منوی ناوبری برگه ها

جدید

بحران، نفی، استيلاء،‌ و آگاهی‌ی مُعَذب

درباره شریعتی
معصومه علی‌اکبری

.

نام مقاله : بحران، نفی، استيلاء،‌ و آگاهی‌ی مُعَذب
نویسنده : معصومه علی‌اکبری
موضوع : ــــــــــ



تقریباً، در تمام آثار شریعتی، نوعی بحران، نوعی آشفتگی، ناهم‌خوانی، و شورش علیه همه‌چیز به چشم می‌خورد. علیه خودش، علیه جامعه‌اش، علیه تاریخ و فرهنگ و جهان و فلسفه و سنت و مدرنیته و سیاست و مذهب و عرفان و مارکسیسم و سرمایه‌داری و مدرنیسم، و خیلی چیزهای دیگری، که اکنون “ما ایرانی” گرفتارش است.

آگاهی‌ی ژرف و دردناک و رنج‌زای او، از وضعِ موجود، او را به چنان وضعیتِ ملتهبی می‌رساند، که از هر کلا‌مِ او، راه‌حل او و پیشنهاد او، فقط یک آتش دیگر زبانه می‌کشد. شدت این زبانه‌ها، به حدی است که، یک دم، مجالِ قرار و آرام، به او نمی‌دهد. آتش‌ی که، در زیرِ خاکسترِ اجتماع فسرده بود، با دمِ شریعتی، شعله‌ور شد، و این گناه روشنفکر نیست که آتشِ زیرِ خاکستر را نشان دهد. گناه از آنِ خاکسترنشینانِ خاموشی است، که ذره ذره می‌سوزند، و به حجمِ خاکستر می‌افزایند، بی‌آنکه درکِ روشنی از چرایی و چگونگی‌ی این وضعیتِ محتومِ خود داشته باشند.

عمرِ آتشِ نزاعِ میانِ تجدد و تقدم، مدرنیسم و سنت، مذهب و لا‌مذهبی، اروپایی‌شدن یا ایرانی‌ماندن، تقریباً به صدر رسیده بود، اما ایرانی ترجیح می‌داد، با پاشیدن خاکستر بر روی این آتش، و خود را به ندیدن و نفهمیدن زدن، آن را پنهان کند، و یک جوری با هر دو کنار بیاید. به نوعی، هم این را داشته باشد، و هم آن را. ترجیح می‌داد که، این “ناسازگاری” را، نادیده بگیرد.

شریعتی، به‌عنوانِ یک روشنفکر، از این ناسازگاری به آگاهی‌ی ژرفی رسید. همین آگاهی‌ی ژرف سبب شد، تا این ناسازگاری را، در تمامِ ابعادِ وجودی و تاریخی و ملی و مذهبی‌اش، و در همه‌ی زوایا و کناره‌هایش، آشکار و علنی سازد، و آن را فریاد بزند. ریشه‌ی همه‌ی بحران‌ها و آشفتگی‌هایی که در آثار شریعتی به چشم می‌خورد، در همین توجه به همه‌ی ابعاد و همه‌ی زوایای پیدا و پنهان است. به این معنا؛ می‌توان گفت: شریعتی، نه یک حادثه بود، و نه یک فرآیند بود، او، محصولِ اوضاع و احوالِ ایران، به‌خصوص، در دهه‌ی چهل و پنجاه بود.

به نظر نگارنده، یک فرد، به لحاظِ تاریخی و اجتماعی، وقتی می‌تواند یک “حادثه” باشد، که شباهت‌هایش با جامعه و یا محیط، و دوره‌ای که در آن می‌زید، به حداقل برسد، و به صفر میل کند. به این معنا، تلقی‌ی “حادثه” از یک فرد، بیش‌تر متعلق به دورانِ اسطوره‌ای و افسانه‌های دینی است. مثل لوط، که یک حادثه بود، یا نوح. در واقع، جوامعِ ابتدایی، برای تحول و دگرگونی‌ی خود، محتاج حادثه‌اند، نه جوامعی که دورانِ اولیه و ابتدایی را پشت سر نهاده‌اند.

شریعتی، به معنی‌ی ایدئولوژیک هم، که زاده‌ی عصر مدرن است، حادثه نبود، چون، “حادثه”، به این معنا، و آن‌چنان که در تاریخِ معاصر دیده‌ایم، غیرقابل کنترل و افسارگسیخته به پیش تاخته، و همه‌چیز را در هم کوفته است. مثلِ “حادثه”ی هیتلر، که به مرور تبدیل به یک فرآیندِ همانندسازی می‌شود. در سراسر جهان اما، شریعتی به این نقطه نرسید، نه تبدیل به فرآیند شد، و نه همانندسازی کرد. همان‌طور که گفته شد، او محصولِ اوضاع و احوالِ جامعه‌ی ایران بود. شریعتی، در واقع، بحرانی بود که در دلِ جامعه‌ی ایرانی نهفته بود. تاریخ معاصر ایران، به خوبی این بحران را حفظ کرده، و امانت‌داری‌اش را به اثبات رساند. با بروز شریعتی، در دهه‌ی چهل و پنجاه، این بحران علنی شد، و شعله‌های سرکش آن از زیر خاکستر بیرون آمد. پس، نقد شریعتی، نه نقد یک فرد یا یک شخصیت، که نقد یک اجتماع است، و الا‌، شریعتی، به‌عنوان یک فرد و یک شخصیت، بی‌اغراق شاید بتوان گفت که، آگاه‌ترین فرد ایرانی، از وضعیتِ بحرانی‌ی ایرانی بود. به همین دلیل هم، هر سخنی که می‌گفت، چیزی نبود به جز فریاد ‌زدن همان بحران.

آگاهی‌ی دردناکِ شریعتی، از بحرانِ نهفته‌ی تاریخِ معاصرِ ایرانی، او را به چاره‌اندیشی و تدبیرهای گوناگون می‌کشاند، اما، هر تدبیر و هر چاره‌ای، در وضعیتِ بحرانی‌ی جامعه‌ی ایرانی، خود، تبدیلِ به یک بحران می‌شد. به همین دلیل هم، تدبیرهای شریعتی، یکی پس از دیگری، تبدیل به نفی می‌شد. نفی‌ی مدامِ خویش و همه چیز. نفی‌ی مدرنیته، نفی‌ی سنت، نفی‌ی سرمایه‌داری، نفی‌ی مذهب، نفی‌ی مارکسیسم، نفی‌ی فلسفه، نفی‌ی فرهنگ، نفی‌ی آزادی، نفی‌ی دنیا، نفی‌ی فردیت، نفی‌ی منطقِ صوری، نفی‌ی ارسطو، نفی‌ی ابوعلی، نفی‌ی سعدی، نفی‌ی لذت، نفی‌ی رفاه، نفی‌ی زیستن برای خود، نفی‌ی اصالت اقتصاد، نفی‌ی اصالت مذهب، نفی‌ی اصالت خدا، نفی‌ی اصالتِ اجتماع، نفی‌ی عقیده برای عقیده.

بدون مبالغه، و بدون تردید، می‌توان گفت: تنها و تنها یک چیز از دمِ تیغِ دو لبِ نفی در نفی او در امان ماند: “ایثار”، از خویش گذشتن به خاطر دیگری و دیگران، بی‌ هیچ چشم‌داشتی. ایثار، از نظر دنیوی، یک جور نفی‌ی مطلق است. به این معنا هم، شریعتی، یک نفی‌ی مطلق بود. انقلا‌ب هم یک جور نفی‌ی مطلق است. انعکاسِ سیاسی و اجتماعی‌ی همان پدیده‌ی “ایثار” است، با این تفاوت که، بُعدِ اجتماعی، بدون چشم‌داشت نیست. وجه کاملاً دنیایی و این جهانی دارد، و معطوف به “من” و “ما” و “خود” و “او” و “آنها” و “دیگران” است. از سوی دیگر، به “بهبود” نظر دارد، برخلا‌ف “ایثار”، که به “نماندن” نظر دارد. به “به‌شدن” نظر دارد، نه “به بودن”. برای همین است که، بنیانِ منطقی‌ی تفکرِ شریعتی، می‌شود یک قیاسِ شرطی‌ی منفصله: ابوذر یا ابوعلی / مردن یا میراندن / ایدئولوژی یا فرهنگ / عقیده یا هیچ / و… همین‌طور می‌توان این استدلا‌لِ شرطی‌ی منفصله، و دیدگاهِ دو پایگانی شریعتی را در حوزه‌ی اندیشه‌ی سیاسی ادامه داد.

گفته شد که، شریعتی، بیش از همه چیز، جبراً بازتابِ وضعیتِ بحرانی‌ی ایرانی بود، و بیش از همه، توانست این بحران را صورت‌بندی کند، اما، این صورت‌بندی هم، تابعِ همان قاعده‌ی بحران، یعنی، نفی در نفی بود. هرچند که می‌توان پذیرفت شریعتی و ایده‌هایش ممکن‌ترین صورت‌بندی‌ی بحرانِ ایران در دهه‌ی پنجاه بود. این صورت‌بندی باید مورد نقد و بررسی قرار گیرد. نه از آن رو که به دست اندیشه‌های شریعتی سامان یافته است، بلکه برعکس، از آن رو که، تار و پود اندیشه و روح و روان شریعتی، در چنین بحرانی، و با چنین بحرانی، ساخته شد. بحرانی که، پس از رفتن او، بیش‌تر دامن گسترد.

آخرین نوشته‌های او، نشان می‌دهد که، در واپسین لحظاتِ عمرش، به آگاهی‌ی دردناک‌تر و شعله‌ورتری از وضعیتِ ایرانی، و نقشِ متقابلِ خود، در تقویتِ این وضعیت، رسیده بود. شاید، بازایستادنِ ناگهانی‌ی قلب‌اش، در برابرِ بحرانی که آبستنِ یک فاجعه بود، تنها واکنشِ ممکنِ شریعتی، پس از آن وقوفِ رنج‌زا، و آن آگاهی‌ی هراسناک و دلهره‌آور بود. می‌توان گفت: شریعتی نمادِ “آگاهی‌ی معذبِ” ایرانی، از بودن در وضعیتِ بحرانی، از بودن در وضعیتِ “نه این نه آنی” بود، اما، بر بنیانِ “آگاهی‌ی معذب” نمی‌توان به تحلیلِ روشنِ فلسفی، و راهکارهای منطقی و مفیدِ اجتماعی و سیاسی دست یافت. “آگاهی‌ی معذب” پدیده‌ای بیش‌تر درونی و انفسی است، نه بیرونی و آفاقی. پیش درآمد و پیش‌آهنگِ خروج است از بحران. نه برنامه و استراتژی‌ی خروج، به همین دلیل، قابلیت صورت‌بندی و تاسیسِ اصول و قواعدِ حرکتِ اجتماعی و سیاسی را ندارد.

“آگاهی‌ی معذب”، حکایت از یک دگرگونی در ذات و جوهره‌ی فرد دارد. این دگرگونی، بیش از هر چیز، مقدمه‌ی یک تحولِ روانشناختی است برای تغییرِ ذهنیتِ اجتماعی، و برای تغییرِ روانِ تاریخی‌ی یک جامعه. تا وقتی که چنین مقدمه و پیش‌زمینه‌ای تدریجاً جامعه را از درون به تأمل نکشاند، هر نوع برنامه‌ریزی، هر نوع هدایت، و هر نوع تعیینِ تکلیفِ سیاسی و اجتماعی‌ی امکانِ خروجِ از بحران را کم‌تر می‌کند، و بن‌بستی بر دیگر بن‌بست‌ها می‌افزاید. بنابراین، براساسِ “آگاهی‌ی معذب” می‌توان به دگرگونی‌های روان‌شناختی‌ی تاریخی راه برد. می‌توان احساسِ وظیفه‌ی انتخاب، احساسِ وظیفه‌ی تصمیم، و احساسِ تعیینِ تکلیفِ برای خود را آرام آرام واردِ ذهنیتِ افرادِ جامعه کرد، اما، نمی‌توان به امکان‌های متعددِ دگرگونی‌های اجتماعی و سیاسی تعین بخشید، و براساسِ همان آگاهی برنامه‌ریزی کرد.

اندیشه‌های شریعتی، که در سخنرانی‌ها و دست‌نوشته‌هایش ظهور و بروز می‌یابند، صحنه‌ی نبرد آگاهی‌هایی هستند که، یکدیگر را نفی می‌کنند. آن رنجی که آتش بر جانِ اندیشه‌های شریعتی می‌زند، “نفی‌ی مدام” همه‌چیز است. این “نفی‌ی مدام”، وضعیتِ خودخواسته‌ای است که، شریعتی، در برابرِ وضعیتِ موجودِ جامعه‌اش، یعنی “پذیرش مدام” و “تسلیم مدام”، پیش می‌نهد، و انتخاب می‌کند.

یک وجهِ بحرانِ تاریخی‌ی جامعه‌ی ایرانی، همین وضعیتِ تسلیم و سکوت و سکون در برابرِ همه‌چیز بوده است. همه‌چیز در درونِ این جامعه با هم می‌زیند، اما، زیستِ هماهنگ و موزون ندارند. همه‌چیز با هم نامتوازن، ناهمساز، و بیگانه است. یک ایرانی، در همان حال که در اعماقِ روان و ذهن‌اش مرزی میانِ خرافه و مذهب نمی‌یابد، و به سطحی‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین باورها و رفتارها، به‌عنوان باورها و رفتارهای دینی پایبند می‌ماند، به همان ترتیب هم، به مبتذل‌ترین شکل، نشانه‌ها، ابزار، و لوازمِ مدرنیسم را، واردِ زندگی‌اش می‌کند. هم زندگی‌ی بیرونی، و هم زندگی‌ی درونی. در حالی که، چیدمانِ سالن پذیرایی و آشپزخانه با مدرن‌ترین لوازمِ لوکس تکمیل شده، و پست‌مدرن‌ترین فیلم‌های سبک‌هالیوودی از ماهواره و ‌DVD فضای فکری و فرهنگی‌ی آپارتمان را پر کرده است، اعضای خانواده سرکتاب باز می‌کنند، استخاره می‌طلبند، دعای “و ان یکاد” بر سر درِ آپارتمان آویزان می‌کنند، هر روز سکه‌ای یا اسکناسی برای رفع ۷۲ بلا‌ در صندوق صدقات می‌اندازند، و در همان حال، لحظه‌ای از عمر گران‌مایه‌شان را، در حینِ کار، برای عیب‌جویی از دیگران هدر نمی‌دهند، و برای رد چشم‌زخم، و حل و فصل مشکلا‌ت‌شان، نشانی‌ی فالگیرهای متقدم و متجدد را می‌گیرند، که معمولاً کارهایشان نتیجه‌بخش بوده است. در این زیستِ زننده‌ی ناسازگار، پوسته‌های بیرونی‌ی اعتقاداتِ سنتی دور ریخته می‌شود، اما، هسته‌ی سفت و سختِ آن در اعماقِ وجدان و روان، مدام آنها را، در هراس از ناشناخته‌های مقدر، کنترل می‌کند.

آگاهی‌ی شریعتی، از این “وضعیتِ تسلیم”، در حد همین زیستِ مبتذل نمی‌ماند. لا‌یه‌های بیرونی را کنار می‌زند، و ژرفای تسلیم را، که یک انفعالِ تاریخی در برابرِ همه‌ی تازه‌واردها است، نشان می‌دهد. آگاهی‌ی معذبِ شریعتی، به خاطرِ درکِ همین انفعالِ تاریخی است. انفعالی که، شاید بسیاری از ما، خوش‌بینانه با آن برخورد می‌کنیم، و آن را نشانه‌ای از زیرکی‌ی ایرانی به حساب می‌آوریم، و می‌پنداریم که، ایرانی در مقابل هر هجوم و هر ورود بیگانه یا خودی، ابتدا انفعال پیش می‌گیرد، و سپس، آن هجوم و آن ورود تازه را، تدریجاً، تحتِ تاثیرِ خودش قرار می‌دهد، و بعد از چندی، آن تازه وارد، به شکلِ یک پدیده‌ی کاملاً متفاوت، از دلِ زیستِ اجتماعی‌ی ایران بیرون می‌آید.

بعد از گذشت این نیم سده‌ی اخیر، می‌توان به یک تجدیدنظر در این خوش‌بینی رسید، و آن را، از زاویه‌ای دیگر دید. اتخاذِ “وضعیتِ انفعالی” از سوی ایرانی، نشانه‌ی زیرکی و هوشیاری‌ی او نیست، به‌گونه‌ای که، نشان دهد، او، مصلحت‌هایش را خوب تشخیص می‌دهد، و گام به گام به سوی مصلحت‌هایش پیش می‌رود، بی‌آنکه خطر کند. برعکس، اتخاذِ وضعیتِ انفعالی، بیش‌تر نشانگرِ یک ترسِ تاریخی است. ترسِ از دست دادنِ همه چیز، ترس از دست رفتنِ یک آب‌باریکه، از دست رفتنِ حیثیت و شرفِ خانوادگی. پس، ساده‌ترین و بی‌خطرترین وضعیت، “پذیرش” است. “پذیرشِ انفعالی‌ی همه چیز”، و تن‌سپردن به یک زیستِ ناموزون، در استیلا‌ی “همه چیز” و همه کس.

آگاهی‌ی شریعتی، از این انفعالِ تاریخی ـ روانی، که حتی دانشگاهیان و روشنفکران را هم مبتلا‌ کرده بود، او را به اتخاذِ یک وضعیتِ متقابل، یعنی، نفی‌ی همه‌چیز و نفی‌ی همه کس، در برابر استیلا‌ی همه‌چیز و همه کس، کشاند. او می‌کوشید تا این “وضعیتِ نفی‌ی مطلق” را تبیین کند. تبیینی اعتقادی، تبیینی اجتماعی، و تبیینی سیاسی. مبنای همه‌ی تبیین‌های او، یک تبیینِ فلسفی بود. او، اگرچه اعلا‌م انزجار و نفرت می‌کرد از فیلسوفان و حافظان فرهنگ و میراثِ مکتوب، و ایده‌آل‌هایش را از میانِ انقلا‌بی‌ها می‌جست، اما، استدلا‌ل‌هایش متکی و مبتنی بر پیش‌فرض‌های منطقی و فلسفی‌ی همان کسانی بود که نفی‌شان می‌کرد.

او، در توجیه و توصیفِ روایت‌اش از دین، از احکامِ دینِ تاریخی و اسلا‌م ِتاریخی و مشاهیرِ دینِ تاریخی کمک نمی‌گرفت، چون، اصلاً به کارِ تبیین و توصیفِ او از دین نمی‌آ‌مدند. او، به‌جز “چند تن” از معصومانِ تاریخِ اسلا‌م، و چند آیه‌ی محدود و مشخصِ از قرآن، چیز دیگری از تاریخِ اسلا‌م را، هم‌ارزِ فهمِ خودش، و هم‌جنسِ تبیینِ خودش از دین نمی‌دید. به همین دلیل هم، از هر سو، اندیشه‌های مدرن را به کار می‌گرفت، تا اثبات کند که، راهِ نجاتِ ایرانی، و خروج‌اش از بحرانِ تاریخی و بن‌بست‌های آن، از دلِ “سنت” می‌گذرد. اما، نه آن سنتِ شناخته‌شده، بلکه، آن “سنتِ متروک”، و آن سنتِ مدفون. او، در شرح و تحلیلِ آن سنتِ متروک، جز به زبانِ مدرن سخن نمی‌گفت، و جز به کمک نشانه‌های غیرسنتی، نمی‌توانست روایتِ خود را مقبول و پذیرفتنی نشان دهد.

مساله‌ی شریعتی، نه خودِ سنت بود، و نه خودِ مدرنیته. او، هیچ اصالت و نفسانیتی برای سنت و مدرنیته قایل نبود، مگر، تا آن حد که، به کارِ رهایی‌ی مردم‌اش از آن بحرانِ دیرپای تاریخی بیاید. او، بیش از هر چیز، دغدغه‌ی تحولِ اجتماعی، و دگرگونی‌ی انقلا‌بی‌ی جامعه‌ی ایران را داشت. مساله‌ی او، از منظرِ سیاسی، استبداد و استعمار بود، که با تکیه و تقویتِ همان وضعیتِ بحرانی، به حیاتِ خود ادامه می‌دادند. شریعتی، به‌عنوانِ یک روشنفکرِ انقلا‌بی، و یک روشنفکرِ اجتماعی، فقط به “تغییر” می‌اندیشید. فقط به نفی می‌اندیشید. نفی‌ی دیکتاتوری‌ی خودی، و نفی‌ی دیکتاتوری‌ی بیگانه. شریعتی، به‌عنوانِ یک روشنفکرِ انقلا‌بی، از یک سو، نظریه‌ی انقلا‌بی‌ی نفی را، متکی بر منطقِ دیالکتیکِ هگل می‌کرد، و از دیگر سو، برای تبیینِ فلسفی و اعتقادی‌ی نظریه‌ی نفی، به سراغِ منطقِ ارسطویی می‌رفت، و از قیاسِ شرطی‌ی منفصله، یعنی “اصلِ تناقض”، سود می‌جست. از این مهم‌تر، با تکیه بر غایت‌انگاری‌ی ارسطویی، و هدف‌مندی‌ی دینی‌ی نظامِ هستی، “نظریه‌ی انقلا‌ب” را تبیین می‌کرد.

در واقع، می‌توان گفت که: اگرچه مفاهیم و مباحثِ شریعتی عموماً فاقد وضوح و تمایزِ فلسفی هستند، اما، یکی از بنیان‌های اصلی‌ی تفکرِ انقلا‌بی‌ی او، یک اصلِ کاملاً فلسفی است به نامِ “غایت”. غایت در نظامِ هستی (آن هم با تفسیرِ ارسطویی از غایت، که به سکون و ثبوتِ این مقوله اذعان دارد، نه تحول و صیرورتِ غایتِ مطلقِ هستی ـ خدا)، سنگِ بنای نظریه‌ی وجودشناسی‌ی توحیدی‌ی شریعتی است، و همین غایت است که، چارچوبِ اصلی‌ی تفکرِ او را تعین می‌بخشد، و اندیشه‌های انقلا‌بی‌اش را جهت می‌دهد، و هدایت می‌کند.

این غایت‌انگاری‌ی خداباورانه، در بیش‌تر سخنرانی‌های او، آشکارا بروز می‌کند، و بیش از همه، در “اسلا‌م‌شناسی‌ی سه جلدی‌ی ارشاد” نمایانده می‌شود. اگرچه نه در سخنرانی‌های سیاسی و انقلا‌بی، و نه در سخنرانی‌های تحلیلی و تاریخی و دینی‌اش، به لحاظِ کلا‌می و واژگانی وضوح و جلوهِ فلسفی و منطقی به خود نمی‌گیرد. در همین اثر سه جلدی نیز، نشانه‌های همان بحرانِ زاده‌ی نفی و زاینده‌ی نفی، به چشم می‌خورد. نشانه‌هایی که در قالبِ استدلا‌لِ دو پایگانی‌ی شرطی‌ی منفصله (یا این یا آن) قابلِ شناسایی می‌باشند. هرچند که، او، متناسبِ با دوره‌ی خودش، و متاثر از فضای گفتمانِ جهانی، از مدل‌های زبانی‌ی رایج، مثل “ایدئولوژی” استفاده می‌کند. اما، همین ایدئولوژی، در اندیشه‌ی شریعتی، وقتی تجزیه و تحلیل شود، به عناصر، اجزا، مواد، و قضایایی می‌رسد که، یا داخلِ منطقِ ارسطویی می‌شود، یا منطقِ هگلی. از این رو، تفکرِ انقلا‌بی‌ی شریعتی، اگرچه متکی بر نفی و نقد است، اما، هیچ مشابهتی با نقد و نفی‌ی کانتی ندارد. نقدِ شریعتی، از وضعِ موجود، یک نقدِ انقلا‌بی‌ی متکی بر منطقِ ارسطو و هگل است، نه متکی بر نقدِ عقلا‌نی‌ی کانت، و این، همان بحرانی است که، از دلِ بحرانی که شریعتی را گرفتار نمود، پدید آمد. در واقع، شریعتی، در نفی‌ی همه‌ی چیرگی‌های کوچک و بزرگ، و خودی و بیگانه، که بر ذهن و روانِ ایرانی فرمان می‌راند، به یک استیلا‌ی دیگر رسید. برای فهمِ چیستی و چگونگی‌ی این استیلا،‌ باید به سراغِ مفاهیمِ بنیادینِ تفکرِ انقلا‌بی‌ی شریعتی رفت. مفاهیمی که، گاه در قالبِ استدلا‌ل‌های منطقِ صوری، و گاه منطقِ هگلی، بیان و توصیف شده‌اند.


تاریخ انتشار : ۲۸ / خرداد / ۱۳۸۶
منبع : روزنامه اعتماد ملی

ویرایش : شروین یک بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیست − هفت =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.