چیزی به نام آكادمی نداریم
گفته شده ما مردمي شفاهي هستيم و محمل انديشهمان بيش از هرچيز شعر بوده است و شيوه انتقال ميراث شفاهي ما هم «سينه به سينه»… حالا اينكه از هر سينهيي به چه ميزان صحت و سقم داستانمان بيرون زده و امانتداري به سينهيي ديگر چگونه تعريف شده، خودش حكايت غريبي است! رسم آكادمي ما هم كه تاريخ كوتاهي دارد، آن هم نه بر بنيان خصلت واقعياش، يعني آزادي، كه بنا به محدوديتها و شرايط سياسي كشور ما – كه در مجموع غير از آن خصلت بوده – درباره كارزار گفتوگوي علوم انساني با موجود انساني در اجتماع ما سالهاست كه بحثهاي پراكندهيي شده است، ما نيز بر آن شديم، پيگيرش باشيم. اما در هر بحثي لازم است بهطور انضمامي بگوييم كه روي سخن با كيست؟ روي سخن با شماست و در چنين مباحثي بيشتر هدف روشنگري است. راهحل و چاره از آن برنميآيد. ميگوييد براي چه منتشرش ميكنيم؟ براي آيندگان… اما اگر در اين ميانه راهكاري به ذهن خوانندهيي برسد، يعني ما كارمان را كردهايم. به صرف همين روشنگري پاي صحبت احسان شريعتي، دانشآموخته فلسفه – در مقطع دكتري – از دانشگاه سوربن نشستهايم كه همواره از ويژگي سخنش ضرورتيابي است. او چنان كه تا امروز بوده، دغدغه علوم انساني و مردم را داشته و «عقلانيتش» در فلسفه، به «شور» آميخته كه اين همه از سويي رويكردش را عيني و از جهاتي ديگر كلامش را موثر ميكند. تا باد چنين بادا…
ج : معیار این نوع دستهبندیها هنوز سیاسی است. اگر بخواهیم بهلحاظ فکری دستهبندی کنیم باید به مراجع فکر بازگردیم؛ هم به غرب نگاهی بیندازیم و هم به سنتهای فکری خودمان. سنتهای فکری خودمان که دچار خمودگی و کاستی شدهاند، به حالت تعلیق در آمدهاند و میتوان گفت در مباحث حکمت صدرایی ماندهاند. اما مباحث مطرحشده توسط روشنفکران که اندیشهورزان عصر مدرن بهشمارمیآمدند و به ایدئولوگ ها تبدیل شدند و … از پی آن، در سطح جهانی بحرانهای ایدئولوژی پدیدار شد… و همهی این پارامترها را به عنوان پریودها و همان رفرنسهای تاریخ اندیشه می شود دستهبندی کرد. پیش از جنگهای اول-و-دوم جهانی ایدئولوژیها در اوج قدرت خود بودند و درگیری آنها به جنگهای جهانی انجامید؛ برای مثال، پس از ۱۹۱۷ در شرق بروز و رشد مارکسیسم-لنینسم ارتدوکس را داریم که کشور به کشور پیشروی میکند. در اروپا با جنبش سوسیال-دموکراسی روبه رو هستیم که دچار تحول دیگری میشود و گشت دیگری پیدا می کند و نئومارکسیسم بهوجود می آید.
ج : بله، یادمان باشد این رویکردها همپوشانی دارند. مسلما دورههای تاریخ تحولات سیاسی با دورههای بروز اندیشههای تازه همخوانی دارد. اما حرف این است که هم میتوان مفصلبندی سیاسی داشت و هم نوعی دسته بندی فکری. در جامعهی ما بهلحاظ فکری– خیلی ساده اگر در نظر گیریم– پس از مواجهه با غرب و تحولات او، نسل اول اندیشه دچار شیفتگی میشود و خیره می ماند در برابر تحولات دنیای نو! که در آثار آنها این شیفتگی منعکس است. هر کدام به نحوی میخواستند بدانند دلیل پیشرفت دنیای غرب چیست؟ خلاصهی امر اینکه تحولات دنیای غرب مورد پرسش واقع شد. وقتی به دورهی عثمانی برگردیم و نگاهی بیندازیم، میبینیم که آنها توان هنوز توان مقابله با غرب را داشتند؛ بعدها بود که غرب هم به لحاظ تکنولوژیک و هم فکری–سیاسی–حقوقی دچار تحول کیفی شد و پیش رفت. این چهار قرن بسیار متفاوت است با سدههای پیشتر. ما در قرون اول تا پیش از مشروطه که آشنا شدیم با این پدیده ابتدا به لحاظ نظامی مدام شکست میخوردیم و این شکست ها ما را به فکر وا می داشت و به نظر میرسید به لحاظ تکنولوژیک باید مشکل را حل کنیم. متوجه شدیم که موسسات مدیریتی و سیاسی جدید ایجاد شدهاند و این مهم است. به این واسطه، نسل هایی به اروپا فرستاده شد برای آموختن، آمدند و گفتند که اصلاحاتی باید انجام گیرد، چه در حکومت و چه در جریان روشنفکری.
در رسالهی دوره دکتریام این پرسش برایم مطرح شد که از چه زمان نخستین سوالات بدبینانه نسبت به غرب پیش آمد – چون ایده ی مرکزی «غربزدگی» بود – در این پژوهش متوجه شدم یکی از منشاءهای آن، مقاومت جامعه سنتی و روحانیت از جمله به شکل نمادین شیخ فضلالله نوری بود که معتقد بودند ایدئولوژی غربی «کلمه قبیحه آزادی» را به ارمعان میآورد و موجب سستدینی میشود. مورد دیگر هم کمونیستم بود که ایدهی امپریالیسم را مطرح میکرد و به این دلیل غرب را زیر سوال میبرد. جریان دیگر هم ناسیونالیسم ایرانی بود. برای مثال، کسروی بهطورمشخص غرب را زیر سوال میبرد، گفتارهای خلیل ملکی و آل احمد یکباره به عمل نیامدند. آن ها در راستا-و-روندِ گفتمان غربزدگی قرار دارند و در ادامه، تز «بازگشت به خویش» مطرح میشود که روایتی بومی و ملی-مذهبی است در قیاس با نگرش ابتدایی که لازم میدید در آن شیفتگی اول تجدیدنظر شود و در نهایت، به انقلاب ۵۷ میرسیم. بههرحال، تاریخ روشنفکری را میتوان برای پیگیری موضوع مورد بحث به سه دوره اشاره کرد: بهطور سرانگشتی و ساده : ۱. دورهی شیفتگی نسبت به غرب. ۲. دورهی بازگشت به خویش یا مخالفت با غربزدگی. ۳. دورهی تعدیل ( بعد از انقلاب اسلامی و رشد بنیادگرایی دینی، نه تنها در ایران که در جهان اسلام، که با تجربه تازه ای رو به رو شدیم).
بر این اساس پرسشهای مهم این است که ضعفهای ما چه بوده و چه باید کرد و رویکرد ما نسبت به غرب چگونه باید باشد؟ سنت و تجدد هم دوباره مورد پرسش واقع شدهاند؛ اما اینها همه در شرایطی صورت میگیرد که دیگر مساله را صرفا سیاسی یا ایدئولوژیک نمیبینیم، بلکه دریافتهایم که نیاز به بحثهای عمیقتر نظری و فلسفی داریم.
ج : ما در کل چیزی به نام «آکادمی» نداریم. دانشگاههای تهران و ایران در کل از سال ۱۳۱۳ آغاز به فعالیت کردهاند، یعنی چیزی نزدیک به هشتاد سال. بنابراین حتی اگر دانشگاه به طورجدی و متدیک هم فعالیت کرده بود، یک سنت هشتاد ساله بیشتر نداشت. و متاسفانه به همین اندازه هم کار نکرده است. حوزهی علمیه سنت جدی ما بود و درست است که اگر این حوزه به دانشگاه مدرن تبدیل میشد، تحول سنتهای ما هم رخ میداد. اکنون بین دانشگاه و سنت حوزوی گسست معرفتی جدی وجود دارد. آن چه مدرن است همین ترجمههاست که ما اهل دانشگاه آنها را درس میدهیم؛ یکی هم حوزهی سنت است که به تکرار رسیده و در مجموع، این دو حوزه با هم نیز دیالوگی ندارند. ما در حوزهی فلسفه پژوهش و آموزش تطبیقی جدی نداریم. یک رشته کارهای بیربط موسوم به تطبیقی صورت میگیرد مثل مقایسه مولوی و ملاصدرا با هگل و هایدگر! منظورم بحث جدی است یعنی از زمانی که گسست اپیستمولوژیک ایجاد شده، زمینه ها را مورد پرسش قرار دهیم. این که در معرفتشناسی چه تحولی باید رخ میداد؟ و لازم بود این بحث های مشخص را پی میگرفتیم.
حکومتهای استبدادی از یکسو مانع اصلی برقراری این نوع دیالوگ ها بودهاند، حوزهی سنت مذهبی هم دچار موانع و امتناع خاص خودش بود و متوجه نبود که در دنیا چه خبر شده؛ مجموعهی این موانع به هم پیوسته است. اینها شرایطی را پیش میآورد که فیلسوف اصلا نتواند به وجود آید و پرورش یابد. دقت داشته باشید برای نمونه، کانت بهعنوان یک فیلسوف در مجموعه شرایط مشخصی ظهور میکند. پس، در متنِ شرایطِ انحطاطی ما هم آکادمی نمیتوانست تحول پیدا کند و اندیشه ای شکل گیرد. اینها همه به هم مربوط اند. پس اگر بیتعارف بخواهیم صحبت کنیم ما سنت آکادمیک جدید نداریم! بحثهای حوزهی سنت ما هم نتوانست از محدودهی خاص خودش فراتر رود و برای مواجهه با مقتضیات دنیای جدید خروجی مناسبی پیدا کند. بنابراین، گسست پیش آمد تا جایی که حتی در امر زبان هم بحران خود را نشان داد. به نوعی که زبان جدید فلسفه هیچ ربطی به زبان قدیم ندارد. ما حتی نمی توانیم متون قدیم را بخوانیم چه رسد به این که بتوانیم در آن زبان بیندیشیم. در حوزهی ترجمه هم مترجمان ما تلاش میکنند که برای واژگان، جایگزینیابی و معادلسازی کنند، و هنوز قدری مصنوع و سردرگمکننده است.
ج : موافقم . من هم فکر می کنم اگر بیاییم وهمین نحوه و سبک زندگی مان را تحلیل کنیم، در کلانشهری بهنام تهران یا ایران به طور کلی، خیلی از پرسشها را میتوان پاسخ داد. به قول مارکس پرسش جدی نمیتواند بهوجود آید، مگر اینکه شرایط طرح آن به وجود آمده باشد. ما چگونه می زیایم؟ من ایرانی در این لحظهی تاریخی به چه می اندیشم؟ خانه، هوا، نحوهی رفتار ما نسبت به هم و ..، همهی اینها لازم است تبیین شود. این نوع اندیشیدن مزیتی دارد که ما را از بحثهای انتزاعی و همچنین حساسیتبرانگیز دینی یا سیاسی دور میکند. چون مساله ، آن رژیم و این رژیم و امروز و فردا نیست، مساله صد سال و چمد صد سال گذشته و آینده است. پایههای مدرن غلط بنا شده است . برای مثال، شهر تهران بهنظر من، شهرداری مدرنش بیشتر از نوع سنتیاش اشکال داشته است. شهری که براساس تراکمفروشی و تخلففروشی بنا شده، شهر مریضتری است از شهری که به شیوهی سنتی اجازهی نوسازی در آن داده نمی شود. بشر در این شهر چه منزلتی دارد ؟ به طور عینی چه حقوقی دارد؟
نیروی آگاه و خودآگاه باید به این مسایل بیندیشد و بهجای بحثهای ذهنی و رقابتها و موضوعات غیرضرور، به امرِ انضمامی -کنکرت- معطوف شود. روشنفکر لازم است مشاهدات یومیهاش را بنگارد. باید ببیند مسایل مبتلا به جامعه کدامند؟ به عنوان مثال، یکی از مسایل عمدهی جامعهی ما، دین است که نقش تعیین کننده و اصلی دارد. نقد از نگرش دینی رایج هنوز درست انجام نشده است. جامعهی ما نسبت به پیش از انقلاب غیردینی تر شده، گرچه نمود بیرونیاش بیشتر شده باشد، درونمایهی معنویاش فقیرتر شده است. با این که هنوز قدرت بسیج دینی در جامعهی ما وجود دارد، از سوی دیگر، دافعهای قوی هم ایجاد شده است. نشانهشناسی دین هم تغییر کرده است. جامعه دچار نوعی نفاق درونی شده که در آن افراد جوری میاندیشند، طور دیگری عمل میکنند، حرف دیگری میزنند، اما دلشان چیز دیگری میخواهد… به هرحال، آسیبشناسی این موارد نیاز به تحقیقات منظم جدی دارد. منظور این که دین در حوزهی فرهنگ مهمترین محور است. ما باید بتوانیم نیروهای سالم را جمع کنیم و آغازی دوباره کنیم. ارتباط نیروها و نسلها را باید نگه داشت. مثال می زنم خود من در دورهی تدریسم شاهد کنارگذاشته شدن استادانی بودهام که نسبت به این پدیده در مورد سایر استادان مایل به اعتراض بودند، اما نهادی نبود که از طریق آن این اعتراض و مخالفت ابراز شود. نهاد صنفی دفاع از اساتید وجود ندارد. در نتیجه، وقتی هم نوبت کنار گذاشتن خود من رسید، کسی نتواست عکسالعملی نشان دهد.
ج : ما لازم داریم که در حوزهی سیاست از هرگونه فرصتی که دست میدهد، استفاده کنیم و با واقع بینی به آن بنگریم. جامعهی ایرانی خودویژگیهایی دارد. می شود گفت که در قیاس با جوامع همسایه، عاقلانهتر رفتار میکند. روحیهی ایرانی با تجاربی که بهدست آورده و با ظرفیتی که یافته، چندوجهی شده وهمین ویژگی است که مشاهدهی امکانات تغییر-و-تحول جامعه، ما را غافلگیر میکند. جامعهی ما جوان است و گاه به طبع رفتارهای شبهجنونآمیز هم میتواند داشته باشد، اما به هر شکل، اینها ظرفیت جامعهی ما محسوب میشوند. ایران این امکان را دارد که قطب خاورمیانه شود. جنبه منفی-و-مثبت در اینجا و درجامعه به هم گره خورده است و باید وجوه مختلف را با هم دید.
ج : این نگاه را درست می دانم اما چگونگی آن را باید بررسی کرد. مجموعهای از شرایط و عوامل موثر است. لازم است اینرا هم بگوییم که اگر روند اقتصادی ما تنظیم شود، ایران ظرفیت آن را دارد که قطب خاورمیانه شود. فقط کافی است سیاست های مدیریتی درست ملی اعمال شود. اگر این اتفاق بیفتد، ایران میتواند در منطقه به قدرتی بزرگ تبدیل شود. جنبهی منفی-و-مثبت در اینجا به هم گره خورده است، نمیتوانیم فقط جوانب منفی را ببینیم. از سویی، ما روشنفکرها بهجای کشمکش با یکدیگر، بهتر است به توافقی اقلی برسیم و بهجای دامن زدن به جنجالهای غیرضروری، دغدغهی حل دشواریهای امروز جامعه را داشته باشیم. مباحث آکادمی هم چنانکه اشاره شد، هنوز با معضلات ابتدایی خود درگیر است. در حوزهی فلسفه هم که نظریهی جهان شمولی ارایه ندادهایم و دیالوگِ سنت-و-تجدد ما هم که مغفول مانده است.