ساواک میگفت : شریعتی شاخهی دانشگاهیی خمینی است
دکتر علی شریعتی دو سال از من کوچکتر بود و از آنجا که من از ریزه خواران سفره علمی پدرش بودم، گاهی او را میدیدم. وی در پایان کودکی و نوجوانیاش همیشه افسرده و در خود فرو رفته بود، بعدها که بزرگ شدم و با استاد به گفتوگو مینشستم، آنگاه که از استاد، مشکلات خانوادگی حضرتش را در روزگار نوجوانی دکتر شنیدم، دریافتم که افسردگی او ناشی از مشکلات خانوادهای محروم بوده و نیز از بیتوجهی و بیتفاوتی روشنفکرنمایان پُرتوقع اطراف و ستمهایی که تودهای های حاکم بر وزارت فرهنگ بر حضرتاش روا میداشتند. استاد میگفت از سال ۲۰ تا ۲۷ یعنی دوران نوجوانی دکتر که سخت با تودهای ها درگیر بودم، از سفرههای بی رونقی که جلوی فرزندانم پهن میکردم، بسیار شرمنده بودم زیرا تودهای ها به من میگفتند اگر با ما همکاری کنی، تو را رییس فرهنگ میکنیم و چون نمیکردم، آنان مرا از هرگونه مزایای دیگر محروم میساختند و مجبور بودم به حقوق معلمی اندکم قناعت کنم. متأسفانه در چنین دورانی، علی نوجوان به تغذیه مناسب و هم به پوشش و وسائلی نیاز داشت که بتواند غرور جوانیاش را حفظ کند و مرا ادای دین پدری میسر نبود. با همه اینها نمیدانم چگونه باید خدا را سپاسگزار باشم که دکتر با آن همه تبلیغات سوء مارکسیستها و آن همه محرومیت، توانست از عقدههایش به شکل مثبتی بهرهبرداری کند.خاطرات رحیم حیدری از دکتر شریعتی
به یاد دارم او در هنگام مخمصهها بهجای اینکه در برابر نابرابریها و فقر، عکسالعملهای معمولی داشته باشد، همیشه چون فیلسوفی در گوشهای مینشست و مطالعه میکرد و میاندیشید. اتاق من روبهروی اتاقکی بود که او برای خود برگزیده بود و من هرشب چراغش را تا نیمهشب روشن و او را مشغول مطالعه میدیدم. با اینکه علی یک چشمش مشکل داشت و پزشک سفارش کرده بود نباید از چشمانش زیاد کار بکشد. روزی به او گفتم علی چرا با چنین چشمی تا نیمهشب مطالعه میکنی؟ از امشب باید سه ساعت بعد از غروب بخوابی، و او که سخت در پی جلب رضایت من بود، برای رفع این مشکل چارهای اندیشید. ساعت ۹ چراغ را خاموش میکرد و پرده سیاهی را روی پنجره رابطمان میکشید و پس از آن به بیرون میآمد و خبری میگرفت که از جایی روشنایی دیده نشود و سپس به مطالعه مینشست؛ من پس از چندی این حقیقت را کشف کردم. دکتر هر عقده را پلی برای جهش برمی گزید و تا آنجا برای مطالعه و تحصیلاتش ادامه داد که در آغاز جوانی، معلم شد و پول ته جیبی داشت و دیگر غمی نداشت و به تحصیلش ادامه میداد تا به دانشگاه رفت و از دانشگاه با رتبه ممتازی، جایزه اعزام به خارج و تحصیلات بالا را دریافت کرد.
اینها همه، سخنان استاد بود و من که دورادور وی را میپاییدم تا هنگام سفرش به خارج این را حس میکردم که از کانونی ها و مریدان پدرش دل خوشی ندارد، کمتر هم به کانون میآمد. بلکه دینداری آنان را روبنایی و آدابی بورژوازی میپنداشت، گرچه نه لیبرالیسم اندیش بود و نه کمونیسم اندیش. لیکن بهکمال از دینداران کاسبکار متنفر بود و از همه دوری میجست تا به خارج رفت و عجیب اینکه دیگران، مسلمان به خارج میروند و کافر برمی گردند. ولی او لاقید به خارج رفت و مسلمان متعهدی برگشت.
روزی برای حال پرسی خدمت استاد رسیدم و حضرتش با شگفتی فرمودند: حیدر آقا نمیدانی چه تحولی در روحیه علی پیدا شده. کسی که حاضر نبود حتی یک صفحه از کتابهای مرا بخواند، اینک مرتب از من کتاب میخواهد و مطالب میپرسد که شگفتزدهام کرده و با ولعی از من پاسخ سئوالاتی را میخواهد که حیران میمانم.
چنانچه پیشتر در مقالهای نوشتم، دکتر پس از مرخصی از آخرین زندان به منزل ما آمد و فرصتی پدیدشد که چند ساعتی از هر دری صحبت کنیم. از او پرسیدم آیا هنوز هم مدافع همه نوشتارت هستی و او پاسخ داد من که تا امروز چیز به دردخوری ننوشتم که از آنها راضی یا ناراضی باشم. کویر یک رمان و آیینه جوانی بود و کتاب اسلامشناسی یک رساله دانشجویی که منتقدان به لطفشان آن همه مرا بزرگ کردند. دیگر کتابها هم گفتگوهایی جدالی. چه من همیشه مشغول جنگ با این و آن بودم یا با ارتجاع یا با مارکسیستها یا با لیبرالها یا خان ها و خائنان و سپس آهی کشید و گفت اگر خدایم یاری کند در آینده کتابهای خوبی و بهخصوص رسالهای در اسلامشناسی مینویسم و در آن لحظه آنچنان خاموش شد که گویی در جهان ما نیست.
از آخرین زندانش پرسیدم. گفت بیشترین کتکهایی را که میخوردم و بازجوییهایی را که میدادم در این باره بود که آنان میگفتند جنگ تو با حوزه و مطهری جنگ زرگری بوده و تو مسئول شاخه دانشگاهی خمینی هستی که خوب میدانستی با چه شیوههایی میشود دانشجو را رام کرد و اگر عامل خمینی نبودی، بیا وزارت فرهنگ را بهجای خانم پارسای بهایی بپذیر و پاسخ من این بود که من حتی نمیتوانم خانه خود را اداره کنم، چه رسد به وزارتخانهای. ولی یقین بدانید اگر قبول میکردم چنانچه با شاه میبستم، نخستوزیر میشدم و اگر با آمریکا، در شرایطی که امام آفریده است به یقین آمریکا رییس جمهوری ایران را به من میبخشید و شاید هم مرا مفتی اعظم مسلمانان میکرد و به همه اقمارش دستور میداد از من اطاعت کنند و برای مسلمانان هم واتیکان و پاپی میآفرید. سپس خندید و گفت ولی در آن صورت دیگر علی شریعتی نبودم و دانشگاهها چندین سال از سیاست متنفر میشدند و درجا میزدند؛ و از همین رو بود که ساواک پس از ناامیدی از اشتغال او و آزادیاش از زندان او را مقید کرد که دیگر نه سخنرانی کند و نه نوشتاری بنویسد و اجازه دهد ساواک از هرگونه نوشته او در هر جایی که میخواهد بهره گیرد و در روزنامهها پخش کند و به همین فتنه ساواک بود که علی مصمم به فرار از کشور شد.
خوب است بار دیگر از پاکبازی و سینهفراخی او بنویسم. شبی استاد و رفقای چندی شام را خانه ما بودند و از علی خواستم او هم بیاید و او گفت من دختر و پسر دانشجوی فقیری را به عقد هم درآوردم و قرار است شام را با هم بخوریم و آنان را به حجله بفرستم، ولی سرشب را میآیم و چون آمد و در مجلس ما حضور یافت، نقد من بر او بالا گرفت که چرا برای علامه مجلسی آنها را نوشتی و آخرین پاسخش بیرون از مجلس و هنگام بدرقه اینکه خدا کند ساواک هم به نفهمی تو بماند، بابا من به علامهای که آن همه خدمت به فرهنگ و مکتب شیعه کرده است، چه کار دارم. من به در میگویم تا دیوار بشنود، طرف من آخوندهایی هستند که فرهنگ همیشه عدالتخواه مذهب شیعه را فدای پایداری اساس سلطنت میکنند. طرف من آخوندهای درباری امروزند و سپس با سینه بازش گفت مردهشوی همه کتابهایم را ببرد. برو هر کجا که غلطی میبینی اصلاح کن و من به پاسخش گفتم مرا به مسخره نگیر. بابایت توی اتاق نشسته، برو میخواهی او را مسخره کن و صداقتش تا آنجا که کتبا به محمدرضا حکیمی برای اصلاح کتابهایش وکالت داد و چون این آخرین نامهای است که دربارهی دکتر شریعتی مینویسم این را هم ضمینه میکنم؛ من بر این باورم که شریعتی و طالقانی و مطهری را صهیونیسم جهانی به دست منافقین شهید ساخت. شریعتی را از اینرو که میدانستند اگر به فرانسه برسد و وارد مجامع دانشجویان خارج از کشور شود، نظام بنی صدری و قطبزاده و دکتر یزدی را بر هم میزند؛ و طالقانی را از آنرو که چون مجاهدین خلق از او خواستند برود سهمالارث حکومت را از امام بگیرد و طالقانی برگشت و چیزی نگفت و فردا در نماز جمعه، مجاهدین خلق را جوجه کمونیست خواند، آنان سند مرگ پدر را امضا کردند و پس از ملاقات شبانه سفیر شوروی با طالقانی، فرصتی بهدست آوردند؛ چه همیشه شعار میدادند طرفدار شوروی و مخالف آمریکا هستند؛ و ترور مطهری پس از پیروزی انقلاب به دو جهت؛ یکی فرهنگ اسلام همهجانبه، بهطور ریز، زیربنای این انقلاب نشود و دیگری بهدلیل ترساندن روحانیت شیعه و به خانهنشاندنشان؛ چه آنان به گفته دکتر شریعتی طلبه علوی را نمیشناختند.
دکتر به گمان خامش به خارج گریخت، لیکن صیاد همهجا در کمینش بود و در لحظه مناسبی او را کشت. هنگامی که خبر شهادت دکتر به ما رسید، بلافاصله استاد را از منزلش خارج و به خانه داماد متدینش دکتر روحانی بردیم و یکسره طرح میریختیم که جنازه به ایران نیاید. چه دستگاه میخواست او را با تجلیلی پس از مرگش، خودی بشناساند و چون ما موفق شدیم مدفن او را سوریه برگزینیم، در پی تعزیه و باخبر ساختن استاد برآمدیم و قرارمان بر این شد که تسلیت سادهای در روزنامهای بنویسیم (که به نیت پاکش آنچنان تسلیتی باورنکردنی در روزنامه نشر یافت) و آقای خامنهای را برای خبر دادن مرگ پسر به پدر دعوت کردیم و چون آگاه شدیم آقای خامنهای به چند قدمی منزل رسیدند، تسلیت نامهای را که من در روزنامه خراسان نوشته بودم به استاد تقدیم شد: “استاد محمدتقی شریعتی، سوگند به خدا بر اوجی که گرفتید غبطه میخورم. شهادت فرزند تاریخ، دکتر علی شریعتی را به پدر و پیر و مرادش تبریک عرض میکنیم” و همین که خبر را استاد خواند و رهبرمان وارد منزل شد، استاد چون ایشان را دید عقدهاش ترکید و خطاب به رهبری سرود “علی را کشتند” و رهبر بهخاطر آرامش ایشان یک بیت شعر عربی در مرثیه حضرت علی اکبر با زبانی فصیح خواندند که بهراستی برای استاد، تسلیتی بود و از آن پس مرثیه خوانی ها و شعرخوانی ها در مجلس بالا گرفت و هرکس ندبه و نوحهای داشت. و کسی که از قول من نوشته است آقای خامنهای روضه مفصلی خواند به خطا نقل قول کرده است.