شش نسل فرزندانِ شریعتی
تاریخ را میتوان دوباره خواند در چهرهی فرزندان مطهری و شریعتی، که نه فقط پدرانشان بنیانگذار دو گرایش متفاوت در جنبش روشنفکری دینی ایران بودند، که خود نیز امتداد آن دو راه محسوب میشوند : علی مطهری، فرزند ارشد مرتضی مطهری، دانشآموختهی فلسفهی اسلامی است که سهمی از قدرت سیاسی ندارد، امّا دستکم دو تن از کارگزاران دولت، غلامعلی حداد عادل و علی لاریجانی، با او نسبت (یکی فکری و دیگری خانوادگی) دارند. علی مطهری هر گاه بخواهد مقالهای سیاسی بنویسد، به یکی از دو روزنامهی کیهان و جامجم رجوع میکند و با یادآوری سنت آیتالله مطهری میکوشد نسبت جمهوری اسلامی را با وی یادآوری کند. روزی از رابطهی دو آیتالله همحجره، مطهری و منتظری، مینویسد و به نمایندگی از پدر خویش بر روش همدرس او خرده میگیرد و روزی دیگر با پاسخ به سید هاشم آقاجری میکوشد خاطرهی پاسخگویی آیتالله مطهری به دکتر شریعتی را زنده کند. علی مطهری البته فرزند وفاداری است. در معرفی آرای پدرش پر بیراه نمیرود و از مخالفت آیتالله مطهری با حضور روحانیت در مقام مدیریت سخن میگوید و حضور ایشان را در مناصب ایدئولوژیک کافی میداند. بنا به همین آموزههاست که غلامعلی حداد عادل، اوّلین رئیس غیرروحانی مجلس شورای اسلامی میشود و چه بسا پس از بیستوچهار سال علی لاریجانی نیز اوّلین رئیس غیرروحانی جمهوری اسلامی شود. علی مطهری اکنون نه فقط ناشر آثار پدر خویش است، که شاهد آرای وی نیز به حساب میآید.
شاهدِ شریعتی نیز، فرزند اوست، احسان، که پدرش در وصیتنامهاش نوشته بود که همهی امیدم به اوست: “دوست میداشتم که احسان متفکر، معنوی، پراحساس، متواضع، مغرور، و مستقل بار آید”. احسان شریعتی نیز همان شده است که پدر میخواست: دانشآموختهی فلسفه در غرب، که روزگاری را در سیاست سپری کرد، و از آرمانِ مستضعفین سخن گفت، و حتّی در کرسیی شورای اپوزیسیونِ مقیمِ پاریس از او یاد شد. امّا، به سرعت از سیاست فاصله گرفت، و راهیی حوزهی اندیشه شد. احسان البته بیش از آنچه پدر گمان میبرد اهلِ فلسفه شده است، و هر چه دکتر شریعتی طعنه به فلسفه نثار میکرد، به جان خریده است. همچون پدر اهلِ خطبه و خطابه نیست، و به جای جملاتِ آسانِ شورانگیز، کلماتِ دشوارِ بحثانگیز، به کار میبرد. اگر در افقِ سنتگرایی آیتالله مطهری فرزندش راه به سوی محافظهکاری گشوده است، احسان در دورنمای رادیکالیسم دکتر شریعتی ایستاده، و با زبانِ پستمدرنیسم سخن میگوید. اگر جمهوری اسلامی مورد اشارهی مرتضی مطهری به ولایتفقیه تعبیر شده است، دموکراسیی هدایتشدهی علی شریعتی نیز، از سوی فرزندش، به مفهومِ جمهوری ارتقاء مییابد. به همان نسبت که علی مطهری تعلقِ خاطری به ائتلافِ آبادگرانِ ایران اسلامی یافته است، احسان شریعتی نیز تناسبی با ائتلافِ نیروهای ملی _ مذهبی دارد. با وجود این، اثر آیتالله مطهری و دکتر شریعتی در ایران فراتر از گروههای سیاسی است. آیا میتوان گفت علی مطهری و احسان شریعتی، تنها نتایجِ منطقیی اندیشهی پدران خویشاند؟ یا آن که میتوان فرزندان دیگری برای دو متفکرِ خراسانیی عصرِ ما جستوجو کرد؟
مجاهدین خلق اوّلین گروهی هستند که میتوان مشابهتهایی میان ایشان و آرای علی شریعتی یافت. دفاع از اسلام انقلابی، سوسیالیسم اسلامی، اسلام مستقل از روحانیت، انتقاد از سرمایهداری، لیبرالیسم و حتّی دموکراسیِ نمایندگی، از ویژگیهای مشترک این دو جریان سیاسی ـ مذهبی است. در واقع عموم تحلیلگران سیاسی از این دو، به مثابهی خطوطی موازی یاد میکنند که در تهییج جوانان به انقلاب اسلامی نقش داشتند و برای اثبات خویشاوندی آنان، به اوج همکاری و همفکری شریعتی و مجاهدین اشاره میکنند، آنجا که شریعتی «قصهی حسن و محبوبه» را خواند. حسن آلادپوش و محبوبه متحدین، زوج مجاهدی بودند که دکتر شریعتی خطبهی عقد ایشان را خواند. امّا پس از تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق از اسلام به مارکسیسم، هر دو مارکسیست شدند و به سازمان پیکار در راه آزادی طبقهی کارگر (مرتدین مجاهدین خلق) پیوستند. با وجود این، شریعتی از آن دو ستایش ادیبانهای کرده است که سبب شد مجاهدین مسلمان در مارکسیست شدن آنها تردید کنند. امّا حتّی اگر همهی مناسبات شریعتی و مجاهدین را بپذیریم، نمیتوانیم همانندی آنان را تأیید کنیم. مجاهدین خلق با وجود گرایشهای شدید ایدئولوژیک، گروهی به شدت عملگرا بودند که در عطش قیام میسوختند. عصر اندیشهورزی را با شمردن ساعات مطالعهی مخفیانهی خویش سپری کردند و با نوشتن انواع کتب علوم طبیعی و انسانی به زبان ساده، وارد حوزهی عمل شدند. نزد مجاهدین خلق، مقام روشنفکری فروتر از چریکی بود و هر از گاهی یکی را به اتهام روشنفکری بدون عمل مینواختند. شریعتی امّا انقلاب پیش از آگاهی را فاجعه میدانست. باب اندیشه را هیچگاه نمیبست و عاشق گفتوگوهای روشنفکری بود. گرچه امام حسین را ستایش میکرد، عاشق نقش زینت در تعزیهی عاشورا بود. شریعتی نماد روشنفکری سیاسی عصر خویش بود. اهل مبارزهی مسلحانه نبود، امّا به کسب کرسی دولت یا دانشگاه هم فکر نمیکرد. چریک نبود، امّا استاد هم محسوب نمیشد. کلاسهای درس او در خیابانها برگزار میشد. ساعاتی را که با دانشجویانش در محوطهی دانشگاه یا سالنهای سخنرانی میگذراند، بیشتر از زمانی بود که مقابل تختهسیاه میایستاد. درست به همین دلیل است که درخشش شریعتی در حسینیهی ارشاد شروع شد. شریعتی نه محمّد حنیفنژاد بود و نه سید حسین نصر. تا مرز انقلاب میرفت و به میان مردم میشتافت؛ امّا ناگاه با صدای بلند دغدغهها و تردیدهای روشنفکرانهاش را بر زبان میراند و همه را در آن دغدغهها و تردیدها شریک میکرد. شریعتی جواب نمیداد. سؤال میکرد. یقین ایجاد نمیکرد. شک میکرد و دم در حسینیهی ارشاد دیگرانی ایستاده بودند که به این سؤالات جواب میدادند و این شکها را به یقین تبدیل میکردند. آنان اعضای سازمان مجاهدین خلق بودند. کراواتهایی که به سان شریعتی بر گردن روشنفکران جوان آویخته شده بود را باز میکردند. به جای آن سیگار از دست فرو نیفتادهی شریعتی، اسلحه میدادند و آنگاه در گوش او میخواندند که آری همین است، شریعتی همین را میگوید. باید محذورات دکتر را درک کرد. در حسینیهی ارشاد نمیتوان از مبارزهی مسلحانه سخن گفت. امّا وقتی دکتر میگوید هر که حسینی نیست یزیدی است، ما خود باید منظور او را بفهمیم و…. مجاهدین خلق البته در درون خود منتقد شریعتی بودند. یکی از مؤسسان سازمان میگوید : مسعود رجوی بارها از شریعتی به عنوان ساواکی یا فراتر از ساواک نام برده است. امّا گذشته از همهی این مرزبندیها، آنچه مسلم است آن که مجاهدین خلق به حسینیهی ارشاد به مثابهی دانشکدهی کادرسازی خویش مینگریستند.
با وجود این، نباید گمان برد همهی شاگردان شریعتی در حسینیهی ارشاد در ردهی مجاهدین خلق قرار گرفتند. گروهی از مجذوبان شریعتی نیز بودند که از سرنوشت حسن و محبوبه عبرت گرفتند. خطابههای شریعتی ایشان را تهییج میکرد. امّا در همان حسینیه گوش به سخنان مطهری نیز میسپردند. تغییر ایدئولوژی مجاهدین خلق آنان را نگران ساخته بود و به سوی پیوندی دوباره با روحانیت سوق میداد. میرحسین موسوی و زهرا رهنورد، از معروفترین این گروه از فرزندان شریعتی در حسینهی ارشاد بودند. اندکی بعد، بخش چپگرای گروهی که پس از انقلاب اسلامی خود را مجاهدین انقلاب خواندند نیز به جمع این فرزندان افزوده شدند و نام بهزاد نبوی، مرتضی الویری، و محمّد سلامتی در میان آنان به چشم خورد. اینان میکوشیدند با اشاره به نقش انقلابی بخشی از روحانیت شیعه، بهویژه آیتالله خمینی، آنان را همان روشنفکران متعهدی نشان دهند که شریعتی از ایشان نام برده بود. در واقع همانگونه که در آثار شریعتی مصالح لازم برای برآمدن حسن و محبوبه وجود داشت، امکان برساختن تئوری امت و امامت نیز از از آثار او میسر بود. شریعتی که به طراحی اندیشهی اسلام منهای روحانیت مشهور بود، همزمان چنان ستایشهایی از روحانیت متعهد (که آن را عالم آگاه مینامید) کرده بود که تقریباً در میان روشنفکران، کمنظیر به حساب میآمد. اشارهی او به این نکته که هیچ روحانیای پای هیچ قرارداد استعماریای را امضا نکرده، در حالی که روشنفکران بسیاری در این موقعیت قرار داشتهاند، کلید رویکرد اخیر سیاستپیشگان به شریعتی به حساب میآید. شگفت آن که شریعتی با همهی انتقاد به مثلث «زر و زور و تزویر»، یا «ملک و مالک و ملا»، پس از آیتالله خمینی دومین مؤلف و نظریهپرداز تئوری حکومت دینی در عصر جدید ایران است. در حالی که آیتالله خمینی با تدریس ولایتفقیه میکوشید حکومت اسلامی را در عصر غیبت برای روحانیت احیا کند، دکتر شریعتی امت و امامت را منتشر کرد که در آن برای روشنفکران مفهومی آرمانی از حکومت دینی توصیف شده بود. همین اثر بود که نسل دوم فرزندان شریعتی را به امام خواندن رهبر انقلاب و امت نامیدن مردم ایران ترغیب کرد. نسل دوم فرزندان شریعتی همچنین به سرعت به قدرت نزدیک شدند. انتخاب میرحسین موسوی به نخستوزیری ایران، مهمترین کرسی سیاسی و حکومتی در اختیار فرزندان شریعتی بود و پس از آن به سرعت زبان شریعتی در کام انقلاب قرار گرفت. رهبر انقلاب، با وجود آن که ترجیح میداد در مواردی از این دست سکوت اختیار کند و با یاد شریعتی مخالفان او را هم زنده نکند، در ادبیات سیاسی و اجتماعی با شریعتی همزبانی داشت. تا چندی آیینهای بزرگداشت شریعتی رنگ و بوی رسمی و حکومتی یافت. او را معلم انقلاب میخواندند و آثارش را در کتابخانهها به جوانان توصیه میکردند. شریعتی در کنار مطهری یکی از دو ایدئولوگ جمهوری اسلامی شد که با وجود اختلافنظرهای جدی به سود جمهوری اسلامی، از آن شکافها صرفنظر میشد. یکی از رهبران جمهوری اسلامی نسبت مطهری و شریعتی را به نسبت شعور و شور تشبیه کرد و از جوانان خواست مهارت شریعتی در معماری را با بتون آرمه (یکی از مصالح ساختمانی) آرای مطهری آمیزش دهند. امّا نسل جدیدی در راه بود که این سخن را دگرگونه میفهمید.
در حالی که تئوری امت و امامت شریعتی مصداقهای عینی خود را جستوجو میکرد، گروههایی دیگر از فرزندان شریعتی وجود داشتند که تصوری دیگر از مناسبات روحانیت و قدرت داشتند؛ گروههای فرقان، آرمان مستضعفان، و موحدین انقلابی با وجود همهی تفاوتهای خود از این نسل بودند. آنان مقصود شریعتی از روشنفکر متعهد یا عالم آگاه را نه در میان طلاب حوزه یا روحانیت قم، که در میان جامعه میجستند. فرقان گروهی به رهبری اکبر گودرزی، طلبهای رادیکال بود که ترور روحانیت را در دستور کار خویش قرار داده بود؛ روحانیتی که از نظر آنان مصداق شیعهی صفوی بودند؛ شیعهای مدافع حکومت و مخالف عدالت. آیتالله مطهری مشهورترین شهید ترور شده به وسیلهی این گروه بود و در کنار وی نام آیتالله مفتح، آیتالله قاضی طباطبایی، آیتالله ربانی شیرازی، و نیز سپهبد محمدولی قرنی و مهدی عراقی نیز به چشم میخورد. شگفتا که مجاهدین، شریعتی را به مخالفت با انقلاب متهم میکردند و فرقان از آن مخالف مبارزهی مسلحانه، تروریسم استخراج میکرد. گروه آرمان مستضعفین تروریست نبودند. امّا همانند فرقان به حذف روحانیت اعتقاد داشتند. حذف مورد نظر آنان البته فیزیکی نبود، فرهنگی بود. از نظر آرمان مستضعفان، باید با رشد آرای شریعتی نسل جدیدی از نخبگان دینی پرورش داده شوند که نه روشنفکر لامذهب باشند و نه روحانی سنتی. پایه در تودههای مردم داشته باشند و نگاه به اسلام اولیه. گروه سوم از این نسل امّا بیش از همه اهل فرهنگ بود. موحدین انقلابی با چهرههایی که بعدها در تحولات سیاسی ایران نامی یافتند (رضا علیجانی و تقی رحمانی)، بیش از آن که درگیر موجودیت نهادی به نام روحانیت باشند، به اصلاح فکر دینی میاندیشیدند. از نظر آنان روحانیت نیز چهرههایی بیبدیل چون آیتالله طالقانی داشت که مصداق عینی تشیع علوی بودند. با وجود این، حتّی موحدین انقلابی نیز در زمرهی مخالفان نظام سیاسی قرار داشتند. انتظار مجلهی مخفی خورشید موحد و نیز فعالیتهای این گروه در خارج از کشور، سرنوشت آن را به گروههایی چون مجاهدین خلق گره زد و با حذف آنان از عرصهی سیاست، نسل سوم شریعتی نیز منکوب شد. جنگ، داخلی بود. مجاهدین انقلاب اصلیترین مخالفان و بازجویان مجاهدین خلق و گروه فرقان شدند. گویی شریعتیها با هم رقابت میکردند. هر کس دیگری را به شیعهی صفوی بودن متهم میکرد. گروهی شیعهی علوی را همواره در اعتراض میدانستند و شیعهی صفوی را در حکومت. گروه دیگر امّا دورهی پنج سالهی حکومت علی علیهالسلام را به یاد میآوردند و عصر خود را دوام آن عهد نقض شده. زبان حکومت و اپوزیسیون، هر دو از یک الفبا ساخته شده بود. مجاهدین، منافقین خوانده میشدند و حزبالله به حزب رستاخیز تشبیه میشد. با جنگ مسلحانهی مجاهدین طومار آنان در هم پیچیده شد و سپس گروههای فرقان و آرمان و موحدین حذف شدند. حاکمیت به ظاهر یکپارچه شده بود. امّا در واقع، در درون همان جمع نیز یاران شریعتی دیده میشدند. با وجود این، به تدریج از تکیهی حکومت بر آرای شریعتی کاسته شد و مراسم رسمی پاسداشت او اندک و کتابهای او از کتابخانه کم شد. «تشیع صفوی، تشیع علوی» تجدید چاپ نشد و شریعتی هم معلم انقلاب خوانده نشد.
در کنار همهی این نسلها امّا نسلی وجود داشت که گرچه به لحاظ زمانی زودتر از حتّی نسل اوّل و دوم فرزندان شریعتی از او تأثیر پذیرفته بود، هرگز مجال چیرگی بر خانوادهی شریعتی را نیافته بود. با حذف حامیان رادیکال شریعتی و حکومت حامیان میانهروی او، نوبت به گروه دیگری رسید که شریعتی هم از مؤسسان آن بود و هم فرزند آن به شمار میرفت. اوّلین گروه سیاسی که شریعتی به آن تعلق خاطر داشت، نهضت خداپرستان سوسیالیست بود. این نهضت به رهبری محمّد نخشب به تدریج به صورتهای دیگری از جمله جنبش مسلمانان مبارز تغییر شکل داد که حبیبالله پیمان رهبری آن را بر عهده داشت. پیمان را نمیتوان فرزند شریعتی دانست. امّا در برادری او شکی نیست. با وجود این، اعضای جنبش مسلمانان مبارز را باید در ردهی فرزندان شریعتی حساب کرد. این گروه سیاسی خود را جنبشی فکری میدانست که به معنای متعارف کار حزبی نمیکند. پیمان به عنوان رهبر این جنبش، مرزبندیهایی با شریعتی داشت. امّا هرگز در مقام رقابت با شریعتی برنیامد و تنها کوشید پروژهی شریعتی را تکمیل کند. تکمیل پروژهی شریعتی همچنین در دستور کار گروهی از عناصر منفرد مشتاق او قرار داشت که حسن یوسفی اشکوری برجستهترین آنان به شمار میرود؛ روحانیای که نه شریعتی را ضدروحانیت میدانست و نه روحانیت را تنها طبقهی حاکم. از نظر اشکوری بخشی از آرای شریعتی با اندیشههای آیتالله خمینی و آیتالله مطهری نسبت داشت و آن، تلاش هر سه برای احیای اندیشهی اسلامی و بازگشت به خویش بود.
شاید بتوان گفت بر اساس اندیشههای این جریان فکری، نسبت شریعتی با مطهری حتّی بیشتر و عمیقتر از نسبت او با اکبر گودرزی یا حبیبالله آشوری بود. شریعتی نه فقط نسبتی با تروریسم نداشت، بلکه مخالف هر گونه خشونتطلبی بود. تلاشهای این جریان بعدها در پیوند با خانوادهی شریعتی به تأسیس مراکزی برای مطالعهی آثار وی منجر شد.
در سالهای دههی 70، با آزادی چهرههای عضو گروه موحدین (تقی رحمانی و رضا علیجانی)، و نیز حضور افرادی از دیگر گروههای تأثیر پذیرفته از شریعتی (مانند مجید شریف، عضو اسبق و جدا شدهی مجاهدین خلق)، مباحثی در شناخت شریعتی در دفتر پروژهشهای آرای وی درگرفت که به آرای تصویری روشن از شریعتی منتهی میشد : شریعتی منتقد مدرنیته امّا مخالف ارتجاع، شریعتی منتقد لیبرالیسم امّا مخالف مارکسیسم، و شریعتی منتقد روحانیت امّا مخالف حذف آن. سید هاشم آقاجری نیز با وجود آن که عضو مجاهدین انقلاب از درون حاکمیت بود، به تدریج به این مباحث پیوست. از نظر او شریعتی متفکری مدرن بود که خواستار اصلاح اندیشهی دینی بود. بازسازی شریعتی حول ایدهی بازگشت به خویش او، به تدریج به سطح جدیدی ارتقاء مییافت و آن پیوند شریعتی با پستمدرنیسم بود؛ جنس غریبی که تاکنون کسی آن را در انبان شریعتی نجسته بود.
بیش از آن که به نسل جدید هوادارن شریعتی بپردازیم، لازم است گروهی از فرزندان ناخلف او را نیز معرفی کنیم که نسبت عکس با او یافتهاند. با رشد اندیشهی لیبرالی در ایران و فروپاشی اسطورههای چپ، گروهی از فرزندان شریعتی نیز علیه او سر به شورش برداشتند. اینان که ایدئولوژی اسلام انقلابی را از شریعتی آموخته بودند و به سبب صورتبندی دولت ایدئولوژیک از سوی شریعتی شیفتهی او شده بودند، با سقوط شوروی تیغ تیز انتقاد خود را متوجه شریعتی کردند. تأسیس ایدئولوژی اسلامی را تعرض به اندیشهی اسلامی دانستند و دموکراسی هدایتشده را انحراف از دموکراسی راستین فرض کردند. نقش شریعتی را در ایجاد انسانهای انقلابی برجسته کردند و چون اسطورهی اصلاح را در سر میپروراندند، به مخالفت با آنان پرداختند. پرچمدار این شورش، عبدالکریم سروش بود که به نوعی وارث شریعتی به حساب میآمد، امّا هم او اوّلین بار در مراسم بزرگداشت شریعتی باب تجلیل را بست و راه تحلیل را گشود. اندکی بعد، اکبر گنجی نیز به سروش پیوست و با سخنرانی در مراسم بزرگداشت شریعتی در شیراز، از پیوند اندیشهی او و راست افراطی ایران سخن گفت. جالب آن که حاکمیت راستگرای وقت فرصت را برای احیای شریعتی به نفع دولت دینی مغتنم شمرد و بار دیگر شریعتی به صداوسیمای رسمی جمهوری اسلامی بازگشت. گروهی از بنیادگرایان، همانند حسن رحیمپور ازغدی و مهدی نصیری به شریعتی رجوع کردند و بخشی از جبههی راست، مانند جمعیت دفاع از ارزشها در نشریهی ارگان خود به دفاع از شریعتی در مقابل سروش پرداختند. مقالات علی شکوهی در نشریهی ارزشها در شرایطی دفاعیهای مهم برای هواداران شریعتی محسوب میشد که نه فقط سروش، که سید حمید روحانی، از روحانیان مورخ جمهوری اسلامی، شریعتی را به باد انتقاد میگرفتند. بخشی از حکومت، شریعتی را به همکاری با ساواک متهم میکرد. روشنفکران جدید امّا جدیترین منتقدان شریعتی بودند.
با اوجگیری اقبال دکتر عبدالکریم سروش در جمع روشنفکران دینی، به نظر میرسید عصر شریعتی پایان یافته است؛ همانگونه که او پایان عصر بازرگان را مدتها قبل از درگشت آن پدر روشنفکری دینی ایران اعلام کرده بود. با وجود این، همانگونه که بازرگان در واپسین سالیان عمر با طرح اندیشهی «خدا و آخرت، تنها هدف بعثت انبیاء» نشان داد هنوز زنده است، شریعتی نیز در اوج انتقاد روشنفکران به وی، در صورتی تازه زنده شد.
شریعتی این بار فرامدرن بود. فرامدرن نه به معنای پستمدرن، که به معنایی نامعلوم امّا دلانگیز که باز شریعتی حرف تازه زده است. او منتقد تجدد و سنت بود. امّا در نظر گروه تازهی فرزندانش، او را میتوان نیای متفکرانی دانست که به نام پستمدرن مشهورند. اگر در گذشته با نگارش «چه باید کرد: میشد در چهرهی شریعتی با آن سر بیمو، سیمای لنین ایران را دید، اکنون فرزندان شریعتی در همان انسان اسطورهای، سیمای مهذبتر از میشل فوکو را میبینند. رضا علیجانی، هاشم آقاجری، و نیز احسان شریعتی، نسل تازهای از فرزندان شریعتیاند که روایتی تازه از او به دست میدهند. در حالی که موج نئومارکسیسم (مارکسیسم فلسفی) و پستمدرنیسم در ایران اوج گرفته است، گروهی میکوشند با تکیه بر درونمایههای اگزیستانسیالیستی شریعتی، مشابهتهای او را با آدورنو و مارکوزه نشان دهند و گروهی دیگر وی را مانند دریدا و بودریار تحلیل میکنند. محصول سیاسی چنین تصوری از شریعتی، البته فراتر از الگوی جمهوریخواهی نخواهد بود. چه، حتّی پستمدرنها نیز تصویری از جهان سیاست جز در قالب دموکراسی ندارند. امّا اکنون باید در انتظار تأویل آرای شریعتی بر مبنای این دو مکتب فکری مد روز باشیم. شریعتی جدید دیدهبان هوشمندی است که پیش از غربیان زوال آنان را فهمیده است. تئوریهای پستمدرنیسم و پستمارکسیسم نشانگر این داوری درست شریعتی فرض میشود که غرب رو به زوال است. امّا نتیجهی زوال، احیای انحطاط پیشمدرن نخواهد بود. شریعتی در عالم عمل از جدایی دین و دولت، استقرار دموکراسی و جدایی آن از ایدئولوژی دفاع میکند. امّا در عالم نظر منتقد مفاهیم مدرن است؛ منتقدی که از سنت گذشته، مدرنیته را درنوردیده و به آسیبشناسی هر دو رسیده است.
مجموعهی آثار شریعتی دانشنامهای وسیع از آرای متفاوت را در اختیار ما قرار میدهد. گاه او را در نسل اوّل، مدافع انقلاب میبینیم و گاه در نسل چهارم، پیرو اصلاح مییابیم. نسل دوم شریعتی را معتقد به حکومت دینی میدانند و نسل پنجم از آثار او میل به دولت سکولار را استخراج میکنند. گروهی در نسل سوم از رسالههای شریعتی راه ترور استخراج میکنند و نسل آخر مخالفت او با خشونت را محور قرار میدهند. شریعتی خود البته اهل خشونت و ترور نبود. لحظههای عارفانهی او در هبوط در کویر و گفتارهای مهربانانهی او در باب ایمان و انسان، انکارناپذیر است. شریعتی همچنین به مثابهی بزرگترین منتقد لیبرال دموکراسی، هرگز رؤیای دیکتاتوری در سر نمیپروراند. امّا شگفتا که اینهمه رأی متضاد در پنج نسل پس از او سر برآوردهاند. اکنون هم نهضت آزادی او را از رهبران خود میداند و هم مجاهدین انقلاب یادش را گرامی میدارند. انصار حزبالله هم که در بنیادگرایی نسبتی با شریعتی ندارند، عدالتطلبی او را تأیید میکنند و ملیمذهبیها که سنت نوگرایی را از شریعتی دارند، به او اقتدا میکنند. شریعتی چهار فرزند داشت: احساس، سوسن، سارا، و مونا. امّا فرزندان شریعتی به این چهار نفر محدود نمیشوند. شریعتی فرزندان بسیاری داشته است که هر یک او را در آینهی خویش میبینند. گاهی مبارز، گاهی معلم، گاهی اسلامگرا، گاهی ملیگرا، گاهی دموکراسیستیز، گاهی جمهوریخواه. نسل شریعتی بسیار است؛ شریعتی هم. در واقع ما به جای یک شریعتی، با چند شریعتی زندگی میکنیم. چند شریعتی که با هم رقابت میکنند، از هم سؤال میکنند، به هم جواب میدهند. شورش میکنند، بازجویی میکنند، و همان بازجوییها را افشا میکنند. زندانی میشوند و زندانی میکنند. یکی روحانیت را به قدرت میرساند و دیگری آنان را ترور میکند. ما یک شریعتی نداریم. شریعتیها داریم. شریعتیهایی که با هم میجنگند. شریعتی که مذهب علیه مذهب را چون جوهر همهی آثارش قرار داده بود، اینک خود در چنبره چنین موقعیتی قرار گرفته است. اکنون این شریعتی است که علیه شریعتی به پا خاسته است.