چرا شريعتی را ستايش میكنم؟
همانطور كه استاد باستاني پاريزي با خود عهد كرده است كه در هيچ سميناري شركت نخواهد كرد مگر آنكه به نوعي به كرمان مرتبط باشد، من نيز با خود پيمان بستهام كه، اگر دوستي مورد علاقه، چيزي را به زنده ياد دكتر علي شريعتي نسبت داد، كه آن نسبت روا نباشد، خاموش نمانم.
من در اينجا نميخواهم پاسخ دوست عزيزم آقاي گنجي را بدهم. بدون شك او مختار است كه در هر زمان و مكان و با هر نوع نگاه و تفسيري، هر فردي از جمله مرحوم دكتر شريعتي را مورد انتقاد قرار دهد.
من در واقع ميخواهم تاثيري را كه كتابهاي دكتر شريعتي بر من گذاشت، باز گويم و اين بازگويي را از جهت ديني كه آن مرحوم بر شخص من دارد، بسيار لازم ميدانم، هر چند كه برخي از دوستان را خوش نيايد.
پيش از اين نوشتهام كه كودكي من در روستايي نه چندان آباد در حاشيه كوير گذشت، همراه با رنج و محنتي طاقت فرسا. براي ادامه تحصيل ناچار به مهاجرت به شهر شديم، اما شهر نيز نه فقط از محنت ما كم نكرد، بلكه بر آن افزود. محلهاي كه از سر ناچاري در آن ساكن شديم، غرق در فقر و فساد و تباهي بود. بچههاي فقير محله، شانسي براي خروج از منجلاب پيرامون خود نداشتند. اكثر آنها اسير اعتياد شدند و در بيغوله ها جان باختند.
طبع ساده و روستايي من اما ميانهاي با فرهنگ محله نداشت. معمولا از بچههاي محل، كه همگي نيك نفس اما متمايل به كارهاي خلاف بودند، كناره ميگرفتم، اما نميدانستم به كدام سو و جهت حركت كنم.
نخستين كتابي كه حس و آگاهي طبقاتي را در من بيدار كرد، كتابي بود با نام «ميروم از شهر زنگوله بخرم.» به قلم محمد عزيزي.
آگاهي طبقاتي براي اقشار فقير بسيار سازنده است. بچه فقيري كه خودآگاهي طبقاتي ندارد، از وضعيت فلاكتبار خود خجالت زده است و همواره وضع نابسامان زندگي خود را از ديد غريبهها پنهان ميكند، اما اگر همين بچه، نوعي خودآگاهي طبقاتي پيدا كند، ديگر از وضع خود احساس شرم نميكند و پي ميبرد كه يك نظام اجتماعي ظالمانه سبب بدبختي اوست و براي به هم ريختن آن نظم تحريك ميشود.
در آن زمان اما فقط كتابهاي ماركسيستي حس طبقاتي را در بين افراد بيدار ميكردند، اما متاسفانه آن را به نوعي كينه طبقاتي تبديل ميكردند. افزون بر اين، آگاهي طبقاتي را به نوعي بينش ماترياليستي پيوند ميزدند، چنانچه گويي تنها ماديگرايي ضامن پايان دادن به فقر و ستم طبقاتي است، و باور به خداوند با آن ناسازگار است.
ميدانم كه كتاب آقاي عزيزي ميتوانست مرا به سوي كينه طبقاتي و ماترياليسم سوق دهد، اما هنگامي كه آري اين چنين بود برادر را خواندم، زلزلهاي در اعماق روح من پديد آورد و به من آموخت كه ميتوان براي عدالت و رفع ستم و فقر تلاش كرد، بي آنكه لزوماً ماتريالست بود.
آری، دكتر شريعتي ادبيات خود را به نوعي از ادبيات ضد ستم ماركسيستي نزديك كرده بود، اما اين همه براي ارائه آلترناتيوي معنويگرا و ضد ستم در برابر ماترياليسم بود.
در آن دوره، دورهاي كه از يك سو، شعور طبقاتي در بين حاشيهنشينان شهري در حال گسترش بود و از ديگر سو، پارادايم ضد امپرياليستي مكتب وابستگي ذهن و روح همه جنبشهاي انقلابي جهان را تسخير كرده بود، اگر در چنين دورهاي دكتر شريعتي از ليبراليسم حمايت ميكرد، كدام جاذبه را براي كدام قشر اجتماعي داشت كه بتواند تكاني به آن جامعه بدهد؟
باري، من با مطالعه حريصانه آثار شريعتي، نه فقط دچار دگماتيسم ماترياليستي مد آن روز كه در يك قدميام بود، نشدم، بلكه توانستم با مهار كينه طبقاتي خود، شخصيت خود را در محيطي سرشار از بدبختي و فلاكت باز يابم. اما اين فقط نخستين اثر مطالعه آثار دكتر شريعتي بر من بود.
در دوره نوجوانيام كه امواج انقلاب همه جا را فرا گرفته بود، به سوي هر گروه و دستهاي كه ميرفتي، تنها اطاعت محض و پيروي كوركورانه را طلب ميكردند. شريعتي به من آموخته بود كه پرسشگر و نقاد باشم، از همين رو، به هر سمتي كه رفتم، آموزههاي آنها را به باد پرسش گرفتم و به چون و چرا در مضمون اظهاراتشان پرداختم. چيزي نگذشت كه اصحاب اطاعت و مريد بازي، از دستم به تنگ آمدند و از سمينارهاي مختلفي كه آن روزها براي توجيه دانش آموزان به پا ميشد، اخراجام كردند.
حقا كه شريعتي آموزگار خردورزي و نقادي بود و من ميدانم كه اگر آثار او نبود، به عنوان جوانك خامي كه علايق اجتماعي به هم زده بود، جذب يكي از گروههاي رنگارنگي كه هر كدام فقط اطاعت محض و كوركورانه را طلب ميكردند، ميشدم و به راه آنها ميرفتم.
مهمترين درس شريعتي اما براي من اين بود كه همواره انسانيت را برتر از هر فرد و عقيده و كيشي بنشانم. در آن سالهاي سرشار از خشونتي كور كه افراد و گروهها عليه يكديگر اعمال ميكردند، من، متاثر از آموزههاي شريعتي، هرگز به سمت خشونت گرايش نيافتم و هيچگاه آن را عليه هيچكس جايز نشمردم.
اينك با خود ميگويم كه اگر شريعتي و كتابهايش نبود، آيا من در آن محيط مسموم، به فردي ليبرال و مبادي آداب و مدافع حقوق بشر تبديل ميشدم يا آنكه به دگماتيسم و خشونت رو ميكردم و تبديل به “پيروي راستين” ميشدم؟
چند سال پيش مقالهاي نوشتم در روزنامه شرق تحت عنوان “اگر دكتر شريعتي نبود” و در آن توضيح دادم كه فقدان وجودي شريعتي در آن مناسبات خاص، فقط به خشونت و تيرهبختي فكري ما دامن ميزد و مجموعه جريان اسلامگرايي را در ايران بسيار خشنتر از امروز ميساخت، شايد به حد الجزاير.
شريعتي گرچه زباني اغراقآميز و شاعرانه داشت و مخاطباناش را در بعضي زمينهها ايدهآليست بار ميآورد، اما فضاي فكري جامعه ايراني را در مجموع لطيفتر و انسانيتر و معتدلتر كرد. مسلما، اغراقگويي، زبان شاعرانه، دست انداختن مخالفان و آيدهاليستپروري، از وجوه منفي انديشه دكتر شريعتي بود، اما اينها همه از عواض انديشه او و قابل اصلاح و جبران است.
شايد از همين رو، نسل كنوني براي جذب انديشههاي دكتر شريعتي بايد احتياطي بيش از گذشتگان به خرج دهد، ولي نميتوان كتمان كرد كه شريعتي مخاطب خود را معنويتگرا، انساندوست، پرسشگر، نقاد و عقلگرا بار ميآورد.
از اين رو، او را ستايش ميكنم و به رواناش دورد ميفرستم كه چون شمعي قطره قطره سوخت و در آغاز ميانسالي به خاك رفت تا پرتوي بر راه ما افكنده باشد.