پدر، مادر، من هم متهمم
خاطره متهم شدن پدران و مادران این سرزمین، توسط قاضی قابل و داور دردآشنای همین دیار، علی شریعتی، هنوز در اذهان ثبت و ضبط است. جسارت و قضاوت او در این محکمه برخی را ملول ساخت و زنهارش، عده یی را هوشیار و در اندیشه حل مسائل. پدران و مادران را نهیب زد که یک عمر غفلت شما، هر لحظهاش پشیمانی به بار آورده است، هم برای فرزندانتان و هم برای خودتان. او در سخنان تند خود و در انتقادهای صریح خود خواست، اگر تلخی یی میبینند، به شرط حقیقت، بر او ببخشند. زیرا مصلحت گویی خوشایند است و فریب دادن و دروغ بافتن و تایید و تعریف کردن، شیرین؛ اما حقیقت همچنان تلخ. مجموعه شرایط و اوضاع، شریعتی را بر آن داشت که فریاد کند و نصیحتِ نصیحتگرانِ دلسوز و عاقل و زرنگ را که میفرمودند: آدم باید طوری حرف بزند که همه خوششان بیاید، نفهمد، و این بار، در کسوتِ یک طبیب، به نسلِ بیمارِ پدران و مادرانِ عصر خود گفت:
بیش از ۳۷ سال از این دادگاه میگذرد۲ و فرزندان آن زمان، از پدران و مادران امروز ما هستند، و هم اکنون در جایگاه متهم قرار گرفته اند. اگر تا دیروز در ردیف شکات بودند، امروز خود جزء محکومین این دادگاهند. گرچه شاید موارد اتهامی آنان متفاوت باشد. فرزندانی که تا پیش از این سرمست و مغرور و مدعی، خود را مصون از هر خطا و بلایی میدانستند، امروز خود، توسط نسل سوم محاکمه و بازخواست میشوند.
آری این دادگاهی که شریعتی، مهیا نمود، همیشه شاکیان و مجرمینی دارد که پدران و مادران، محکوم و سرافکندهاند و فرزندان، شکات آن.۳ چنین است که این دادگاه پایانی ندارد، و معلوم نیست ختم به خیر میشود یا نه؟
اما سعی نگارنده آن است تا با اختلال در نظم این دادگاه، شکل آن را برهم زده و دور تکرار آن را تغییر دهد، البته نه به قصد دفاع از پدران و مادرانم، در مقام وکیل آنان، که به انگیزه حقیقت جویی و حقیقت گویی، بگویم؛ “پدر، مادر من هم متهمم”. هرچند این داوری همچون داوری شریعتی است، که خود درگیر بازی زمانه بود و حکمش به اجبار زمان، مشفقانه و منصفانه بود. من نیز از نسل سوم هستم، که با این حکم پیش از هر کس، خود را متهم ساخته ام. من با پای خود به این محکمه آمدهام تا به قاضی و وجدان آگاه این دادگاه بگویم من هم متهمم. گرچه از پدران و مادران خود، شکوه و گلایه دارم، اما خود را نیز مجرم میدانم. پیش از ذکر دلایل، توضیحاتی را بر این اقرار ضروری میدانم.
نخست آنکه این اعتراف، رفع اتهام از پدران و مادران نمیکند، که آنها به حکم “پدر، مادر، ما متهمیم” متهماند و باید پاسخگو باشند.۴ اقرار به اتهام، ما را به تخفیف در مجازات امیدوار میسازد و توقع از قاضیان تاریخ و جامعه، چنین است که بنا به این اقرار ما را چندان مورد شماتت و ملامت قرار ندهند و با دیده عنایت به ندامت نسل سوم بنگرند. نکته سوم که لازم به ذکر است، اینکه، گرچه این اقرار دلالت به جمع دارد، اما حدیث نفس است و نویسنده در وهم و خیال نمایندگی نسل سوم به سر نمیبرد، که این منصب را نه ممکن میداند و نه مطلوب. طبیعی است این احتمال میرود که دیگرانی، از این نسل، خود را بری از اتهام دانسته و حسابشان را از ما جدا کنند و بگویند؛ کار پاکان را قیاس از خود مگیر. خب اشکالی هم ندارد، این نیز داوری آنان است و در حق ما هرچه بگویند، جای هیچ اکراه نیست. ولی خطاب به این گروه نیز میگویم؛ تندی مکن، برادر هم سرنوشت من…فکری برای امروزمان بکن. و اما چهارمین نکته و دردآورترین آن. الان که خود اعتراف به اتهام میکنیم و احتمالاً، فردا نیز فرزندانمان، ما را متهم کنند؛ شاید به همین دلیل است که نسل مرا، نسل سوخته میگویند، اما اگر از خاکستر نسل ما، نسل سعادتمند و خوشبختی متولد شود، از سوختن چه باک؟،
با این توضیحات، موارد اتهامی خود را با این امید که باعث دلخوری و رنجوری هم سن و سالانم نشوم، بیان میسازم، هرچند آغاز این اعترافات، پایانش هر کجا که باشد، خاطر بسیاری را حزین میسازد و موجب از دست رفتنها میشود، اما غمی نیست، چرا که شمع هم میگفت: “امیدوارم در این از دست دادنها، چیزی به دست آورم”.۵ هرچند این را نیز میدانم: لب فرو بستن در این ایام/ اولین شرط سخندانی است.۶ با این حال، شرح این دادگاه که مدعیالعموماش نیز از نسل سوم است، چنین است:
۱. پدر، مادر، من متهمم که با تو صادق نبودم. از یک سو چاره بیشتر آلام و راه تحقق بسیاری از آمال خود را، در افتخارات پدران و مادرانم دانستم و از سویی دیگر هر جا چاله یی دیدم، مقصر آن را همین پدران و مادران خود دانستم. درد و درمان حال را در گذشته خود جستوجو کردم که آن دوا، مرهم درد امروز نشده، فدا و فنا شد. فدای ناآگاهیام که با من هرچه کرد، آن دوا کرد. برایم ساده و بی زحمت بود که صندوقچه افتخاراتم با سرمایه پدران و مادرانم پر شود و هر که گفت چه در دایره فرهنگ داری؟ بگویم اجدادمان، انسانهای بسیار بافرهنگی بودند و وقتی پرسیدند در علم کجا را گرفتی، پاسخ دهم پدرانمان پایه گزار غالب علوم جدیده بودند و در قدرت و اقتدار هم به نادر شاه بالیدم. هر وقت هم که به ستوه میآمدم، اگر اهل اصفهان بودم، به منارجنبان میرفتم و غرور ملیام ارضا میشد و اگر اهل جنوب این کشور، شهر سوخته سیستان بود، که سرحالم میآورد. هر یک از افتخارات در خیالم لطفهای بیکران تصویر میکرد که اندکی هم دهانم را شیرین نمیکرد. اماای کاش این پایان پاس کاریهای نسل ما و نیاکان ما بود، ولی این ماجرا ادامه داشت، این بار برای یافتن علتالعلل مشکلات و مصائب امروزمان. عمده شهامت و ذکاوت من صرف شناسایی جرائم پدران و مادرانم شد. این بار هر که گفت چرا این بلا بر سر فرهنگتان آمد، این روی زرد و نزار فرهنگ ایرانی از چیست؟ گفتم این نحیفی و بی رمقی فرهنگمان، از نرسیدن پدران و مادران ما به آن است. وقتی پرسیدند در عرصه علم و دانایی، چرا در پلههای آخر ایستادهاید و هیچ جد و جهدی از شما نیست، پاسخ دادیم مگر پدران و مادران ما برای ما چه کردهاند که از ما توقع دانایی و آگاهی میرود. برخی هم از اساس منکر شدند که از تحقیق و تلاش چه سود، مگر این روزها، پول سیاهی برای سیاهی قلم و سپیدی علم میدهند؟ هر گاه از قدرت ایرانی هم پرسیدند، گفتیم، توان و پویایی ما را نسلهای پیش از ما، از ما گرفتند. با همین باور هر بار مشکلی پیش آمد، هزار فحش و نفرین نثار شاهان، سلاطین و حتی توده مردم و گذشتگان خود کردیم، که اگر تن پروری شما نبود، ما هم امروز علم و قدرت و فرهنگ داشتیم. همیشه با انبوهی از حسرت و آه به پدران و مادران خود گفتیم چرا همهچیز را ویران کردید و ویرانه تحویل ما دادید؟ ما چنان آنان را متهم میکردیم که گویی مسافران تازه از راه رسیده به ایران هستیم. حتی بعد از مدتی برای آنکه باورمان شود که ما اینجا نبودیم، سعی کردیم، ژست و تیپ مسافران را هم شبیهسازی کنیم و همانند آنان در موضعی بالاتر بگوییم شما را چه میشود؟ چرا اینجا چنین است و آنجا چنان. پدر، مادر، من خود را در مقامی دیدم که هیچگاه متوجه نشدم، این مرتبت را چه کسی به من اهدا کرد و اصلاً کسی هم به من نگفت تو به چه حقی در موضعی بالاتر قرار گرفتی که مانند شیخ و محتسب، همه را حکم حد میدهی و محکوم میکنی.
من از قدرت جوانی خود سوء استفاده کردم و از آن، جهت محکومیت و اثبات اتهام دیگران بهره جستم و در بی رونقی و بی سروسامانی وضعیت خود، همه را مقصر خواندم، جز خود. به هر شکل خود را تطهیر کردم و با استفاده از استعداد جوانی با لطایف الحیل، پدران و مادران را گنهکار معرفی کردم. تمام سعیمان این بود که خود مقصر شناخته نشویم و کمتر تلاشی، در جهت رفع قصورات داشتیم. البته برخی از نسل سومیها پیشگام شدند تا سهم خود را از این مشکلات به عهده گیرند اما در مجموع این “تقصیرات” آنقدر بین ما و پدران و مادران ما، رفت و آمد کرد که خسته و درمانده، خود به این نتیجه رسید که بهتر است تقصیرات بر گردن “تقصیرات” باشد تا حداقل صلح و صفایی بین نسلها حاصل شود.
۲. پدر، مادر، من متهمم به بی تفاوتی. من اگر اهل بازار بودم و تجارت، جز تغییر قیمت، دغدغه یی نداشتم و نیز اگر در دانشگاه و مدرسه اوقات میگذراندم، نمرات و مجموع واحدها، مرا سرگرم خود میساخت. و اگر پدران و مادران ما “جهانی به وسعت یک محله داشتند” ما هم جهانی به وسعت یک محله، کمی بزرگتر، به اندازه یک محله، به اضافه یک مدرسه یا مغازه داشتیم. بگذریم از کسانی که همین دلمشغولیها را هم نداشتند و با چرخش زمین و آسمان، فقط میچرخیدند. بی تفاوتی، غالب هم سن و سالهای مرا درگیر خود ساخت و سمی شد که در تمام بافتهای بدن ما و جامعه نفوذ کرد و پیش از هر چیز رشتههای عصبی ما را نابود کرد و حساسیت ما را نسبت به آسیبهای مختلف از بین برد و پس از آن صد لشکر بلا و جفا میآمدند و میرفتند، بدون آنکه ما را خیالی باشد و شکایتی.
البته ما برای بی تفاوتی اسمهای بهتری پیدا کردیم تا وجدانمان آسوده بماند و راحت بخوابد. اسمهای شیک و قشنگی همچون بی تعصبی، تقسیم کار، تخصصی شدن و… که هر کدام ما را قانع میساخت تا سرمان به کار خودمان باشد و در نهایت نجابت و اوج طهارت از کنار تمام زشتیها و پلیدیهای جامعه بگذریم و به تجارت خویش مشغول باشیم. هرچند در این میان، عده یی دیگر در ثبت احوال ناجور خود، اسماء عرفانی و روحانی برای این بی تفاوتی انتخاب کردند و گفتند دنیایی که تمام آن قماش و نقره و میزان است، چه ارزشی دارد که توجه ما را برانگیزد. ما کار خود را میکنیم و در پی آزار هیچ کس نیستیم و هر کاری هم نمیکنیم، فقط سر به کار خود داریم. این عارفان جوان جدید الولاده، هر عملی را سیاسی و بی ارزش دانستند و تنها برخیشان که جسورتر و سیاسیتر بودند، با جمع کردن آشغال در کوهها در صبحهای جمعه مخالفتی نداشتند. این هم بساط دیگری بود که در ذهن عده یی از هم سن و سالان من، پهن شد و به راحتی هم جمع شدنی نبود. شاید به همین دلیل است که برخی زبان شناسان معتقدند “بحران امروز، بحران واژه هاست”. اگر کسی هم بود پیدا میشد که (به اشتباه) بی تفاوتی را بی تفاوتی میخواند و لب به اعتراض میگشود، بی هیچ فرصت دفاعی، محکوم بود به عمله سیاسی بودن و دل خوش بودن و آب در هاون کوبیدن. اما هر آن کس که توانست با نام جدید این واژه ارتباط برقرار کند، موفق شد گوهر مقصود را ببرد و یکی شد عارف و دیگری شد متخصص و یکی هم معروف شد که تقسیم کار را حرمت میگذارد؛ تقسیم کاری که معلوم نشد ما کجای کاریم و دیگران کجای کار؟ دیگرانی که از این بی تفاوتی ما بهرهها بردند و عمارتی بر ویرانه مسئولیتها و واکنشهای اجتماعی بنا نهادند.هرچند ما خیلی هم بی تفاوت نبودیم و همواره نسبت به نتایج مسابقات دو تیم پایتخت، حساس بودیم و آنقدر هم حساس بودیم که این حساسیت را اتوبوسها و شیشه هایشان نیز درک میکردند و از آن بی فیض نبودند. خب در عرصه فرهنگ هم خیلی بی تفاوت نبودیم، به میزان کافی حساسیت به خرج میدادیم و آخرین اخبار ازدواجها و طلاقهای بازیگران و هنرپیشگان را دنبال میکردیم. در عرصه تکنولوژی نیز به همین ترتیب. واقعاً برای ما آخرین دستاوردهای تکنولوژی صدا و تصویر و بازی مهم بود و تا جایی که میتوانستیم اخبار آنان را بی تعصب پیگیری میکردیم.
ضروری است مطرح شود که بدفهمی از عرفان، تخصص، و تقسیمِ کار بود که گره در کار نسل ما انداخت، وگرنه نویسنده نه قصد آن را دارد و نه توان آن را که بتواند این مفاهیم ارزشمند را حقیر جلوه دهد. اما جهان چون چشم و خط و خال و ابرویی است که هر چیزی به جای خود نیکو مینماید. برخی از این مفاهیم، و خیلی مفاهیم دیگر، در جغرافیای دیگری، در جای خود نیکو نشستهاند و صد البته مفید و سودمند هم واقع شدهاند، اما جامه این مفاهیم بر تن جامعه ایرانی خوش نیامد و لباسی شد که وقتی نسل ما آن را به تن کرد، بدقوارگیاش خنده دیگران و گریه خودمان را رقم زد. بالواقع گرچه هر بخش این لباس، واجد استانداردهای جهانی است اما مجموع آن فاقد کارایی برای نسل ماست؛ لباسی که نه آستین آن به اندازهاش جور میآید و نه اندازهاش با طرحش و نه هیچ کدام با تن نسل سوم. یادآور میشوم، شریعتی نیز در موارد دیگری به این نکته توجه داشتند و میگفتند اگر نهالی در آب و هوای خارج از ایران رشد کرد و میوه داد، دلیلی ندارد در آب و هوای ایران هم پا بگیرد و ثمر دهد.
موارد دیگر بماند، تا همین جا بس است. وقت این دادگاه تنگ است و کمیت ما بیش از این لنگ است. تا اینجا آمدن هم با صبر و تحمل نسل سوم، میسر بود. اما پایان این کیفرخواست نیز چنین است؛ “ما همه متهمیم”. یعنی یک ردیف، به ردیف متهمان این دادگاه اضافه شد و از این پس، علاوه بر متهمان ردیف اول (نسل اول) و ردیف دوم (نسل دوم)، نسل سوم نیز در جایگاه متهمان ردیف سوم مینشیند.
در پایان، زمان طرح این پرسش است، که از این دادگاه و این همه اقرار چه سود؟ البته خامی و خوش خیالی است اگر از دادگاه توقع سود و فایده داشته باشیم، اما خاصیت این محکمه میتواند فهم شرایط و تعیین سهم هر نسل در خصوصیات شرایط موجود باشد، که بد حادثه تکرار نشود، در برگشت به روی همه دیوار نشود. حال میتوان مجدد به داوری نشست و یک بار دیگر خبط و خطاهای نسلها را بررسی کرد، نه به منظور به بند کشیدن و اسارت یکدیگر، که با هدف استفاده از این نتایج و تجارب، در روشن ساختن چراغ راه آینده.
نتیجهگیری نکنید و حکم ندهید
به حکم منطق و اخلاق، تا این دادگاه حکمی صادر نکرده است، ما نیز نباید نظر قاطعی اعلام کنیم و به حکم و نتیجه نهایی در ذهن و باور خود برسیم. “ما همه متهمیم” یک روایت این داستان است. هنوز این داستان ادامه دارد و برخی پایان این داستان را با “هیچ کس متهم نیست” تمام میکنند. داستان کوتاه “متهم” اثر آنتوان چخوف، روایت دیگر این ماجراست. داستان پیرمردی فقیر و صادق که هرگز در عمرش دروغ نگفته است و در مقابل قاضی صادق شهر که از نظم شهر دفاع میکند، قرار میگیرد. قاضی پیرمرد را به دروغ و دزدی و خرابکاری و اخلال در نظم عمومی و حتی تلاش برای کشتار جمعی متهم میکند.
متهم، روستایی نحیف ریزه اندامی است، سخت لاغر و استخوانی، با شلواری وصله دار و پیراهنی از کرباس، برابر رئیس دادگاه بخش ایستاده. صورت نتراشیده و پر آبلهاش، چشم هاش که به زحمت از زیر ابروهای پرپشت آویزان پیداست… ظاهری سخت عبوس و گرفته دارد. انبوه موهای درهم پیچیدهاش که مدت زمانی است شانه به آن نخورده، حالتی عنکبوتواربه او میدهد که عبوس ترش مینمایاند. پابرهنه است.
رئیس دادگاه شروع میکند؛ “دنیس گریگوریف، بیا جلوتر و به سوالهای من جواب بده. صبح روز هفتم تیرماه جاری، نگهبان راه آهن هنگام گشت تو را نزدیک ایستگاه صد و چهل و یکم در حال باز کردن مهره یکی از پیچها که ریل را به الوار محکم میکند دیده است. این هم آن مهره،… تو را با همین مهره دستگیر میکند. آیا حقیقت دارد؟”
“چیه؟”
“همه اینهایی که اکینوف اظهار داشته، حقیقت دارد؟”
“بله، دارد.”
“بسیار خب، حالا بگو ببینم به چه منظوری این مهرهها را باز میکردی؟”
“چیه؟”
“اینقدر چیه چیه نکن. جواب سوالم را بده؛ برای چی این مهرهها را باز میکردی؟”
دنیس با نگاهی زیرچشمی به سقف غرغر میکند؛ “اگر لازمش نداشتم که بازش نمیکردم،”
“این مهره را برای چه کاری لازم داشتی؟”
“مهره؟ ما این مهرهها را به قلاب ماهیگیری وزنه میکنیم.”
“این “ما” که میگویی کیها هستید؟”
“ما دیگر، همین مردم… یعنی دهاتیهای کلیموفو.”
“گوش کن اخوی، مرا دست نینداز. راستش را بگو. این دروغ هایی که دربارهی وزنه و قلاب ماهیگیری به هم میبافی، بی فایده است.”
دنیس پلک میزند و زیر لب میگوید؛ “من توی عمرم هیچ وقت دروغ نگفته ام، آن وقت بیایم و اینجا دروغ بگویم؟… حالا خودمانیم عالیجناب، با ریسمان بی وزنه میشود ماهیگیری کرد؟ اگر طعمه زنده یا کرم روی قلاب بگذاری، بدون وزنه که زیر آب نمیرود، میرود؟…”
“خب، پس میخواهی بگویی این مهره را باز کردی که با آن وزنه قلاب درست کنی، هان؟”
“خب پس چی؟ پس میخواستم باهاش سه قاپ بازی کنم؟”
“می توانستی از یک تکه سرب یا یک فشنگ استفاده کنی… یا یک میخ.”
“سرب که همینجور توی کوچهها نریخته برداری. باید براش پول بدهی. میخ هم که به درد این کار نمیخورد. باور کنید بهترین چیز همین مهره است. هم سنگین است، هم سوراخ دارد.”
“خودش را میزند به کوچه علی چپ، انگار دیروز به دنیا آمده یا از ناف آسمان افتاده، آخر کله خر، تو نمیفهمی باز کردن مهره چه عواقبی دارد؟ اگر نگهبان سر پستش نبود، چه بسا قطار از خط خارج میشد و مردم زیادی کشته میشدند. تو باعث کشتار مردم میشدی.”
“خدا نکند عالیجناب، کشتار مردم؟ مگر ما کافریم یا جنایتکار؟ شکر خدا، عالیجناب، ما یک عمر زندگی کردیم بی آنکه خواب این چیزها را ببینیم، چه رسد به کشتن آدم … گناهان ما را ببخشای ملکه آسمانها، و به ما رحم کن. شما چه حرف هایی میزنید، عالیجناب،”
“پس توخیال میکنی که قطار چطور از خط خارج میشود؟ کافی است دو سه تا از این مهرهها را باز کنی تا قطار از خط خارج شود.”
دنیس پوزخندی میزند و نگاهاش را با دیرباوری به رئیس دادگاه میدوزد؛ “عجب، سال هاست که ما اهالی این ده، مهرهها را باز میکنیم و خدا خودش حافظ جان ما بوده؛ آن وقت شما دارید از تصادف قطار و کشتار مردم حرف میزنید؟ اگر ریلی را از جا کنده بودیم، یا الواری جلو قطار انداخته بودیم آن وقت ممکن بود که قطار از خط خارج شود اما… هی هی… با یک مهره،”
“سعی کن بفهمی که همین مهره ریل را به پایهها میبندد.”
“ما این را میفهمیم قربان،… برای همین همهشان را باز نمیکنیم… چند تایی را میگذاریم باشد… ما گتره یی و بی فکر کاری نمیکنیم… ما میفهمیم چه کار میکنیم.”۷
واقعاً چه شده است؟ نه دنیس دروغ میگوید، نه داور و رئیس دادگاه. هر دو راست میگویند و معلوم نیست متهم کیست؟ شاید هم بتوان گفت “هیچ کس متهم نیست”. نمیدانم، شاید هم “همه متهمیم”،
از این رو است که بهتر است حکم نهایی را بر عهده تاریخ بگذاریم.
۱. پدر، مادر، ما متهمیم
۲. سخنرانی پدر، مادر، ما متهمیم، در مردادماه سال ۵۲ ایراد شده است.
۳. البته شریعتی در برخی آثار خود، به آسیبشناسی جوانان نیز پرداخته است.
۴. این اصل پذیرفته شده یی است که در اندیشه اقتصادی نیز مورد توجه قرار میگیرد.
۵. پدر، مادر، ما متهمیم
۶. محمد کاظم کاظمی، از مجموعه شعر قصه سنگ و خشت
۷. خلاصه داستان متهم، اثر چخوف از کارگاههای داستان نویسی عباس معروفی برداشت شده است.