چگونه شریعتی را شناختید؟
ج : در نخستین سالهای دبیرستان بودم، سالهای ۴۹ به بعد. پدرم اهل سیاست و مبارزه بود. مصدقی بود و از جوانی با “کانون نشر حقایق اسلامی”، در مشهد، و استاد محمدتقی شریعتی آشنا بود. با روحانیون مبارز آن زمان هم آشنایی داشت و از ۴۲ به بعد هم به مبارزه پیوسته بود. او کتابهای شریعتی را که حسینیه ارشاد منتشر میکرد به خانه میآورد. شریعتی کتابی هم برای نوجوانان داشت: یک بینهایت جلوش صفر. اما کتابهای دیگرش را هم میشد خواند، بهویژه آنهایی که کم حجم بود. به اینها اضافه کنید نوار سخنرانیها را. پدرم خیلی دوست داشت من کتابخوان بشوم، من هم شدم. تقریباً از همان وقتی که خواندن و نوشتن را یاد گرفتم.
ج : خب، آن زمان که آثار او را میخواندم چنین تقسیمبندیی در ذهنم وجود نداشت، یا اصلا چنین تقسیمی در کار نبود، گرچه این تقسیمبندی از خود اوست. اما میتوانم بگویم بیشتر بحثهای نظری و فکری شریعتی بود که مرا جلب میکرد، بهویژه چیزهایی که دربارهی نویسندگان غربی میگفت یا نقل قولهایی که از آنها میکرد. همچنین تأویل و تفسیرهایی که از موضوعات و شخصیتهای دینی میکرد.
ج : خب، نمیدانم چطور میشود گفت تصور صحیح از شریعتی چیست؟ به هر حال، در هر نویسندهای با توجه به تحول زندگیاش دورهها و سخنان متناقض بسیار است. خود آن نویسنده یا گوینده هم شاید در یک جایی بسیاری از کردهها و گفتههایش را حذف کند. به هر حال، من هیچ وقت “شریعتیگرا” (Shariatist) نبودهام، چنانکه به هیچ “گرا” و “گرایی” (ist, ism) ی دیگری نیز علاقهمند نبودهام و نیستم. من “فلسفه” را به همین دلیل دوست دارم که آدم واقعاً میتواند از هر “تعلق” آزاد باشد. شریعتی تنها کسی نبود که من آثارش را در جوانی میخواندم. من از همان ابتدای جوانی و آغاز دبیرستان با آثار دیگر نویسندگان بزرگ جهان نیز آشنا بودم. نمایشنامههای یونانی را در سالهای پایانی مدرسه خواندم (ده یازده سال بیشتر نداشتم)، رمان و داستان و نمایشنامه و شعر هم میخواندم، به تماشای فیلم و خواندن دربارهی آن هم بسیار علاقه داشتم. به مباحث نظری و فیلسوفان هم علاقه داشتم و آثار افلاطون و سارتر و نیچه و هایدگر را هم از همان زمان میخواندم، آنچه در زبان فارسی موجود بود. بنابراین، شریعتی تنها مرجع من نبود. با این همه، در آن سالها شریعتی برای من در حوزه دین مرجع بود و نگاه او را به “دین” بسیار میپسندیدم و هنوز هم فکر میکنم او از این حیث حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. خب، از نظر شخصی فکر میکنم شریعتی در زندگی من به اندازه پدرم بسیار مؤثر بوده است و نوعی “مبارزه جویی” و “منزهطلبی” و “فردگرایی” را در شخصیت من شکل داده است.
ج : بله، بیتردید. من شک ندارم که بدون شریعتی هیچ کس نمیتوانست بر فاصله تاریخی “دانشگاهیان” و “روحانیان” و “کارمندان دولت” و “بازاریان” چیره شود. او توانست همه را به هم نزدیک کند، نشان دهد که “روشنفکر” و “متمدن” و “انساندوست” و “میهندوست” است و در عین حال در آنچه از تاریخ و سنت کشورش میشناسد به خواری نمینگرد. او به “استخراج” سنت دست زد و سرمایههای طلایی آن را به سان نفت به ثروت کشور افزود. با این همه دریغ که خود نماند تا کارش را کامل کند، یا نتوانست شاگردانی داشته باشد که کارش را ادامه دهند. کار او را “تاریخ” ناتمام گذاشت و شاید اصلا به پایان رساند. “انقلاب”، به گونهای خلاف آمد عادت، آرزوی شریعتی را برآورده کرد اما خود او را به جا نگذاشت و “میراثش” را هم به دشمنانش سپرد.
ج : خب، هم بله و هم نه. تا از حکومت اسلامی چه مراد کنیم. یقیناً، شریعتی حکومت اسلامی را به معنای “حکومت روحانیون” نمیدانست. با این همه، شریعتی به عنوان فردی شیعه تصوری از حکومت داشت که خود حاصل تاریخ و سنت مذهب شیعه بود. شریعتی هرگز به امکانهای مفهومی و متناقض آنچه شیعه بهطور معهود از حکومت انتظار دارد نیندیشید. شریعتی هم مانند همه شیعیان دیگر به “آرمان افلاطون” معتقد بود، یعنی گمان میکرد که بهترین حکومت حکومت “دانایان”/”صالحان” یا “معصومان” است. با این همه، الگوی حکومت امام علی (ع) و برخوردش با مخالفان را به عنوان الگوی دموکراسی در نظر داشت، اما نمیتوانست ببیند که اینها بهطور تاریخی چگونه با هم به تناقض میرسند. برای این کار او باید زنده میبود و تجربه “انقلاب اسلامی” را میدید.
ج : نه. با “دموکراسی” مخالف نبود. اما “دموکراسی” او هم آن چیزی نبود که ما امروز میشناسیم. او همیشه فکر میکرد مردم ما “شیعه”اند و “شیعه” نیز میمانند! او این امکان را در نظر نمیگرفت که “تجربه تاریخی” میتواند “مذهب” و “دین” را نابود کند. به نظر او، اگر مردم “شیعه” باشند و “انقلابی” باشند حکومت دموکراسی خوب است، اما اگر نباشند، نه. او به دین و مذهب و ایدئولوژی به صورت اعتقاداتی فینفسه مینگریست که “حق” بودن و “باطل” بودنشان فقط بر اساس مفاهیم اولیه خودشان است. او این امکان را در نظر نمیگرفت که حکومت دموکراسی، دست کم در دورههایی از تاریخ، یعنی حاکمیت بسیاری چیزها که ما دوست نداریم و “بد” میشماریم. شریعتی، بر اساس آموزههای شیعی، گمان میکرد که حکومت حق یعنی حکومتی که بر اساس “عقیده” حق است. او هم مانند بسیاری دیگر از روشنفکران آن زمان “دموکراسی” را فقط وقتی دوست داشت که مردم “آن طوری بفهمند و عمل کنند” که خودشان دوست دارند. به عبارت دیگر، او از این حیث “نخبهگرا” بود. و حال آنکه “دموکراسی”، دست کم در سیاست، به معنای حکومت میانمایگان است و مردمانی که هرروز ممکن است به سویی بچرخند. و حاکمانی که ممکن است از آرمانها بسیار فاصله داشته باشند، اما “منتخب” و “مطلوب” مردم باشند. شریعتی هم مانند بسیاری از روشنفکران قرن بیستم “یوتوپیایی” یا “ناکجاآبادی” میاندیشید و به دنبال آرمانشهر بود.
ج : خب، در شعار بله. اما این اسلام “اصیل” چه بود و چگونه باید فهمیده میشد؟ “فهم” چه کسی و چگونه؟ به هر حال، فهم خود شریعتی هم از اسلام میتوانست متصف به اینگونه صفات بشود! چگونه میتوانیم “اسلام اصیل” را از غیراصیل بشناسیم. این امر غیر از روششناسی نیازمند عرصهای است که “سیاست” باید آن را بگشاید! وقتی شما نتوانید فهم خود از “اسلام” را با این عنوان که “غیراصیل” است عرضه کنید، چگونه میتوانید “اسلام حاکم” را نقد یا حتی نفی کنید؟ این سخنان همیشه میتواند نتایج “عکس” به بار آورد.
ج : این یکی از بحثانگیزترین سخنان شریعتی است. و گمان نمیکنم بتوان آن را چنانکه باید در چندخط توضیح داد. خود او بسیار کوشیده است که این مفهوم را توضیح دهد، اما این نظر همچنان مشکلات خود را دارد. این مفهوم در زمانی که ابراز شد به معنای “غربستیزی” و احیای “سنتهای قدیم” انگاشته شد. اما مقصود شریعتی شاید دقیقا این نبود. به گمان من، او “انفعال” و “تسلیمپذیری” در برابر ارزشهای حاکم را نمیپسندید، حالا از هر سنتی که میخواهد باشد، غربی یا شرقی یا اسلامی. او خواهان انتخاب و گزینش و پالایش بود. و از نظر او این امر ممکن نبود مگر اینکه ما ابتدا امکانهای “واقعبوده” (factical)، به تعبیر فیلسوفان وجودی”، خودمان را بشناسیم. “بازگشت به خویشتن” شریعتی، به گمان من، درک همین امکانهای واقعبوده بود، یعنی، رجوع به تاریخ و سنتمان و مواجهه با آن. اکنون به واسطه وقوع “انقلاب” شاید ما به ناخواه با این “امکانها” رو به رو شدهایم و حالا شاید درستتر بتوانیم “خود” تاریخیمان را بشناسیم.
ج : امام علی، چنانکه تاریخ برای ما روایت میکند، نماینده”فهمی” از “اسلام” و “انسان” و “جهان” است که بهندرت در میان غیرفیلسوفان یافت شده است. شریعتی با آن “قرائتهای” نبوغآمیز خودش از شخصیتهای دینی، که به اذعان خودش از روشنفکران اروپایی و “کار” آنها با اسطوره آموخته بود، توانست باز این “شخصیت”ها را به معاصران ما تبدیل کند. امام “علی” (ع)، بدین طریق، برای ما به مردی تبدیل شد که مبارزه با “ستم” را وظیفه “روشنفکران” میدانست و تعهد آنان به “خدا”. برای ما، هیچکس مانند “علی” نمیتوانست چنین راهی را روشن کند.
ج : مسلماً، نه. شریعتی از شخصیتهای بسیاری سخن گفته است. اما، چشمگیر بودن “ابوذر” شاید این باشد که “ابوذر” شدن، دست کم در سنت دینی، آسانتر باشد تا “علی” یا “حسین” شدن! وظیفه ابوذر را به دوش کشیدن فروتنانهتر است.
ج : بزرگترین ویژگی شریعتی، مانند هر مرد تاریخی بزرگی، داشتن “شم تاریخی” نافذ بود. افرادی مانند شریعتی نبض زمین را میگیرند، وزش باد را میشنوند و با گام کبوتر “طوفان” به پا میکنند. شریعتی بودن یعنی همین که بتوانیم “ندای زمانه” یا “آوای هستی” را بشنویم. حالا، یکی ممکن است در این میان بشود هگل و نیچه و دیگری هایدگر و یکی هم شریعتی. اینکه چه کسی درست میشنود و چه میکند، دیگر چیزی نیست که بتوان آن را پیشبینی کرد. به هر حال، به نظر من شاید دیگر روزگار ما کسی همچون شریعتی را برنتابد. اما من گمان میکنم، اگر شریعتی اکنون در روزگار ما بود یک “شریعتیستیز” بیباک بود: هرچه “شریعتی رشته بود پنبه میکرد”.