شریعتی و روشنفکریی دینی
از شریعتی بسیار گفته اندو نوشتهاند و کم شنیدهایم و خواندهایم (!) از جمله شخصیت هایی که چه در زمان حیات و چه پس از شهادت همواره مورد بحث و مناقشه و بازخوانی قرار گرفته است بی شک اوست. عدهای از او بتی ساختهاند و شریعتی ستاند و عدهای دیگر در خرد کردن و تحقیر کردن شخصیت او کم نگذاشتهاند و بزرگان تاریخ همگی چنین وضعیتی را کم و بیش از سر گذرانده اند. نگاه من به شریعتی به چشم میراث گرانبهایی است که باید آنرا سبک کرد و بنابر آرزوی خودش او را فهمید نه اینکه او را قبول کرد. ما به شریعتی نیاز داریم چرا که شریعتی نیاز ما را درک کرده بود و برای آن راه حل ارائه کرده است.
در ایران با شریعتی آشنا شدن سخت نیست. یادم است در گروهی از جوانان روستایمان که همگی دانشجو بودند و یا درحال شدن بودند(!) عضو شده بودم در حالی که دانش آموز بودم از همانجا با شریعتی و صحبتهایش آشنا شدم جالب اینکه حرفهای نقل شده از او را خوب میفهمیدم و انگار تلنگری بر ذهنم میخورد هر گاه که از او صحبتی نقل میشد. اولین کتابی که از او خواندم “بازگشت” بود. هرچند آن زمان بعضی جاها آن را فهم نمیکردم اما شده بود تلنگر ذهنم و این را دوست داشتم.
شاید این تحقیق هیچ چیز تازهای برای شما نداشته باشد و در واقع زیره به کرمان بردن باشد اما برای من چیزهای بسیار جالب و بدیعی داشت گاهی به نکات تازهای بر خوردم و کیفور شدم و گاهی از خواندن برخی وجوه شخصیتی او بر خود لرزیدم و حتی تا آستانهی اشک رفتم وقتی اثر کتاب ” فاطمه، فاطمه است ” او را بر دختری از سران نظامی خواندم. دوست داشتم وقت بسیار زیادتری داشتم و با آسودگی خاطر تحقیق جامع تری انجام میدادم. شریعتی از اینکه دو سالی را کار مثبت انجام نداده بود خجالت میکشید و من هم به خاطر نقص عظیم این کار خجلام.
محل تولد روشنفکری غرب است و البته از مدرنیته به این طرف. روشنفکری حاصل برخورد جریان سنتی قرون وسطایی تفکر ـ که انحصاری بود و چارچوب مشخصی داشت و زور کشیش بالای سر آن بود و… ـ و جریان نویی بود که بهوسیلهی اندیشمندان آزاد ـ آزاد از قید کلیسا ـ ایجاد شده بود. پس روشنفکری خود حاصل تضاد است (البته در غرب).
البته درزمان قرون وسطی افرادی وجود داشتند که کار فکری میکردند و دیگران را در فکر خود شریک میکردند به اینها ” روشنفکر ” گفته میشد. صرف انجام کار فکری به این نام خوانده میشدند[۱](کاظمی: ۱۱:۸۳)
همزمان با گسترش دانشگاهها در غرب و بهوجود آمدن طیفی از اندیشمندان که خارج از نفوذ کلیسا و تعلیمات آن بودند روشنفکری به معنای مدرن آن آفریده شد و به وجود آمد. همهی افراد عصر روشنگری از این دست بودند[۲] (کاظمی: ۱۱:۸۳) این سنت روشنفکری در فرانسه جلای دیگر گرفت و به شدت انتقادی شد(کاظمی: ۱۱:۸۳). از اکتبر ۱۸۸۴ و در پی پروندهی دریفولی ـ که متهم به خیانت به کشور شده بود و محکوم ـ و بیانیهی معروف روشنفکران فرهیخته یا هنرمند یا دانشمند و فیلسوف بلکه کسی که امکانات حرفهای خویش را در خارج از جایگاه خود در اختیار منافع گستردهی همگانی میگذارد (کاظمی: ۱۲:۸۳).
از آنجا که روشنفکری مقولهای نو بوده و از آن مهمتر در مقابل یک کهنهی پر ادعا قد علم کرده است بنابراین باید انتظار آن را داشت که انواع تکفیرها و طردها و نفی بلدها، دارزدنها و… برای روشنفکران پیش بیاید که البته به وفور اتفاق افتاده است. شاید هیچ دستهای همچون روشنفکران اینقدر تاوان پس نداده باشد و البته این به نظر من یک قانون است “که هر تغییری تاوانی دارد.”
روشنفکری محصول زمان خود بود بعد از شکی که در طی جنگهای صلیبی از سوی مسلمانان به اروپاییان در مورد علم و دانش و نو اندیشی وارد شد عدهای را شدیداً به فکر انداخت که چرا ما اینگونهایم و چرا آنها گونهای دیگر (برتر) در واقع میخواهم بگویمبود[۳] که روشنفکر نه تنها به عنوان فردی روشنفکری اساساً بومی است یعنی آنکه عدهای در کشور خود، خود را عقب یافتند نسبت به برخی دیگر در کشورهایی دیگر و درنتیجه شروع به فکر و سعی در ایجاد تغییر کردند.
دومین ادعای من این است روشنفکری در اروپا با ” بازگشت به خویشتن ” آغاز شد آری! روشنفکری در اروپا خواست به دوران یونان باز گردد و چه پلی بهتر از مسلمین.
سومین ادعای من در مورد روشنفکری در اروپا این است که اساساً این روشنفکری دینی بود یعنی آنکه یک دغدغهی روشنفکران دین بود و اینکه دینی مناسب دوران عرضه کنند هر چند روشنفکر دیندار گفتمان آنزمان بوده است تا روشنفکر دینی. اما باید در نظر گرفت که در طول زمان این صبقهی دینی بودن و دیندار بودن (حداقل) برای روشنفکری در اروپا کمرنگ و کم رنگتر شد.
از روشنفکر تعاریف متعددی را افراد متعدد بیان داشته اند. در اینجا با بیان چند نمونه قصد آن دارم تا این مفهوم را روشنتر کنم.
ادوارد سعید : روشنفکر، نمایندهی همهی آن مردم، و همهی آن مباحثی است، که در فرآیندِ جریانِ عادی، یا فراموش شدهاند، و یا به زیرِ قالیچه رانده شدهاند(کاظمی: ۸۳)
فوکو : روشنفکر کسی است که باید بر علیهِ اشکالِ مختلفِ قدرتی مبارزه کند که خود او نیز هم موضوع و هم ابزارِ آن”است. (کاظمی: ۸۳)
آناتول فرانس : روشنفکر کسی است که بی آنکه تکلیفی سیاسی به عهدهی او باشد، در امور دخالت میکند، و نقد میکند، اموری که به منافع و مصالحِ عمومیی جامعه بستگی دارد (کاظمی: ۱۷:۸۳) (نقل از سعید ۱۳۷۸)
و البته تعاریف بسیار زیاد دیگری که وجود دارد.
در اکثر تعاریفی که از روشنفکر ارائه میشود روشنفکری یک امر پسینی محسوب میشود یعنی اول فرد چیز دیگری باید باشد تا بعد بتواند روشنفکر بشود و آن چیز دیگر صاحب دانش یا معرفتی بودن است. تحصیلات حوزوی یا دانشگاهی (به خصوص) داشتن است. چرا که روشنفکر قرار است فردی آگاه باشد. آگاه از چه؟ آگاه از زمان خود، آگاه از زبان زمان خود، آگاه از جامعهی خود و آگاه از آنچه در جهان میگذرد و باید پذیرفت که یک فرد امی ولو اینکه منتقد باشد را نمیتوان در زمرهی روشنفکران به حساب آورد. اما شریعتی این کار را کرده است. چرا؟ روشنفکری دینی دورهای را که شریعتی در آن زیست میکرده و خود او نیز فرد شاخص آن بوده دورهی ” مکتبسازی و تدوین ایدئولوژی ” که بیشتر معطوف به دههی ۴۰ و ۵۰ در ایران است نام نهادند دورهای که روشنفکر ایدولوژیک دینی سر بر میآورد(کاظمی: ۹۹:۸۳).
شریعتی در پی آگاه کردن مردم است برای انقلاب برای گرفتن حق و برای بازگشت به خویش. شریعتی در جایی میگوید “روشنفکر کسی است که انتقاد میکند و وضع موجود را بر نمیتابد”. با این تعریف محدودهی روشنفکری بسیار وسیع فرض میشود و این با توجه به ایدولوژیک شدن (و نه بودن) شریعتی قابل قبول است. شریعتی به دنبال این است که به هر خواننده و القا کند که بپا خیز و منتظر امثال شریعتی نباشی تا روشن، فکر کنند، تو خودت روشنفکری چون انتقاد میکنی و بنابراین میتوانی تغییر ایجاد کنی. شریعتی انتخاب لغت روشنفکری را به عنوان معادل برای انتلکتوئل (تحصیل کرده) نیست و هر انتکتوئلی نیز روشنفکر نیست. با این حساب کاوهی آهنگر روشنفکر است. کارگری که انتقاد میکند و کارگران دیگر را میشوراند نیز روشنفکر است.
اما در بسیاری از جاهای دیگر وقتی شریعتی از روشنفکر بحث میکند همان عنصر نخبه بودن و صاحب دانش بودن را لحاظ کرده است:
برای روشنفکربودن در کشورهای دست دوم اکنون تنها و تنها یک زبان خارجی و یک کتاب لغت کفایت نمیکند و… (بازگشت صـ ۸۱) و…
به نظر من شریعتی از روشنفکر دو تعریف ارائه کرده است و یا اینکه دو گونه در نظر او بوده است و یا بهتر بگویم دو “جنس” از روشنفکر را مد نظر دارد. اولی کسی است که انتقاد میکند و هیچ وجه پیشینی برای او قائل نیست. در واقع روشنفکر بدون بار مکانی و زمانی خاص آن (اروپا و قرون جدید) بکار میبرد. که براساس نظر ضد توصیف گرایان مشکلی ندارد. اما در جنس و معنای دوم او قائل به نخبهای است که درس خوانده است و شناخت سازماندهی شده دارد. که این خود دو نوع است: لائیک، مذهبی.
هر کدام از این دو جنس روشنفکر وظایفی و ویژگی هایی دارند. دومی لازم است با روشنفکر جهانی پیوند داشته باشد و مجتهد خلاقِ بدیعی اندیشیِ واقعیت یابِ چاره ساز باشد (بازشگت ۵۶) باشد اما اولی نه فقط کافی است درد را حس کند و تلاشی انجام دهد. اولی به “عصا کشی” نزدیک است و دومی به “راه بلدی”. حال من فکر میکنم شریعتی بعد از تفکیک این دو گونه و جنس از روشنفکر به شدت به دنبال ارائهی یک الگوی”روشنفکر دوگانه” میباشد. روشنفکر ایدهآل شریعتی روشنفکری است که هم عصا کش باشد و هم راه بلد و به قول خودش راه بلدی او را به کافه نشینی نکشد و عصا کشی هم نیز او را به عوامگرایی و احساسی بودن سوق ندهد. این مدل بهخصوص برای کشورهای دست دوم لازم است چرا که تودهها دچار جهل و بی سوادی اند. همین روشنفکر دوگانه است که میتواند از پسِ رسالتی که شریعتی برای روشنفکر قائل است برآید. او میگوید:
نمی توان پذیرفت که روشنفکر امی بتواند چندان این ناهنجاریها را تشخیص دهد همانطور که نمیتوان پذیرفت که روشنفکر نخبه بتواند اینها را به احساس و آگاهی توده سرایت دهد. بنابراین ضرورت چنین الگویی از اینجا به وضوح مشخص میشود.
حال این روشنفکر ابزاری برای انجام این رسالت (فراتر و مهمتر از وظیفه) نیاز دارد و شریعتی علوم انسانی و اجتماعی را پیشنهاد میکند اما “علوم اجتماعی بومی” و دقیقاً برای همین است که به سمت تاریخ و جامعهشناسی میرود. جالب اینکه اکنون بحث علوم اجتماعی بومی از بحثهای بسیار پر طرفدار است و شریعتی آن زمان به لزوم آن پی برده بوده است.
نکتهی دیگری که در اینجا لازم به اشاره میبینم این است که روشنفکری همانطور که قبلاً ذکر کردم حاصل “تضاد ” بود ولی روشنفکری در جهان سوم حاصل “برخورد” برخورد جهان پیشرفته و جهان عقب مانده. در این برخورد بود نخبگان کشورهای جهان سوم به ضهف خود پی بردند و خواهان حیران آن شدند. شریعتی با آگاهی از این موضوع به شدت نگران ” کپیه بودن ” و تقلیدی بودن روشنفکر جهان سومی بود و از آن هراس داشت که این روشنفکر محصول جامعهی خود نباشد و صرفاً از علوم و دانش غرب مطلع باشد و دیگر هیچ و در واقع بحث بازگشت به خویشتن را به همین دلیل مطرح و بر آن تاکید کرده است.
الف) جامعه ایرانی : دین در جامعهی ایرانی در همهی رخدادها نقش مستقیم و یا غیر مستقیم داشته است. بنابراین عقیده است که شریعتی میگوید “پیشرفت یا پسرفت در ایران در گرو نقشی است که دین بازی میکند. حال او با توجه به این موضوع خواستار این است که روشنفکر دینی باشد نه دین زدا و دین گریز که این یعنی در جا زدن و عقبتر افتادن.
ب) شرایط زمانه : در شرایط زمانی شریعتی در حالی که ایدئولوژی مارکسیستی بیداد میکرد و جوانان را بهخصوص به سمت خود میکشاند به خاطر خصلت انقلابی خود شریعتی سر بر آورد که چه نشستهاید که شیعه خود مذهبی انقلابی است ما حسین داریم و زینب و شهادت و… که به هزار مارکسیسم میارزد.
ج) یکی از طبقاتی که شریعتی به شدت آنها را نقد میکرد روحانیون بودند او روحانیت به این شکل را برای انجام آن رسالت ذکر شده و نیز انجام پروسهی بازگشت به خویش کافی نمیداند و قوی نمیداند. تصویر احکامگرا و شریعت گرای موجود از مذهب را نمیپسند او البته تحول روحانیت را هم سخت میبیند از اینجا است که این رسالت را متوجه روشنفکر آنهم از نوع دینیاش میکند.
البته باید در نظر داشت که روشنفکر دینی با روشنفکر دیندار متفاوت است. اولی به نقش دین در عرصهی اجتماعی واقف است و در پی اصلاحات و به قول شریعتی “اسلام پویا” است ولی دومی در عین دیندار بودن خواهان آن است که دین به کنار میبرود و اعتقاد به جایگزین کردن اصول مدرنیته دارد.
به نظر من از لحاظ عمل سیاسی دو نوع برخورد از سوی روشنفکران بروز میکند یکی آنکه همنشینی با حکومت میکند و دیگری آنکه نقش انتقادی و هدایتی صرف را میپذیرد. شریعتی هر چند خود از نوع دوم بوده است که این به دلیل شرایط اجتماعی و زمانه بوده اما به نظرم اگر فرصتی مهیا میشد او به حکومت هم وارد میشد چرا که از مصدق به عنوان یکی از پیشوایان خود نام میبرد و مصدق کسی است ـ روشنفکری است ـ که به درون حکومت میرود و اصطلاحات صورت میدهد.
شریعتی مرد بزرگی است و به سراغ غرب رفت و آنرا شناخت؛ به سراغ ایران آمد و آن را هم شناخت او از همه انتقاد میکند از دیندار و بی دین، زن و مرد، دانشمند و امی، روحانی و روشنفکر، استاد و دانشجو…. آری او کنشهای اجتماعی را ایرانیان را خوب شناخته و “ریا و تقلید و پوکی” آن را به خوبی نمایان کرده است هر چند شاید از لحاظ علمی او نتوانسته باشد هم جانبه کار کند اما از لحاظ شناخت کاملی که از تاریخ و جامعهی ایرانی دارد کمک شایانی به من دانشجوی علوم اجتماعی میکند اگر اهل تدبر باشیم. کاش شریعتی زنده میبود و شرق یک متفکر و جامعهشناسی بزرگ به خود میدید او که فوکو و سادتر از به مدح خود برانگیخت حتماً میتوانست بسیاری از جامعهشناسان امروزی را به پای درس خود بکشاند و پایههای یک علم اجتماعی بومی را بریزد. نمیدانم حال که او نیست این مسئولیت بر عهدهی کیست؟ اگر او را “اگوست کنت” به حساب آوریم باید بدانیم که بدون مارکسی و دورکهیم و وبر معادل نمیتوان به سمت این مهم رفت (البته اگوست کنت نه به لحاظ محتوای کار که بیشتر به لحاظ سرآغاز بودن).
۱. نقل از لوگوف
۲. نقل از باتامور
۳. نقل از جهانبگلو