تبارِ تاریخیی شریعتی و برخی منتقداناش
ج : تبار دکتر شریعتی را، اگر تاریخ را از آخر به اول نگاه نکنیم و از اکنون به گذشته برنگردیم و از گذشته به حال بیاییم و زمینه تاریخی زندگی شریعتی را مرور کنیم؛ خیلی روشنتر و شفافتر میشود دید. جدا از تحلیل و قضاوت روی کاغذ، بزرگترین چیزی که تبار شریعتی را نشان میدهد زندگی شریعتی است؛ شریعتی در کانون نشر حقایق مشهد، شریعتی در ملی شدن نفت، شریعتی در خارج از کشور، شریعتی در دهه پنجاه ایران، شریعتی در حسینیه ارشاد، شریعتی در زندان و دوستان و پیرامون شریعتی؛ این زندگینامه خود تابلویی از تبار شریعتی است.
چون شریعتی احساسش را به خوبی بیان میکرد، این تبار در جملاتش هم موج میزند: من مصدقیام، پیشوایم علی، رهبرم مصدق؛ در مورد مشروطه هم مواضعش روشن است. در دهه پنجاه در رقابت بین مارکسیستها و مسلمانان نیز میگوید، سرمایهداری دشمن و مارکسیسم رقیب است. او خود همه حد و مرزها و تبار تاریخیاش را تقریباً روشن کرده است. تحلیلی که روی مشروطه و شیخ فضلالله دارد، تحلیلی که روی مدرس دارد؛ روی ملکالمتکلمین و… دارد روشن است. فکر میکنم در اسناد تاریخی همه با این موارد برخورد کرده باشند. اما چیزی که میخواهم بر روی آن مکث کنم خود حسینیه ارشاد و چالشی است که بین شریعتی و مطهری پیش میآید. فرض را بر این میگذارم که دوستان از ماوقع مطلعاند و شرح تاریخی ماجرا را میدانند. مطهری دعوتکننده شریعتی به حسینیهارشاد بود؛ شریعتی یک استاد دانشگاه بود، یک فارغالتحصیل سوربن، یک شخص کراواتی که از دین حرف میزند، این برای روحانیت و آقای مطهری خیلی جاذبه دارد. در کتاب محمد خاتم پیامبران هم که مطهری مسئول و مدیرش است از شریعتی به جای یک مقاله، دو مقاله میگیرد و از ادبیات و نثر شریعتی خیلی مشعوف میشود. اما به تدریج حوادثی اتفاق میافتد که بخشی از آن شخصی است و بخشی هم فکری؛ من فکر میکنم که بخش اصلی آن فکری است. البته بخشهای شخصیاش هم کمرنگ نبود؛ حامد الگار در کتاب پیرامون انقلاب اسلامی که دو ترجمه هم از آن وجود دارد (ترجمه اول را سپاه پاسداران در اول انقلاب منتشر کرد)؛ به حساسیتها و مسائل شخصی مطهری در برخورد با شریعتی اشاره میکند؛ دیگران هم همچون آقای خسروشاهی تلویحاً و آقای میناچی تصریحا به موضوع استقبال شدیدی که دانشجویان از کلاسهای شریعتی میکنند و کمرونق بودن جلسات و سخنرانیهای آقای مطهری اشاره میکنند.
اما من نمیخواهم مسائل را به مسائل شخصی تقلیل دهم، فکر میکنم موضوع اختلاف مهمتر از مسائل شخصی باشد و به تبار و اندیشه برمیگردد. در آنجا آقای مطهری طرحی به عنوان هیأت مدیره حسینیه ارشاد طرح میکند و شرایط کسانی که میخواهند در آنجا سخنرانی کنند را لیست میکند. این شرایط را که به آقای همایون میدهند، آقای همایون لبخندی میزند و میگوید که: یک شرط هم اضافه میکردی، که کچل هم نباشد! مضمون آن شرایط الان موجود است و آقای میناچی آن را در خاطراتش آورده است. خلاصهاش این است که اگر افراد کتوشواری و لباسشخصی بخواهند در آنجا سخنرانی کنند، متن سخنان آنان را قبلاً میبایست ما ببینیم و ویراستاری کنیم و خودشان هم باید شرایطی داشته باشند. چون اشاره شده بود که حجاب زن شریعتی درست نیست، آقای مطهری روی این نکات هم رفته بود. اما طرح آقای مطهری شکست میخورد. البته شریعتی میگوید که اگر با رفتن من حسینیه ارشاد دایر میماند، من کنار میروم. ولی با فشار دانشجویان و بدنه اجتماعی حسینیه ارشاد، شریعتی میماند و مطهری میرود.
مطهری با فخرالدینحجازی هم مشکل پیدا میکند. فخرالدین حجازی هم لباس شخصی است که در آنجا راجع به اسلام حرف میزند. ولی شدتاش فرق میکند. درعینحال ایشان موضع خیلی تندی روی فخرالدین حجازی هم دارد. البته آقای مطهری خودش تحت فشار روحانیون سنتی هم بود؛ وعاظی که در مساجد مختلف بودند مانند آقای فلسفی و دیگران. مطهری ابتدا مقاومت میکند ولی با تشدید این اختلافات فکری و مشیهای عملی این استراتژیهای فرهنگی، خودش از حسینیه ارشاد میرود.
این الگو را در حزب جمهوری اسلامی پس از انقلاب هم میبینیم. به روایت مهندس توسلی و دکتر پیمان که اینها با برخی روحانیون حزب جمهوری پروسههای مشترکی با هم بهویژه از سال ۵۵ داشتند، وقتی آنها اساسنامه حزب جمهوری را میخوانند میبینند که برخلاف دیگر احزاب که مجمع عمومی و شورای مرکزیشان در رأس قرار دارند، در اینجا یک شورای روحانیون بالای همه است که پنج نفر روحانی در آن عضو هستند و اعمال و رفتار همه حزب را کنترل و تنفیذ میکنند. مهندس توسلی و دکتر پیمان کنار میکشند و یکی از نکاتی هم که روی آن تأکید دارند همین نکته است.
ما همین الگو را هم میبینیم که بعداً در قانون اساسی مجلس خبرگان تصویب میشود یعنی روشی که در حسینیه ارشاد شکست خورد، در حزب جمهوری اسلامی زنده شد، در مجلس خبرگان به صورت قانون اساسی جمهوری اسلامی در آمد. من این سیر و نمونهها را سمبلیک میگیرم و بر چالش تبارمند این دو نظرگاه در حوزه اجتماعی و کارکرد بیرونی به صورت سمبل و نماد تأکید میکنم. یعنی شریعتی از تباری است که نمیخواهد در حوزه تفکر قرائت و فهم روحانیت از اسلام را قبول کند و در مشی اجتماعیاش هم نمیخواهد حق ویژه برای روحانیت را به رسمیت بشناسد. اما این حق ویژه که بعداً اسماش میشود ولایت فقیه و در جمهوری اسلامی پیروز میشود، در حسینیه ارشاد شکست میخورد.
این مثال را میتوان هم در رابطه با تبار فکری و هم در رابطه با تبار سیاسی شریعتی در جاهای مختلف نشان داد؛ یعنی در مشروطیت جدالی که شیخ فضلالله دارد با مشروطهخواهان در واقع شیخ فضلالله حرفی را میزند که آقای مطهری میزند. همین ماجرا را ما در نهضت ملی شدن نفت هم داریم، یعنی شریعتی در آنجا در نظر و عمل در صف مصدقیها است. اما اگر بخواهیم مبنای بنیادی فکری این تبارها را بیابیم به نظر من در یک نظرگاه “انسان برای دین” است و در نظرگاه دیگر “دین برای انسان” است. شما دعوای عیسی با فریسیان را در دوره صدر مسیحیت هم ببینید، عیسی میگوید سبط برای انسان است و آنها میگفتند که انسان برای سبّط است. یهویان روز شنبه نمیبایست کار میکردند ولی عیسی با محتوای این مسئله کار دارد نه با شکل و فرمش. این یک امر بسیار مترقی بوده در تاریخ بشر که انسانها بهویژه بردگان شش روز را کار کنند و یک روز استراحت. این استراحت یک نوع محتواست. شکل و قالب اینکه در این روز دست به سیاه و سفید نزنید در واقع فرمالیستی کردن قضیه است. در آن روز یاران عیسی از مزرعهای عبور میکردند و گرسنهشان بود. انگوری میخورند. فریسیان فریاد میزنند که شما شریعت را زیر پا گذاشتید. عیسی میگوید شریعت برای انسان است و نه انسان برای شریعت؛ این شریعت برای آسایش من بوده، حالا من گرسنهام و میخواهم از این انگور بخورم. این دعوای شریعت برای انسان است یا انسان برای شریعت، را شریعتی با قلم خودش به صراحت آورده که “مذهب برای انسان است نه انسان برای مذهب”؛ “مذهب راه است نه هدف”.
در تفکر شریعتی، در بنیاد دینشناسیاش دین تقدسی ندارد؛ به خودی خود موضوعیت ندارد، انسان است که موضوعیت دارد، نه اینکه انسان خدا است، ولی انسان موضوع دین است. یعنی دین برای انسان نه انسان برای دین. ولی بعداً در ادبیات انقلاب دیدیم که بارها آقای خمینی و دیگران گفتند که ما برای اسلام انقلاب کردیم. گویی اسلام مثلاً یک موجود و بتی است که ما برای آن انقلاب کردهایم. یعنی دقیقاً تفکر انسان برای دین است نه دین برای انسان، خودش را در انقلاب نشان داد. ما برای نان و خربزه انقلاب نکردهایم، ما برای اسلام انقلاب کردهایم. اسلام مساوی با نان و خربزه نیست، اسلام مادیت دارد، معنویت دارد، زندگی شخصی و عمومی دارد؛ همه اینها مجموعاً میشود اسلام. اسلام یک پدیده مستقل از ما نیست و خود متن تقدس شکلی ندارد. حضرت علی در جنگ صفین وقتی قرآن بر نیزه زدند گفت که قرآن ناطق منم آنها را زمین بریزید. یعنی شکل و پوستهاش اهمیت ندارد. مولوی هم میگوید:
پوستاش پیشِ خران بگذاشتیم
در دعوای عرفا و فقهای فرمالیست باز همین نزاع را میبینیم. یعنی اگر تبارشناسی کنیم و وارد تاریخ شویم این دعوا را همهجا میبینیم. به نظر میرسد “مذهبهدفی” یا نگاه “راهگونه” به مذهب، بنیاد نظری تفاوت این دو تبار است.
من روی اندیشه آقای مطهری کار کردهام، اینجا زیاد نمیخواهم در این باره بحث کنم. زندگی آقای مطهری سه دوره دارد، اندیشه او در این سه دوره چندان تفاوت بنیادی نکرده است. یک فصل مشترک در این سه دوره برخورد عمدتاً واکنشی و ردیهنویسی ایشان است. مرحله اول عکسالعمل در برابر ماتریالیسم و حزب توده است، اصول فلسفه و روش رئالیسم را در رابطه با کلاسهای علامه طباطبایی تقریر و شرح و بسط داده است.
دوره دوم که دوره طلایی اندیشه مطهری است دورهای است که در نقد شبهمدرنیسم غالب مطلب مینویسد. در این دوره به دانشگاه و انجمنهای اسلامی و مهندس بازرگان نزدیک شده است. خدمات متقابل اسلام و ایران را در این دوره مینویسد. بحثهایش راجع به زنان هم در این دوره است.
دوره سوم که به نظر من ضعیفترین و بخش منفی زندگی مطهری است دوره عکسالعمل او در مقابل حسینیه ارشاد است. در اینجا یک کورس و یارگیری من تو من با شریعتی دارد. شریعتی میگوید که خدایا ما را از شر معارف اسلامی نجات بده، فلسفه و کلام، اسلام را به انحراف برده. مطهری میآید کتابهای معارف اسلامی را مینویسد؛ حتی در جملهپردازیها شریعتی میگوید شهید قلب تاریخ است، مطهری میگوید شهید شمع محفل بشر است. آقای مطهری در این کورس، در جاهایی، دیگر از دایره انصاف هم خارج میشود. نامهای که به آقای خمینی دارد و قضاوتی که روی شریعتی میکند و او را مأمور میداند و مرگ او را مکر خدا میخواند و اینکه اگر زنده بود معلوم نبود چه بلایی سر اسلام میآمد، از این بیانصافیهاست. در آنجا وی معتقد است بزرگترین سیئه این مرد برخوردی است که با روحانیت انجام دهد.
شریعتی گفته بود: اسلام منهای روحانیت. از اسلام منهای روحانیت یک تلقی پوپولیستی هم شده است. اسلام منهای روحانیت معنیاش این نبود که باید روحانیت در جامعه حذف و نابود شود و یا برخورد فیزیکی با آنها شود. شریعتی به صراحت میگفت: ما باید مردم را از روحانیت بگیریم، نه روحانیت را از مردم. اسلام منهای روحانیت یعنی اسلامی که من قبول دارم، اسلامی که من میفهمم اسلام روحانیت نیست. به روایت امروز یعنی من قرائت خودم از اسلام را قبول دارم، نه قرائت رسمی حوزوی را. البته دعوای شریعتی با روحانیت فقط دعوای قرائت نبود، دعوای منافع طبقاتی و برخورد فرمالیستی هم بود. او دو انتقاد اساسی به روحانیت داشت یکی اینکه در طول تاریخ عمدتاً در خدمت منافع اقشار حاکم بوده، یک زمان فئودالیسم را توجیه کرده، یک زمان سرمایهداری تجاری، یک زمان سرمایهداری صنعتی را توجیه کرده؛ یا حتی در بخشهای راجع به زنان میگوید سلطه جنسیتی را توجیه کرده. یعنی در واقع بیشتر به سمت توجیه نظام حاکم بوده که همان زر و زور و تزویر بوده است. یک نقد هم نقد فرمالیسم یا ظاهرگرایی تفکر روحانیت است که یک وجهش هم همین مذهبهدفی است. ما در دوره سوم زندگی آقای مطهری این برخورد را کاملاً میبینیم. در اینجا دوستانی هستند که با آقای مطهری خیلی گزینشی برخورد میکنند و برای من خیلی جالب است که حتی بعضی از دوستان اصلاحطلبی که به لحاظ فکری تغییر کردهاند ولی به لحاظ روانشناختی و آن ناخودآگاه حاکم بر خودشان نسبتی که در آن دوره سنتی بودنشان با شریعتی و مطهری تعریف میکردند هنوز تغییر نکرده است. این نسبت حب و بغض است، دوستی و دشمنی است. آنها همچنان به مطهری عشق میورزند و از شریعتی نفرت دارند.
البته من اکنون که نقد مطهری میکنم باید یک گریزی هم بزنم که مطهری یکی از بدشانسیهایش این بود که تبدیل به فیلسوف دولتی شد. در کتابهای درسی و آن قسمت توحیدهای سلبی و ثبوتی و چیزهایی که بچهها را از دروس دینی فراری میدهد، سؤالاتی که در گزینشها هست (البته گاه حاکمیت عقبتر هم رفت و کتابهای دستغیب را آورد)، و با این سکه دادنهای تلویزیونی، مطهری تبدیل به یک فیلسوف دولتی شد. سالهاست که در ویژهنامههایی که در رابطه با او منتشر میشود فقط باید همه از ایشان تعریف کنند و نقاط مثبتاش را بگویند. انگار نباید مطهری نقد شود. البته مطهری واقعاً ایدئولوگ جمهوری اسلامی بود، ولی تبدیل به یک فیلسوف دولتی شدن ظلم به مطهری است. اگر مطهری در یک فضای آزاد همچون فضایی که شریعتی همواره در آن نقد میشود، قرار میگرفت، میتوانست نقش مثبتتری حداقل در اقشار نیمهسنتی یا رفرمیستهای حوزه داشته باشد. ولی همین امسال که من با اعتماد ملی در رابطه با آقای مطهری مصاحبه کردم دوسوم حرفهای اصلیام را حذف کرد و یک سومش را هم با کلمات خودش نوشت. یعنی هرچند موافق بودند که مسیر نقد آقای مطهری هم باز شود ولی بعد دیدند که فضایشان طوری است که فقط باید نقاط مثبت مطهری را بیان کرد.
اینجا هم مسئله تبار باز خودش را نشان میدهد. یعنی آن نحلهای که از درون تفکر آقای مطهری و علامه طباطبایی و رهبری سیاسی آیتالله خمینی بیرون آمدهاند و الان دچار پوستاندازی فکری شدهاند و میشود گفت دچار تغییر گفتمان شدهاند و پارادایم فکریشان عوض شده است، ولی به نظر من از نظر روانشناختی و ناخودآگاه فردیشان خیلی تغییر نکردهاند. همین الان در یک جلسهای که من آقای مطهری را نقد کردم دیدم بسیاری دارند دفاع میکنند! گفتم خوب بروید کتابهای آقای مطهری را بخوانید. من همه را خواندهام و همه نقدها را با کد میگویم. مثلاً مطهری میگوید که اکثر جامعه میتوانند دچار انحراف شوند، رهبران فکری جامعه بایستی همانطور که پدری تیغهای ماهی را درمیآورد و بعد غذا را به بچه میدهد باید تیغها را دربیاورند. این را در توجیه کتب ضاله میگوید. در بحث ارتداد میگوید مادیگری و شرک در اسلام گناه و جرم و حتی قابل اعدام است. یا میگوید ما آزادی فکر در اسلام داریم ولی آزادی عقیده نداریم، یعنی شما میتوانید فکر کنید ولی بایستی به یک عقیده درست برسی. این جملاتی که خیلی هم تفصیلی هم هست، ولی دوستان میروند یک جملاتی وسط حرفهای آقای مطهری در میآورند که در اسلام هم لیبرالیسم هست، حالا چه تلقی از لیبرالیسم در ذهن آقای مطهری بوده قابل بحث است. یا مثلاً در کتاب پیرامون انقلاب اسلامی یا نهضتهای اسلامی در صد سال اخیر که فکر کنم همه کسانی که میخواهند تاریخ جمهوری اسلامی را به لحاظ فکری بنویسند باید بخوانند.
در آن کتاب نهضتهای اسلامی در صد سال اخیر میگوید که ما دیگر نمیگذاریم مشروطیت تکرار شود، در آن کتاب، آقای مطهری تقریباً همه روشنفکران را زده است. اقبال، بازرگان، پیمان، شریعتی، بنیصدر، فرقان و … در این کتاب با ادبیات خیلی تند به همه حمله کرده است، ادبیاتی که ما نمیگذاریم مشروطیت تکرار شود و دفاع صنفی از روحانیت را در آن کتاب به خوبی میتوان دید؛ به نظر من روال حذف در جمهوری اسلامی هم از این کتاب در آمده است. حذفی که اولین گامش را خود آقای مطهری با حذف اسم طالقانی در شورای انقلاب آغاز کرد و بعداً خود آقای خمینی اضافه کرد. یعنی روندی که مثل حسینیه ارشاد ما بگوییم و تعیین کنیم که چه کسانی حرف بزنند؛ ما تشخیص میدهیم چه کسانی به شورای انقلاب بیایند، و حتی طالقانی هم در این لیست نبود که بعداً آقای خمینی او را به شورای انقلاب آورد و رئیس شورای انقلاب هم کرد.
هر کس این کتاب را بخواند ادبیات تند و هتاکانه و بیادبانهاش و نگاه حذفی که دارد و احساس تملکی که بر روی اسلام وجود دارد…؛ اسلام را ما میفهمیم، دیر آمدید و زود میخواهید بروید، خواب دیدید خیر باشد، شما هر شب خواب خلع ید میبینید، دیگر نمیگذاریم ما را خلع ید کنید؛ این ایدئولوژی، به نظر من آن کتاب خروجی این تفکر و این مشی است و این تبار را در این کتاب میشود دید.
ولی از آن طرف تبار دیگری وجود دارد که به نظر من شریعتی به این تبار تعلق خاطر دارد؛ این تبار تبار مصدق است، تبار ملکالمتکلمین است، تباری است که وقتی شریعتی در اوج فشارهای سیاسی در سال ۵۴ و ماجراهای پیکار میگوید که مارکسیسم رقیب است نه دشمن؛ روحانیت را سه قسمت میکند، پاک، پوک، پلید. ضمن اینکه تفکر روحانیت را قبول ندارد و این حوزه فکریش است، ولی وقتی به حوزه اجتماعی که وارد میشود میگوید که روحانیت بعضیهایشان پاکند، بعضی هم پلیدند؛ هرچند در مجموعه آثار یک به روحانیت پاک هم اتکای استراتژیک ندارد و میگوید که چشم امید به روحانیت داشتن نوعی سادهلوحی است؛ اگر آبی نمیآورند، سبویمان را اگر نشکنند باید سپاسگزارشان بود؛ حتی آنجا هم که از آقای خمینی و طالقانی تجلیل میکند، میگوید که اینها مبارزات سیاسیشان بر روی صداقتهای فردیشان بوده است نه اینکه گفتمان جدیدی برای جامعه آورده باشند. یعنی اینجا شریعتی هم تفکرش و هم تبارش را جدا میکند؛ تبار خودش را در تاریخ معاصر به مصدق وصل میکند؛ یعنی جنبش مدرن و جدیدی که به دنبال احقاق حقوق مردم و حکومت مردم است؛ چون بعدها این دو نوع اسلام سیاسی با هم خلط میشود و امروز منتقدین و دشمنان شریعتی این دو را با هم مخلوط میکنند.
شریعتی خواهان حکومت دینی نبود؛ در مجموعه آثار ۲۲ به روشنی و شفافیت تمام میگوید که حکومت دینی مادر استبداد است چون خودش را نماینده خدا میداند، این حس را در روحانیت میبینیم؛ البته ما نواندیشان دینی نباید فراموش کنیم که در اقلیتیم؛ اینکه مردم مذهبی عادی عامی سنتی و روحانیت در اکثریتند یک واقعیت است. اما یک حسی در روحانیت است، یک خودآگاهی صنفی و طبقاتی است که خودش را متولی و سخنگوی اسلام میداند که اوجش را در مطهری میبینیم، یعنی مثل یک معلم دیکته که دیکته همه را غلطگیری میکند و نمره میدهد؛ اینجا از اسلام منحرف شدی، اینجا حرفت اشتباه است. یعنی در اینجا گویی که صاحب و مالک دین آقای مطهری است و غلط دیکته دیگران را میگیرد. همیشه در ادبیات روحانیت زیاد میشنویم که اسلام میگوید…، این اسلام میگوید یعنی من از طرف اسلام دارم میگویم.
در نهضت ملی شدن نفت هم صف استاد شریعتی، صف شریعتی و صف کانون نشر حقایق اسلامی مشهد کاملاً مشخص است، وقتی کاشانی و مصدق با همند اینها از هر دو حمایت میکنند ولی وقتی کاشانی و مصدق از هم جدا میشوند اینها از مصدق حمایت میکنند؛ در حالی که اگر اینها رویکردشان به اسلام برای خدمت به اسلام بود یعنی روحانیت از اسلام تغذیه میکند و به نوعی خودش را کارگزار اسلام میداند نه کارگزار مردم در حالی که روشنفکر خودش را کارگزار مردم میداند؛ البته همیشه مناطق خاکستری هم در این وسط هست، شریعتی از طالقانی تجلیل میکند، در همین دفتر پژوهشها آقای یوسفی اشکوری بوده است و در جاهای دیگر روحانیونی داریم که درست است که ظاهر روحانی داشتند ولی در این تفکر بزرگ شدند، طالقانی که همیشه خودش را بدهکار و مدیون مردم میدانست؛ اینجا بحث لباس نیست، بحث تفکر است، خیلی از اشخاص هم لباس شخصی دارند ولی ولایت روحانیت را پذیرفتند؛ در همان حزب جمهوری اسلامی آقای میرحسین موسوی میرود و آقای پیمان و مهندس توسلی نمیروند. یعنی موسوی ولایت پنج نفر روحانی که آن بالا بنشینند را میپذیرد. آقای حبیبی که هفت هشت مجموعه آثار اول دکتر شریعتی را منتشر میکند هم میرود و این ولایت را میپذیرد.
ما الان تأثیر این تبار را در روانشناسی اصلاحطلبانی که تفکرشان عوض شده ولی شخصیتشان بعضاً عوض نشده است، میبینیم. اینها در آثار مطهری میگردند تا نقاط و نکات مثبتی پیدا کنند و از مطهری دفاع کنند و در کتابهای شریعتی میگردند که نکات منفی پیدا کنند و بکوبند. اوج این مسئله را در آقای گنجی میبینیم. من یک بار در حسینیه ارشاد گفتم بولتننویسی را، با طعنه نگفتم؛ آقای گنجی یک مدت بولتن استخراج میکرده و در سفارت ایران در ترکیه مسئول فرهنگی بوده و رویهاش، نوع ورود و خروجش به مطالب برخورد تقطیعی جملات است. وقتی جملات را تقطیع میکنید در واقع تمایلتان بر روی تحلیلتان خیلی تأثیر میگذارد.
ورودی که آقای گنجی به کتابهای مطهری میکند ورود تقطیعی و بولتنی است. تکجملاتی را درمیآورد و همین ورود را در آثار شریعتی میکند ولی به صورت وارونه؛ یک بار در دوره اصلاحات آقای گنجی تحلیلی بر مطهری نوشت، آقای ضرغامی که الان رئیس صدا و سیما است و آن موقع شاگرد مطهری بوده است یک جوابی نوشت و گفت که برداشت شما غلط است. گنجی چندتا جمله بریده بریده از مطهری نقل قول کرده بود ضرغامی جملات طولانی و پاراگرافی و متعدد از مطهری نقل کرده بود. من اینجا تأثیر تبار را روی رفتار میبینم؛ هرچند الان بسیاری از اصلاحطلبان متأثر از دکتر سروش به لحاظ تفکر عوض شدند؛ این یک واقعیت است یعنی خودشان هم پارادایم گذشته را نقد میکنند؛ یعنی دکتر سروشی که ویژهنامه بزرگداشت مطهری یا مقاله برای علامه طباطبایی مینویسد خودش یک نقدهایی ساختارشکنانه میکند؛ میگوید مطهری میخواهد ورود عقلانی به دین کند ولی به پیامدهای آن التزام ندارد؛ این بهترین نقد روی مطهری است. یا آقای مجتهدشبستری میگوید که مطهری دنیای جدید را فهم نکرده بود و فرقش با شریعتی این بود که شریعتی دنیای جدید را فهم کرده بود. اینها نقدهای خیلی جدی و ساختارشکنانه است، اما آقای سروش هرموقع راجع به مطهری حرف میزند تجلیلآمیز است. ولی سروش جدید دارد فاصلهگذاری میکند.
بسیاری از اصلاحطلبان که با دکتر سروش از آن پارادایم فکریشان عبور کردند و سفرشان، سفر درون پارادایمی نبود، سفر بینپارادایمی بود، یعنی با تفکر گذشتهشان گسست ایجاد کردند، الان درست است که به لحاظ تفکر نباید آنها را یک چیز به کلی دیگر از نحله شریعتی بدانیم، من این را قبول ندارم یعنی معتقدم که به لحاظ تفکر با نحله سروش یا با نحلههای دیگر دایرههای متداخلی هستیم؛ در تبار تاریخیمان واقعاً موازی هستیم؛ من حتی فکر میکنم که روشنفکری نواندیشی دینی ایران نیازمند یک خودآگاهی جمعی است. همانطور که روشنفکری به مفهوم عامش در ایران نیاز به یک خودآگاهی جمعی دارد؛ حس مشترک جمعی است که متأسفانه نیست؛ یعنی مجموعه روشنفکران ایرانی چه مذهبی و چه لیبرال و چه سوسیالیست با مشکلات مشابهی روبرو هستند؛ مشکل عقبماندگی جامعه ایران، مشکل فرهنگی، مشکل توسعهنیافتگی و مشکل ضعف مدنی و استبداد تاریخی و اقتصاد نفتی. همه در مقابل این صورتمسئله مشترک میتوانند یک نوع همسوییهایی با هم داشته باشند که وجود ندارد، یعنی مرزبندی و تمایز کلمه مقدس دهه پنجاه نمیگذارد که اینها اشتراکاتشان را با هم ببینند؛ اگر یک روزی آقای شیخ شلتوت گفت که ما نیاز به دارالتقریب بین شیعه و سنی داریم من فکر میکنم که ما نیاز به دارالتقریب بین انواع نحلههای روشنفکری در ایران داریم. ضمن اینکه میتوانند همدیگر را نقد درونی کنند ولی میتوانند یک حس مشترک جمعی هم داشته باشند؛ یک پله پایینتر من این احساس را بین نحلههای مختلف نواندیشی دینی هم دارم، یعنی سروش و مجتهد و شریعتی و پیمان و اشکوری و نوشریعتیستها ضمن تقابلهای تئوریکی که در حوزههایی با هم دارند ولی فکر میکنم که در یک چیزی مشترکند و آن نواندیشی دینی که میشود روی آن بحث کرد. اینکه گفتاری به کلی متفاوت از گفتار سنتی دارند، در این مرحله با هم مشترکند. یعنی مرحلهای که برای متأثرین شریعتی از دهه پنجاه شروع شده برای این دوستان از دهه هفتاد شروع شده است.
نقد من به این دوستان این است که این گسست فکری همراه با گسست روانشناختی و احساسی نیست. خود سروش یک جا گفت عشق اول مهرش را تا آخر میزند؛ گویی عشق اول مهرش را تا آخر زده است. یعنی من آقای گنجی را درک نمیکنم در عین اینکه خیلی همدیگر را دوست داریم؛ وقتی به مطهری میرسم به گونهای برخورد میکنم وقتی هم به شریعتی میرسم به گونهای دیگر. من چارچوب شریعتی را قبول دارم و در یک رگههایی انتقاد دارم. چارچوبش را مثبت میدانم و یک رگههایی را منفی میدانم. در مطهری درست دستگاه فکری من برعکس است. همه کتابهای او را بعد از انقلاب خواندم، در مطهری یک رگههایی قابل استفاده است ولی چارچوبش نادرست است؛ یعنی آن گفتمان یک گفتمان ناسنتی و رفرمیستی است که برای جامعه ما برای اقشاری هنوز مفید است ولی در مجموع به بنبست میرسد.
آقای مهریزی از آقای مطهری در بحثهای زنان جلوتر است و او را نقد میکند؛ میگوید مطهری همه احکام را میپذیرد و میخواهد یک دفاع استدلالی امروزی از آنها بکند. تعدد زوجات، تفاوت در ارث را میپذیرد و میخواهد یک دفاع امروزی از آن بکند؛ نمیخواهد برخورد تاریخی کند، آقای مهریزی برخورد تاریخی میکند. مهریزی علامت این است که مطهری به بنبست رسیده است؛ مهریزی یعنی جایی که بنبست مطهری حل میشود اما در مجموع همین مطهری هم در جامعه ما برای اقشاری مفید است. اما درعینحال اصطلاحطلبان متأثر از سروش به لحاظ فکری از این دستگاه فکری عبور کردند اما آن تبار تاریخی و لحظات زندگی که سالها با آن حس زندگی کردند، نگاهی که به آقای خمینی و مطهری و حزب جمهوری داشتند به خودی و غیرخودی داشتند، تاثیراتاش ماندگار است.
به نظر من اینها دو ویژگی مهم دارند؛ همیشه روحانیون را برتر از نواندیشان و روشنفکران دینی میدانستند و بعد از انقلاب هم دروننظام را برتر از بروننظام میدانستند یعنی حقانیتی برای رفتارهای اول انقلاب قائل بودند در حالی که از ابتدا صف اینها جدا شده بود، یعنی از شورای انقلاب با یک فاصله فکری و سیاسی برخورد میکنند؛ مهندس بازرگان به سه صلواتی که برای آقای خمینی میفرستادند اعتراض میکند؛ مهندس سحابی تئوری ولایتفقیه را نقد ایدئولوژیک میکند؛ دکتر پیمان نقد میکند، طیف شریعتی هم همینطور. در صفبندیهای اول انقلاب اینها در صف حزب جمهوری اسلامی و روحانیون مسلط نمیایستند، هرچند طیف شریعتی مرزهایی هم با مجاهدین بعدها پیدا کرد. من فکر میکنم آن گسست معرفتی به احساس گسست اخلاقی و درونی منجر نشده است؛ البته معدود افرادی دیدم که اینگونه بودند مثل آقای بورقانی (یا قابل) گسست روحی و روانی هم برایشان اتفاق افتاده است. آقای بورقانی در مجلس اول گفته بود که اگر این ردصلاحیتها نبود جای من اینجا نبود، افرادی هستند که صلاحیتشان از من بیشتر است؛ انصافاً آن گسست فکری با یک تجدید نظر در حافظه تاریخی و حب و بغضهایی که اول انقلاب شکل گرفته و شخص خودش را حق کامل میدانسته و طرف مقابل را باطل کامل میدانسته این قضاوت را با خودش حمل کرده است. درست است در قضاوتهای فکریش تجدیدنظر کرده ولی در آن قضاوتهای سیاسیاش تجدیدنظر نکرده است. اینجاست که تبارها تعیینکننده میشوند؛ اینجاست که تئوری خودی و غیرخودی متولد میشود و حتی خوشفکرترین و منصفترین نیروهای اصلاحطلب که الان جزو آوانگاردهایشان هستند میگفتند که نباید دموکراسی را توسعه و گسترش دهیم، باید دموکراسی را تعمیق کنیم. یعنی اینکه نباید دموکراسی را به میان غیرخودیها ببریم، این را آقای عبدی میگفت؛ یا آقای علویتبار در سرمقالهای نوشت که ما نباید برای غیرخودیها هزینه بدهیم برای آزادی و دموکراسی و بعد البته لطمه این نوع برخورد را دیدند؛ من میگویم چرا این در فکر خوشفکرترین بچههای دوم خردادی زاده شد؛ یک بخشی به تبارشان برمیگردد؛ حالا آقای بهزاد نبوی این را با یک لحن بیادبانهتری گفته بود که به ما چه ربطی دارد برای شما هزینه بدهیم. ولی این از یک تباری درمیآمد و یک جاهایی هم از منافع؛ یعنی اینها یک منافع اقتصادی مشترکی داشتند و دلیلی نداشت که از کسانی دفاع کنند و منافع عینی خودشان را به خاطر دفاع از آنها به خطر بیاندازند. یک بخشی هم به نظر به آن تبار تاریخی و قضاوتهای منفی که مثلاً بازرگان یعنی لیبرال یعنی سازشکار و در ذهنش هی تکرار شده است؛ این را در مجاهدین انقلاب زیاد میبینید.
در میان بخشهای که تجدید نظر سیاسی کردند یک بخشی حتی از بازرگان حلالیت طلبیدند در مجله کیان. ولی هنوز نسبت به شریعتی این احساس را ندارند؛ حتی این ماجرای تبار را در ادبیات نقد ایدئولوژی دکتر سروش ببینید، اگر ایدئولوژی با آن مفهومی که دکتر سروش میگوید، لیبرالیسم ایدئولوژی نیست، فقط مارکسیسم و فاشیسم و آن هم از نوع تحققیافته آن ایدئولوژیاند. واقعاً اگر کسی میخواهد ایدئولوژی را در جمهوری اسلامی نقد کند باید آقای مطهری و خمینی را نقد کند یا شریعتی را باید نقد کند؟
من احساسم این است که این تبار در نقد ایدئولوژی بسیار مؤثر است؛ اصلاً نقد ایدئولوژی دعوای جنگ سرد بود بین بلوک غرب و شرق؛ بلوک شرق میگفت این بلوک استثمارچی است و آنها هم میگفتند این بلوک ایدئولوژیک است و ضدحقوق بشر است. این ادبیات به صورت دست دوم و سوم وارد ایران شد و در اینجا یک نوع فرافکنی اتفاق افتاد یعنی یک فرد اصلاحطلب نمیخواهد بگوید که من در دهه شصت اشتباه کردم، میگوید اگر اشتباه کردم تقصیر انقلاب و ایدئولوژی و شریعتی بوده است.
در یک میزگردی در رادیو فرانسه با آقای ابراهیم نبوی بودیم دربارهی اعدامهای سال ۶۷ بود. قرار بود آقای گنجی بیاید که نیامد، آقای نبوی آمد. من قبلا نمیدانستم، آقای نبوی در آنجا گفت که من معاون سیاسی وزیر کشور بودم؛ من چون در میان جریان اعدامهای سال ۶۷ بودم یک مقدار احساساتم تحریک شده بود، ایشان شروع کرد به مسخرهبازی در آوردن؛ آقا هرجا انقلاب و ایدئولوژی باشد؛ بخواهند ضدامپریالیسم باشد و خلق را نجات دهند از این مسائل هم هست؛ بعد اضافه کرد تازه آن موقع ما نفهمیدیم، بعدها و در سالهای اخیر فهمیدیم که سال ۶۷ چه اتفاقی افتاده است. من گفتم انقلاب نیکاراگوئه همزمان با انقلاب ایران بود؛ آنها هم خلقی بودندـ با همان لحن مسخرهای که ایشان به کار میبرد ایدئولوژیک هم بودند، ضدامپریالیسم هم بودند، طبقه کارگر را هم میخواستند نجات دهند و هیچ کدام از این غلطها را هم نکردند؛ احساس کردم که این بر ضد انقلاب شدن یعنی انقلاب و ایدئولوژی و شریعتی را کوبیدن در واقع یک نوع فرافکنی است یک نوع فرار از خود است، نمیخواهند خودشان را نقد کنند، نمیخواهد بتها و مرادهای فکری خودش را نقد کند، شریعتی را نقد میکند؛ نقد شریعتی اینجا یک نوع فرصتطلبی است؛ یک جابجایی است شما خودتان را با شریعتی جابجا میکنید؛ مطهری را با شریعتی جابجا میکنید؛ از اندیشه شریعتی سرکوب درنمیآید، از این اندیشه شکنجه و حذف درنمیآید ولی از اندیشه فقهی اینها درمیآید. شما اگر میخواهید ایدئولوژی را در ایران نقد کنید میبایستی این تبار را نقد کنید نه شریعتی را؛ من در اینجا در این نقد باز هم نقش تبار را میبینم؛ یعنی یک آدم منصف و آکادمیک بخواهد پژوهشگرانه با تاریخ ایران برخورد کند میبیند که از درون اینها این درنمیآید.
شریعتی دو نوع هوادار داشت، یکی سری هواداران خالص بودند و فقط شریعتیگرای خالص بودند و یک سری هم ترکیبی بودند، عمدتاً آدمهای سنتی بودند، ترکیب شریعتی ـ مطهری مثل مجاهدین انقلاب و شریعتیـ خمینی، یک سری نیروهای جوانی در انقلاب که یک کتاب از شریعتی خوانده بودند و آمده بودند، یک سری شریعتی ـ مجاهدین بودند، اینها هم یک نحله بودند، شریعتی هم نیرو برای مجاهدین آزاد کرده بود و هم نیرو برای انقلاب و آقای خمینی و هم نیرو برای جامعهمدنی و طیف شریعتی و طیف اپوزیسیون آزاد کرد. خودش زنده نماند که استراتژی خاصی را پیش ببرد، نیرو آزاد کرد؛ کسانی که شریعتی ـ مطهری یا شریعتی ـ خمینی را مخلوط کردند دو ویژگی داشتند یکی اینکه روحانیت را صاحب دین میدانستند نه روشنفگران را و دیگری اینکه دروننظام را به بروننظام ترجیح میدادند. اینها در سپاه بودند، در جهاد، در وزارت اطلاعات و یک بخشی هم وارد سازمان زندانها شدند. اینها در نقد ایدئولوژی به جای اینکه به سراغ مطهری بروند به سراغ شریعتی آمدند و اینجا آن روانکاوی که گفتم وجود داشت، نقش تبار خودش را نشان داد؛ اینجاست که میبینیم فرار میشود از اینکه بگویند انقلاب فرهنگی کار اشتباهی بوده است؛ انجمن قلم در سوئد یک شرطی گذاشته بود که هر کسی در سانسور و سرکوب دارد فقط اظهار تأسف کند میتواند عضو انجمن شود؛ ولی در ایران دریغ از اینکه اظهار تأسفی شود.
حالا در انقلاب فرهنگی در دعوایی که آقای سروش با آن طرفیها کرد یک نقطهچین خورد و اسامیشان را آورد، آقای مهاجرانی و کدیور در شیراز و آقای علویتبار و مجیدمحمدی هم ظاهراً بودند در انقلاب فرهنگی؛ چه اشکالی دارد بگویند که کار اشتباهی بوده است. چرا اینجا که میرسید شرایطی و موقعیتی تحلیل میکنید و یا به مطهری که میرسید شرایطی تحلیل میکند اما به شریعتی که میرسید همهچیز فراتاریخی است.
چرا اینجا میرسید آب را گل آلود میکنید؟ میگویند اینها “گناه ملی” بوده است؛ خیرگناه ملی نبوده گناه شما بوده است؛ همه اشتباه کردند؛ کسی که صفر میگیرد و کسی که هشت میگیرد و کسی که چهارده میگیرد اینها با هم فرق دارند، شما نگذاشتید یک نماینده از یک شهری برای مجاهدین به مجلس برود، یک نماینده از مسجدسلیمان به مجلس برود، چه ایرادی داشت شما که دویست نماینده داشتید یک نماینده از یک شهر وارد مجلس شود. آنها هم اشتباه کردند، آنها قدرتطلب بودند، جاهطلب بودند، خودبزرگبین بودند همه سرجایش ولی قصاص قبل از جنایت که نباید کرد. میخواهم بگویم این تبار چقدر تأثیر دارد؛ طرف اصلاحطلب است و دم از دموکراسی میزند و سکولاریسم و تفکیک دین و دولت میزند همه اینها را میگوید ولی این آزادگی که در تئوری است در روایت تاریخی میبینید که دیگر فرقی با عسگراولادی و بادامچیان و فلان سرهنگی که قبلاً عضو مجاهدین انقلاب بوده و الان جزو دولت مخفی است ندارد؛ من فکر میکنم که آنان صادقانهتر با تاریخ برخورد میکنند، او دارد از کاری که کرده دفاع میکند ولی این دارد از کارهای دهه شصتش فرار میکند، از کارهایی که در مطبوعات و دانشگاهها و حوزههای اقتصادی و ماجرای گروگانگیری و سیاست خارجی و ماجرای نفت کردند. هم در حوزه تفکر و هم تبار در واقع با همدیگر آمیخته است و اگر ما انسان را فقط ذهن ندانیم، یعنی انسانشناسی ذهنمحور و معرفتمحور که در دهه هفتاد به ایران آمده است و انسان را یک موجود درهمتنیده و پیچیده و شالودهای از احساس و منافع و موقعیت و جنسیت و شرایط تاریخی بدانیم که مجموعه اینها یک انسان را تشکیل میدهد، تغییر در تفکر صرفاً کافی نیست، این مجموعه است که باید تغییر کند. در اینجا است که یک مقدار این حساسیتها بیشتر میشود مخصوصاً وقتی که با واقعیتهای تاریخی، روایتهای فراتاریخی از خود داشت، که ما از اول این را میگفتیم؛ شریعتی جزء معدود روشنفکرانی است که پشتصحنه زندگیاش را فیلم میکند، در گفتگوهای تنهایی ما به شریعتی خیلی نزدیک میشویم ولی با خیلی از متفکرین تجدیدنظرطلب و اصلاحطلب که به اندیشههای جدیدشان هم احترام میگذاریم و در جامعه ما مؤثر هم بوده و همین نقش مؤثری است که نواندیشی دینی میتواند داشته باشد یعنی گذار به توسعه، گذار به دنیای جدید و آزادی و عدالت با خشونت کمتر، که در اینجا شریعتی، سروش، کدیور، ملکیان نقش دارند همانطور که سحابی و پیمان و شریعتیستها نقش دارند، اما از آن طرف این انتقاد هم داریم که به هیچ وجه به حریم امنشان، به حرمتشان نمیگذارند نقدی نزدیک شود و هر نقدی با فحاشی، هتاکی و رودست زدن مواجه میشود. اما در جامعه ایران که متحول شده است به نظر من تأثیر منفی میگذارد چون نسلی است که از بیرون میبیند و قضاوت تاریخی خودش را میکند و در این قضاوت تفکر و تبار و منش و رفتار اخلاقی هم جای دارد.