتنها چندان خشنود نبود، كه تیرهدل بود.
ج : نهخیر، من بحث و جدلی با ایشان نكردم، برای اینكه جایی برای بحث و جدل نبود و پیدا بود كه چرا ایشان تمایلی برای “آفتابی شدن” ندارند. مرحوم مطهری در لندن البته در مجلسی شركت كردند كه آن مجلس مقبول دانشجویان اسلامی و انقلابی نبود و من صرفا پس از حضور ایشان در آن مجلس بود كه در گفتوگویی تلفنی با ایشان سخنی گفتم و قدری شیوه ایشان و شركتشان در آن مجلس را مورد انتقاد قرار دادم. گله دوستانهای از ایشان كردم كه گویا همین گله دوستانه هم خاطر ایشان را مكدر كرده بود. چرا كه پس از بازگشت از لندن، ایشان هم گله من را به آقای حدادعادل كرده بودند و آقای حداد به من اطلاع دادند و من در پاسخ این شعر را خواندم كه:
پیر مغان ز گفته ما گر ملول شد
گو باده صاف كن كه به عذر ایستادهایم
ج : مرحوم آیتالله گلپایگانی مركزی را در لندن خریداری كرده بودند كه همچنان هم پابرجاست و فردی را هم در صدر آن مركز نهاده بودند كه نه عالم بود و نه انقلابی بود، و من اكنون نام آن شخص را نمیبرم و البته این مركز در مقابل انجمن اسلامی دانشجویان هم به عنوان یك آلترناتیو عمل میكرد. پارهای از دانشجویان كوشیدند كه اطلاعاتی به دفتر آیتالله گلپایگانی بدهند و ایشان را از آنچه در آنجا میگذرد با خبر كنند و حتی به یاد دارم كه یكی از فرزندان آیتالله گلپایگانی برای رسیدگی به این امور به لندن آمدند اما مشكلی حل نشد.
بدینترتیب، این مركز از سوی دانشجویان انجمنهای اسلامی، مورد نفی و انكار بود و خود آنها در جلسات آن مركز شركت نمیكردند و عمده شركتكنندگان در آن مجلس فیالمثل ارتشیهای بازنشسته رژیم شاهنشاهی بودند و یا كسانی كه دینداری برای آنها صرفا نوعی سرگرمی بود. جوانان انقلابی آن دوره، مطلقاً چنین جلساتی را نمیپسندیدند و تحمل نمیكردند و آن جلسات را اهانتی به دین و دینداری میدانستند. یادتان باشد كه آن جوانان عمدتا شاگردان و بلكه محبان شریعتی بودند و دیدی كه نسبت به دیانت داشتند، باعث میشد كه آن جلسات را از بیخ و بن باطل و پرخطر بدانند.
شركت آقای مطهری در آن مجلس اصلاً برای آنها تحملپذیر نبود. من نقد ملایمی كردم و به ایشان پیام دانشجویان را رساندم و گفتم كه آنها روش شما را نپسندیدهاند. مرحوم آقای مطهری در تلفن به من گفتند: “من میدانم؛ جوانان تندروی و افراط در داوری میكنند و در ایران هم اگر من ملاقاتی با آیتالله سیداحمد خوانساری داشته باشم،به دلیل اینكه ایشان را انقلابی نمیدانند، باز به من اعتراض میكنند. در حالی كه هر شخصیتی و هر مركزی، جای خود را دارد”. باری این توضیحات را من به گوش دوستان رساندم، گرچه كه برای آنها قانعكننده نبود و چنانكه گفتم بعداً دانستم كه مرحوم آقای مطهری هم از گله دوستانه من ناخشنود شده بودند.
ج : توضیح این ماجرا، وقت زیادی میطلبد. من همیشه و همین اكنون نسبت به مرحوم شریعتی، احساس احترام عمیقی دارم. من در اولین سخنرانی عمومیام در باب مرحوم شریعتی، چنان كه شما هم اشاره كردید، یك سخنرانی فضاشكن بود. در دانشگاه مشهد گفتم كه آن بزرگوار واجد سه عنصر “دلیری و دردمندی و هنرمندی” بود و همین صفات، سر توفیق او بود. اكنون هم من بر سر همین رای خود هستم و به هیچ وجه دیدگاهام را عوض نكردم. اما مرحوم شریعتی مثل هر انسان دیگری قابل نقد است و باید هم كه نقد شود و بتشكنی همیشه فریضه است. اما اینكه چرا من این نقد را بعداً مطرح كردم ،دو دلیل دارد. یكی اینكه من به تدریج در تفكر خودم به این موضع رسیدم و هر كسی كه اهل فكر است، ادوار فكری و دورههای تحول فكری دارد و من هم در یكی از ادوار فكری خودم، رفتهرفته، با مسئله ایدئولوژی برخورد كردم.
میخواهم در همینجا بگویم كه من در آن زمان مطلقا اطلاعی از ادبیات جهانی بر ضدایدئولوژی نداشتم. منظورم هم آن ادبیاتی است كه مشخصا تحت نام “پایان ایدئولوژی” در جهان مطرح شده بود. چون بعدها كسانی گفتند كه سخنان فلانی مقارن شده است با تز “پایان ایدئولوژی” در جهان. شاید اینچنین بود، ولی من مطلقا از آنها اطلاعی نداشتم. كما اینكه بلافاصله پس از آن كه من نظریه قبض و بسط را نوشتم و منتشر كردم هم، كسانی نوشتند كه نظریات فلانی شبیه نظریات گادامر است یا مقتبس از اوست. در حالی كه من مطلقاً در آن موقع از آرای گادامر خبری نداشتم.
در همین راستا البته برخی هم به این مسئله اشاره میكنند كه پس از انقلاب، اولین بار آقای داریوش شایگان كتابی به زبان فرانسوی، كه به فارسی هم البته ترجمه نشده است، در نقد نگاه ایدئولوژیك نوشتند و بخشی از كتاب خود را هم به نقد شریعتی و نگاه ایدئولوژیك او اختصاص دادند. آنها این گمانه را مطرح میكنند كه چهبسا دكتر سروش در طرح آرای انتقادی خود نسبت به شریعتی، متاثر از این كتاب هم بوده باشد. اگرچه امروز ارجاعی به این كتاب داده نمیشود و در میان اهل نظر فارسیزبان نیز این كتاب آقای شایگان، بهرغم دستاول بودن، كمتر شناخته شده است.
من اصلاً لطف و حسنی در طرح این مسئله نمیبینم. من كه در مقام اثبات این نبوده و نیستم كه اولین فرد یا آخرین فردی هستم كه این نقد را مطرح كرده است. من كه چنین ادعای مبدئیت و خاتمیتی ندارم. فرض كنید كه قبل از من دهها نفر هم این نظر را گفته باشند. اصلا چه اهمیتی دارد كه من، اولی باشم یا دومی. ولی برای روشن شدن مسئله میگویم كه حقیقتاً اگر كسی تحت تاثیر جو جهانی تز “پایان ایدئولوژی” بوده است، احتمالا آقای شایگان بودهاند كه این كتاب را در اروپا نوشتهاند و از آن آرا اطلاع داشتهاند.
ثانیاً من از آرای آقای شایگان در آن زمان مطلقا اطلاعی نداشتم و مهمتر از همه اینكه آقای شایگان اصلاً ایدئولوژی را در معنایی به كار میبرند و من در معنای دیگری. من توضیح خودم را در باب ایدئولوژی و مرادم از آن، در كتاب خود آوردهام. احتمالا اشتراكاتی هم هست، ولی به هر حال من پیروی از تز “پایان ایدئولوژی” نكردهام و رای شخصی خودم را آوردهام. قصه من، قصه اثبات برتری یا قصه اثبات آغازگر بودن نیست. من در سیر تفكرات خودم به اینجا رسیدم كه آنچه مرحوم شریعتی اشاره و تصریح میكند، ایدئولوژیك كردن دین است و به اعتقاد من نكته عمده در ایدئولوژیك كردن دین، نه جستوجوی حقیقت، بلكه ایجاد حركت است و اشاره هم كردم كه اگر شریعتی از ابوعلی میگذرد و به او پشت میكند و به ابوذر روی میكند، دقیقا همان پشت كردن به حقیقت و روی آوردن به حركت است.
در اینجا بود كه هم دریافتهای فلسفی من و هم تجربه عملی من به من میگفت كه ایدئولوژیك كردن دین كار خوبی نیست. تجربه عملی من عبارت از آن چیزی بود كه پس از انقلاب اسلامی از عملكرد دین ایدئولوژیك در جامعه دریافته بودم. در تفكر و رویكرد من، مخصوصاً پس از انقلاب، همواره دو عنصر، حضور مستقیم و پررنگ دارد. یكی عنصر عملكرد دین انقلابی در جامعه ایران و دومی ذخیرههای فلسفی من اعم از ذخیره فلسفی اسلامی و فلسفه غربی و تحلیلی. در برخورد با شریعتی هم این دو عنصر تجربه عملی و پشتوانه نظری به كمك من آمدند، تا نشان دهند كه چه شكاف و تركی در كاخ اندیشه او وجود دارد.
ج : چرا شریعتی را روشنفكر دینی نخوانیم؟ البته روشنفكران دینی میتوانند با هم اختلاف پروژه یا مسیر داشته باشند و یا پاسخهایشان به یك سوال متفاوت باشد، اما این باعث نمیشود كه از زیر چتر و خیمه روشنفكری دینی خارج شوند. شریعتی درد دین داشت و از دین شناخت داشت و زیستن مسلمانی در جهان معاصر را طلب میكرد و شجاعت داشت و علاوه بر روشنفكر بودن، روشنگر هم بود. او بدون تردید یك روشنفكر دینی بود.
اما روشنفكر دینی زمانه او به دنبال آشتی دادن اسلام با انقلاب بود و روشنفكر دینی زمان ما به دنبال آشتی دادن اسلام با دموكراسی است. آشتی دادن اسلام با دموكراسی هم یعنی نشان دادن راه زیستن مسلمانانه در یك نظام دموكراتیك و تبیین بنیانهای نظری این مسئله. مرحوم شریعتی كمتر به تبیین بنیانهای نظری میپرداخت و بیشتر چنان كه گفتم به دنبال حركتآفرینی بود. البته فراموش نكنید كه ما وقتی مرحوم شریعتی را نقد میكنیم، منظورمان تضعیف یا تخفیف او نیست. او به هر حال وقتی از دنیا رفت، ۴۴ سال بیشتر نداشت و عموم این فعالیتهایش را در سنین زیر ۴۰ سالگی انجام داد و دور از انصاف است كه بخواهیم زحمات او را خدای نكرده تخفیف دهیم. ما اما برای آنكه راهمان را پیدا كنیم، باید راه دیروزیان را خوب بشناسیم و بیراههها را هم تشخیص دهیم.
ج : من خود هیچگاه اینگونه به نقد شریعتی نپرداختهام و این توجه را داشتهام. اصلا صحبت من هم هیچگاه بر سر نزدیك شدن یا دور شدن شریعتی از مجاهدین نبوده است. پیدا كردن سرفصلهای اندیشه شریعتی كار خیلی مشكلی نیست. مرحوم شریعتی حتی اگر فرصت تحول هم در اندیشهاش داشت، توفیق چندانی نداشت؛ برای اینكه عمر كوتاهی داشت و به قول نظامی: “به حكم آنكه آن كم زندگانی/ چو گل بر باد شد روز جوانی” جوان بود كه از این دنیا رفت و فرصت چندانی برای تغییر نداشت. در جوانی به هر حال با دردهای اجتماعی خودمان آشنا شد و بعد هم به فرانسه رفت و در فضای باز آنجا با مجاهدین الجزایری آشنا شد و از افكار چپ و اندیشههای اگزیستانسیالیستی سارتر تاثیر پذیرفت. علاوه بر آن هم البته پیشتر تاثیراتی مذهبی را از پدر و خانواده پذیرفته بود و آشناییهایی با اسلام و تاریخ اسلام كسب كرده بود
اینها ذخایر فكری و تجربی او بود و تحولات فكری او هم در همین چارچوب قابل بررسی است. او فراتر از این چارچوب نرفته است. بله، البته شریعتی هم همچون دیگران و بسیار باهوشتر از دیگران محیط خودش را خوب میشناخت و از تجربهها درس میگرفت و طبیعی بود كه بر یك موضعی متحجرانه نمیایستد. ولی نقد من بر شریعتی ربطی به این تحولات نداشت. گزینشگری شریعتی و فیالمثل نحوه برخورد او با عاشورا و قیام كربلا، رویكردی ثابت در اندیشه و عملكرد شریعتی بوده است. شریعتی هیچگاه دیدگاه خود در ایدئولوژیك كردن دین را تغییر نداده و پس نگرفته است. من گفتهام و باز هم میگویم كه راه شریعتی را دنبال باید كرد و اما از او دنبالهروی نباید كرد. منطق عمل او را باید شناخت؛ هم ضعف منطق او را و هم قوت منطق او را، و پیروی از بزرگان، پیروی از ضعفهای آنها نیست.
ج : این داستان بلندی است. من در جایی به صراحت و خلاصه گفتهام كه مرحوم شریعتی دین را فربه میكرد و من دین را لاغر میكنم. فربه كردن دین همان ایدئولوژیك كردن دین بود و بالا بردن انتظار از دین. من اما حقیقتاً میكوشم كه انتظارات از دین را كمتر كنم. مرحوم شریعتی دین را خیلی دنیایی میكرد و میگفت كه دینی كه به درد این دنیا نخورد به درد آن دنیا هم نمیخورد. من اما گمان میكنم كه دین اصلاً و اساساً برای اصلاح امر آخرت است و اگر انسان از جهان و حیات پس از مرگ برخوردار نبود، دین هم نداشت و خداوند پیامبری برای او نمیفرستاد و اصلیترین آموزههای دین، آدمی را برای زندگی دیگری آماده میكند. مرحوم شریعتی میخواست دین را در مقام یك موسس بنشاند، یعنی از دل دین یك نظام تازه بیرون بكشد.
مرحوم شریعتی همچون سید قطب تمام جهان را نظام جاهلی میدانست و میخواست که از اسلام یك نظام ضدجاهلی بیرون بكشد. من حقیقتا چنین دیدگاههایی ندارم و معتقدم كه با دین میتوان زندگی كرد ولی دین را به عنوان یك منبع و مخزن برای زندگی نمیتوان به كار برد. از دین صرفا میتوان بینش گرفت و با آن بینش به زندگی “روح” بخشید. قبول ندارم كه با آن بینش بتوان به زندگی “شكل” بخشید.
البته تفاوتهای دیگری هم هست. مرحوم شریعتی به بنیانهای كلامی و فلسفی دین اعتنایی نداشت و حتی فلسفه را گاهی تحقیر میكرد؛ البته شاید این مربوط به دورانهای اولیه تفكر زندگی فكری او باشد. شریعتی حتی با عرفان اسلامی آشنایی چندانی نداشت، آن چنان كه از نوشتهها و آثار او هم برمیآید. میدانم كه دوستدار مولوی بود و حتی یكبار گفته بود كه اگر مولوی نبود، چند بار خودكشی كرده بودم. گویا با مولوی انسی داشت و او را شدیدا محترم میشمرد. اما در آثارش نشانههایی از اثر انگشت مولوی دیده نمیشود. من ولی به این بنیانها خیلی توجه و حساسیت دارم. باز هم تاكید میكنم كه تقصیری یا ملامتی بر شریعتی نیست. نه پیشینههای نظری او به او چنین اجازهای را میداد و نه دردهای زمانه او و نه عمر كوتاهاش.
ج : بله، میتوانید. البته من لیبرالیسم را با سوسیالیسم منافی هم نمیدانم و جای بحث این مسئله در اینجا نیست. لیبرالیسم نوعی آزادی منفی است و سوسیالیسم نوعی آزادی مثبت؛ و چنان كه میدانید آزادی منفی با آزادی مثبت هیچ تضادی ندارد. لیبرالیسم میخواهد ما را آزاد بگذارد و موانع را از سر راه ما بردارد. سوسیالیسم اما میگوید حالا كه ما را آزاد گذاشتید و موانع را برداشتید، ما میخواهیم از آزادیمان استفاده كنیم و یك جامعه سوسیالیستی بسازیم. سوسیالیسم نوعی استفاده از آزادی منفی است برای ساختن نظامی كه نوعی مجسمه آزادی مثبت است. من در اینكه سوسیالیسم نظام نكویی هست یا نیست، الان سخن نیكویی ندارم. هم كاپیتالیسم و هم سوسیالیسم امتحان خود را كموبیش دادهاند.
سوسیالیسم نشان داده كه به سانترالیسم سنگدل و تبهكار منتهی میشود و جمع كردن سوسیالیسم با دموكراسی هم چندان مشكل است، كه نهتنها من، كه تقریبا هیچكس راهش را بلد نیست. یكبار كه حدود ۱۵ سال پیش در سمیناری درباره دموكراسی در چكسلواكی شركت كرده بودم، “ارنست گلنر”، آنتروپولوژیست مشهور انگلیسی را دیدم. او هم با اسلام آشناییهایی دارد و هم با فلسفه تحلیلی و هم با جامعهشناسی. با هم در باب سوسیالیسم و دموكراسی صحبت كردیم. او حرفهای خوبی به من زد و گفت كه اولا من از آقای خمینی خیلی خوشم میآید و شخصیت و شجاعت او را میپسندم ،اگرچه تئوریهای او را شاید نپسندم. دوم آنكه در باب سوسیالیسم و دموكراسی گفت كه من هر دو آنها را دوست دارم، اما مطلقا نمیدانم كه چگونه میتوان آنها را با هم تلفیق كرد و چنین تئوریای هنوز موجود نیست. من هم تا آن مقدار كه جستوجو كردهام، شیوه روشنی برای تلفیق این دو نیافتهام، اگرچه به طور آرمانی بسیاری سوسیال دموكراسی را به نظامهای كاپیتالیستی ترجیح میدهند.
البته فراموش نكنید كه از نوشتههای مرحوم شریعتی حقیقتاً بوی تحقیر دموكراسی هم میآمد. میدانم كه پارهای از شاگردان ایشان سخن من را نمیپسندند، اما من این را میگویم كه ما امروز خصوصا در ایران حاجت به یك دموكراسی داریم كه هیچ قیدی نداشته باشد. همین كه شما قیدی برای او بیاورید، با هر دلیلی و ملاحظهای هم كه باشد، نهایتا آن را از اثر خواهید انداخت. بنابراین من بیمهریهای مرحوم شریعتی را نسبت به دموكراسی مطلقا نمیپسندم و معتقدم كه باید به جای آن یك التزام جدی نسبت به دموكراسی را نشاند، از آن دفاع كرد و هیچ قید و شرطی را هم برای آن قائل نبود. باید بدانیم كه با دموكراسی، حقوق بشر و عدالت هم خواهد آمد.
ج : نه، آن تقسیمبندی چیز دیگری است. من گفته بودم كه ما فعلاً در جامعهمان میتوانیم صحبت از دموكراسی حداقلی بكنیم؛ یعنی دموكراسیای كه همه وجوه لیبرالیسم را به همراه نیاورد، اما حداقل در آن امكان نصب و نقد و عزل حاكمان نهفته باشد و از دل آن امكان ضدیت با استبداد بیرون آید و حقوق بشر را تامین كند و حتی بسیار سازگار با اندیشههای اسلامی باشد و هیچ متدینی را نرماند. من گفته بودم كه ما به لحاظ تاكتیك عملی از اینجا باید آغاز كنیم و البته بعد از آن هم میتوانیم قدمهای بیشتری برداریم.
ج : در جای دیگر هم آوردهام و اكنون به اختصار میگویم. صبح روزی كه ما به قصد دیدار شریعتی از لندن به مقصد ساوتهمپتن كه محل اقامت شریعتی در آنجا بود راه افتادیم، همراه آقای میناچی و یكی از دیگر دوستان بودیم. به ساوتهمپتن و به منزلی كه مرحوم شریعتی شب قبل در آنجا اقامت داشت رسیدیم. دختركان مرحوم دكتر را دیدیم كه سیاه پوشیده بودند و مثل گنجشكان هراسیدهای در كنار دیوار ایستاده بودند. صاحبخانه فردی به نام آقای فكوهی بود كه به گمانم از اقوام همان جامعهشناسی است كه در ایران حضور دارد. همراه با آقای فكوهی به بیمارستان رفتیم و من با آقای میناچی وارد سردخانه شدم و جسد مرحوم دكتر را در یكی از كشوهای بسیاری كه متوفیان را در آنها قرار میدادند، دیدم.
بسیار آرام خوابیده بود و نشان هیچ زخمی بر چهره یا بدن او نبود. موهای بلندی داشت كه تا روی شانههایش ریخته بود. تا آن روز من هیچگاه شریعتی را در چنان هیبتی ندیدم. بسیار آرام خوابیده بود. من خویشتنداری كردم، اما آقای میناچی نتوانست و اشكهای او جاری شد و به اتفاق از سردخانه بیرون آمدیم و به لندن بازگشتیم. جسد مرحوم شریعتی را هم پس از كالبدشكافی به لندن آوردند. آقای مجتهد شبستری كه امام جماعت مسجد هامبورگ بودند، بیخبر از مرگ شریعتی به لندن آمده بودند. در آنجا مطلع شدند و بنا شد كه به اتفاق ایشان، جنازه مرحوم شریعتی را شستوشو كنیم. در یكی از مسجدهای لندن جنازه دكتر را نهاده بودند، كه من و آقای شبستری به آنجا رفتیم؛ آقای یزدی و قطبزاده هم آمدند و هر چهار نفر در شستن جسد همكاری كردیم و نهایتا جسد را كفنپوش كردیم و در تابوت نهادیم و ما هم به جمع عزاداران در كانون توحید پیوستیم.
ج : آنچنان كه ما دیدیم هیچ اثری از مرگ مشكوك نبود. البته نظر ما نمیتواند مستند قرار بگیرد، چون بدن شریعتی را كاملاً شكافته و بررسی كرده بودند و در گزارشی هم كه بیمارستان داد، اعلام شد كه نشانه شكبرانگیزی در بدن او مشاهده نشده است. البته سكتههای قلبی معمولاً اثری از خود به جای نمیگذارند. در مدت كوتاهی هم كه مرحوم شریعتی در ساوتهمپتن بود، هیچ چیز مشكوكی دیده نشده بود، نه تلفن مشكوكی و نه رفت و آمد مشكوكی و نه حادثهای كه نشان دهد كسی محل اقامت ایشان را شناسایی كرده و قصد سوء داشته باشد.
به همین دلیل من بعدها گفتم كه در مرگ مرحوم شریعتی مثل مرگ صمد بهرنگی و جلال آلاحمد و آقا مصطفی خمینی، شایعات زیادی پرداخته شد كه محصول روح انقلابی دوران قبل از انقلاب اسلامی بود و همه مایل بودند كه هر خطای خرد یا درشتی را به گردن رژیم شاه بیندازند و چه بهتر و پربركتتر از نسبت دادن مرگ شریعتی یا آقا مصطفی خمینی به ساواك، و چنان كه به یاد دارم مرحوم آیتالله خمینی هم درباره مرحوم آقا مصطفی گفته بود كه چیزی به گوش من نرسیده است كه موجب تردید در مرگ طبیعی حاج آقا مصطفی باشد.
گمان من هم این بود كه مرگ شریعتی حادثهای طبیعی باشد. او زجر بسیار دیده بود و سیگار بسیار میكشید و سفر پنهانیاش به خارج همراه با فشار عصبی بسیار فراوان بود و احتمالا مجموعه اینها به سكته قلبی او منتهی شده بود. والله اعلم. اما به هر طریق اینچنین پرونده این جهانی یك شخصیت تاریخساز بسته شد و به قول اقبال لاهوری:
چشم خود را بست و چشم ما گشاد