منوی ناوبری برگه ها

جدید

انسان در مواجهه با آکادمى و علومِ انسانى

سارا شریعتی

 

سارا شریعتی، روشنفکر نوگرای ملی ـ مذهبی

 
نویسنده : سارا شریعتی
 
موضوع : ـــــ
 
 
حقیقت‌اش فکر کردم بیایم از این نیم ساعتى که سهمِ من است، استفاده کنم. نه براى صحبت از آکادمىِ علومِ انسانى، که براى زیرِ سوال بردنِ این عنوان. و به پرسش‌هاى انسان در مواجهه‌اش با آکادمى و علومِ انسانى بپردازم. براى این کار تلاش خواهم کرد که با مجزا کردنِ این معادلهٔ دو مجهولى که آکادمى است و علومِ انسانى، به محدودیت‌ها و مسائلِ هر کدام اشاره‌اى داشته باشم. این مسائل را مى‌توان در دو سوال مطرح کرد: دانشِ دانشگاه چیست؟ و انسانِ علومِ انسانى کدام است؟ با طرحِ این دو سوال، به دو مساله اشاره خواهم کرد:
 
نخست : مسالهٔ آزادى و استقلالِ دانش که با نهادى شدنِ علم در دانشگاه به وجود آمد.
 
دوم : مسالهٔ تقلیل گرایى و وحدتِ علومِ انسانى که با اهمیت یافتنِ علم، تجزیه شدنِ علوم و متکثر شدنِ روش‌ها طرح شد.
 
اولین مواجهه، مواجههٔ منِ انسانى با دانشِ دانشگاه و هم نهادِ دانشگاه است.
 
دانشگاه موقعیتِ دوگانه دارد، از طرفى محلِ جست و جوى دانش، جست و جوگرى و پژوهش است. از طرفِ دیگر یک نهاد است، با سلسله مراتب و بوروکراسى‌اش. یک نهادِ دولتى است، با التزام‌اش به سیاست‌هاى آموزشىِ حاکم. یک مکانِ آموزشِ عالى است، با منابع و متونِ درسى‌اش. محلى است که امتیازاتى را به دانشجو و دانش پژوه مى‌دهد، امتیازاتى چون مدرک، که جوازِ ورود به بازارِ کار است. با توجه به این شرایط، دانشِ دانشگاهى نیز ویژگى‌هایى مى‌یابد:
 
دانشِ دانشگاهى تابعِ تقاضاى اجتماعى است، گرفتار در چنبرهٔ اتوماتیسمِ بوروکراتیک، تابعِ سیاست‌هاى دولتى و مقید به بازارِ کار. دانشِ دانشگاهى، دانشى محافظه کار است، وابسته به سنت و متونِ آموزشى. متونى که مشروعیتِ علمى یافته‌اند و مُهرِ اعتبارىِ آکادمى را دارند، دانشى تحلیلى و تجربى که اغلب از توصیف فراتر نمى‌رود.
 
این موقعیتِ دوگانهٔ دانشگاه، هم به عنوانِ محلِ جست و جوى دانش و هم یک نهادِ بوروکراتیک با قید و بندهایش، باعث مى‌شود که دانشِ دانشگاهى دانشى مقید و وابسته باشد. دانش اما در آزادى و استقلال است که شکوفا مى‌شود. در نتیجه، براى رهایى از این قیود، براى تامینِ آزادى و استقلالِ خود که لازمهٔ جست وجوگرى است، مکان‌هاى دیگرى را خارج از دانشگاه و یا در حاشیهٔ آن جست و جو مى‌کند. یا ناگزیر قیدِ آکادمى را مى‌زند و از دانشگاه خارج مى‌شود و یا پژوهشِ خود را در خارج از دانشگاه دنبال مى‌کند و از این رو است که مى‌بینیم، در کنارِ انسانِ دانشگاهى، چهرهٔ دیگرى قدم به عرصه مى‌گذارد و رسانه‌ها، انتشاراتى‌ها و مراکزِ دیگرى را انتخاب مى‌کند: چهرهٔ روشنفکر. روشنفکرى که عرضهٔ دانش‌اش تابعِ تقاضاى اجتماعى نیست. روشنفکرى که سرفصل نمى‌پذیرد. روشنفکرى که مى‌خواهد خارج از قیودِ بوروکراتیک و سیاست‌هاى تعیین شده بیندیشد، بنویسد و تولید کند. روشنفکرى که خاکِ حاشیهٔ دانشگاه را براى شکوفایىِ اندیشه‌اش و نوآورى حاصلخیزتر مى‌بیند. نوآورى‌ها همواره در خارج از نهاد انجام مى‌گیرند و بعد که تعمیم یافتند و به ناگزیر تایید شدند، اجازهٔ ورود به دانشگاه را مى‌یابند و به متونِ درسى تبدیل مى‌شوند. بى‌جهت نیست که بسیارى از مشارکت‌هاى عظیم در بسط و تعمیقِ معرفتِ انسانى، در خارج از دانشگاه انجام شده است و نه در درونِ آن. کنت، مارکس، دایره المعارفِ دیدرو،… همگى نمونه‌هایى از تامینِ نیازِ آزادىِ دانش در خارج از دانشگاه هستند و نمونه‌هاى بومى نیز از این دست کم نداریم. اندیشه‌هایى که در خارج از دانشگاه بارور شدند و یا براى بارورىِ خود به ناگزیر از دانشگاه خارج شدند. از این رو است که در دورهٔ جدید، عملاً در کنارِ دانشگاه، مراکزِ پژوهشى و آموزشىِ دیگرى به موازاتِ آن در متنِ جامعه به وجود آمده‌اند، مراکزى که محدودیت‌هاى نهادِ دانشگاهى را ندارند و آزادى و استقلالِ دانش را به معناى عامِ آن تامین مى‌کنند.
 
دومین مساله، علومِ انسانى است. به گفتهٔ ارسطو، سقراط فلسفه را از آسمان به زمین آورد. زمین یعنى انسان و جامعهٔ انسانى. سقراط یادآور شد که مسالهٔ اصلى، انسان است. یادآور شد که دانش یعنى آگاهى به جهلِ خود. جهل و غفلتِ خود از موضوعِ اصلى که همان انسان و مسائلِ انسانى است. به این ترتیب از زمانِ او به بعد، انسان و تجمعِ انسانى موضوعِ فلسفه قرار گرفت. تامل بر سر مسائلِ انسانى، در ابعادِ اجتماعى و روان‌شناسانه‌اش در آغاز در کادرِ فلسفه قرار مى‌گرفت. از قرنِ ۱۹ به بعد، علومِ انسانى تدریجاً از فلسفه جدا شدند و به عنوانِ یک علم و براى یافتنِ جایگاهى علمى، متدهاى خاصِ خود را نیز با الهام از الگوى علومِ زیستى تعیین کردند. با جدایى از فلسفه، علومِ انسانى، هم‌چون علومِ طبیعى، روندِ پُرشتابِ تقسیم و تکثیر و تخصصى شدن را طى کردند. هر رشته‌اى به گرایشاتِ جزیىِ دیگرى تقسیم شد و هر گرایشى به گرایشاتِ دیگرى. اگر در آغاز علومِ انسانى مشخصاً جامعه‌شناسى و روان‌شناسى بود، بعدها انسان‌شناسى، مردم‌شناسى، تاریخ، جغرافیا، اقتصاد، زبان‌شناسى و… به آن پیوستند و بعد هر کدام باز به شعبِ دیگرى تقسیم شد، گرایشاتِ دیگرى و موضوعاتِ خاصِ دیگرى. نتیجهٔ این تقسیم تخصص‌ها، و تکثرِ گرایش‌ها، تعددِ روش‌ها بود. تا به آنجا که امروز، هر کدام از علومِ انسانى که در دانشگاه تدریس مى‌شوند، علومى که در آغاز، کارِ خود را فهمِ تمامیتِ انسان مى‌دانستند، تنها یک بخش از انسان را موضوعِ کارِ خود قرار مى‌دهند. با این وصف، انسانِ علومِ انسانى، انسانى تکه پاره است. انسانى تجزیه شده و تقسیم شده:
 
انسانِ جامعه‌شناسى؟ انسانِ بیدار و فعال و اجتماعى.
انسانِ روان‌شناسى؟ انسان دراز کشیده روى تختِ آنالیز.
انسانِ اقتصاد؟ انسانِ مولد، تولید کننده.
انسانِ تاریخ؟ انسانِ گذشته‌هایى که گذشته.
انسانِ انسان‌شناسى؟ انسانى دور و غریب.
 
هرکدام از علوم بر بخشى و پاره‌اى از این انسانِ تجزیه شده پرتو مى‌افکنند و گوشه‌اى از آن را به ما مى‌نمایانند، اما تمامیتِ انسان، که با روشنایىْ عینیت مى‌یافت، دیگر موضوعِ کارشان نبود. همان داستانِ فیلِ مولانا.علومِ انسانى در فرآیندِ تقسیم و تخصصى شدنِ خود، مبناى اصلى‌اش را، فراموش مى‌کرد. عالِمِ انسانى در یک جزءِ موضوع تخصص مى‌یافت و کل از دست‌اش مى‌گریخت. تخصص، باعث شد که دانشِ عملى بیابیم، دانشِ تخصصى پیدا کنیم، اما به قولِ سقراط این دانش، دانشى کاذب بود، چرا که تنها توهمِ شناخت را به ما مى‌داد، چون اصل را که همان انسان است، فراموش کرده بودیم و دیگر به جهلِ خود آگاه نبودیم. به این ترتیب بود که دانشمند از سیاستمدار جدا شد و سیاستمدار از اقتصاد دان و اقتصاد از اخلاق و اخلاق از دین… و در این روندِ تجزیه و تفکیک، روندى که براى شناخت لازم بود اما براى فهم نیازمندِ باز ترکیبِ مجدد بود، انسان، تمامیتِ خویش را از دست مى‌داد.
 
در واکنش به این روند، در نیمهٔ دومِ قرنِ بیستم گرایشِ دیگرى شکل گرفت. این گرایش، علومِ انسانى را متهم مى‌کرد که ناتوان از دربرگرفتنِ انسان در تمامیتِ خویش است. علم را ناتوان از دریافتِ کُلِ واقعیت مى‌دانست. علمى که حقایق‌اش نِسبى و جزیى است و مدام در یافته‌هاى خود تجدیدِ نظر مى‌کند. این گرایش، علومِ انسانى را تقلیل گرا مى‌دانست و ناکافى. این گرایش، علومِ انسانى را به محافظه کارى متهم مى‌کرد. علومى که یا درگیرِ ایدئولوژى‌هاى سیاسى‌اند، یا تمدنى، یا علمى و یا پارادگماتیک.
 
این گرایش، دعوتى بود به بازترکیبِ علومِ تجزیه و تقسیم شده براى ساختِ تمامیتِ انسانى. انسانِ عقلانى؟ بله، و همچنین انسانِ تخیلى. انسانِ بیدار؟ آرى، و همچنین انسانِ به خواب رفته. انسانِ اجتماعى و هم انسانِ منزوى. واقعیتِ انسانى و هم رویاهاى انسان. عقلانیتِ انسان و همچنین افسون‌هایش. این گرایش مى‌پرسید که آیا علومِ انسانى حق دارد نیمهٔ دیگرِ انسان را که تخیلِ او است، حافظه، خواب، خیال، اسطوره‌ها و اتوپیا‌هاى او است، با حکمِ غیرِ علمى بودن طرد کند و ندیده بگیرد؟
 
از این بحث مى‌خواهم چه نتیجه بگیرم؟ مى‌خواهم اشاره کنم به این واقعیت که اولاً مکان‌هاى دانشِ امروز متکثر شده‌اند و دانش دیگر در انحصارِ آکادمى نیست. در نتیجه، اگر آکادمى مى‌خواهد همچنان نهادِ مشروعیت بخشِ دانش باشد، باید به دانش امکان و شرایطِ امکانِ آزادى و استقلالِ خود را بدهد و از دُورِ بستهٔ تولید و بازتولیدِ خود بیرون بیاید. دوماً: علومِ انسانى در روندِ تکثیر و تقسیمِ شاخه‌هاى دانش، اگر از همهٔ عرصه‌ها و معرفتِ بشرى براى بازترکیبِ خود و بازگشتِ به انسان استفاده نکنند، اگر رویکردهاى بینِ رشته‌اى و فرا رشته‌اى تقویت نشود، اگر این شاخه‌ها با ریشه، که همان تمامیتِ وجودِ انسان است، رابطه برقرار نکنند، انسانِ علومِ انسانى در زیرِ چاقوى آنالیزِ علمى جان مى‌بازد و موضوعِ این علوم با لْکُل از دست مى‌رود.
 

pdf

تاریخ انتشار : ۲۰ / اردیبهشت / ۱۳۸۵
 
منبع : سایت شاندل / منبع اصلی روزنامه شرق
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 

ویرایش : شروین یک بارedit
Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یازده − هفت =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.