سمفونیی سکوت
اگزیستانسیالیستها میگویند ما در “موقعیتهای مرزی” خودمان را خوب میشناسیم، به عبارتی زندگی عادی و روزمره مجالی برای شناخت از “خود” فراهم نمیآورد. در موقعیتهای مرزی راه فراری وجود ندارد، گریزی ممکن نیست (مانند زمانی که فرد به یک بیماری مبتلا میشود که درمانی برایاش پیدا نشده) ما در زندگی عادی و روزمره، کمتر با خودمان صداقت داریم و خودمان هستیم. ولی در لحظه مرگ یا در لحظه عاشق شدن (عاشقی) یا… دیگر با خودِ خودمان مواجه میشویم، آنجا مرز است، لبه است، و نمیتوانیم خود را فریب داده یا به خودمان دروغ بگوییم. تصمیمگیری در چنین موقعیت هایی، شناخت از “خود” را ممکن میسازد و واکاویِ خود در این موقعیتها، شدنیتر به نظر میرسد، و این همان “تجربه وضعیتی” است که اگزیستانسیالیستها در قالب رمان، نمایشنامه و… به آن میپردازند.
به باور اگزیستانسیالیستها، انسان هیچ لحظهای در زندگیاش از انتخاب و گزینش گریزی ندارد. حتی اگر بین دو یا چند گزینه، هیچ کدام را هم انتخاب نکند، باز انتخاب کرده است، یعنی انتخاب نکردن هم یک انتخاب است. ولی در نظر آنها، انتخاب و گزینش انسان میتواند از وجه عقلانی هم برخوردار نباشد. به این معنا که اگر کسی در شرایطی کاری انجام دهد و از او پرسیده شود که چرا این کار را انجام داده، ممکن است دلیلی ارائه دهد که به نظر خودش توجیه کننده انتخاباش باشد ولی اگزیستانسیالیستها میگویند اگر پس از بیان آن دلیل، مداقهای صورت پذیرد، در مییابیم این دلیل به گزینش دیگری وابسته است و خود آن گزینش دیگر هم، به گزینشهای دیگر وابسته است، و توقف زیاد بر دریافت وجه عقلانی میتواند ما را به مقصود نرساند. تأملی در گفتار آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸ـ۱۸۶۰) فیلسوف مشهور آلمانی در این باره شاید بتواند ما را بیشتر به عمق این نگرش رهنمون سازد:
در رویکرد اگزیستانسیالیستی، توجیه اینکه ما به چیزی تمایل داشته و به آن نزدیک میشویم، یا اینکه از چیزی خوشمان نمیآید و از آن دور میشویم، در درون ما جستجو میگردد. به این معنا که انسان همیشه در درون خویش ماندگار است و پا از خودش بیرون نمیگذارد. از دیدگاه آلبر کامو، انسانها میخواهند طراوت جهان برایشان از دست نرود، ولی به نظر میآید به هر چیزی که میرسند و دست مییابند، اندک اندک، برایشان به یک موضوع عادی و کسالت بار تبدیل میشود. به خاطر اینکه، ساخت طبیعت با نیازها و خواستههای او موافقت ندارد.۲ به تعبیری (و در رابطه با دیگران) خودخواهی و دیگرخواهی یک مسأله جدی در زندگی انسانها است. انسانها، هم خودشان را دوست دارند، هم از رنج دیگران، رنج میبرند، و در چنین وضعیت هایی که باید دست به انتخاب هم بزنند، این انتخاب، دردناکترین انتخاب برایشان خواهد بود.
با این مقدمه میتوان گفت “موقعیتهای مرزی” نقطه اوج انتخاب در زندگی انسانها میباشد. در فلسفه، آرا و دیدگاهها با روشهای استدلالی و قیاسی رخ مینمایند ولی اگزیستانسیالیستها بیشتر در قالب رمان، داستان و نمایشنامه اندیشههای خود را بیان میدارند، نه اینکه داستانسرایی کنند، بلکه مقصودشان این است که سخن خود را در این قالب ارائه دهند. هرچند میدانیم، انتخاب و گزینش، در اندیشه آنها وجه عقلانی هم میتواند نداشته باشد. این روش را به کار میگیرند و وقتی مخاطب (خواننده) در کنار یا به جای شخصیت اصلی داستانهای آنها قرار میگیرد، مجال مییابد به جای او بنشیند، بیندیشد و در ژرفای انتخابهای او تأمل کند و گاهی غرق شود، البته این را در اندیشه آنها نمیتوان گذر از ارائه دلیل و استدلالگرایی پنداشت. این گونه از انتقال پیام و ارتباط، تأثیر نفسانی فراوانی دارد، چنانکه یک داستان یا یک فیلم، میتواند به تغییری در فرد (یا اندیشیدن ژرف به مسائل انسانی) بینجامد که شاید از ساعتها حضور در کلاسهای فلسفه و گوش سپردن به استدلالهای گوناگون بر نیاید و اثر آن غیرقابل کتمان است. در این نوشتار و بهطور کوتاه، به دو نمونه (استقبال در اورلی۳ و درخت گلابی۴) از داستان هایی که موقعیتهای مرزی در آنها قابل بررسی است، میپردازم.
شاندل در فرودگاه اورلی به استقبال شاپل میرود، سپس هر دو با اتومبیل سیتروئن خاکستری رنگ، در جاده نمناک و باران خورده، و زیر آسمانی ابرآلود، به سمت پاریس حرکت میکنند. در ابتدا، سکوتی غمگین میانشان برقرار میشود، سکوتی که رد پایِ گلهای سخت در سیمای شاپل و موج خفیفی از گونهای خجالت زدگی در چهره شاندل، بیانگر آن است. گاه که چشم در چشم هم مینگرند، حکایتی از دوست داشتن (نه عشق) میانشان موج زده و گویی، در پی شکستن سکوت، این نگاهها به روزنهای دل بسته است تا غرق در اشک شود. گفتوگو میانشان آغاز میشود. این تنها اتومبیلی است که:”گویی هدفاش آن نبود که مسافرانش را به مقصدی برساند، مقصدش در جایی دور از او نبود، مقصد اتومبیل در درون آن بود. سرمنزل این سفر خود کاروان بود. مسافران نمیرفتند تا به جایی برسند، میرفتند تا با هم باشند…” آنها پس از چهار سالی که از آغاز سفرشان میگذشت، رنجها، یأسها و سختیهای بسیاری را پشت سر نهاده و اکنون بر روی صندلی جلو سیتروئن نشسته و خود را “در انتهای همه سفرها، در پایان همه راه ها” میدیدند، هرچند پس از “با هم بودن” دیگر هیچ آبادیای را نتوان تصور کرد… آنها شب هنگام، و در آغازِ پاریس، وارد شهر میشوند. گفت و گویشان در خانه شاندل ادامه مییابد. شاپل دوست ندارد از گذشته حرفی به میان آید، شاندل هم مخالفتی ندارد، ولی سخن گفتن “از آن روزها و شبهای سیاه و سخت و آن دلهرهها و تنهاییها و سختیها و آن رنجها خوب است، لذت آور است، باید نشست و از همه آنها حرف زد، چه لذتی بزرگتر از گفتوگو از رنجها و غم هایی که دیگر نیست؟” از همین جا، که تلخترین خاطرهها، رخ مینمایند؛ تردیدهای گذشته نیز باز میگردند. برای شاپل اینکه باز در کنار هم هستند؛ رویایی است، پرسش برانگیز است، آیا خوشبختی رو به سوی آنها کرده؟ یا همچنان سایهای موهوم در تعقیبشان است؟ و میتواند این پیوند دوباره را بگسلد. به خاطر چهار سالی که در رنج گذشت چه باید کرد؟ باید عذر خواست؟ لحظهای هر دو سکوت میکنند. سکوتی طولانی که به یکباره همه خاطرههای تلخ گذشته را بر سرشان آوار میکند. شاپل لب به سخن گشوده و آن رنجها را عزیزترین سرمایههای خود میخواند زیرا او را در قلبش نشانده و وجودش را گداخته است. در تداخل دو آتشفشان، از احساس و گرمای دوست داشتن، از خودشان حرف میزنند، دوست داشته شدن در همان “منی” که هستند نه “منی” که باید باشند، از سوء تفاهمها، و اینکه معنای دوست داشتن، اکنون و در آن لحظه برقرار شده و واقعیت دارد. شاپل ادعا دارد که پی به معنای دوست داشتن برده و نه سراغ “او” که به سراغ “خودش” در ویرانهای به نام شاندل آمده تا به نظاره خویش بنشیند، خویشتنی که در عمق دل معشوق گم کرده بود. آمده تا پس از چهار سال، این غوغا، و این کشمکش را، پایان بخشد. اسمی هم برای این احساس نمیتواند انتخاب کند، و گویا همان سکوتِ شاندل بهترین گزینه است؛ اینکه در برابرش بنشینند و احساسش کنند، و دستها را به روی لبهای دستهای یکدیگر بگذارند، مگر نه اینکه بعضی حرفها را فقط دستها میفهمند؟ کم کم، این زمزمهها، آنان را به مواجهه با خویش میکشاند و سپس سکوتی دوباره… سکوتی سنگین که اتاق را در بر میگیرد و به جایی میرسد که خود را از یکدیگر پنهان کنند… مرد با تصمیمی که به یک جان کندنِ دردناک میماند، به اتاق باز نمیگردد، در را گشوده، آرام، از پلهها پایین میرود… بیست سال بعد روزنامهها خبر میدهند که شاندل پس از بیست سال زندان در سلولاش، تنها، مُرده، و وصیت کرده که همه آثار چاپ نشدهاش را با او دفن کنند، اما شاپل، هیچ کس از سرنوشتش آگاه نشد…
گوشمالیِ درخت گلابی، که بار نمیدهد، خاطرهای دور را در شخصیت اصلی داستان (راوی) زنده میکند. او که عمرش را در نویسندگی و اندیشه ورزی گذرانده، مقالههای اجتماعی و فلسفی نوشته و فعالیتهای سیاسی انجام داده، اکنون خستهتر از همیشه و مأیوس به باغی پناه برده که در سالهای دور جمعی از خانواده و آشنایان در آن گردهم میآمده اند. به آرامش آنجا پناه آورده تا کار نوشتن کتاب تازهاش را به پایان برساند، اما باغبانها اصرار میورزند که به داخل باغ بیاید. زیرا سکوت شرم آور درختِ گلابی باغ در نظرشان نابخشودنی است و ممکن است درختان دیگر هم از آن یاد گرفته و بار ندهند. باغبانها برای اینکه او در مراسم گوشمالیِ درختِ گلابی شرکت کند به او یادآوری میکنند که در کودکی و نوجوانی علاقه زیادی به آن درخت داشته و چند بار گفته بوده که؛ باغ دماوند بدون این درخت، لطف و صفا ندارد. اما برای او این حرفها خیلی تعجب آور و تا اندازهای احمقانه است! او چنین حرف هایی زده؟ “همیشه فکر درختها بودید. خوب خاطرم هست. یک روز الاغ، شما را برداشت و تا قنات بالا برد” آرام آرام، باغِ دماوند، باغِ دوران کودکی و نوجوانی، در ذهناش پدیدار میشود. آدم هایی در ذهناش نقش میبندند، دور سفره غذا، و روی زمین نشسته، کمکم صداهای باغِ دماوند، پرندهها، خش خش علفها و ریزش دلپذیر آب قنات در آبگیر بزرگ باغ در سر و گوشش چرخ زده و طنین انداز میشود… خاطره “میم” که عشق بزرگ او بوده و قسم خورده بوده به آن وفادار بماند تا زمانی که زنده است، تا آخرین روز، تا آخرین لحظه، در ذهنِ خستهاش باز مینشیند. پیرمردهای باغبان، همچنان اصرار دارند که او برای گوشمالیِ درختِ گلابی همراه آنها شود، از سویی او ارباب است و از سویی دیگر، درخت را نمیشد به حال خود گذاشت. او ترجیح میدهد اعتنایی نکرده و به نوشتن مشغول باشد، هرچند خود میگوید؛ نه حرفی برای گفتن دارد و نه میلی برای شنیدن، و دلیل ادامه کار نوشتن را انتظار دیگران از خود میداند. باز به یاد “میم” میافتد، بازیها، گشت و گذار در باغ، شوخیهای “میم” با او… به یادش میآید وقتی “میم” همراه خانوادهاش میرفتند، باغِ دماوند، لبریز از حضور نامرئی او بوده، از تپش قلب بازیگوش و همهمه بدن بی قرارش، لبریز از بوی کفشهای کتانی و دستهای جوهری اش… هر دو میخواستهاند آدمهای مهمی بشوند و “میم” میخواسته به خارج برود و هنرپیشه شود… بالاخره مجبور میشود باغبانها را همراهی کند، برای بریدن درخت نظر او را میپرسند، میگوید:”ببریدش” کلافه شده و همه از این واکنش سریع او شگفت زده میشوند. تبر که به هوا میرود، کدخدا وساطت کرده و ریش گرو میگذارد و از طرف درخت به باغ و باغبانها قول میدهد که درخت تا سال آینده رفتارش را جبران کرده و گلابیهای بزرگتری به باغ هدیه کند. مراسم پایان میگیرد. او میماند و درختِ سر به زیر گلابی. هر دو مبهوت و هر دو در خود فرورفته. نوشتن را از سر میگیرد. آخرین دیدار با “میم” یادش میآید، زمستان است و برف سنگینی باریده، “میم” و مادرش به دیدن آنها میآیند. “میم” آخرین باری که دماوند بوده، دفترچه یادداشتهای او را با خود برده و حالا همه اعترافهای عاشقانه او را خوانده. او مریض است و خوابیده. بزرگترها که تنهایشان میگذارند او میماند و نگاهها و خندههای “میم”. چشم هایش را میبندد، آخرین باری است که او را میبیند، “میم” قرار است به فرنگ برود و به این ترتیب، تابستانی در کار نخواهد بود. بغض گلویش را میفشارد. ملافه را روی صورتش میکشد. “میم” به نشانه عشق و دوستی و به روش خودش، سر دماغ او را میان انگشت هایش گرفته، فشار میدهد و پیش از رفتن و ناپدید شدن، چشم هایش را میبوسد. بوسیدن چشم دوری میآورد. دلش سخت میگیرد… از این پس نامههای “میم” از آن سوی مرزها میآید. هنرپیشگی را رها کرده و تاریخ و ادبیات میخواند. قرار بوده باز همدیگر را در باغ دماوند ببینند… کاغذها همچنان سفید باقی مانده زیرا دست او از نوشتن باز مانده، دربارهی چه بنویسد؟ عشقی تمام شده؟ آرمانهای عوام فریب؟ رفقا؟ حزبی از هم پاشیده؟ دربارهی چه بنویسد؟ حزب، فریبندهتر از کفشهای کتانیِ “میم” او را در خود کشیده بود… در سلول کوچکی، همراه با سه نفر دیگر محبوس است که یکی از هم سلولیها خبر مرگ “میم” را به او میدهد… از چه بنویسد؟ پنجرهها را میبندد. اسباب و وسایلاش را جمع و جور میکند که فردا صبح برگردد. تا قبل از غروب دراز میکشد. سپس به باغ میآید. باغ انباشته از تپش و نجوا و زمزمه است، درختانِ خوشبخت شاخه هایشان را به سوی او دراز کردهاند، دست هایی به تمنا. همه، جز درخت گلابی، که شبیه به پیری است نشسته در خلوت. در میان آن همه هیاهویِ فریبنده، خاموش ایستاده. دستاش را روی تنه درخت میکشد، درخت هوشیار است. به تماسهای انگشتان خسته و لرزان او پاسخ میدهد. این درخت حرفها دارد. “میم” زیر سایه همین درخت پتوی چهارخانهاش را پهن میکرد و کتاب میخواند و او پابرهنه و یواشکی از آن بالا میرفت و از آن سر، از ارتفاع، به دنیا و به “میم” نگاه میکرد. این درخت، خاطرههای او را در خود و در زیر سایه خود دارد… چهل سال از آن تاریخ میگذرد. به درخت تکیه میدهد “درخت گلابی پشت به من ایستاده و شاخههای صبورش، پدرانه، بر فراز سرم چتر زده است. باغبان پیر میگوید که این درخت دوباره بار خواهد داد. شاید، در وقتی مناسب. در زمانی درست. فعلاً که لب هایش را بسته است. انگار به نظاره جهان نشسته و به خودش فرصت نگریستن داده است.”
در داستان “در باغ آبسرواتوآر” که در مجموعه آثار علی شریعتی (شماره سیزده) آمده، در پایان، او هنگامی که از کافه رها میشود، و نسیم آزاد بیرون را بر سر و روی خویش احساس میکند، بر سر آندره ژید آوار میشود:”ناگهان شبح احمقانه آندره ژید را، در صدهاهزار چهره مکرر در زمین و آسمان و فضا و بر روی همهچیز دیدم… در آن لحظه، ژید به عذرخواهی من آمده بود” شرم دارد که از مقابل آینه ای، شیشه یا پنجرهای بگذرد، تا نکند که در آن حال، چشماش به خودش بیفتد. اما در “استقبال در اورلی” پس از گفت و گویی نفسگیر، این بار بیش از (شاید حتی قابل قیاس نباشد) پایان داستانِ “در باغ آبسرواتوآر” در درون خود فرو رفته و تعمق میکند. در داستانِ در باغ آبسرواتوآر، با یک مونولوگِ طولانی و پایانی دردناک، و در استقبال در اورلی، با یک دیالوگِ طولانی و پایانی دردناک، مواجه میشویم. این بار (در استقبال در اورلی) نه همچون عاشقی که پشت دری تنگ قرار گرفته باشد، بلکه درست مانند کسی که به رویارویی با خویش بر میخیزد، بر خیالهای دور خویش خط کشیده و با دیدگانیتر و دیدهی تردید، خانه را ترک میکند. در استقبال در اورلی، مواجهه با “دیگری” به تمامی رخ میدهد اما در باغ آبسرواتوآر، این مواجهه بیش از هر چیز ساخته و پرداخته ذهن شاندل است و به همین خاطر، پایان بندیاش به درهم کوبیدن تابلویِ نقاشیِ زیبایی میماند که برای تکمیل، به چند نقطه گذاری دیگر نیازمند است. و درست، در همین پایان بندی است، که مقصود بیان میشود.
اما داستان “درخت گلابی” از آن رو که از پایان، آغاز میشود، به تعبیری میتواند مروری بر یک موقعیت مرزی به شمار رود. مخاطبان میتوانند از وضعیتِ “اکنونیِ” شخصیت اصلی (راوی) به وضعیتهای پیشین وی نگریسته و در حالتی “رفت و آمدی” در تجربههای وضعیتیِ وی و احوالاش تأمل کنند. درختِ گلابی، تقابل عشق و سیاست؛ یا ایدئولوژیِ حزبی و عشق را مینمایاند که سرانجام عشق زیر پا میماند. اگر بپنداریم ایدئولوژیِ حزبی آگاهیِ کاذب یا فریبنده است و با لایههای پنهانی حقیقت فاصله دارد، اینجا فریبندگیِ ایدئولوژی، جایگزین فریبندگیِ عشق میگردد و این بهطور آشکار در متن داستان میآید؛ حزب، فریبندهتر از کفشهای کتانیِ “میم” او را در خود میکشد… از سویی، هجوم خالیِ۵ پیرامون انسان، در چنین موقعیت هایی که، شکنندگی هم به نقطه اوج خود میرسد، کشف میشود. و این همان ناتوانی از تحمل واقعیتها است، که برای نمونه، در فیلم سینمایی “هامون” به خوبی نمود مییابد. مجموعه کسانی که میخواهند مهشید را از هامون جدا کنند، یک فرایند را شکل میدهند. موقعیتهای مرزی یک فرایند است. هامون؛ که انسانی پردغدغه است، در پیِ خروج از روزمره گی است، مسائل جدیای در سر دارد، میخواهد مطابق با صرافت طبع خود رفتار کند، پریشان خاطر و آشفته حال است (و میتوان گفت، ملالی که او را در بر گرفته شاید سایهای از تردیدهایش باشد) و… سرانجام، هنگامی که میبیند مهشید را دارد از دست میدهد، در موقعیتی دشوار و شکننده قرار گرفته و بیش از هر زمان با “خود” مواجه میگردد.
۱. برای مطالعه بیشتر نگاه کنید به:
شوپنهاور، آرتور، جهان و تأملات فیلسوف: گزیدهای از نوشتههای آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولی یاری، تهران، نشر مرکز، ۱۳۸۶
۲. محمد علی اسلامی ندوشن (کلمهها، نشر واژه آرا، ۱۳۸۷) میگوید: آدمی احتیاج به تسلای مدام دارد، زیرا غربتی سنگین بر جانش حاکم است، و آن ناشی میشود از فاصله میان خواست پهناور او و امکان محدودی که طبیعت در اختیارش نهاده…
۳. شریعتی، علی، تفسیر سمفونی استقبال در اورلی، تهران، بنیاد فرهنگی شریعتی و نشر گام نو، ۱۳۸۷
۴. ترقی، گلی، جایی دیگر، تهران، نشر نیلوفر، ۱۳۷۹
۵. اشاره به شعری از سهراب سپهری: نه! هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهانَد/ و فکر میکنم این ترنم موزون حزن تا ابد/ شنیده خواهد شد