ماجرای شریعتی و علومِ اجتماعیی مدرن
گویا بر سر علی شریعتی دارد همان میآید که دهه هایی پیش بر سر مباحث مربوط به نسبت اسلام با علوم انسانی آمد. در طول دهه ۶۰ همگان در پی نسبت سنجی اسلام و علوم انسانی بودند.
همه درگیر این پرسش که اسلام با اقتصاد یا جامعهشناسی یا روانشناسی چه نسبتی دارد؟ و آیا اقتصاد و جامعهشناسی و روانشناسی اسلامی امکانپذیر است یا نه؟ و این پرسش البته از مواریث خود دکتر بود. اکنون پس از سه دهه از مرگ او، این پرسشها دامن او را گرفته است.
همه در پی شریعتی جامعهشناس، شریعتی دینشناس و شریعتی ادیب اند. یا دست کم میخواهند بدانند از دل آرا و افکار این ایدئولوگ انقلابی، جامعهشناسی و ادبیات هم بیرون میآید یا نه؟ علی الظاهر همان حکمی که دههای پیش در باب اسلام و علوم انسانی مدرن صادر شد بر نسبتهای میان شریعتی و همان علوم هم جاری و ساری است.
همگان از این نسبتها سخن میگویند تا هر نسبتی را نفی کنند. شباهت بحث از رابطه اندیشههای شریعتی و علوم انسانی و اجتماعی با بحث از نسبت اسلام و علوم انسانی مدرن هرچه نباشد، این مزیت را دارد که نشان میدهد در ایران پوزیسیون و اپوزیسیون به لحاظ فرم اندیشه تا چه حد به یکدیگر شبیه اند.
این درست است که افکار شریعتی از امکاناتی انتقادی برخوردارند و در دستان پیروان او به ابزاری برای مقاومت در برابر کنترل و سلطه تبدیل میشوند، اما این هم انکارناپذیراست که حاکم و محکوم در این سرزمین برای دست یافتن به هژمونی، یک طریق را میپیمایند.
چنین روشی چنانچه گفتم، اعتبارش را از دست داده است و لایهای از عملگرایی و سیاستورزی همهچیز را پوشانده، اما بحث از تجربه روشنفکرانه علی شریعتی هنوز امکانپذیر است؛ چه نفس پرسش هایی از قبیل نسبت سنجی میان افکار او و علوم انسانی مدرن گواه این است که مقام این علوم هنوز به درستی درک نشده است که اگر شده بود، چنین پرسش هایی مشمول قاعده سالبه به انتفای موضوع بودند.
هنوز هم کم نیستند کسانی که شریعتی را جامعهشناس میشناسند. ارجاع مکرر او به جامعه شناسان دوره خود و ادعای حضور بر سر کلاس آنان این توهم را پیش آورده که شریعتی نگاهی جامعهشناختی به دین و مسائل ایران داشت. برخی حتی تلاش فکری او را گاهی در جهت اسلامی یا بومی کردن جامعهشناسی در ایران میدانند. خود او هم در این زمینه مدعی بود.
بیشک شریعتی از تفکر اجتماعی اروپایی زمان خود متاثر بود. او در زمان دانشجوییاش تحتتاثیر اندیشههای ریمون آرون، ژاک برک، ژرژ گورویچ، و تا حدی ژان پل سارتر بوده است (بروجردی، ۱۶۸). فراتر از این افراد، او از سنتهای اندیشه اجتماعی قرن نوزدهمی وام گیریهای فراوان دارد. او این سنت را از خلال سنت ایدهآلیستی آلمانی، تفکر مارکسی، و مارکسیسم اروپایی میفهمید.
از سوی دیگر، به لحاظ معرفتشناسی و روششناسی به اندیشمندان فرانسوی نزدیک بود (همان). شریعتی دانش آموخته علوم انسانی مدرن بود و در اغلب موارد بر فیلسوفان و فلسفه مدرسی کنایه میزد. دلبستگی او به مسائل اجتماعی و تغییرات رادیکال در جامعه برایش دریچهای برای فهم افکار و اندیشههای اجتماعی ایجاد کرد. چنانچه در منظومه اندیشه و مکتبهای هم عصر خود بر سویه اجتماعی آنان تکیه میکرد.
در واقع، شریعتی در پی آن بود که از به هم آمیختن علوم انسانی مدرن و نمادهای شیعی، ایدئولوژی انقلابیای ایجاد کند که در بسیج عمومی موفق باشد، و بتواند تغییرِ بنیادین در مناسباتِ اجتماعی ایجاد کند.
اما برخلاف آنچه در باب شریعتی گفته میشود که او شور و شوق بی حد و حصر به عمل و کنش انقلابی داشت، این واقعیت نادیده گرفته میشود که علاقه او به تئوریپردازی دست کمی از علاقه او به انقلاب نداشت. هنگامی که به منظومه فکری او نگاه میکنیم، متوجه میشویم شریعتی علوم انسانی مدرن را در گردابی از نهادهای عرفانی و خلسههای خطابی، چنان حل میکند تا بر مبنای آن جغرافیای روحانی به دست دهد.
جغرافیایی که در آن خط مشخصی میان هستیهای یکسر متفاوت شرق و غرب، ما و آنها، کشیده شده باشد. مهرزاد بروجردی به درستی نشان میدهد که بومیگرایی شریعتی و امثالهم در پی ایجاد قطبی معرفتشناختی در برابر اروپامداری است.
کنش سیاسی در برابر استعمار خارجی و دیکتاتوری داخلی که ادامه همان استعمار خارجی در دول جامعه ایرانی شمرده میشد فرصت را برای تلاش معرفتشناسانه در نقد مفاهیم، مضامین و پیش فرضهای علوم اجتماعی مدرن فراهم کرد.
در واقع، این رابطه تا حدی عکس بود. بومی کردن علوم اجتماعی مدرن تلاش برای فراهم آوردن نوعی ایدئولوژی مبارزه بوده که به واسطه آن رژیم سیاسی ساقط شود. آنچه تلاش شریعتی برای بومی کردن علوم اجتماعی خوانده میشود، البته با تلاشهای علمی هرچند ناکام از نظر من کسانی چون العطاس تفاوت فراوان دارد. در واقع چنین نامگذاری آکادمیکی بر فعالیتهای اندیشهای علی شریعتی موجب بدفهمی شده است.
درهمآمیزی درکی ناقص از علوم اجتماعی مدرن و تصوری نادرست از سنت اسلامی را در هیچ قاموسی بومی کردن علوم اجتماعی نمینامند.
علاقه شریعتی به ساختن ایدئولوژی برای انقلابی اجتماعی باعث آن شد که دست به فلسفه پردازی هایی بزند که عناصر مقوم، آن علوم انسانی مدرن همچون تاریخ، مفاهیم علوم اجتماعی و مضامین مارکسیستی فراهم میآوردند. چنین فلسفه پردازی هایی او را از خلل علوم اجتماعی مدرن و بهخصوص جامعهشناسی خارج میکند. امیل دورکم علم جامعهشناسی را با نقد پروژه نیمه کاره اگوست کنت در بنیانگذاری علمی اجتماعی تاسیس کرد. به گمان دورکم پدیدههای اجتماعی میتوانند موضوع علمی جدید باشند.
چنین بصیرتی را اگوست کنت نیز داشت، اما مشکل او به گمان دورکم آن بود که از فلسفه تاریخ خلاصی نیافت. به گمان دورکم تبیین پدیدههای اجتماعی میبایست به واسطه پدیدههای اجتماعی دیگر صورت پذیرد نه با تمسک به فلسفه در باب غایت و نهایت تاریخ. امروزه عقاید طبیعت باورانه دورکم زیر سوال رفته است، اما نظرات او در باب خصلت تبیین اجتماعی همچنان اصول روش جامعهشناسی را معین میکنند.
تبیین جامعهشناسانه یک امر واقع را نمیتوان به روانشناسی افراد تقلیل داد، نه به ساختمان زیستشناسانه آنان و نه به گذشته و خصوصیات متافیزیک آنان.
گفتمان بومی گرایانه که تلاش فکری کسانی چون شریعتی را ذیل آن قرار میدهند قائل به تفاوتی ذاتشناسانه میان شرق و غرب و سنت و تجدد است و از این موضع علوم اجتماعی مدرن را ناتوان در درک جهان بومی خود توصیف میکند.
بومی گرایان، پیش فرضهای اروپامدارانه محققان غربی را نقد میکنند و معتقدند مفاهیمی که علوم اجتماعی مدرن برای تبیین جامعه برساخته است، از درون جامعه غربی بیرون میآیند و چنین ساختارهایی در نظام اجتماعی جوامع غیرغربی وجود ندارند و از این جهت، این مفاهیم در تبیین این جوامع کاربردی ندارند.
چنین نقدهایی از درون گفتمان جامعهشناسی مدرن هم مطرح میشود و این را هم بگویم که پرواضح است، بومی گرایان تا حد زیادی خوشه چین چنین نقدهای درون گفتمانی هستند؛ اما مشکل بومیگرایی علی شریعتی آن است که تفاوتهای ساختاری جوامع مدرن و بومی را به تمایزی متافیزیکی ارتقا میدهد.
همین رویکرد است که امکان ایجاد جامعهشناسی بومی را در اندیشه او ممتنع میکند، اما از منظری دیگر هم میتوان از امتناع جامعهشناس بودن شریعتی سخن گفت. شریعتی، ایدئولوگی انقلابی بود و انقلاب در سنت جامعهشناسی جایی ندارد.
بدون آنکه ذاتی برای علوم اجتماعی قائل شویم، میتوان به این نکته تاریخی اشاره کرد که جامعهشناسی همواره خود را در برابر گفتمان مارکسیستی تعریف کرده است. گفتمانی که قائل به تغییرات بنیادی در مناسبات اجتماعی است و سودای جامعهای سرتاپا متفاوت در سر دارد. جامعهشناسی اما علمی اصلاحطلب است و از پیش فرض تمام علوم انسانی مدرن تبعیت میکند: “دانستن، توانستن است.”
بنیانگذاران جامعهشناسی چنین فکر میکردند که شناخت سازوکار ساختارها و پدیدههای اجتماعی توانایی پیشبینی به ما میدهد و توانایی پیش بینی، توانایی کنترل و اصلاح را فراهم میآورد. گزاره “دانستن، توانستن است” به تمام لوازم و پیچیدگیهای دانستن و محصول معرفت، گردن میگذارد و این چیزی نبود که ایدئولوگ دستپاچه دهه پنجاهی ما آن را برتابد.
در واقع شریعتی هر زمان که از جامعهشناسی سخن میگفت، منظورش نه جامعهشناسی مدرن که رقیبش یعنی گفتمان مارکسیستی را مدنظر داشت که به سیاق اندیشه او نزدیکتر بود. این امر البته چندان غریب نبود. فضای دهه ۵۰ ایران جامعهشناسی را تنها در نظریات اجتماعی مارکسیسم میدید و کسانی چون آریان پور به این تصور دامن میزد.