خانهای روی شن!
شاید در نگاه اول، پرسش از ذات و جوهره یک امر اجتماعی و فرهنگی، اندکی ساده بنماید. ممکن است بهراحتی به طرح این پرسش بپردازیم که فلان امر اجتماعی چیست و چه گفتاری حول آن وجود دارد؟ پاسخهای احتمالی ما به چنین پرسشهایی البته لزوما به شناخت صحیح آن امر مطرحشده، نمیانجامد. یک پرسش میتواند به انحای مختلف طرح شود و هربار پاسخ درخور خود را نیابد. بهخصوص آنکه امروزه ما به عصر «به تعویق افتادنهای الزامی» تبعید شدهایم پاسخ پرسشهای ما ممکن است دائم از دالی به دال دیگر ارجاع یابند و سرانجام راضیمان نکند. شاید این امر بیش از آنکه بخواهد به شرایط امکان طرح پرسش یا ذات آن بازگردد، مبتنی بر این فرض باشد که «کلیت وجود ندارد.» با تمامی این اوصاف، کماکان پرسشهایی وجود دارد که پرسندههای آنها به صورت پیشینی میدانند پاسخ پرسشها را کجا باید بیابند، اما پاسخ آن را به تعویق میاندازند! طرح چنین پرسشهایی کماکان دغدغه بسیاری از روشنفکران ایرانی است. آنچه در زیر میخوانید چکیدهای از سخنرانی احسان شریعتی در دهمین جلسه از مجموعه جلسات «پرسش از جامعه؛ تاملاتی در باب جامعه ایران» در موسسه رخداد تازه در همین باره است.
وقتی در مواجهه با این پرسش قرار گرفتم که به نظر شما پرسش اصلی در جامعه ایران چیست، فکر کردم که ما امروزه بیش از آنکه بخواهیم به حل مسائل بپردازیم، نیازمند آن هستیم که مسائل را به درستی حل کنیم. از اینرو، در اینجا از شرایطی صحبت خواهم کرد که در آن مسئله امکان طرح شدن را دارد. البته سعی خواهم کرد که به راهحل هم اشاره کنم، اما طرح درست مسئله ضرورت بیشتری دارد. مارکس جملهای دارد که در آن میگوید «طرح درست یک مسئله، تقریبا نیمی از راهحل است» یعنی اگر مسئله را درست طرح کنیم، نیمی از راهحل را یافتهایم به عبارتی. اما اصل جمله در واقع ادای سهم در نقد اقتصاد سیاسی است که «بشریت هیچگاه جز مسائلی را که بتواند حل کند، طرح نمیکند. زیرا با دقت که بنگریم، خود مسئله هیچگاه جز در آنجا که شرایط مادی حل آن پیشتر وجود داشته باشد، یا لااقل در حال حل شدن باشد، طرح نمیشود.» گاستون باشلار این جمله مارکس را اینگونه ترجمه میکند که طرح یک پرسش حل آن است. میدانیم که باشلار در مقام یک معرفتشناس میفهمد که چه دارد میگوید و این جمله مارکس را اینگونه فهمیده است که اصولا طرح درست یا اصلا طرح یک مسئله همان راهحلش است؛ یعنی اگر مسئله درست طرح بشود، شرایط و امکان حل آن نیز به درستی مهیا خواهد شد. بنابراین، مسائلی که بشر واقعا به آنها میپردازد، مسائلی حیاتی هستند که در قالب تضاد برایش طرح شده و آنچنان که فلاسفه، فقها یا عالمان ادعا میکنند، مسائل حلناشدنی نیستند. مبتنی بر این گفتار مارکس، طرح مسئله در اینجا بدان معنا است که به محض طرح آن، راهحلی نیز برای آن وجود دارد. اما مارکس در جایی دیگر به نکتهای اشاره میکند؛ او در «هجدهم برومر لویی بناپارت» میگوید وقتی که جامعه دوران بحران انقلابی را میگذراند و میخواهد یک بدیلی را پیدا کند شرایط خاصی را از سر میگذراند. او میگوید: «سنت بار سخت و سنگینش را بر مغز زندگان مینهد، حتی وقتی به ظاهر مشغول تغییر خود امور هستند و خلق چیزی، دقیقا در همین بحرانهای انقلابی است که با ترس و لرز بار گذشته را احضار میکنند، نامهای آنها، شعارهایشان را وام میگیرند تا بر صحن تاریخ تحت این آرایش و بزک محترمانه با این زبان عاریتی ظاهر شوند.» میدانید که در انقلابهای بزرگ همیشه ارجاعی به گذشته وجود دارد. در جنگها و انقلابها عموما ارجاع به زمانهای باستان میدهند یا سعی میکنند به هر حال از سنت و عظمت گذشته اثر بگیرند. مارکس اضافه میکند که «نوآموزی که زبان تازهای میآموزد همواره آن را به زبان مادری باز میگرداند، اما روح این زبان تازه را درک نمیکند و از آن نمیتواند آزادانه استفاده کند مگر آنگاه که آن را بدون یادآوری زبان مادری و حتی با فراموش کردن کامل آن به کار ببرد.» در اینجا میبینیم که از یک طرف خواست نوآوری هست و از طرف دیگر سنت باری دیگر ظاهر میشود و گسست با گذشته به صورت کامل اتفاق نمیافتد. انیشتین نیز جملهای دارد و آن این است: «یک مسئلهای بیراه حل، مسئلهای است که بد طرح شده است.» یعنی یک مسئله وقتی خوب طرح بشود، مسئلهای است که نیمه حل شده است.
سیاسیون در ایران پیش از انقلاب اگر یادتان باشد، مسئلهای داشتند به نام «تضاد عمده و اصلی». آنها درصدد بودند که به نحوی از انحا تضاد اصلی این جامعه را بشناسند. عدهای از سیاسیها معتقد بودند که امپریالیسم تضاد اصلی است. امپریالیسم در فرمت دیالکتیک هگلیاش، فرماسیون و شیوهای از شرایط مادی تولید بود که باید رفع و رجوع میشد. عده دیگری از روشنفکران مسئله انحطاط را میدیدند و آن را تضاد اصلی میدانستند. بعد از تجربه شکستهای ایران در جنگهای نظامی و خودآگاهی یافتن از اینکه ما عقب ماندهایم و جهشی که در غرب پیش آمده در ایران به وجود نیامده و موجبات عقبماندگی ما را فراهم کرده است، مسئله اندکی پیچیدهتر شد. در این زمان هر نحله از روشنفکران ریشههای این عقبماندگی را در جایی جستوجو میکردند؛ عدهای ریشههای این عقبماندگی را در دین دیدند، عدهای دیگر در زبان و گروهی هم در سیاست و غیره. باید به این مسئله توجه کرد که یافتن چنین عللی البته مختص به کشور ما نبود و ما در همان زمان نیز میتوانستیم کشورهایی با تجربههای همسان بیابیم که با این عقبماندگیها روبهرو بودند و تلاش میکردند راهحلهایی برای آنها بیابند. اما باید پرسید چرا ایران، کشوری که از بسیاری جهات نسبت به کشورهای دیگر پیشرو بوده است، نتوانست علل این عقبماندگیها را به درستی روشن کند. اگرچه ما ملتی بودهایم که نسبت به ملل منطقه و حتی نسبت به انقلاب اکتبر در فاصله سالهای 1906 تا 1909، (انقلاب مشروطه ما پیش از انقلاب اکتبر بوده است) پیشتر رفتهایم، هماکنون در سالهای اولیه قرن بیستویکم، چه دستاوردی روبهروی ما است؟ به پیش رفتهایم یا به پس آمدهایم؟ به دلایل قابل استنادی معتقدم که ما به صورت کل منحط نشدهایم چراکه از برخی ابعاد پیشروی داشتهایم و از برخی ابعاد پسروی. بماند که پس از مطالعات پساساختارگرایانه و پسامدرن، امروزه خود مفهوم ترقی زیر سوال است. باید در خود مفاهیمی چون پیشرفت و ترقی چالش کرد. در همان زمان روشنفکرانی مانند دکتر شریعتی علت همه بدبختیهای ما را در دو امر جستوجو میکردند؛ یکی استحمار و دوم هم استحمار. استحمار کهنه و نو. استحمار کهنه همان دین سنتی، ارتجاعی و قهقرایی است و استحمار نو هم ایدئولوژیهای جدید هستند. و مسئله را بنابراین در سطح خودآگاهی و استحمار میدید و معتقد بود که مسئله نه استبداد و نه استثمار بلکه استحمار است. بنابراین، با چنین پیشینه فکری، از آنجا که ما در یک جامعه دینی زندگی میکنیم به نظر میرسد که مسئله اصلی جامعه ما مسئله «دین» باشد.
نقد دین همانطور که مارکس گفته پیششرط هر نقدی است. مارکس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» به هگلیهای چپ میتازد که آنها مسئله را در سطح اعتقادی میبینند و فکر میکنند که اگر اصلاح ذهنی دین بشود، مسائل حل میشود. در حالی که باید دید دین بازتاب چه شرایط واقعی تاریخی، اجتماعی و اقتصادی است. مارکس همانطور که در کتاب «مسئله یهود» میگوید: «نباید به یهودی روز شنبه تنها نگاه کرد، بلکه باید به یهودی هر روز هفته نگاه کرد.» یهودی اگر رابطه خاصی با پول دارد تنها یک بحث کلامی و تئولوژیک نیست بلکه یک شیوه زیست و واقعیت عینی است. بنابراین باید مسئله را در سطح تاریخی، اجتماعی و انضمامی دید. بحث دکتر شریعتی درباره نقد دین را نیز میتوان به بستر و نحوه زیست ایرانی و جغرافیای ایران گره زد و به پیش برد. اگر بخواهیم از یک جایی شروع کنیم، آنجا باید جغرافیا یا اینجا باشد. ما در یکجا و در دازاینی میزییم که ایران نام دارد. پیش از اینکه هر عقیده و اعتقادی داشته باشیم، در اینجا زندگی میکنیم و ایرانی هستیم. البته نه به معنای ملیگراییاش بلکه به معنای افرادی که در این سرزمین زندگی میکنند. با دقت که نگاه کنیم میبینیم که این جغرافیا، تنها یک جغرافیا نیست بلکه یک تاریخی است به شکل جغرافیا؛ جغرافیایی که فلاتی است و خصلت اصلی آن کویری بودن است. میدانید که کویر نزد دکتر شریعتی نیز سمبلیک شده بود. به این معنا که همانطور که هگل میگوید، ما یک تاریخی داریم و روی شن بنا شده و کویر است. هگل میگوید به شرق اگر به دقت بنگرید، میبینید که مثل کوههایی است که شبهنگام به روی پای خودشان هستند و عظمتی دارند، اما صبح از بین رفتهاند. او با این مثال میخواهد بیثباتی را در شرق نشان دهد که این تمدنهای شرقی در قیاس با تمدنهای غربی، ثبات نداشتند. در سرزمین ما هم مشخصه اصلی این است که همهچیز از بین میرود و ناپایدار است. بنابراین بحث تنها جغرافیا نیست، بلکه تاریخ نیز هست و باز عمیقتر از تاریخ، بحث بر سر نوعی نهیلیسم است. همین مضمون را در فلسفه غرب بعد از نیچه داریم. نیچه بعد از «چنین گفت زرتشت» در مورد روییدن کویر و نیز فیلسوفانی مانند هایدگر و آرنت به تفصیل صحبت کرده است. کویر که میروید به این معنا است که امکان آبادانی و تمدن از بین میرود. یعنی خشکسالی میشود که امکان هر چیزی از بین میرود. البته آنها منظورشان نهیلیسم غربی است با تعریفی که نیچه از آن دارد. ما نهیلیسم خاص خودمان را داریم که یکی از ویژگیهای اولیهاش همین بیثباتی اولیه است. این بیثباتی پیش از آنکه بخواهد یک حالت روحی و ذهنیتی برآمده از آگاهی باشد، یک نوع رفتار است. این منتالیته در ما روحیهای پدید آورده است، که یا نسبت به خودمان خیلی مفتخر هستیم یا از آن ور ماجرا میافتیم و از خودمان ناامید میشویم.
مسئله اصلی بر سر آن است که بدانیم در چه بوم- زیستی به سر میبریم و چگونه در این محیطزیست میزییم و نسبت به یکدیگر رفتار میکنیم. به قول مارکس آنچیزی که مشخص است ما در حال گذر از گذشته به نو در یک وضعیت ناپایدار به سر خواهیم برد. این شرایط گذار در صد و اندی سال گذشته به طول انجامیده است. مدرنیته وارد ایران شده، سنت نیز از میان رفته و ما در یک حالت معلقی ماندهایم. شما این مسئله را در کلانشهرهایی مانند تهران به وضوح میبینید. در کلانشهری مانند تهران، با عرصه عمومی مانند سطل زباله برخورد میشود. آنچه تعجبآور است آن است که حرمت محیطزیست اصلا وجود ندارد. انگار آشغالها چیده شدهاند در خیابان. همینطور در تمام محیطزیستمان. این مقدار از حجم ضایعات واقعا شگفتانگیز است. از همین ضایعات میتوان شروع کرد و به شهرسازی رسید که همهچیز به شکل دیوانهواری باید خراب و دوباره ساخته شود. تهران چون نماینده ایران است مبتنی بر تخلف و خلاف قاعده عمل کردن بنا شده است. به روی گسلها تراکمهایی فروخته شده است که همگی آنها خلاف الگوی علمی و محیطزیستی هستند. در این محیط اصلا حقوق فرد رعایت نمیشود. عابرپیادهها اصلا محلی از اعراب ندارند. در حالی که در بسیاری از نقاط دنیا، تقدم با عابر پیاده است. این عدم رعایت حقوق دیگری و فرد ما را به نتایج دیگری میرساند. اینکه ما در بوم- زیستی زندگی میکنیم که فرد انسانی هیچ کرامتی ندارد. طبیعی است که در سطح اقتصادی و سیاسی هم همین مشکل را داریم. ما مسئله زیاد داریم اما پرسش اینجا طرح میشود که مسئله اصلی کدام است. در گذشته مسئله بیشتر در سطح فرهنگ و دین مطرح میشد. یعنی فکر میکردیم که اگر یک اصلاح دینی آغاز کنیم مشکلات دیگرمان حل خواهد شد. این امر درست است؛ اصلاح دینی پیششرط تمامی نقدها بود. اما آیا اصلاح دینی به این معنا است که ما تنها یک کار روشنگرانه دینی را پیش ببریم؟ یا قرار است به مباحث عمیقتر بنگریم و آنها را مورد مداقه قرار دهیم؟ به نظر من مشکل اساسی امروز جامعه ایران، رفتار، روحیه و نحوه زیست ما در این محیطزیست است. اگر بخواهیم مسئله را همهجانبه ببینیم، باید تاکید را بر محیطزیست بگذاریم. چون در سطح جهانی هم امروزه یکی از مهمترین جنبشها، جنبش سبزها است که جدیترین جنبش زیستی در بستر جامعه صنعتی به شمار میآید. دومین جنبش مهم هم البته جنبشهای حقوقبشری است که آنها هم بعد از فروپاشی ایدئولوژیهایی که وعده رهاییبخشی میدادند، جنبشهای مهمی تلقی میشوند و در آن حرمت ازدسترفته بشر باید به آن بازگردانده شود. خود این جنبش حقوقبشری در همه جای جهان، فارغ از گرایشهای راست و چپی که دارند، بحث بسیار مهمی است؛ باید از حقوقبشر دفاع شود. ما باید از حقوق شهروند، توسط هر نظامی که آن را نقض میکند و شکسته میشود، دفاع کنیم و در برابر این نظامها بایستیم. بنابراین، من اگر بخواهم بحثم را فرموله کنم، مهمترین مسئله ما این است که ما در چه محیطزیستی به سر میبریم. نوع اکولوژی مسئلهای ژرف است و باید متوجه کیفیت آن بود. البته نهفقط دفاع از محیطزیست به شکل سطحی بلکه دفاع از بوم- زیست به شکلی که شایسته زیست انسان است و در آن کرامت انسان رعایت میشود. از فردیت در این زیست- بوم غفلت شده و حقوق شهروندی عموما لحاظ نمیشود.
شهروند بودن باید در کشور ما اهمیت یابد. برطرف کردن موانع دینی تنها یک طرف ماجرا است. دین باید با ترقی و آزادیخواهی همسو شود. در عین حال، عناصر دیگر جامعه مانند زبان نیز نقش پررنگی در برطرف کردن مصائب این کشور بازی میکنند که آنها نیز باید مرتفع شوند. اما برای عمل کردن به اینها باید خودآگاهی به دست آورد. تنها بعد از کسب این خودآگاهی اکولوژیستی است که میتوانیم به کرامت انسانی و جامعهای که درخور زیستن است دست یابیم و در غیراین صورت پیمودن هر جنبش اصلاحی بیثمر خواهد بود.