دوگانهی زنِ “اَثیری ـ لَکاته” در “باغِ اُبسرواتوآر
با وجود آنکه در میان نوشتههای کویری شریعتی، آنچه بیش از همه مرکز توجه بوده “کویر” و “هبوط” است اما داستان “در باغ ابسرواتوآر” سرشار از لطایف و ظرایف خاص خود است؛ داستانی که چالش میان ایدهآلیسم و رئالیسم را با بیانی از فراز و فرود یک عشق به نمایش میگذارد. در باغ ابسرواتوآر شریعتی، آندره ژید را بهانه میکند تا از داستان یک دل سخن گوید. “ناتانایل بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد، نه در آن چه به آن مینگری.” ژید، برای سالها ایدهآلیسمی در بینش شریعتی ساخته است که سرانجام در مواجهه با تجربه زیسته وی در هم میشکند. در این میان، روایت یک عشق بار این جدال را به دوش میکشد. شریعتی چنان با حوصله مخاطب خود را به هزارتوی دل خویش میکشاند و در اوج و نشیب یک عشق درگیر میکند که گویا چالش میان ایدهآلیسم و رئالیسم تنها دستمایه داستان عاشقانه اوست. بدینترتیب در باغ ابسرواتوآر مجالی فراهم میآید تا شریعتی بار دیگر از زن سخن گوید؛ سخنی متفاوت از آنچه تاکنون بیان کرده بود. این بار نه از زنی انقلابی و نه از زنی در خانواده که از زنی اثیری حرف میزند آنچه که به تعبیر علی اکبری (۱۳۸۲) “زن ماورایی” است. شریعتی در این نگاه است که هویت حقیقی زن را سرچشمه هنر، مذهب، اخلاق و معنویت میداند که قدرتی خدایی دارد و در دگرگونی جامعه و هدایت آن به سوی ارزشهای ناب و دور از دسترس نقش بازی میکند. هویت حقیقی زن، خاستگاه عشقهای متعالی و معبد دوست داشتنهای عظیم است. این زنان اثیری شخصیتهایی با روح سیالاند که درون شریعتی را از حضور لغزنده خود پر میکنند. اما همان قدر که حضور این زنان در روح شریعتی لغزنده و گریزپاست، تصویر شریعتی نیز از چنین زنی ناپایدار و گذراست و بیشتر جنبه خصوصی دارد و نه عام (علی اکبری، ۱۳۸۲). این رویکرد عارفانه و آسمانی شریعتی به زن بیشتر در نوشتههای کویری او به چشم میخورد. حوا در “هبوط” و زنی که “در باغ ابسرواتوآر” از او یاد میشود همه نمونههایی از چنین زنانی هستند.
در باغ ابسرواتوآر نیز ما با یکی از زنان اثیری شریعتی ملاقات میکنیم. باغ ابسراتوآر بهشتی کوچک است که شریعتی آن را با زنی سهیم میشود که همپای او در سکوت محض، در عرش سیر میکند. زن باغ ابسرواتوآر از آسمان نیامده است. دختری است خاموش و مرموز؛ به زعم شریعتی از مردم جنوب اروپا مینماید؛ اما رنگ موهایش آن را تکذیب میکند. گیسوانش به شکل عجیبی خاکستری رنگ است و نیز چشمانش که شریعتی هرگز چشمانی بدان رنگ ندیده “چشمانی بیرنگ، به رنگ روح” است و “مانتویی خرمایی رنگ سربی” به تن دارد. اما در واقع، این زن به چشم شریعتی زنی ماورایی ست. او با آنکه از توصیف جسمانی زن آغاز کرده است، اما دست به جسمزدایی و انکار ابعاد مادی او میزند و میکوشد تا ایدهآلترین شکل یعنی بیشکلی را بر او تحمیل کند. مثلاً در توصیف چشمهایش مینویسد: “چشمهایی به رنگ ابر داشت، نه به رنگ ملکوت، به رنگ عالم اثیر، صبح سربی ازل، به رنگ سکوت، به رنگ خیال، به رنگ… روح” (م. آ. ۱۳، ص. ۳۸۵). زن بیوزن و سبک در آرامشی نیروانایی به سر میبرد. او بینظیر است و از همه روزمرگیها رسته است. زن به واسطه رنجی که میبرد عظمت روح یافته است و ماهیتی فرازمینی دارد. زن از جنس روح است. تصویر زن با ماهیت سیال و لاهوتی پیوند خورده است. زن وجودش مملو از تاملات بیپایان و سکوت سرشار است. این زن است که مخاطب شریعتی است؛ مخاطبی که همواره شریعتی در جستوجوی آن است؛ مخاطب آشنا؛ مخاطب حرفهایی که پارههای وجود آدمی را بیان میکند. اما در طول یک سالی که میگذرد، زن و مرد هر یک بر روی نیمکتی در باغ، به سکوت میگذرانند و پس از آن روزی میآید که زن، مخاطب حرفهای نگفته مرد دیگر نمیآید. روزها پس از هم سپری میشوند و به تدریج غیبت عینی زن، همه وجود مرد را پر از حضور ذهنی میکند. و سه سال بدین منوال میگذرد و مرد بیاو لحظهای را نمیگذراند تا آنکه شریعتی روزی در کافه نزدیک باغ، گروهی جوان شاد یا به تعبیر خود “بیکارههای بیدرد و بیعقل سویسی” را ملاقات میکند که گرد میزی حلقه زده بودند و کنجکاو و پچپچکنان گاه به او خیره میشدند. در اثنای این جریان که او را کلافه کرده و با انتقادهای تند و تیز خود ـ در دلـ سرگرم کرده است، یک نفر از جمع آنان (“یکی از همین فضولها”!) به او نزدیک میشود. شریعتی با بیمیلی و خستگی و قیافهای آمیخته با تعجب و اعتراض سر برمیگرداند تا “جوابکی” بدهد و بعد زنی را میبیند که “با تمام وجودش میخندید و حتی قطعات لباسهایش نیز همگی خوشحال بودند و خندان! گیسوانش برق میزد و گویی تازه از قالب بیرون آمده است، رنگش خاکستری بود و… چشمهایش به رنگ الماسهای بدل! مثل دو تیله بلور برق میزد…” (م. آ. ۱۳، ص. ۳۹۵). مرد زن را بازیافته بود اما نه به کمال. این زن شباهتی به او نداشت. فربه و پر جنب و جوش و براق شده بود. گویی تمام وجودش را برق انداخته است. گونههایش همچون گونههای دختران سالم با حجاب خانهدار، قرمز بود، سرخ و سفید مثل سیب! از لبهایش جوانی خالص میریخت. و رطوبت براق سیری و پریـ مثل لبهای بچه تپلی که خروس قندی میمکد، ـ لبهایش را شبیه پوست ِ پاک کرده دنبه یک شیشک پرواری کرده بود. احساس میکردم که از شدت خوشی همه جایش دم درآوردهاند و با آن گردو میشکنند. کمی غبغب گرفته بود و، بر هر یک از دو نیمرخش، لپی سرخ و خونی روییده بود؛ هر کدام مثل یک دمل خونی بزرگ ورم کردهای.
صورتاش حالت یک لبوی چاق آبپزی را به بیننده الهام میداد. بهقدری عجولانه و چنان بریده بریده و ناهماهنگ و پیاپی، خنده و نیم خنده و لبخنده و غیره… را به هم میریخت که نه مجالی مییافتند که هیچکدامشان معنی بگیرند، و نه من فرصتی مییافتم که، در قبالِ هر یک، خود را و قیافه و حالتِ خود را، متناسبِ با آن تنظیم کنم. مثلِ “خلخنده”های دیوانهای میمانست در برابرِ نگاهِ مبهوتِ یک آدمِ بیتقصیر! (م. آ. ۱۳، ص. ۳۹۶). همه اینها، کافی است که، آن زنِ اثیری و ماورایی و آسمانی، به زمین هبوط کند، هبوطی پلشت و زننده، و هرچه شریعتی در او گذاشته بود، همچون برق و باد بگریزد، و پراکنده شود. زن، که مظهرِ شکوهِ روح بود، اکنون، تهی از هرچیزی است. چشماناش چنان مسحورکننده و پُر معنا بود که بیرنگ و بیمعنی است. و از همه بدتر، زن پرسیده است: “آن وقتها شما هم مثلِ من ناراحت بودید، هنوز هم مثلِ سابق ناراحت میباشید؟” و با این سوال، “وجهِ اشتراکی و شباهتی” جسته است میانِ تاملاتِ عظیمِ روحیی شریعتی، و افسردگی و احساساتِ پیشپاافتادهی یک زنِ معمولیی سادهی اروپاییی خوشِ بیدرد!
چنین است که، زن، در باغِ اُبسرواتوآر، تصویری دوگانه مییابد. در مرحلهی اول، تصویرِ زنی اثیری را میبینیم، که از یک سو، جسمزدایی و ابعادِ مادیی او انکار شده، و اگر هم زیباییای در او یافت میشود، بُعدِ معنوی و ماورایی دارد. و از سوی دیگر، این زن اساساً رنجور است. رنج، به زن، عظمتی به قامتِ روح بخشیده، و به واسطهی آن، مقدس شده است. در مرحله دوم زن به سوی دیگر این قطب میلغزد. زن جسمانیت مییابد. با ابعاد مادی پیوند میخورد و اگر چیز زیبایی در او یافت میشود به زنندهترین شکل ممکن ترسیم میگردد. زن در تصویر دوم به ابتذال لکاته دچار میشود. او دیگر اثیری نیست چون رنج نمیبرد. زن شاد است این گناه کافی است تا از مقام اثیری به حضیض لکاته هبوط کند. هرچه در تصویر اثیری تلاش میشود زن را بریده و گسسته از جهان ماده ترسیم کرد، در تصویر لکاته زن عین ماده است، همین او را “چندشآور” میکند. دوگانه اثیری _ لکاته مقولهای ریشهدار در ادبیات فارسی و البته سایر نمودهای فرهنگی ماست که در واقع همان دوگانهنگری فرهنگ مردسالار را بازنمایی میکند. زن معمولاً بر سر یکی از این دوقطب قرار میگیرد؛ قطب اثیری، آسمانی، نیک، پاکدامن، عاری از جسمانیت، رنجور، ساکت (نجیب) و در سوی دیگر قطب زن لکاته، زمینی، پلید، حریص، مکار وـ اگر نه عجوزه زشتـ زیبای بدلی و بیان. اوج این دوگانهانگاری در “بوف کور” صادق هدایت دیده میشود. اینگونه تصویرسازی از زن ضمن آنکه تنوع چهره زن را نادیده میگیرد و درگیر ایدهآلیسم شدید مردانه است، دست به ارزشگذاری نیز میزند. بدینترتیب زن در دو تصویر خوب _ بد، آسمانی _ زمینی، غیرمادی _ مادی، دردمند _ بیدرد، رنجور _ شاد، سکوت _ بیان، و… بازنمایی میشود و با این قضاوت تنگنظرانه، جامعه و فرهنگ مردمحور همواره زن و تعریف هویت او را در کنترل خود دارد. از این گذشته در باغ ابسرواتوآر نه تنها با بازنمایی تصویر دوگانه اثیریـ لکاته مواجهایم، بلکه انفعال زن را در این بازنمایی به وضوح میبینیم. چه زن اثیری و چه زن لکاته در باغ ابسرواتوآر نه براساس نقشی، کنشی، یا ابراز ایدهای، بلکه صرفاً براساس درک و تلقی شریعتی از ظاهر رنجور و شاد یا سکوت و بیان زن در دسته خود جای گرفتهاند. زن چه زمانی که اثیری و چه آنگاه که تبدیل به لکاته بیارزش میشود خود نمیداند و خود این دو جایگاه را انتخاب نمیکند. ارتباط شریعتی با هر دو زن در سکوت سپری شده و تعامل یا وجود ندارد یا در ابهام صورت میگیرد. و به محض آنکه زن خواهان بیان و برقراری ارتباط میشود، پس میخورد و طرد میشود. شاید دلیل این امر را بتوان در خوانش نوعا مردانه شریعتی از ایدهآلیسم و رئالیسم دانست. او گرچه در باغ ابسرواتوآر میخواهد چالش میان ایدهآلیسم و رئالیسم را ترسیم کند و درنهایت به نفع رئالیسم رای دهد (چنانچه در ابتدای داستان اشاره میکند)، اما چنان درگیر ایدهآلیسم مردانه خود است که نمیتواند تماما به ابعادی از واقعیت نزدیک شود. شریعتی در بازخوانی داستان عاشقانه خود، تلویحا تلقی “اثیری بودن” زن را تلقیای ایدهآل و تلقی “لکاته بودن” را درکی رئال میداند و دقیقاً این نکته چالشبرانگیز داستان اوست چرا که دوگانهانگاری در هر سطحی و در هر بحثی ریشه در ایدهآلیسم دارد که با سادهسازی واقعیت پیچیده و دوقطبی کردن آن، میخواهد دست به تفسیر زند و به شناخت برسد. اما مساله اینجاست که چگونه میتوان با حفظ این پیشفرض معرفتشناختی ایدهآلیستی (بخوانید دوگانهانگاری) به نقد ایدهآلیسم پرداخت و به رئالیسم (بخوانید شناخت واقعی) نزدیک شد؟ رئالیسمی که انتظار میرود تنوع کیفیتهای وجودی را فارغ از ارزشگذاری درک کند و به رسمیت بشناسد. دوری و شاید گریز نیمهارادی شریعتی از این رئالیسم، او را چنان دچار سرخوردگی میکند که در پایان ماجرا به سرزنش “شبح احمقانه آندره ژید” که “در صدها هزار چهره مکرر، در زمین و آسمان و فضا و بر روی هر چیز” دیده میشود، میپردازد. گویی ژید در آن لحظه به عذرخواهی شریعتی آمده است اما “از شدت شرمندگی، چشمانش را از قیافه بُله و بیتقصیر بز اخفشاش” برنمیدارد! اما شکاف میان واقعیت و ایدهآل او چنان عظیم و آزارنده است که شریعتی حیران و درمانده آرزو میکند که ای کاش مانند مسیح به آسمان عروج میکرد یا لااقل مانند قارون در زمین بلعیده میشد. اما: