منوی ناوبری برگه ها

جدید

گزیده اشعارِ احمد شاملو

شاملو
شاعرِ خلق، احمد شاملو

.

01
از مرگ…
هرگز از مرگ نهراسيده‌ام
اگر چه دستان‌اش، از ابتذال، شکننده‌تر بود.
هراسِ من ـ باری ـ همه از مردن در سرزمينی‌ست
که مزدِ گورکن
از آزادی‌ی آدمی
افزون باشد
 
.
 
جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتنِ خويش
“بارو”یی پی افکندن …
اگر مرگ را، از اين همه، ارزشی بيش‌تر باشد
حاشا حاشا، که هرگز از مرگ، هراسيده باشم.
تاریخ سروده : دی ۱۳۴۱

Play

.

02
مرگِ وارطان
مناسبت : برای وارطان ساخانيان
“… وارطان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زيرِ پنجره گُل داد ياسِ پير،
دست از گمان بدار!
بودن بِه از نبود شدن، خاصه در بهار…”
 
وارطان سخن نگفت،
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت.
 
.
 
“… وارطان! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته است!…”
 
وارطان سخن نگفت،
چو خورشيد
از تيرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
 
.
 
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
يک دَم درين ظلام درخشيد و جَست و رفت.
 
.
 
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد : “زمستان شکست”
و
رفت…
تاریخ سروده : زندان قصر ۱۳۳۳

Play

.

03
سرودِ ابراهيم در آتش
مناسبت : اعدامِ مهدی رضایی
در آوازِ خونينِ گرگ و ميش
ديگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شايسته‌ی زيباترينِ زنان
که اين‌اش
به نظر
هديتی نه چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشايد.
 
چه مردی! چه مردی!
که می‌گفت
قلب را شايسته‌تر آن
که به هفت شمشيرِ عشق
در خون نشيند
و گلو را بايسته‌تر آن
که زيباترينِ نام‌ها را
بگويد.
 
و شيرآهن‌کوه مردی از اين‌گونه عاشق
ميدانِ خونينِ سرنوشت
به پاشنه‌ی آشيل
در نوشت.
 
روئينه تنی
که رازِ مرگ‌اش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهائی بود.
 
.
 
“آه، اسفنديارِ مغموم!
تو را آن بِه که چشم
فرو پوشيده باشی!”
 
.
 
“آيا نه
يکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟”
 
من
تنها فرياد زدم
نه!
من از
فرو رفتن
تن زدم،
صدایی بودم من
– شکلی ميانِ اَشکال-
و معنائی يافتم.
 
من، بودم
و شدم
نه زان گونه که غنچه‌یی
گُلی
يا ريشه‌ئی
که جوانه‌ئی
يا يکی دانه
که جنگلی
راست بدان گونه
که عامی مردی
شهيدی.
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
 
.
 
من بينوا بندگکی سر به راه
نبودم
و راهِ بهشتِ مينوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا ديگر‌گونه خدائی می‌بايست
شايسته‌ی آفرينه‌ای
که نواله‌ی ناگزير را
گردن
کج نمی کند.
و خدایی
ديگرگونه
آفريدم.”
 
.
 
دريغا شيرآهن‌کوه مردا!
که تو بودی،
و کوهوار
پيش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
 
اما نه خدا و نه شيطان
سرنوشتِ تو را
بتی رقم زد
که ديگران
می‌پرستيدند
بُتی که
ديگران‌اش
می‌پرستيدند.
تاریخ سروده : نامشخص

Play

.

04
از عموهايت…
مناسبت : اعدامِ مرتضی کيوان
نه به خاطرِ آفتاب، نه به خاطرِ حماسه
به خاطرِ سايه‌ی بامِ کوچک‌اش
به خاطرِ ترانه‌ای
کوچک‌تر از دست‌های تو
 
نه به خاطرِ جنگل‌ها، نه به خاطرِ دريا
به خاطرِ يک برگ
به خاطرِ يک قطره
روشن‌تر از چشم‌های تو
 
نه به خاطرِ ديوارها – به خاطرِ يک چَپَر
نه به خاطرِ همه‌ی انسان‌ها – به خاطرِ نوزادِ دشمن‌اش شايد
نه به خاطرِ دنيا – به خاطرِ خانه‌ی تو
به خاطرِ يقينِ کوچکت
که انسان، دنيایی است
به خاطرِ آرزوی يک لحظه‌ی من که پيش تو باشم
به خاطرِ دست‌های کوچکت، در دست‌های بزرگ‌ِ من
و لب‌های بزرگِ من
بر گونه‌های بی‌گناهِ تو
 
به خاطرِ پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله می‌کنی
به خاطرِ شبنم‌ی بر برگ، هنگامی که تو خفته‌ای
به خاطرِ يک لبخند
هنگامی که مرا در کنارِ خود ببينی
 
به خاطرِ يک سرود
به خاطرِ يک قصه در سردترينِ شب‌ها، تاريک‌ترينِ شب‌ها
به خاطرِ عروسک‌های تو، نه به خاطرِ انسان‌های بزرگ
به خاطرِ سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند، نه به خاطرِ شاه‌راه‌های دوردست
 
به خاطرِ ناودان، هنگامی که می‌بارد
به خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطرِ جارِ بلندِ ابر، در آسمانِ بزرگِ آرام
 
به خاطرِ تو
به خاطرِ هر چيزِ کوچک و هر چيزِ پاک، به خاک افتادند،
به ياد آر
عموهايت را می‌گويم
از مرتضی سخن می‌گويم.
تاریخ سروده : ۱۳۳۴

Play

.

05
ميلادِ آنکه عاشقانه بر خاک مُرد
مناسبت : شهادتِ احمد زِیبَرُم در پس‌کوچه‌های نازی‌آباد
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می‌گستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستان‌اش
از عشق
خداست
و پيشِ عصيان‌اش
بالای جهنم
پست است.
 
آن کو به يکی “آری” می‌میرد
نه به زخمِ صدِ خنجر،
و مرگ‌اش در نمی‌رسد
مگر آن که از تبِ وهن
دق کند.
 
قلعه‌یی عظيم
که طلسمِ دروازه‌اش
کلامِ کوچکِ دوستی است.
 
انکارِ عشق را
چنين که به سرسختی پا سفت کرده‌ای
دشنه‌ای مگر
به آستين اندر
نهان کرده باشی.
که عاشق
اعتراف را چنان به فرياد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
 
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک می‌شکند
رخساره‌ای که توفان‌اش
مسخ نيارست کرد
 
چه فروتنانه بر آستانه‌ی تو به خاک می‌افتد
آن که در کمرگاهِ دريا
دست حلقه توانست کرد.
 
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آنکه مرگ‌اش
ميلادِ پُر هياهوی هزار شهزاده بود
 
نگاه کن!
تاریخ سروده : ۱۳۵۲

Play

.

06
شبانه
مناسبت : شهادت گروه حنيف‌نژاد
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
 
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرونِ زمان
ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
در گُرده‌هایِمان.
 
هیچ‌کس
با هیچ‌کس
سخن نمی‌گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
 
در مردگانِ خویش
نظر می‌بندیم
با طرحِ خنده‌ای،
و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌ای!
تاریخ سروده : ۱۵ / فروردین / ۱۳۵۱

Play

.

07
خطابه‌ی تدفين
مناسبت : شهادت خسرو روزبه
غاقلان
هم‌سازند،
تنها توفان
کودکانِ ناهمگون می‌زايد.
هم‌ساز
سايه‌سانان‌اند،
محتاط
در مرزهای آفتاب
در هياتِ زندگان
مردگان‌اند.
وينان دل به درياافکنان‌اند،
به پای دارنده‌ی آتش‌ها
زندگان‌ی
دوشادوشِ مرگ
پيشاپيشِ مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زيسته بودند،
که تباهی
از درگاهِ بلندِ خاطره‌شان
شرمسار و سرافکنده می‌گذرد.
 
کاشفانِ چشمه
کاشفانِ فروتنِ شوکران
جويندگانِ شادی
در مجری‌ی آتشفشان‌ها
شعبده‌بازانِ لبخند
در شب‌کلاهِ درد
با جاپایی ژرف‌تر از شادی
در گذرگاهِ پرندگان.
در برابرِ تندر می‌ايستند
خانه را روشن می‌کنند،
و می‌ميرند.
تاریخ سروده : نامشخص

Play

.

08
مرثيه
مناسبت : اعدام گروه دوم سازمان نظامی
گفتند:
“نمی‌خواهيم
نمی‌خواهيم که بميريم!”
 
گفتند:
“دشمنيد!
دشمنيد!
خلقان را دشمنيد!”
 
چه ساده
چه به‌سادگی گفتند و
ايشان را
چه ساده
چه به‌سادگی
کشتند!
 
و مرگِ ايشان
چندان موهن بود و ارزان بود
که تلاش از پی زيستن
به رنج‌بارتر گونه‌ای
ابلهانه می‌نمود:
سفری دشخوار و تلخ
از دهليزهای خم اندر خم و پيچ اندر پيچ
از پي هيچ!
 
.
 
نخواستند
که بميرند،
يا از آن پيش‌تر که مرده باشند
بارِ خفتی
بر دوش
بُرده باشند،
لاجرم گفتند که :
“نمی‌خواهيم
نمی‌خواهيم
که بميريم”
 
و اين خود
ورد گونه‌ای بود
پنداری
که اسبان‌ی
ناگاهان به تک
از گردنه‌های گردناکِ صعب
با جلگه فرود آمدند.
و بر گُرده‌ی ايشان
مردانی
با تيغ‌ها
برآهيخته.
و ايشان را
تا در خود باز نگريستند.
جز باد
هيچ
به کف اندر نبود
جز باد و به جز خونِ خويشتن،
چرا که نمی‌خواستند
نمی‌خواستند
نمی‌خواستند
که بميرند
تاریخ سروده : نامشخص

Play

.

09
افق روشن
مناسبت : برای کامیار شاپور
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
 
.
 
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری‌ست.
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌یی‌ست
و قلب
برای زندگی بس است.
 
روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف، دنبالِ سخن نگردی.
 
روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر، رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.
 
روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
 
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
 
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
 
.
 
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
تاریخ سروده : ۵ / تیر / ۱۳۳۴
.

10
از زخمِ قلبِ “آبائی”
مناسبت : ترکمن‌صحرا ـ اوبهِ سفلی
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بی‌کران،
و آرزوهای بی‌کران
در خُلق‌های تنگ!
 
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیق‌هایی که صد سال!
 
از زرهِ جامه‌تان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد…
 
.
 
دخترانِ رودِ گِل‌آلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشق‌های دور
روزِ سکوت و کار
شب‌های خستگی!
دخترانِ روز
بی‌خستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
 
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانه‌ی شکرانه‌ی کدام
آتش‌زدای کام
بازوانِ فواره‌ییِ‌تان را
خواهید برفراشت؟
 
.
 
افسوس!
موها، نگاه‌ها
به‌عبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک می‌کنند.
 
دخترانِ رفت‌وآمد
در دشتِ مه‌زده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه!
 
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینه‌ی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لب‌هایتان کدامِ شما
لب‌هایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسه‌یی؟
 
شب‌های تارِ نم‌نمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار می‌مانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشرده‌ی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعله‌ی آتش را
در چشمِ بازِتان؟
 
.
 
بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل می‌دهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
تاریخ سروده : ۱۳۳۰

Play

.

11
عشقِ عمومی
اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست
 
اشکِ آن شب، لبخندِ عشق‌ام بود.
 
.
 
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
 
من دردِ مشترک‌ام
مرا فریاد کن.
 
.
 
درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می‌گویم
 
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت با دستانِ من آشناست.
 
در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند.
 
.
 
دستت را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می‌گویم
به‌سانِ ابر که با توفان
به‌سانِ علف که با صحرا
به‌سانِ باران که با دریا
به‌سانِ پرنده که با بهار
به‌سانِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید
 
زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
تاریخ سروده : ۱۳۳۴

Play

.

12
بودن
گر بدین‌سان زیست باید پست
من چه بی‌شرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن‌بست.
 
گر بدین‌سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی‌بقایِ خاک.
تاریخ سروده : ۱۳۳۲
.

13
بر سرمای درون
همه‌ی
لرزشِ دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
 
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
 
آی عشق آی عشق
چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.
 
.
 
و خنکای مرهمی
بر شعله‌ی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.
 
آی عشق آی عشق
چهره‌ی سُرخ‌ات پیدا نیست.
 
.
 
غبارِ تیره‌ی تسکینی
بر حضورِ وَهن
و دِنجِ رهایی
بر گریزِ حضور،
سیاهی
بر آرامشِ آبی
و سبزه‌ی برگچه
بر ارغوان
 
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.
تاریخ سروده : ۱۳۵۱
.

14
محاق
مناسبت : به گوهر مراد
به نوکردنِ ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه
 
داس‌ی سرد بر آسمان گذشت
که پروازِ کبوتر ممنوع است.
 
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمگان به هیاهو شمشیر بر پرندگان نهادند.
 
ماه
برنیامد.
تاریخ سروده : ۹ / آبان / ۱۳۵۱

Play

.

15
درآمیختن
مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
 
از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می‌کند.
 
.
 
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه‌ی ناسیراب.
 
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدانگونه که عشق را نماز می‌بریم،
که بی‌شایبه‌ی حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن می‌خواهم.
تاریخ سروده : دی / ۱۳۵۱

Play

.

اردیبهشت ۹۴edit

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

8 − 6 =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.