منازعهی عقلِ سرخ
کتاب “شریعتی، هرمنوتیک رهایی و عرفان مدنی” وجوه دیگری از اندیشه متفکر و نویسندهی معاصر، دکتر علی شریعتی را ارزیابی و بررسی میکند. متن کتاب به انگلیسی نگاشته شده و به مخاطبان دکتر شریعتی تقدیم شده است. کتاب با دو نقل قول از دو شخصیت آغاز میشود: شمس تبریزی و پل ریکور. خواننده با خواندن این دو نقل قول پی میبرد که نویسنده با ذهنیتی مدرن و معطوف به گذشته، به سراغ پدیدهی غریبی به نام “دکتر علی شریعتی” رفته است. میگوییم غریب، چون شریعتی واقعاً صورت انسانی و فیزیکیی مفهوم “غرابت” است: از یک سو، اسلامشناس است، اسلامشناسی که به هیچ وجه حاضر نشد اعتقاد دینی خود را کتمان کند، و از سوی دیگر، متفکری است که بنیانهای فکریی او، ما را به سرزمینی میکشاند که “جهان اول” مینامندش، به غرب، به آن جایی که آدمهایش اگر هم نگاه متافیزیکی دارند، لااقل با این چیزی که در دور و بر ما جریان دارد، متفاوت است.
خلاصه یک پای دیدگاههای شریعتی در اندیشهی فیلسوفانی چون هگل، سارتر، مارکوزه، و فانون جای دارد. از این رو شاید جالب باشد که ببینیم حاصل چنین معجونی چه از آب در خواهد آمد. این معجون البته در اندیشه و گفتار وی نمایان است. از برداشت دیالکتیکیی او گرفته(هگل) تا خودآگاهیی تاریخیی معطوف به آگاهیی اجتماعی(مارکس) تا استعمار مدرن و هژمونیی انسان غربی(گرامشی، آلتوسر، فانون) و تا اگزیستانسیالیسم و اصالت وجود و آزادی(سارتر). پس بیربط نیست اگر بگوییم شریعتی معجونی است از تمام اینها و البته هیچ یک از اینها.
باید اعتراف کرد که: شریعتی، غرب و خاستگاههای فکریی آن را خوب میشناخته است. او کسی بوده که با سارتر و فرانتس فانون ارتباط داشته. در پاریس، شهر فلسفه و هنر و مبارزه و تئوری، تحصیل کرده، قدم زده، و از نزدیک با فیلسوفان و تئوریپردازان آن سامان آشنا شده است. زندگیی او بیشباهت به زندگیی فیلسوفان و تئوریپردازان شرقی، که در غرب رشد پیدا کردهاند، نیست، کسانی چون ادوارد سعید، گایاتری اسپیواک، ایهاب حسن، هومی بهاباها، و خیلیهای دیگر.
اما شاید تفاوت عمدهی شریعتی با بقیه این باشد که وقتی تحصیلات آکادمیک خود را به پایان برد، دوباره به خاستگاه جغرافیاییاش برگشت، و تصمیم گرفت در آن موقعیت مکانی بیندیشد و نهایتاً تاریخی بنویسد که در صورت جغرافیا نمایان شده است. اگرچه شاید مهاجرت او به خارج از کشور در سال ۱۳۵۶، که به مرگ او انجامید، نشان از دلسردی و سرخوردگی او از کار کردن و قلم زدن در فضایی مسموم و نخبهکش بوده باشد.
اما، کتاب صدونود صفحهای “شریعتی، هرمنوتیک رهایی و عرفان مدنی” سعی دارد با رویکردی مدرن به بررسیی اندیشههای این روشنفکر مسلمان بپردازد. در پیشگفتار کتاب میخوانیم که: تبار این کتاب برمی گردد به سالهای اول دههی شصت(نیمهی دههی هشتاد میلادی). گویا عباس منوچهری در زمان تحصیل در دانشگاه میسوری، رسالهی دکترای خود را در اندیشهشناسی تطبیقیی سه متفکر معاصر: شریعنی، لوکاچ، و سورل مینگارد.
از این رو، کتاب در حقیقت ترجمهی بخشهایی از آن رساله، به علاوهی دو مقاله دیگر مربوط به شریعتی است، که پیش از این در مجلات بینالمللیی حوزهی علوم انسانی منتشر شده است. کتاب به دو بخش کلی تقسیمبندی شده است: بخش اول عنوان “عقل نقّاد دینی” دارد. بخش دوم به مفهوم “هرمنوتیک رهایی و عرفان مدنی” در اندیشهی شریعتی میپردازد. البته پیش از شروع بخش اول کتاب، بیست و سه صفحه از ابتدای کتاب، تحت عنوان “طرحی از یک زندگی”، اختصاص دارد به زندگیی شریعتی، پیشینهی مطالعاتیی وی، و دیدگاهها و نظرات دیگران دربارهی او.
اما وجه پایاننامهای و آکادمیک کتاب از ابتدای بخش اول کتاب(ص ۳۹) تا حدود بیست صفحه بعدتر، بیشتر نمودار میشود. در این بخش است که عباس منوچهری یک دورهی فلسفه و انسانشناسیی غرب را، از قرن هفدهم تا عصر حاضر، برای ما بازگو میکند. او از فرانسیس بیکن، دکارت، جان لاک و دیدرو آغاز میکند و با پشت سر گذاشتن آرای سن سیمون، آگوست کنت، کانت، هگل، فوئر باخ، فیشته، و مارکس، به کییرکگارد، پل تیلیش، بولتمان، هایدگر، سارتر، کامو، فانون، و سرانجام ادوارد سعید میرسد(و عجب آنکه از نیچه حرفی به میان نمیآورد!).
شکل تدوین کلیی کتاب قدری پراکنده است، و توأم با تشتت، که شاید به این دلیل باشد که متن کتاب از یک منبع واحد ترجمه نشده است. از این رو گسستها و پراکندگیها و تکرار مضمون در آن به چشم میخورد. با این حال ترجمه روان و نسبتاً دقیق حسین خندقآبادی اندکی از این پراکندگی کاسته است.
از سوی دیگر ما در این کتاب کمتر شاهد نگاه انتقادی به اندیشهی شریعتی هستیم. نویسنده، یکسر، با شیوهای توصیفی، به شرح اندیشهی او پرداخته است. هیچ نوع نگاه چالشبرانگیز و انتقادی در ارتباط با اندیشه و سخنان دکتر شریعتی در این کتاب به چشم نمیخورد. آیا این امر به دلیل شیفتگیی بیش از حد نویسنده به این شخصیت معاصر است، یا اینکه این شخصیت معاصر، چنین شیفتگی را میطلبد؟! قطعاً اندیشهی شریعتی همچون اندیشهی هر متفکر دیگری میتواند قابل نقد باشد؛ بهخصوص اگر فردی چون دکتر عباس منوچهری عنان قلم را برای چنین نقدی در دست بگیرد.
با این حال نویسنده هیچگاه به تعارض موجود در اندیشهی شریعتی اشارهای نکرده است. اینکه چه طور یک اگزیستانیسالیست میتواند در مقام یک “عارف” ظاهر شود، یا یک سوسیالیست، خداپرست شود، آن هم از نوع اسلامی و شیعیاش! البته چنین نقدی به بحث “پروتستانیسم اسلامی” و “اومانیسم اسلامی” هم وارد است.
بحث سوسیالیسم خداپرستانه، در سالهای دهه بیست و سی، در دوران رواج اندیشههای مارکسیستی، در ایران بالا گرفت. در این سالها بود که امثال ضیاء نخشبی جنبش “سوسیالیستهای خداپرست” را پایهریزی کردند و دکتر شریعتی هم، که در آن زمان در سالهای جوانی قرار داشت، از چنین فضایی بسیار تأثیر پذیرفت. ولی حقیقت آن بوده و هست که سوسیالیسم، در دوران رواج خود در ایران، به مثابهی “شکلی از ایدئولوژی” و نوعی گرایش غالب فکری عمل کرده است. سوسیالیستهای خداپرست، تحت تأثیر چنین جوّ غالبی قرار گرفتند، و البته دکتر شریعتی هم از موج تأثیرگذار این جریان در امان نماند.
اما “اگزیستانسیالیسم عرفانی” هم خود یک پارادوکس است، چون جای این پرسش را باقی میگذارد که چگونه میتوان هم اگزیستانسیالیست بود و هم عارف وحدانی؟! برداشت دیالکتیکی از دین هم واجد چنین پارادوکسی است. عباس منوچهری دربارهی دیالکتیک انسانشناسانه شریعتی مینویسد:
به گفتهی منوچهری: شریعتی با در ذهن داشتن چنین تصوری، و نیز آگاهی از مفاهیم مدرنِ عقل، آزادی، و تجربهی اَشکال مدرن استثمار، استبداد، استعمار، و استحمار، به سه وجه کانونیی دین یعنی “عرفان، برابری، و آزادی” اشاره میکند.
در اینجا شریعتی، اگزیستانیسالیسم، ماتریالیسم، و مارکسیسم را معیوب و ناقص میداند. با این حال، به گفتهی منوچهری، او یک ترکیب همزمان را از این سه جریان انتخاب میکند:
اما واقعیت این است که اگزیستانسیالیسم سارتری یا دیالکتیک هگلی و حتی سوسیالیسم مارکسی نتیجهی روند تاریخیی مشخصی بودهاند که در یک بافتار جغرافیایی و مکانیی خاص پدید آمدند. از این رو، آیا منطقی است که به مدلی از خودشناسی عرفانیی مبتنی بر الگوهایی برسیم که حتی یکی از آنها (اگزیستانسیالیسم) در تضاد و تنافی با دیگری (سوسیالیسم) قرار دارد؟
بخش دیگری از کتاب عباس منوچهری، به ارزیابیی تجربهی استعمارستیزیی علی شریعتی اختصاص دارد. اینجا منوچهری، ما را با وجه مغفولمانده و درعینحال مهمی از اندیشهی او آشنا میکند، که عبارت باشد از بعد پسااستعماریی اندیشهی شریعتی. مکتب پسا استعماری، و یا آن چیزی که تحت عنوان تئوری و نقد پسا استعماری (post colonial) شناخته میشود، صورت تئوریک بسط یافتهی اندیشهای است که امثال فرانتس فانون و چپگرایان و روشنفکران دههی پنجاه و شصت میلادی مطرح میکردند. محور اساسیی این تفکر، به چالش کشیدن سوژهی امپریالیستی و هژمونیی انسان غربی است. در این جریان فکری است که قومگراییی سرکوبگرانه غربیها و به حاشیه فرستادن سلطهگرایانهی فرهنگهای غیر غربی، محکوم و تقبیح میشود. البته خاستگاه این تفکر را باید در اندیشهی آنتونیو گرامشی(۱۹۳۵ـ۱۸۹۱)، متفکر مارکسیست ایتالیایی، جستوجو کرد، بهخصوص آنجا که او از شخصیت درجه دوم صحبت میکند، که اشارهای است به استعمارشدگان غیر نخبهای که قادر به مشروعیتبخشی به خود نیستند.
این را هم باید گفت که شریعتی در پیروی از این طریقهی فکری، از اندیشههای کسانی چون اقبال لاهوری فراوان تأثیر پذیرفته است، و از این رو جا داشت که عباس منوچهری به این جنبه از قضیه هم توجه بیشتری میکرد. بههرحال، شریعتی از این منظر یک روشنفکر ایرانیی ضدّ استعمار است، که قلم خود را در راه مبارزه علیه امپریالیسم فرهنگی و سیاسی، و هژمونیی غرب به کار گرفت.
عبای منوچهری توانسته است در کتاب خود ما را با جنبههای زیادی از اندیشهی شریعتی آشنا کند. شاید خود او باشد که برای اولین بار توانسته پلی بزند بین عرفان شریعتی و مقولهی هرمنوتیک مدرن. اما کاش بهرغمِ این همه، ما را با خاستگاههای ایرانیی اندیشهی این متفکر هم آشنا میکرد: با سهروردی، غزالی، و با برادر او، عینالقضات. او میتوانست در بحث هرمنوتیک، پیوندهای زیبایی بین اندیشهی شریعتی و اندیشهی افرادی چون عینالقضات(به خصوص در “نامهها” و نیز در “تمهیدات” این عارف ایرانی) برقرار کند.
انتهای این جستار را با نقل قولی از کتاب کویر به پایان میبریم. کتابی که خود شریعتی در ادامهاش این عبارت را افزوده بود: تاریخی که در صورت جغرافیا نمایان شده است.