شریعتی به مثابهی یک متن
سخن از شریعتی، پس از سه دهه شاید کار آسانی شده باشد؛ زیرا میتوانیم نسبت خودمان را با اندیشه شریعتی در این شرایط جامعه تبین کنیم. شریعتی برای همنسلان من که از طریق کتابهایش با او آشنا شدهایم به مثابه یک متن است، متنی که با آن مواجه میشویم، میخوانیمش و خوانشی نو از آن ارائه میکنیم. خوانش این متن و تأثیرهای عملی آن، فرصت تبیین نسبت ما و شریعتی را فراهم میکند. شریعتی در پاسخ به سؤالهای زمانه خود پاسخهایی را ارائه داد. این پاسخها، راهکارهای احیای اسلام در دنیای مدرنیت، نقد غرب و بهرهگیری انتقادی از آن و نیز ایجاد تحولی بنیادین در تاریخ ملل اسلامی برای عبور از عقبماندگی واستعمار بود. از این رو شناخت زمانه شریعتی، ما را در فهم اندیشه او و نیز فهم نسبت زمانه ما با زمانه او و پاسخهایش آسانتر میسازد. زمانه شریعتی، سرشار از تجارب شکستخورده و بیثمری بود که جان هزاران نفر را در مسیر اصلاحطلبی فدا کردهبود. میراث ناتمام نهضت مشروطیت، ظهور دیکتاتوری رضاخانی با برنامه مدرنیزاسیون غربگرا، مواجهه کودتایی با دولت مردمی مصدق و… زمانهای را بر ساختهبود که از بینتیجگی تلاشهای فکری اندیشمدان ایرانی از مشروطه تا آن زمان خبر میداد. با مطالعه آثار صادق هدایت وجلال آلاحمد و نیز اشعار شاملو، میتوان این افول را درک کرد.
در این شرایط، شریعتی که در بستری مذهبی و فکری زیسته بود، به اندیشه در باب شرایط زمانه خود و راه عبور از بن بست فکری پرداخت. او هم سنت اسلامی را خوب میشناخت وهم چون در غرب درس خواندهبود و از نزدیک با تحولات نوگرایانه آن آشنا شدهبود، در اندیشه طرحی نو برای جوامع اسلامی بود. او سنت اسلامی را جزء تفکیکناپذیر هویتی جوامع اسلامی تلقی میکرد، اما در کنار آن، این سنت را وهمی، افسونی و نیازمند پالایش میدانست، زیرا با توجه به تحول زمانی، دیگر سنت اسلامی نمیتوانست پاسخگوی نیازهای انسانی باشد.
شریعتی میدانست پذیرش کامل غرب و تلاش در گام برداشتن در مسیر آنها، مستلزم گسست از سنت اسلامی است. این گسست نیز بحرانهای هویتی بسیار عظیمی را به همراه خواهد داشت. از جهت دیگر، غرب و دستاوردهای بشری آن را نمیتوان نادیده انگاشت، زیرا غرب به مثابه دیگری برای ما میتواند آئینه تمامنمای وضعیت ما باشد، ازاینرو شریعتی در همان مسیر اصلاحطلبی دینی، رویکرد انتقادیـگزینشی در مواجهه سنت و مدرنیت را پذیرفت.
جریان فکری در غرب، او را در اتخاذ رهیافت نوین نسبت به سنت اسلامی یاری رساند. او در دورهای در غرب بهسر میبرد که اندیشه مارکسیستی بنیانهای لیبرال دموکراسی را به چالش کشیده بود. آزاداندیشی و تولید فکر در غرب همراه با حضور پررنگ نقد در جامعه، او را شیفته خود کردهبود، اما درعینحال بسیاری از این اندیشهها را سرناخوش با سنت پویای اسلامی میدانست. لذا رویکرد انتقادیـگزینشی خود را در مواجهه با غرب نیز به کار برد.
او میدانست که تمدن اسلامی از تولید دانش بازمانده وعصر طلایی دانشی آن به افول رفتهاست. در مقابل غرب به تولید فکر پرداخته و راه ترقی را در پیش گرفتهاست. این دو مقوله شریعتی را در مقام کسب از غرب و پالایش سنت با توجه به روح زمانه کشاند. رویکرد سنتزگرایانه که شریعتی را به ورطه مواجهه با سنتگرایان کشید، تنها راه احیای دین از لحاظ فکری و ابقای آن در جامعه بود. او با بهرهگیری از فرهنگ شهادتطلبانه شیعی وانقلابیگری غربی، تغییر نوینی در مسیر این جریان ایجاد کرد.
شریعتی اگر چه وارث جریان اصلاحطلبی دینی و تمام تجربههای آن بود، اما با توجه به تاریخ این جریان، نیاز به تحول بنیادین ذهنی و عینی را در آن حس کرد. انقلاب، پاسخی به این نیاز بود. در راستای این نیاز، شریعتی سنت را ایدئولوژیک کرد. یعنی با توجه به نگرشهای ایدئولوژیک در غرب، خوانشی در آن سپهر را از اسلام عرضه داشت.این رهیافت، توده مُتشتّت ایرانی راکه از ناخواسته خود آگاه بودند، متحد ساخت. او حتی در قالب امت و امامت، رهبری امام خمینی را تئوریزه کرد و تمام جریانهای سیاسی و فکری را حول ایشان به اتحاد رساند. در این تئوری نیز برای دوره پس از پیروزی، طرحی ارائه کرد. دموکراسی رأسها برای هدایت توده مردم و تبدیل آن به دموکراسی رأیها. او در سخناناش بهطور دائمی از نهضت و انقلاب دفاع میکرد ولی از تبدیل آن به نهاد واهمه داشت، زیرا این جنبش مستمر بود که امکان ظهور سنتزهای جدید را بهوجود میآورد.
در اینجا نقدی بر آراء مدافعان شریعتی و بعضی از اصلاحطلبان وارد است: آنها بیش از آنکه شریعتی را یک انقلابی بدانند او را یک اصلاحطلب با التزامات فکری و عملی آن میدانند. ثانیاً مدعی هستند که آن چه در جریان انقلاب ایران رخ داد، محصول فکر او نبوده، بلکه اقتضای شرایط انقلاب این وضعیت بودهاست. در پاسخ به این دو مسأله باید گفت: کتابهای خودسازی انقلابی، حسین وارث آدم، چه باید کرد؟، حسن و محبوبه و…خود دلیلی متقن بر تحولی است که شریعتی در جریان اصلاحطلبی ایجاد کرد. اما دربارهی مسأله دوم باید بدانیم شریعتی بر اساس نیاز جامعه به تحول بنیادین، اندیشه انقلابی را اتخاذ کرد. همچنین آن چه بعد از پیروزی انقلاب رخ داد، ازخوب وبد، شریعتی در آن دخلی نداشت؛ اما در بعد فکری، امروز ما میتوانیم این تجربه را مورد ارزیابی قرار دهیم.
ارزیابی ما در دهه هشتاد با توجه به اندیشه شریعتی، ایدئولوژیککردن سنت و تبدیل آن به محور تئوری حاکمیت است، یعنی ایدئولوژی در خدمت طبقه حاکم، بهخصوص که شریعتی از طبقه رأسها سخن میگوید. ایدئولوژی مدافع تودهها، در دوران پیروزی به دفاع از نظام و طبقه حاکم در میآید. توده مردم به عنوان مؤیدین ایدئولوژی و مخالفان آن، مخالف دین و نظام منبعث از آن به حساب میآیند.
در نهایت نسبت ما سه دهه پس از شریعتی را اینگونه باید مطرح کرد؛ ما و شریعتی هنوز در اصل مسأله با هم مشترک هستیم. هنوز چالش سنت و مدرنیت و ماحصل آن از دموکراسی، حقوق بشر و احیای دین در دنیای جدید، مسأله اصلی ماست، اما پاسخ ما به پرسشهای جامعه و نیازهای آنها و بهطور کلی راه حل رسیدن به این خواستهها با شریعتی متفاوت است. شریعتی برای ما یک تجربه است که با اتکا به آن آینده را بسازیم. شریعتی جزئی از تاریخ زنده ما است؛ که ما را به آینده روشنتر رهنمود میسازد. شریعتی برای ما آغاز پرسش در زمانه بیسوال بود. ما با توجه به سنت انتقادی – پرسشی او، امکان پرسش و انتقاد از خطوط قرمز را یافتیم، اما در نهایت شریعتی برای ما مسأله است، نه پاسخ.
شریعتی نه فرهنگسوز بود و نه با آزادی سرناخوش؛ بلکه آثار او گواه بر دغدغه فرهنگ و آزادی دارد، اما اندیشه او محصول ظرف زمانه و خواست جامعه بود. لذا باید اندیشه او را با توجه به آن ظرف زمانی خوانش کرد. راه رهایی از شریعتی، تخریب او نیست؛ بلکه تبیین دقیق اندیشه اوست. میتوان از شریعتی عبور کرد، اما نمیتوان او و تلاشهایش را نفی کرد.آنانی که به نفی او میپردازند، زمانی بر خوان نعمت فکری او نشستهبودند. باز تأکید میکنم؛ ما و شریعتی، اشتراک در مسأله و اختلاف در راهحل است.