دين، زن، و دنيای جديد ۲
ج : نکته اول این است که چرا ما اینها را مقابل هم میگذاریم؟ به نظر میرسد قرآن خودش تجارب بشری را به رسمیت شناخته و به آنها توصیه کرده است، یعنی به یک معنا، کتاب دین با کتاب طبیعت، تاریخ، و جامعه ملازم و هماهنگ است. به نظر میرسد ما در پسِ ذهنمان اینگونه فرض میکنیم که دین فقط متون دینی است، درحالیکه وقتی وارد خود قرآن میشویم، ما را به بیرون از خود رهنمون میکند. ضمن اینکه خود به ما آموزش میدهد، ولی میگوید آموزش منحصر به منابع دینی نیست. به طبیعت برو و تاریخ را بشناس(قل سیروا فیالارض…) و به تجربهی درونی و بیرونی(آفاق و انفس) خودت اهمیت بده. بهخصوص در قرآن بر این موضوع بیشتر از متون دیگر تأکید شده است، یعنی توصیه به تفکر، تعقل، تجارب درونی، توصیه به تجربهاندیشی، توصیه به نگاهکردن و نگاه علمی و تجربی به جای بحثهای صرفاً نظری و الزاماً ذهنی در قرآن موج میزند. پس نکته اول این است که این بحثها جدای از دین نیست. حتی اقبال لاهوری این موضوع را به صورت اغراقشده اینگونه بیان میکند که ختم نبوت به رسمیت شناختن عقل استقراییی بشر است. مثل این شعر است که ما دربارهی مادر میگوییم “دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوهی راه رفتن آموخت”، انبیا خواستهاند شیوه راه رفتن بیاموزند. البته من کاملاً و به صورت مطلق موافق این تحلیل نیستم، اما صحبت اقبال جای تأمل جدی دارد که میگوید تا ختم نبوت، بشریت در دوران کودکیاش بوده و خداوند به بشریت آموزش داده است. اما از اینجا به بعد گویی بشر به بلوغی رسیده که خدا به او میگوید: دیگر خودت مسائل خودت را حل کن و از دین هم الهام بگیر.
نکته دیگر این است که آیا دین یک منبع انحصاری است؟ یعنی آیا ما باید بهدنبال این باشیم که در دین چیزی پیدا کنیم که در منابع دیگر نیست؟ برای نمونه برخی میگویند: خدا و آخرت و یا اخلاق فقط در دین مطرح شده است، درحالیکه خدا و آخرت در اسطورهها و فلسفه هم مطرح بوده است. مثلاً در چین، اخلاق، خارج از دین، با تلقیی خاصی که ما داریم، نیز مطرح است. آیا ما در دین کالای انحصاری داریم؟ به نظر من، نه. بلکه ما دینداران معتقدیم کالای دین بهتر و مرغوبتر از کالاهای دیگر است، ولی به این معنا نیست که ما یک کالایی داریم که در مغازههای دیگر، مثلاً در فلسفه و علم یا در اندیشه و تجربهی زیستهی بشر اصلاً وجود ندارد. من شنیدم که دوستی به چین رفته بود، و وقتی برگشته بود، گفته بود: در آنجا دین به شکل خاورمیانهای وجود ندارد، ولی فلسفهی اخلاق کنفوسیوس وجود دارد. چینیها بیش از یک میلیارد نفر هستند که با هم زندگی میکنند، و اخلاقی هم زندگی میکنند، و اخلاق خود را هم از دین نگرفتهاند. پس نکتهی دوم این است که ما انگشت روی هر موضوعی که بگذاریم، حتی خدا، آخرت، اخلاق، و هر چیز دیگر، اینها، رقیبان بروندینی، یعنی غیردینی، هم دارد، البته دین بهمعنای اخص را میگویم.
در اینجا مسئله این است که ما دینداران معتقدیم کالایمان جنساش از بقیهی کالاها بهتر و مرغوبتر است، یعنی اخلاق دینی به لحاظ نظری مستحکمتر، و به لحاظ عملی موفقتر از اخلاق غیردینی است. ارسطو هم بحث اخلاق دارد، ولی آن را به دین وصل نمیکند، و ممکن است به فلسفهی ماوراءالطبیعه وصل کند. بحث کنفوسیوس هم بحث اخلاق است، اما ما معتقدیم اخلاق در تفکر دینی، یعنی تفکری که به خدا، معناداری جهان، و معاد معتقد است، اخلاقی با مبانیی قویتر و مؤثرتر است، بنابراین اولاً ما نباید حقوق بشر و دیگر مفاهیم دنیای جدید را مقابل دین قرار دهیم. ثانیاً ما در دین نباید دنبال کالای انحصاری باشیم.
اما در نهایت ممکن است این بحث پیش بیاید که دیگر چه نیازی به دین داریم، هرکدام از کالاهایمان را از یک منبع مثل لیبرالیسم، سوسیالیسم، حقوقبشر و… تهیه میکنیم. باید گفت که: در طول تاریخ، بشر همیشه مرجعیتطلب بوده است، یعنی همواره به متن مرجعی ارجاع میداده است. حتی “اریک فروم” از حالتی چون “گریز از آزادی” یاد میکند. گویی انسانها منبع و مرجعی را میخواهند که به او اعتماد کنند، و خودشان را واگذار کنند. البته فروم به شکل منفی میگوید، اما من میخواهم بگویم که این مسئله یک واقعیت است، و همیشه انسانها بهدنبال مرجعی هستند. مثلاً یک مارکسیست متن مرجع مؤیدش کتاب کاپیتال مارکس است. متون دینی هم از دید مؤمنان و پیروانشان متون مؤیداند، چون هم مورد تأیید خداوند هستند، و هم متون مجرب هستند، یعنی در عمل تجربه پس دادهاند. ممکن است یک حزب سیاسی یا یک مکتب فکری حرفهای خوبی بزند، ولی هنوز امتحان پس نداده باشد، درحالیکه ادیان امتحان پس دادهاند. حالا ممکن است در این امتحان، گاه تجدید هم آورده باشند، ولی از نظر مؤمنان، متنِ مؤید از سوی خداوند دارند، و این متون انسانهای بزرگی هم تربیت کرده، و در تاریخ به یادگار گذاشتهاند. ضمن آنکه این متون در برخی مسائل اساسیی زندگی فردی و جمعیی بشر سخنان و رهنمونیها و راهنماییهای اساسی و بنیادی دارند.
از اینجا میتوان به بحث عمیقتری نقب زد، که ما اساساً با گذشتهی تاریخ باید چگونه برخورد کنیم؟ یک نوع برخور، برخورد گسستی است. گویا گذشتهی تاریخ، که مثلاً در تفکر مارکسیستی متشکل از دورههای کمون اولیه، بردهداری، فئودالیته، سرمایهداری، و سوسیالیسم است، بین اینها گویی خندقی بزرگ وجود دارد، و هیچ نقطهی اشتراکی بین این دورهها وجود ندارد. ما که در دورهی سوسیالیستی هستیم، با کسی که در دورهی فئودالیته یا سرمایهداری است، یا دینی که مربوط به دوران فئودالیته است، هیچ نسبتی نداریم. یا امروزه در تفکر لیبرال دربارهی دورههای تاریخی میگویند: دوران کهن، دوران قدیم، و دوران جدید، و به عبارتی، دوران سنت و مدرن و یا فرایند پست مدرن. اما گویی بین دوران مدرن با دوران سنت، گسست و خندقی پرناشدنی وجود دارد، یعنی ما از دوران سنتی دیگر نمیتوانیم چیزی بیاموزیم و بگیریم، درحالیکه واقعیتِ تاریخ اینگونه نیست. انسان امروز در غرب، هومر را میخواند، یا ما اشعار حافظ، شاهنامهی فردوسی، مثنوی معنوی مولوی و… را میخوانیم، و روی ما اثر میگذارد. اما چه چیزی باعث میشود که ما هنوز با اشعار حافظ یا مولانا ارتباط برقرار کنیم، و کتاب مولانا از کتابهای پرفروش امریکا هم بشود؟ چه چیزی ما را به حافظ پیوند میدهد، و این پیوند باعث میشود که ما از گذشته و تاریخ هم الهام بگیریم؟ دو منبع و منشأ مهم وجود دارد که ما را به گذشته، حتی به اساطیر پیش از ادیان، ارتباط میدهد: یکی وجود و شخصیت و گرایشهای درونی انسان است، خودخواهی، فداکاری، محبت، عشق، جنگ، صلح، و یا رخدادها و سرفصلهای مشترک و همگانی در زندگی، مثل تولد، بلوغ، ازدواج، و مرگ. اینها چیزهایی هستند که تکرارشونده است. برای انسان قدیم چندهزارسال پیش از میلاد هم چالش “با معنایی / بیمعنایی”ی جهان مطرح بود، انسان جدید هم با این مسئله دست به گریبان است. انسان قدیم هم بین انتخاب خود و دیگری، که اخلاق را میسازد، درگیر است. اینکه من خودخواه و خودمحور باشم، یا به “مای” جمعی احترام بگذارم، و حقوق دیگری را رعایت کنم، و یا حتی برای دیگری فداکاری کنم، که سطح بالاتری از اخلاق است، برای انسان در همهی ادوار تاریخ مطرح بوده است. انسان قدیم بر سر دوراهیهای درونی بود. انسان جدید هم اینگونه است. اصل طلاییی اخلاق در همهی تمدنها وجود دارد، تمدن چین، هند، یونانی، اسلامی و… در وصیت حضرت علی به امام حسن آمده است که: “با دیگران بهگونهای برخورد کن که دوستداری با خودت برخورد کنند”. این اصل طلایی اخلاق است، و ربطی به دوران بردهداری یا سوسیالیستی، یا مرحلهی سنت یا مدرن ندارد. این “پیوست” در حوزهی فردی است، اما در حوزهی زندگیی جمعی و اجتماعی نیز “پیوست”هایی وجود دارد.
در این عرصه نیز یکسری قواعد اجتماعی ثابت و فرامرحلهای وجود دارد که “پارسونز” روی آنها بحث کرده است. وی چهار ویژگی را نام میبرد، و میگوید: اینها ویژگیهایی است که چه قبیلههای قدیمی بشر، و چه دولت ـ ملتهای مدرن، و چه در دورههای بعدی، جوامع بشری همیشه با آنها روبهرویند. جامعه همیشه باید هدفدار و دارای آرامشی باشد و نمیتواند همیشه در بحران باشد و… در اینجا هم باز ما با اصلهای طلایی روبهرو هستیم. مثلاً هم در آموزههای دینی و هم غیردینی به وفاداری به پیمانها توصیه میشود. پس اگر بپذیریم که یکسری صورتمسئلههایی داریم که فراتاریخی است، بنابراین تا این بشر دو پا با همین مغز و هیکل و با این زندگیی جمعی وجود دارد، این صورت مسئلهها همیشه وجود داشته و همیشه تکرار خواهد شد، و متون و منابعی که به این دو صورتمسئلهی محوری پرداختهاند، و به اینگونه مشکلات پاسخ گفتهاند، آنها، و حداقل آن بخشی از آنها، که به اینگونه مسائل پرداخته، هم فراتاریخی میشوند، و از قضا ماندگاریی ادیان هم به همین دلیل است که آنها به این دو صورتمسئلهی اساسی پاسخ دادهاند، یعنی هم به مسائل معناشناسی، هم به مسائل اخلاقی، و هم در مسائل اقتصادی، اجتماعی و… نیز جهتگیریی جدی ارائه دادهاند. مجموعهی اینهاست که انسان را به آرامش و تعادل فردی و جمعی، که هدف اساسیی زندگی اوست، میرساند. بهطور خلاصه، دین به “خرد” ما “دید”، و “جهت”، به “اراده”ی ما “امید”، و به “احساس” ما “پشتوانه و پناه” میدهد، و انسان تنها خرد نیست، بلکه، احساس و اراده نیز هست.
پس انسانی که مرجعیتطلب است و میخواهد خودش را واگذار به تجربه و میراث گذشته و متن مؤید یا متن مجربی کند، با متون ادیان روبهرو میشود، که آنها متن تأییدشده و تجربهشدهاند. افزون بر این، در اسلام، متنهای مؤید و مجرب، درسها و آموزههای برخاسته از واقعیت تاریخ، طبیعت، و تجربههای درونی انسان را نیز بهرسمیت شناخته، یعنی آنها نیز به نوعی جزو منابع دینی بهشمار میآید. از اینجاست که به بحث تعقل، تدبر و… میرسیم. شما اگر آن جهتگیری و الهامات را از دین اخذ کرده و بقیه را با عقلورزی و تجربهی خودتان به منظور زندگی درآمیزید، این زندگی، زندگی دینی است.
در اینجا است که میتوانیم این نکتهی قابل تأمل را بگوییم که آیا دین با این مجموعهاش رقیبی هم دارد؟ یعنی آیا جای دیگری هست که این مجموعه را به ما بدهد؟ من میگویم نه. علم میخواهد “چگونگی” را توضیح دهد، اما “چرایی” را نمیخواهد توضیح دهد. انواع فلسفهها ممکن است در حوزههای مشخص و جزیی وارد شوند، مثلاً در سیاست به ما نگاهی بدهند، لیبرال یا سوسیالیست و…، اما این شاکله و مجموعهی دینی در جایی دیگر وجود ندارد.
این پرسش وجود دارد که چرا دین در طول تاریخ ادامه داشته و ایدئولوژیهای جدید هم نتوانستند بدیل و یا آلترناتیو آن شوند؟ دین مجموعهای است که: هم معناشناختی است، و هستی و زندگی را برای ما معنا میکند، و همچنین انسانشناختی است، و “خود” را نیز برای ما تعریف میکند، افزون بر این، اخلاق فردی و اجتماعی را به ما آموزش میدهد. شما به این مجموعه است که اعتماد کرده و احساس نیاز میکنید، اما آیا در درون این مجموعه، میتوانیم از دانش بشر، طبیعت، تاریخ، و تجربه پرهیز کنیم؟ خیر. پس عملاً ما چند منبعی هستیم، و هیچ مؤمنی نیست که چند منبعی نباشد.
اگر مؤمنان را سه دسته کنیم : ۱. عامه (منظور من از عوام، بیسواد نیست. پزشک، مهندس، کارگر، و همه کسانیکه کارهای فکری درون دینی نمیکنند.) ۲. روحانیون، که در تمام ادیان وجود دارند. ۳. روشنفکران و یا نواندیشان دینی، که باز در تمام ادیان حضور دارند. اما هیچکدام از این سه تک منبعی نیستند، اینگونه نیست که فقط متن مقدس را باز کنند و بخوانند و بگویند که هرچه کتاب بگوید ما عمل میکنیم، بلکه آنها تجربهی خودشان را هم دخالت میدهند. تأکید میکنم که هر سه لایه(نه تنها روشنفکران) دیگر به بخشهایی از آموزههای فکری(مانند شیوه فهم جهان، توضیح خداوند، یا توصیف بهشت و جهنم و… و یا احکامی مثل مسائل مربوط به بردگان، قوانین جنگ، اسیران جنگی و…) استناد و اتکایی ندارند.
برای نمونه در سال ۱۳۴۲ روحانیون ما اجماعاً گفتند: زنان حق رأی دادن ندارند، ولی در سال ۱۳۵۷ اجماعاً (و یا اکثریت قریب به اتفاق) گفتند: زنان حق رأی دارند. درحالیکه متون دینی تغییر نکرده بود، اما زمانه و تجربهی اینها عوض شده بود، منظور اینکه اینها نیز تکمنبعی نیستند. دربارهی موسیقی هم همین بحث هست. یک زمان عموماً موسیقی حرام بود، و زمان دیگر عموماً حلال شد. در برخورد دختران با پسران، و مسائلی چون مالکیت و … هم، اینگونه است. پس ما هیچوقت تکمنبعی نیستیم، حتی در مورد روحانیون. میخواهم بگویم مجموعهی این سه، یعنی عامه مذهبی، روحانیون، و روشنفکران دینی، در برخورد با این دوصداییها، یک کار مشترکی به مرور زمان انجام میدهند. برای نمونه در مورد بردهداری، نه عامه مسلمان، نه روشنفکران، نه نواندیشان دینی، و نه روحانیون هیچکدام بردهداری را قبول ندارند.(ممکن است بین آنها تعداد بسیار معدودی باشند که هنوز قبول داشته باشند!) و یا اینکه زن شوهردار را در جنگ میتوان تملک کرد، این مسئله، سنت آن زمان در مورد بردهداری بوده، و همه نیز انجام میدادند، و عموماً احساس منفی روی این موضوع نداشتند. اما اکنون هیچکس بردهداری را تأیید نمیکند، و تملک زن شوهردار و یا زدن زن را قبول نمیکند، اما تا ۵۰ـ۴۰ سال پیش این مسئله وجود داشته است. در نظام آموزشی ما تنبیه بدنی وجود داشت، و معلمها شاگردانشان را کتک میزدند، و در کارگاههای اقتصادی نیز استادکارها شاگردانشان را کتک میزدند. در نظام خانوادگی هم اینچنین بود، و اکنون هم خشونت علیه زنان در برخی خانوادهها هست، و این پدیده در آمارهای سازمان ملل نیز وجود دارد. البته این مسئله اکنون مطرود و نفی شده است، ولی در ۴۰ـ۳۰ سال پیش پذیرفته شده بود. پس از انقلاب اینها به کلی منسوخ شد.
در جام جهانی فوتبال دورهی پیش بود که پلیس اسراییل گزارش داده بود که در طول چند روزی که مسابقات فوتبال برگزار میشد، شکایتهای زنان علیه خشونتورزی شوهرانشان کم شده بود، در زمانیکه مردان فوتبال نگاه میکنند، زنانشان را کتک نمیزنند! پس خشونتورزی علیه زنان و مسائل دیگری از این دست هر چند هنوز وجود دارد، اما از اندیشه و اعتقاد دینی و غیردینی آدمیان کنار گذاشته شده و مورد تأیید نیست، چه ازسوی عامه، چه روحانیون، و چه نواندیشان مذاهب. این مجموعهی سهلایه، هر سهشان امروز دیگر به بردهداری معتقد نیستند و… درحالیکه هرکدام از این مسائل به نوعی و به دلیلی رد پایی در متون دینیشان دارد.
در اینجا ما باز به همان مسئلهی دوصدایی بودن متون میرسیم. اگر ما با نگاه تاریخی ببینیم، در واقع میتوان گفت که: محور بحثِ دین و دنیای جدید، بهویژه برخورد با زنان، همین مسئلهی دوصدایی است، که به نظر من باید آن را بپذیریم. اما نخست ببینیم منشأ این دوصدایی بودن، چیست؟(منشأ آن برخورد اصلاحطلبانهی پیامبران در واقعیتهای تاریخی است)، و دوم، نوع برخورد و رویارویی با این دوصداییهاست. حفظ همزمان این دو صدا دیگر چندان میسر و مطلوب نیست. صورتمسئلهی جدی در این نقطه این است که برخی دوصداییها، و یا به عبارت دقیقتر، تفاوتهایی که بین زن و مرد(در مسئلهی ارث، شهادت، دیه و…) وجود دارد، برخاسته از امری ذاتی یا موقعیتی است؟ یا به بیولوژیی زن و مرد برمیگردد، بنابراین از یک مصلحت دائمی و همیشگی برخاسته است، و درنتیجه، حکمی ابدی و غیرقابل تغییر است، و یا برخاسته از یک موقعیت خاص تاریخی(مثلاً عدم حضور زنان در عرصه اجتماع، اقتصاد، اقتصاد خانواده و…) و بنابراین قابل تغییر است.
اگر معتقد به ذاتیبودن تفاوتها باشیم، احساس دوصدایی نخواهیم داشت، و از تمام قالبها و فرمها نیز بهطور جاودانه و برای همیشه دفاع خواهیم کرد. اما اگر آن تفاوتها را برخاسته از موقعیت و شرایط تاریخیی زنان بدانیم، اینک احساس دوصدایی خواهیم داشت، و با این دوصداییها برخورد تاریخی خواهیم کرد.
خروجیی نهاییی برخورد گوناگون با دوصداییهای متون، به سه پروژه خواهد انجامید:
الف) پروژهی “احیاء” که بهدنبال احیای میراث است و کمترین میزان تعدیل و تغییر(ازجمله در حوزهی زنان) را میپذیرد، و پروژهی محافظهکارانهای است.
ب) پروژهی “بازخوانی” از طریق اجتهاد و تأویل، و ارائهی قرائت جدیدی از متن، و اجتهاد در فروع ذیل اصول ابدیی متن، که به تعدیل و تغییر تا حد امکان میرسد، و پروژهای رفرمیستی است.
ج) پروژهی “بازسازی”، که براساس نگاه تاریخی ـ الهامی به متن، به تغییر میاندیشد(و به قول اقبال لاهوری وقت آن رسیده است که در کل دستگاه مسلمانیمان تجدیدنظر کنیم). این رویکرد به سپردن تدوین قوانین به عقل جمعیی آدمیان با سازوکارهای دموکراتیک معتقد است، و البته خود نیز بهعنوان یک اندیشه و نیروی مذهبی و برمبنای توحید و عدالت جنسیتی، مشارکت فعالی در اصلاح و تغییر قوانین خواهد داشت.
به نظر من، درچارچوب پروژهی “بازسازی”، ما باید با منبع دینی، برخورد “الهامی ـ تاریخی” بکنیم، یعنی به نکات تاریخی و سپری شدهی آن وقوف داشته باشیم(هرچند از آنها نیز روش و جهت خواهیم گرفت)، اما خود را پیرو و تسلیم الهامهای جاودانه و پیام و بشارتی که متون دینی، امروز و همیشه، به ما میدهد، نماییم. مهندس سحابی میگوید: ما قرآن را که میخوانیم درمجموع میبینیم به نفع فقراست. قرآن را که ورق میزنیم حتی در مباحث قیامت و معاد آن هم این جهتگیری طبقاتی را به وضوح میبینیم. این پیام و روح قرآن است، اما اینکه اینک فقر را چگونه از بین ببریم، بحثی خارج از متن است.
خروجیی بحث ما این میشود که: اگر ما دوصدایی بودن متون، تعدد منابع، و برخورد تاریخی ـ الهامی را بپذیریم، چگونه باید با دوصدایی بودن متون برخورد کرد؟ من فکر میکنم این متدلوژی نهتنها دربارهی متون دینی، بلکه دربارهی متون دیگر هم کاربرد دارد. در همهی متونی که بنا به دلیلی(این دلیل در متون دینی و غیردینی ممکن است متفاوت باشد) حالت دوصدایی دارند، باید دید کدام صدا اصلی و کدام غیراصلی است. به عبارت دیگر، کدام صدا باید در دیگری جذب و هضم شود. مثلاً میبینیم ژان ژاک روسو از یکسو طرفدار دموکراسی، حقوق طبیعی، جمهوریت و… است، ولی ازسوی دیگر بهشدت ضد زن است، و مطالب بسیاری علیه زن دارد. کسانیکه کتاب روسو را میخوانند، اگر بهعنوان پژوهشگر با آن برخورد کنند، میبینند حرفهای اساسیی روسو با سخنان و برخوردهای ضد زن او همخوانی ندارد. اما کدام دسته از حرفهای او باید در دستهی دیگر جذب و هضم شود؟ نباید این حرفهایش را نفی کنیم، میتوانیم دربارهی اینکه چرا این حرفها را هم زده است، تحقیق و تحلیل کنیم، اما درنهایت باید تصمیم بگیریم که این دسته از سخناناش را در دیگر حرفهای اساسی او هضم کنیم. درواقع یکی پررنگتر و دیگری کمرنگتر میشود. اگر مؤمنانه به متون دینی نگاه کنیم، خواهیم پرسید چرا خداوند یک جا اینگونه و جای دیگر به گونهای دیگر حرف زده است؟ اما اگر به بستر تاریخیی تکوین متون برویم، به سهولت خواهیم دید که متن باید به لسان قوم، در آن زمان، حرف میزد، تا بتواند اصلاح و تعالی ایجاد کند.
در یکجا خداوند در قرآن میگوید : زن و مرد یک سرشت مشترک و منشاء واحدی دارند، مخاطب خداوند هستند، خداوند به تکتک افراد روز قیامت رسیدگی میکند، و زن و شوهر براساس مودت و رحمت با یکدیگر برخورد کنند و به هم آرامش بدهند و… آیا اینها اصل است. و در جای دیگر اجازه میدهد که زن را بزنید، کدام یک اصل است؟ البته زدن زن را هم میتوان در نگاه تاریخی بررسی کرد. وقتی مردان عصبانی میشدند، زنانشان را میزدند. قرآن میگوید: وقتی عصبانی شدی نزن! اول موعظه کن، دوم برخورد کن، و سوم بزن. البته پیغمبر تا سالها دربارهی این خواستهی مردان مقاومت میکرد، و حتی آنها را در این مورد قصاص میکرد. اما در یک مرحله، دیگر نتوانست فشار جامعهی مردسالار را تحمل کند. ضمن آنکه از آن پس نیز همیشه موضع منفی و نفرتآلود نسبت به مردانی که زنانشان را میزنند، گرفت(تا آنجا که حتی آیتالله معرفت این شیوه برخورد را نوعی لغو و نسخ تدریجی و تمهیدی زدن زنان ازسوی پیامبر میداند.) به هر حال این یک برخورد مرحلهای و رفرمیستی و به نفع زنان بوده است.
درحالیکه اکنون در شرایط تاریخیی متفاوتی زندگی میکنیم. همچنین همین مسئله که دختر نصف پسر ارث میبرد، میبینیم که در برخی از جوامع معاصر هم، مثل هند، یا برخی کشورهای آفریقایی و عربی، حتی اگر به دختر نصف پسر ارث بدهند، به نفع زنان است. اما اکنون در کل دوران فرق کرده است. زنان حضور اجتماعی و اقتصادیی فعالی دارند، و این مسئله در بستر تاریخیی دنیای جدید ناعادلانه تلقی میشود، ولی اگر به بستر تاریخی آن دوران وارد شویم، با شگفتی میبینیم که در آن موقع مردان علیه حکم ارث نافرمانی مدنی کردند، و گفتند اصلاً چرا زنان باید ارث ببرند؟ آن موقع مردان میگفتند: ما همهی حرفهای خدا را قبول داریم، اما این یک مورد را قبول نداریم! کسانیکه اسب نمیتازند و غنیمتی نمیآورند(یعنی زنان و کودکان) نباید سهمی ببرند و ما به آنها ارث نمیدهیم! حتی خلیفهی دوم به پیغمبر میگوید: در مکه که بودیم ما حاکم بر زنان بودیم، اما در مدینه زبان زنان دراز شده است. ولی خدا و قرآن همچنان روی تقسیم ارث و دادن سهم کودکان و زنان تأکید میکند. به هر حال، نکته این است که با این دوصداییها چگونه میشود برخورد کرد؟ آیا آنجایی که انسانها را با هم همسرشت میداند اصل است، یا جاییکه بردهداری تحمل شده است؟ آیا جایی که سرشت زن و مرد را یکی میداند و دخترشدن فرزند نذری را قبول حسن میکند، و زنده به گور کردن زنان را محکوم میکند، اصل است؟ یا جایی که حق مطلق طلاق را برای مردان میداند؟ یا آنجایی که به زنان ارث نصفه میدهد؟ کدام صدا باید در دیگری جذب و هضم شود؟ آیا در جایی که با تسامح میگوید: “فبشرالذین یستمعون القول فیتبعون احسن” و یا در جایی که سختگیرانهتر رفتار میکند، کدام صدا، صدای شرایط اجتماعی، تاریخی و… است؟ و کدام صدا، صدا و پیامی است که میخواهد ماندگار باشد؟ به نظر میرسد وظیفهی اصلیی نواندیشیی دینی ورود به همین بحث است، و اگر بیاییم این دو صدا را تفکیک کرده، و به وجود هر دو صدا اذعان کنیم، راهگشایی میکنیم، و اگر آیات آن طرف را توضیح ندهیم، از یکسو روحانیت سنتی و صاحبان نظرات کلاسیک ما را مغلوب میکنند، و آنگاه گروههای سنتی جامعه را به سمت خودشان میکشانند، و ازسوی دیگر هم، صدای نیروهای ضددینی بلند میشود که میگویند ما دین را تحریف میکنیم.
ج : اینکه به خاطر “مصلحت” روزگار و اینکه عدهای از دست دین ناراحت نشوند، بخشی از دین را کنار بگذاریم، اصلاً منطق درستی نیست. آن بخشها یا درست و دارای فلسفهی قابل قبولیاند که باوجود میل و خواست دیگران باید از آن دفاع کنیم، و اگر اینچنین نیستند، باز نباید به خاطر اینکه عدهای(مثلاً از دینداران بسیار متعصب سنتی) از نفی آنها ناراحت میشوند، از آنها دفاع کنیم. ضمن اینکه مسئلهی ناراحتیی عدهای از برخی مسائل دینیی پس از انقلاب، خارج از دلایل فکری است، و بیشتر از اینکه “دلیل” داشته باشد “علت” دارد. بنا به برخی اعمال سختگیرانهی چنددههی اخیر، بخشی از مردم از دین زده شدهاند، که این مسئله به ضرر نواندیشان دینی است. جایگاه مذهب در ایران کنونی نسبت به پیش از انقلاب تغییر کرده است، هرچند که در ایران همچنان اکثریت با مذهبیهاست، اما مذهبیها هم باید تنوع جامعهی ایرانی را بپذیرند. جامعهی ایران کنونی شامل افراد دینی، ضددینی، و غیردینی است. هر چند آنها در اقلیت هستند و دینداران در آن اکثریت دارند. اکنون جامعهی ایران در حوزهی دینی و سیاسی تکثر دارد. روشنفکران دینی هم خودشان متکثرند. در برخی حوزهها با هم اختلاف دارند، و در برخی حوزههای دین، و یا ضرورت استناد و اتکاء به دین در حوزه مدنی، اشتراکاتی دارند، یعنی پرسشها و بحثهای مشترکی دارند. روشنفکران غیردینی هم در درون خود همین وضعیت متکثر را دارند. روشنفکران دینی میتوانند با روشنفکران غیردینی در موضوع ایران، و پروژه دموکراسی، توسعه، عدالت، و استقلال با هم اشتراک داشته باشند، حتی روشنفکران غیردینی هم میتوانند در مورد دین برخورد کنند.
اگر آنها شیوهی برخورد تاریخی با دین را بپذیرند، ولو به دین اعتقاد نداشته باشند، و غیرمؤمنانه نگاه کنند، میتوانند یک منطق فکریی مشترک، و یک منطقهی بیطرف فکری، با روشنفکران مذهبی پیدا کنند، و آنگاه تحلیل و قضاوت آنان دربارهی دین، و از جمله، کارکرد و نقش تاریخیی دین در مورد زنان تغییر خواهد کرد. بدینترتیب، رابطهی آنها با مردم دیندار و مذهبیها بهتر و منصفانهتر میشود. اما در مورد معیار تحول که پرسیدید، میتوان به دو معیار اشاره کرد: یک معیار دروندینی(و به عبارت دقیقتر درونمتنی) است. یعنی هر موقع ما با نظر یا حکمی روبهرو شویم که با نظرگاه و دیگر آموزهها و احکام متن نمیخواند.(مثلاً زدن زنان با کرامت انسان، مودت و رحمت بین زن و شوهر، و نیمه ارث بردن با عدالت و…) باید با استناد به بخشی(وصدایی) از متن، بخش دیگری، که امروز ناسازگار به نظر میرسد، را تغییر دهیم. دوم، یک معیار برونمتنی هم داریم(که البته بهطور کلی ازسوی متن مورد توصیه و قبول واقع شده) و آن خرد و تجربهی جمعیی بشری است(خردی که خود تربیت دینی هم شده است). مثلاً خرد جمعیی بشر کنونی بردهداری را امری منفور میداند. بنابراین، دینداران نیز، هم طبق معیارهای درونمتنی، و هم معیارهای برونمتنی، و تجارب زیستهی بشری، با بردهداری مخالفت میکنند، و آن دسته از احکامی که در متن به بردهداری مربوط است را تاریخی و سپریشده تلقی میکنند. ضمن آنکه بسیاری از موارد اجتماعیی کنونیی ما در متن بهطور مشخص و جزیی مطرح نشده، و تنها میتوان “سمت و سو”ی متن در آن باره را مورد بررسی قرار داد.
ج : این نظر بسیار مهمی است. اینکه بگوییم قرآن شکل حکومت را نگفته، و آیهای در این باره وجود ندارد، و قرآن تنها به ما جهتگیری داده است. اما مسئلهی تکامل، خود بحث دیگری است. در دهههای ۵۰ تا ۷۰، جز برخی از سنتیها، همهی روشنفکران، چه مذهبی و چه غیرمذهبی، تکامل را قبول داشتند. از دههی ۸۰ رگههای پستمدرن آمده، که اینها اساساً تکامل را قبول ندارند. منظور، تکامل در تاریخ و تکامل در تفکر است. مهندس بازرگان جملهای داشت که میگفت: در طول تاریخ بر دانایی و تواناییی بشر افزوده شده است، اما نمیدانم آیا بر سعادت بشر نیز افزوده شده یا نه؟ یعنی دانایی بشر در تاریخ اضافه شده است، در پزشکی، در شناخت جهان و… در مسئلهی حل اختلافهای جمعی با دموکراسی، در حقوق زنان، حقوقبشر و… اما این مسئله را پستمدرنها هم قبول ندارند. روشنفکران مذهبی اکنون نظر مدون و روشنی در این رابطه ندارند. یکبار در یک نشست دربارهی عقل جدید و عقل قدیم با دکترسروش بحث شد، از او پرسیده شد، کدام بهتر است؟ وی که بیش از یک دهه است همهچیز را با اندیشهی مدرن تکاملگرا تحلیل میکند، گفت: من نمیتوانم قضاوت کنم. اما آیا واقعاً ما نمیتوانیم در بسیاری حوزهها قضاوت کنیم، که مثلاً زمین دور خورشید و یا خورشید دور زمین میگردد؟ و یا اینکه مشروطیت و یا دموکراسی از پادشاهی بهتر است؟ و یا عدالت جنسیتی بهتر از تبعیض جنسیتی است؟ اندیشهی آیتالله طالقانی و مجاهدین یک مقدار تکاملمحور است و همهچیز را بر پایهی تکامل توضیح میدهد. اما صاحبان این نظریه باید در برابر پستمدرنها توضیح بدهند که مثلاً آیا تجربهی زیستهی انسان جدید و آرامش و سعادت او تکاملیافتهتر از انسان قدیم است. اگر تکامل یافتهتر است، به چه معنا تکاملیافتهتراست؟
ج : پذیرفتن این دو نکته خود چیز کمی نیست، و بسیار مهم است، یعنی اگر منتقدان دین، در حوزهی زنان بپذیرند که متون مقدس و ادیان، در بستر تاریخی خویش، به نفع زنان عمل کردهاند(در همین مسئلهی طلاق که اینک به حق مورد انتقاد است، ۱۴ نکتهی اصلاحی به نفع زنان در قرآن مشاهده میشود)، و اگر بپذیرند که اینک نیز در دین، افزون بر صدای مغایر حقوق زنان که آنها بیشتر به آن تکیه میکنند، صدای دیگری نیز بهطور بلند و رسا وجود دارد که به نفع زنان است، خود یک اتفاق مهم در حوزهی اندیشه و جامعهی ماست. و همچنین اگر مذهبیها بپذیرند که متونشان در بسیاری موارد، و از جمله در مورد زنان، برای انسان معاصر(نه انسان همعصر رسولان) دوصدایی است، و بپذیرند که باید صدای مبتنی بر توحید و عدالت(ازجمله توحید و عدالت جنسیتی) را صدای اصلی بدانند، و صدای دیگر را ضمن دفاع و توضیح روشمند و مستدل(و نه توحید متکلفانه و یا تغییر و تحریف مفهومی آن)، در صدای اصلی جذب و هضم کنند، این نیز خود اتفاق مهم، راهگشا، و استراتژیکی در حوزهی اندیشه و عمل خواهد بود. اما متأسفانه بیشتر روشنفکران ما، بهطور عام، و بیشتر روشنفکران مذهبی ما، بهطور خاص، دچار کورجنسی(شبیه کوررنگی) هستند، و اساساً به مسئلهی زنان، ستم و تبعیضات جنسیتی توجهی ندارند.(همچنان که اینک به مسائل طبقاتی و صنفی، یا قومی و… بیتوجهند، و در آن باره اندیشهی راهگشا، ملی، و دموکراتیک ندارند). اما اگر از این دو مسئله بگذریم، ادیان اینک نیز در مسئلهی زنان، سخن و پیام دارند.(گذشته از آنکه هماینک نیز در بسیاری از کشورها همچون افغانستان، بعضی کشورهای حاشیهی خلیجفارس، برخی کشورهای آفریقایی و… نیز حرفها و سخنهایی همچون عدم تفاوت دختر و پسر، استقلال اقتصادی و سیاسی زنان و… همچنان حرفهای نو و پیشتاز و راهگشا هستند.)
من در پایانِ سلسله کلاسهای زن در متون مقدس، به برخی اشتراکات، افتراقات، و ممیزات ادیان در حوزهی زنان اشاره کردم، که خود بحث مستقلی است، اما درنهایت، به این نتیجه رسیدم که: ادیان(همهی آنها اعم از هندو، زرتشت، یهود، مسیحیت، و اسلام) برای یک پیرو خود، که به تبعیض جنسیتی نیز حساس است، و میخواهد به مبارزه با ستم و تبعیض جنسیتی بپردازد، و به اصطلاح فمینیست است، نیز پیام و سخن دارد. البته در غرب هم اینگونه نیست که همهی فمینیستها یکگونه و یک دسته باشند. مسائلی از حقوق زنان(مثل ارث، طلاق، حضانت و…) در آنجا تنها مسئله نیست، و عموماً مسائل سپری شدهای نیز هستند. در آنجا اینک نحلهها و گرایشهای گوناگون وجود دارد. اما یک فرد مذهبیی فمینیست(معتقد به یکی از این ادیان) نیز وقتی خرد و احساس او دینی میشود، و آموزش و تربیت دینی مییابد، دارای سمت و سو، جهتگیری، و گرایشهای ویژهای میشود. من حداقل چهار پیام و سخن اصلی، که اینک ادیان برای پیروان خود، که به حقطلبی در حوزهی زنان میپردازند، دارند را چنین میدانم:
زن و مرد بهمثابهی شخصاند، نه شیء(شیء جنسی). هر چند زیبایی ظاهری، لذت، لذت جنسی و… نیز بخشی از زندگیاند(و از قضا بهویژه در اسلام بدان توجه کافی شده است) اما نباید برخورد و رابطه بین انسانها و ارتباط اجتماعیی زن و مرد شکلی جسممحور و جنسی پیدا کند. اینک سکس، عشق را هم از بین برده است.
مسئله انسان است، نه مرد یا زن. با تأکید بر اینکه اکثریت زنان در طول تاریخ تحت سلطه و ستمی مضاعف قرار داشتهاند، سلطه طبقاتی و سلطه جنسیتی. بدینترتیب اجرای عدالت برای زنان حالت مضاعف دارد، اما این بهمعنای نادیده گرفتن مردان و اصل قراردادن زنان نیست. مسئله انسان است، و زن و مرد در ذیل پدیدهی واحدی بهنام انسان، و بهعنوان مکمل یکدیگر، مورد توجهاند.
اخلاق یعنی فراتر رفتن از خود و رعایت حقوق دیگری(و در سطح بالاتری حتی فداکاری برای دیگری.) در حوزهی زنان نیز رعایت اخلاق، یعنی رعایت متقابل و همهجانبه حقوق زن، شوهر، کودک، خانواده، و جامعه، یعنی زن و مرد علاوه بر حقوقی که هر یک دارند، اما کودکان آنها نیز حقوقی دارند. خود خانواده نیز فراتر از اجزای تشکیلدهندهاش یک هویت جمعی دارد. حقوق خانواده نیز(مانند منافع ملی) باید در نظر گرفته شود. همچنین حقوق جامعه بهعنوان مجموعهی کلانتری از خانواده. البته همینجا به سرعت تأکید و تصریح کنیم که برخلاف برخی تلقیهای رایج، وقتی سخن از خانواده به میان میآید، منظور این نیست که زن باید از حقوق خود بگذرد یا کوتاه بیاید، بههیجوجه. اصلاً منظور نادیده گرفتن حقوق زن یا مرد نیست، بلکه تغییر یک زاویه دید است که باعث میشود حس جمعی نیز در کنار حس حقخواهی فردی و “منمحور” در نظر و منظر قرار بگیرد.
رابطهی زن و مرد، چه در جامعه، و چه در خانواده، باید اتصالی و عشقمحور باشد، نه حذفی و نفرتآلود. به قول مولوی : ما برای وصلکردن آمدیم / نی برای فصلکردن آمدیم.
اما در برخی گرایشهای فمینیستی برخوردی ضد مرد، فردیت و منمحوریی اخلاقی، و عدم توجه به جمع(و شیوههایی که حقوق زن، شوهر، کودکان، خانواده، و جامعه را در نظر بگیرد)، و نوعی احساس و روحیهی ضد مرد، و برخورد حذفی و نفرتآلود مشاهده میشود. ولی ادیان، فمینیسم و زنگراییی خاص خود را پرورش خواهند داد. آنان به پیروان خود این آموزه و پیام را میدهند و آنان را چنین تربیت میکنند که فمینیسمشان شخصگرا، انسانگرا، ماگرا، و عشقمحور باشد.
ما این شیوه برخورد و همین متدلوژی را میتوانیم در حوزههای دیگری همچون دین و حقوقبشر، دین و دموکراسی، دین و آزادی، دین و عدالت و… نیز به کار ببریم. در همهی این حوزهها میتوان نشان داد که ادیان بزرگ نقشی مثبت، سازنده، پیشبرنده، و تربیتکننده داشتهاند(در کنار نقشهای منفی و آسیبرسانی که براساس سائقها و گرایشهای درونی آدمیان و یا مناسبات جمعی و اجتماعی در تاریخ آنها شکل گرفته است)، و اینک نیز نقشهای مثبت و مؤثر آنان پایان نیافته و سپری نشده است. حداقل یک صدای بلند و رسا در ادیان، اینک نیز بشریت را به صلح، آزادی، عدالت، رعایت حقوق دیگران، محبت، خدمت به همنوعان، سلوک معنایی و معنوی در زیست فردی، جهت آرامش و سعادت، فرامیخواند.
هم اینک نیز ادیان در همه حوزههای یادشده، سخن و پیام و گرایش خاص خود را دارند. آنان نوع خاصی از فمینیسم را پرورش میدهند، همانگونه که برای آزادی، دموکراسی، عدالت و… نیز، توصیهها، راهنمایی و رهنمونهای انسانگرا و معنویتگرای خاص خویش را دارند، که میتواند به سهم و اندازهی خود در ساختن انسان، جامعه، و جهانی بهتر، دستکم قابل تحملتر، مؤثر باشد.