توقفِ یک برنامه
با سلام خدمت دوستان. بحثی که قرار بود به آن بپردازم این بود که آیا میتوان از کلیت پروژه شریعتی در وضعیت تاریخیای که در آن هستیم اساساً دفاع کرد یا نه؟ اما با توجه به صحبتی که دوستمان آقای زال و همچنین آقای دکتر (احسان) کردند در مورد اینکه میخواهند سیر معمول این دست نشستها را بشکنند به خود جرأت میدهم و بحثی که برای امروز آماده کرده بودم را کنار میگذارم و مشخصاً با محوریت صحبتهای خود دکتر و محسن (زال) که به موضوع «عرفان، برابری، آزادی» مربوط میشد بر روی موضوع عرفان تمرکز خواهم کرد و بحثام را به صورت نقد مواضع دوستان پیش میبرم و مطلب خود را برای زمان دیگر میگذارم.
سعی خواهم کرد به صورت کلی با موضع انتقادی به عرفان، برابری و آزادی بپردازم. به طور مشخص به سراغ نقد مواضع محسن و به صورت کلی به سراغ نقد مواضع دکتر خواهم رفت. یک توضیح در همین ابتدای بحث راجع به موضع خودم لازم است و آن اینکه من اساساً کاملاً از بیرون به شریعتی و روشنفکری دینی میپردازم. حضورم در این قلمرو را نیز مدیون خود شریعتی هستم و جزء همان نسلی هستم که با شریعتی شروع کردند و اساساً شریعتی آنها را به این تب و تاب انداخت که با خود و با زندگی روزمره خود و حیات عرفی و طبیعیشان فاصلهگذاری کنند. اما خُب، این تب و تاب بعدها به فاصلهگیری حداکثری از خود دکتر منجر شد. بنابراین این صحبتها در واقع صحبتهای یک شاگرد قدیمی است که استادش را دوست دارد ولی دیگر همچون گذشته با او همفکر نیست.
بگذارید صحبتهایم را با همان عرفان شروع کنم. عرفان به زعم محسن یا دکتر و کلیت این پروژه، قرار است باعث شود انسان از آن منیت و از آن «منگرایی» و خودخواهیاش فاصلهگیری کند، قرار است ما را فراتر از خودمان ببرد. من به این موضوع خیلی مشکوکم که اساساً بتوان عرفان را – با هر تعریفی – به این شکل فهمید. اگر مسئله این باشد که قرار است ما از سطح حیات سوبژکتیو و حیات فردی و شخصی فراتر رویم، باید بحث از اتیک (اخلاق) را با همهی قدرت و قاطعیت وسط کشید. تا جایی که خواندهام و به یاد دارم و البته چند وقتی است که شروع به بازخوانی شریعتی کردهام، یکی از موضوعاتی که فکر میکنم شریعتی در موردش بحث جدی نکرده، بحث اخلاق است. میتوان و باید بحثی جدی و تئوریک درباره اخلاق به راه انداخت که اصولاً خود اخلاق را چطور میتوان فهمید؟ اتیک را چطور باید فهمید، مورالیته را چطور باید فهمید؟ اساساً خلط اخلاق با عرفان، خطری جدی برای پروژه روشنفکری دینی است.
هنوز که هنوز است یکی از خلاءهای جدی در بحث روشنفکری دینی بحث اخلاق است؛ چه در پروژه سروش و شبستری و چه در پروژه کدیور. با تساهل و تسامح فقط در پروژه ملکیان است (آن هم به صورت خاص که میتوان در مورد آن صحبت کرد) که با مسئلهی اخلاق طرف میشویم. در تاریخ جوامعی همچون جامعهی ما عرفان همواره اخلاق را در خود هضم کرده و بلعیده است. در صورتی که اگر مسئله آنی باشد که محسن گفت (یعنی مسئلهی منگرایی و خودمحوری)، فقط با بحث از اخلاق است که حل خواهد شد. باید بحث از اخلاق را وسط کشید.
آن چه که در روایت دوستان از عرفان نزد شریعتی برای من جالب بود این نکته است که شریعتی بحث از عرفان را در راستای شکستن قفس آهنی وبری میفهمید. این نگاه واقعاً نیاز به صورتبندی دارد. به چه معنی امر بسیار گنگ و مبهمی به نام عرفان قرار است این قفس آهنی وبری، بوروکراسی، عقل ابزاری، و… را در هم بشکند؟ این مسائل را که مربوط به کلیت مدرنیته است نه وبر، نه زیمل، نه کل سنت بدبینی فرهنگی آلمانی نتوانست حلش کند. به یک معنا فقط در مارکس و مارکسیسم بود که به نظر میرسید پاسخی برای این مسائل پیدا شده است و نه در عرفان. شکستن قفس آهنین وبری با عرفان – به هر معنایی که از آن مراد کنید – نه تنها قابل حل نیست که در واقع مناقشهبرانگیز هم هست. در اینجا دارم تلاش میکنم که در وهلهی اول صورتبندی بحث تا حدودی روشن شود. تصادفاً و خوشبختانه، تنها کتابی که امروز از مجموعه آثار دکتر با خود آوردهام «خودسازی انقلابی» است که از قضا مقاله «عرفان، برابری، آزادی» هم در اینجاست و باز از قضا من همین دیشب خواندمش و خوشبختانه میتوانم بخشهایی از آن را اینجا بخوانم تا ببینیم عرفان شریعتی چگونه قابل صورتبندی است، به ویژه با توجه به تأکیدی که محسن عزیز کرد. شریعتی عرفان را اینگونه معرفی میکند: «عرفان، در یک کلمه دنیایی است که اینجا نیست، غیب است، میتوان گفت که عرفان، تجلی فطرت انسان است برای رفتن به غیب، کشف و شناخت غیب».
اگر بخواهیم درباره فطرت انسان، وجود انسان بحث دقیقتری کنیم باید بپرسیم وجود چیست؟ آیا منظور ذات آدمی است؟ آیا در صورتی که بحث ذات در میان باشد ما سر از چیزی به نام اصالت در نمیآوریم؟ آیا نقدهای جدیای بر این نوع نگاه وارد نشده؟ اینها بماند. آنچه که دکتر مفروض گرفته بحث وجود است، یک اسنس (essence) ثابت به نام فطرت انسانی. این نوع نگاه کافی است که یک جور بازگشت به خویش از درونش درآید. بازگشت به خویشتن، بازگشت به آن خویشتن خویش، یا آن خویشتن اصیل، فقط زمانی معنا دارد که ما اساساً قائل به وجود چیزی به نام اسنس یا ذات باشیم و تمام ویژگیها و تمام مولفهها و به قول فلاسفه اسلامی، همه کیفیات این خویش یا اسنس در دستمان باشد یا ادعا کنیم که در دستمان است. مسئله اصلی غیب است. اما غیب کجاست؟ جواب این سوال دوباره ما را درون یک فرقه خاص و یک مکتب صوفیانهی خاص می اندازد. من نمیخواهم به این مسیر بیفتم. به طور کلی میگویم: آنچه مشترک است این است که نوع انسان، از آن جایی که انسان است، غیبجو است. برای همین است که دکتر میتواند بگوید که انسانی که دغدغه غیب ندارد، دغدغه عرفان ندارد، اساساً انسان نیست.
این حرف به نظر من کمی عجیب است:
میشود به نقلقولکردن ادامه داد. اما مشخصاً تا آنجا که به فلسفههای ماتریالیستی مربوط میشود، این قضیه بدون توسل به غیب جواب مشخصی دارد و پاسخش در ترانسادنتالیسم، فراروندگی است. میتوان پرسید که اساساً سوژه فرارونده، سوژه استعلایی، چه به مفهوم کانتی، چه به مفهوم پدیدارشناسانهاش نزد کسی چون هوسرل، اساساً چه معنایی دارد؟ بنابراین تا آنجایی که به مسئلهی غیب مربوط میشود، پیشکشیدن بحث غیب به مثابه جوهر عرفان اتفاقاً کاملاً مخدوشکننده است. من از این بحث میگذرم. ببینید چیزی که بسیار روشن است این است که دکتر مشخصاً بحث از عرفان را نه به مثابه امری پوزیتیو، امری ایجابی و مثبت که دقیقاً به مثابه آن چیزی که غرب ندارد، که اومانیزم ندارد، که مدرنیزم و مدرنیزاسیون ندارد مطرح میکند. جابهجا حرف دکتر این است که فکتهای بسیار زیادی میتوان آورد که عملاً مدرنیته در همهی انواع و اقساماش با وجود اینکه عملاً مدافع آزادی و عدالت بوده اما در عین حال فاقد معنویت و معنویتزدوده بوده است و ریشهی این هم در چیزی جز همین بیخدایی، همین غیبناجویی، خروج از عرفان، و دفاع از نوعی اتونومی یا خودآیینی بدون خدا نیست. مشخصاً دکتر به فکر ساختن یک کلیت کاملاً تو پُری بود که همه چیز را، هر آنچه را غرب دارد و ندارد در خود گنجانده باشد. بنابراین عرفان به مثابه آن چیزی که غرب ندارد دارد مطرح میشود. بعدها هم در همین مقاله «عرفان، برابری آزادی» همهی حرفش اثبات مکتبی است که این سه بعد را با هم داشته باشد. خُب، بلافاصله این سوال پیش میآید که چگونه؟ اساساً نسبت همان دو ضلع آزادی و برابری هنوز تکلیفاش مشخص نشده، این که چطور میشود آزادی را با برابری در نسبت قرار داد؟ همین پرسش ما را وارد نحلهها و جریانها و مکتبهای فکری متفاوتی خواهد کرد. داشتن همزمان این سه میتواند همهی خلاءها را پوشش دهد و آن نظام فکریای را که توانسته هر سهی اینها را در خودش جا دهد به ظاهر بینقص بنمایاند. برای دکتر مسئله بیشتر ساختن همین نظام بلانقص و توپُر است، نظامی که توانسته باشد همهی منافذ و همهی سوراخسنبهها را پُر کرده باشد. این رویکرد فینفسه خطرناک و از اساس سادهانگارانه است.
نکتهی دیگر بحثی است که عرفان در اندیشهی دکتر را با کل سنت روشنفکری دینی پساانقلابی در نسبت قرار میدهد. شما در تمام آن چهار جریان روشنفکری دینی بعد از انقلاب هم به نحوی از انحاء مسئلهی عرفان یا مسئلهی معنویت یا رحمانیت یا چیزهایی از این دست را میبینید. ادعای من این است که مشخصاً در روشنفکری دینی پساانقلاب، مطرحشدن مسئلهی عرفان یا معنویت یا هر اسم دیگری که رویش بگذاریم نتیجهی شکست سیاست است. دوباره اینجا معنویت به مثابهی یک امر کاملاً واکنشی سر باز میکند. به صورت مشخص درمورد تکتک این پروژهها میتوان صحبت کرد. منظور کدیور از اسلام رحمانی چیست؟ این اسلام در برابر چه چیزی تعریف میشود؟ در برابر اسلام تاریخی؟ نزد کدیور نقد اسلام تاریخی ما را به اسلام رحمانی میرساند. اسلام رحمانی چیست؟ اسلام رحمانی درواقع دست از ادعاهای کلان و حداکثری خودش شسته و به صورت مشخص خودش را به سویههای رحمانیت و مهربانیت دین معطوف ساخته است. و یا مشخصاً پروژهی شبستری که پلورالیستیکردن دین از طریق تأکیدگذاشتن بر روی تجربهی دینی بود. چنانکه همه میدانیم اس و اساس یا همان جوهر دین در نگاه شبستری همان تجربه دینی است. به صورت مشخص، شبستری در دهه هفتاد، در پی نقد قرائت رسمی از دین به سراغ تجربه دینی میرود. ادعای او این است که اساساً پروژه فقه سیاسی، پروژهای که ادعای مدیریت نظام سیاسی و اجتماعی را دارد و مدعی است میتواند همهی شئون حیات بشری را اداره کند، شکست خورده و تنها چیزی که مانده و قابلیت بازسازی و احیاء دارد خود تجربه دینی است.
پروژه معنویتگرایی دینی یا شبهدینیِ ملازم با عقلانیت ملکیان هم به صورت مشخص در همین راستا حرکت میکند. به زعم ملکیان محبت و معنویت جوهر مشترک همهی ادیان است. او بر این باور است که به واسطهی تجارب شکستخوردهی ادیان سیاسی و ایدئولوژیک دیگر متقاعد شدهایم که آنچه در ادیان نجاتبخش است و حرفی برای گفتن به انسان مدرن دارد همین ساحت معنویت و معنا است که مشخصاً ایمان فرد را مورد خطاب قرار میدهد. البته همانطور که پیشتر هم گفتم در میان روشنفکران دینی ملکیان تنها کسی است که بحث اخلاق را هم در این میان پیش کشیده است.
میرسیم به بحث سروش. او به نوعی در پی مدنی کردن دین از خلال اصلاح معرفت دینی است. نوعی تلاش برای به خدمتگرفتن اپیستمولوژی به قصد اصلاح معرفت تاریخیمان از دین. سروش امیدوار است این معرفت دینی اصلاحشده به یک دین مدنی را بدهد، دینی که به کار یک زندگی اجتماعی بیاید، همان دین حداقلی که بیش از هر چیز بر سویههای عرفانی دین متمرکز است و خطاباش به مؤمنان اساساً یک خطاب معنوی است.
البته بحث را میتوان ادامه داد ولی چون میخواستم یک تصویر کلی از نگاهم به عرفان و برداشتهای روشنفکرانه از آن به دست بدهم بحثم را همین جا متوقف میکنم تا گفتگو بین دوستان شکل بگیرد. فکر میکنم کلیت بحثم تا حدودی روشن است. اصل حرف من این است که به شدت باید در برابر هر نوع عرفانیسازیِ هر نوع پروژهی سیاسی-اجتماعی در ایران مقاومت کرد. عرفان یا معنویت، با هر تعریفی و به هر شکلی، دقیقاً همان چیزی است که کلیت هر نوع پروژهی اجتماعی-سیاسی را زیر سؤال میبرد و آن را دیر یا زود نقض میکند. سعی کردم خیلی کلی ادعایم را طرح کنم، به همین دلیل خیلی وقت بر سر استدلالکردن به نفعش نگذاشتم. بیشتر نگرانیام را توضیح دادم و سعی کردم بگویم دغدغهام چیست.