منوی ناوبری برگه ها

جدید

پیدایش بورژوازی ۲

درباره شریعتی
مجموعه آثار ۱۴ / تاریخ و شناختِ ادیان ۱

.

نام سخنرانی : پیدایش بورژوازی ۲
سخنران : دکتر شریعتی
مکان : حسینیه ارشاد
مجموعه آثار ۱۴ / درس اول
نام مجموعه آثار : تاریخ و شناختِ ادیان ۱


درس اول
بخش دوم

بورژوا نوپرست است، و نه تنها نوپذیر. این است که بورژوا جهان‌بینیِ باز و متحول هم دارد، برخلافِ خان که جهان‌بینی‌اش بسته است و ثابت و فقط حیطه‌ی چراگاهِ اسب‌اش و خودش و گله‌اش و قبیله و سرزمین‌اش را می‌بیند و بیرون نرفته است. اما این، شهر و دهاتِ اطراف را دیده، قبائلِ اطراف را دیده، چون کسبش کسبِ متحرک است، سیستم‌های تولیدیِ مختلفی را می‌بیند، آدم‌های متنوع را می‌بیند، جهانِ بازتر را دیده، پس بورژوا جهان را بازتر و وسیع‌تر و در حالِ تغییر و حرکت می‌بیند، دشمنِ سنت و مخالفِ رسوم و عادات و تشریفاتِ اجتماعی است و عاشقِ آینده و عاشقِ تبدیل و تغییر و تحول و بهم ریختنِ همه چیز و نو ساختنِ همه چیز است.

اگر از نقطه نظرِ بینشِ اخلاقی و فکری این دو را با هم بسنجیم، می‌بینیم آن بورژوا یک خصوصیتِ ممتاز دارد و آن این است که استعدادِ تغییر و تحول یعنی پیشرفت در او فراوان است، چون تیپِ متحرک است ، چون جهان بینیِ باز دارد ، چون آینده‌نگر است ، چون با گذشته پیوند ندارد و در بندِ سنت‌های ثابت و موروثی نیست، در صورتی که آن رقیب‌اش که از بین رفت و یا در حالِ از بین رفتن است، حالتِ جمود و رکود و توقف دارد و می‌خواهد جامعه را آن چنان‌که بوده و هست نگاه دارد، و همیشه رو به عقب فکر می‌کند.

یکی از خصوصیاتی که بینشِ بورژوا دارد، بی‌اعتقادیِ او به ارزش‌های اخلاقی، فضائلِ انسانی و سنت‌های مقدسِ اجتماعی و یا مذهبیِ جامعه‌اش است. چنان‌که در دهات می‌بینیم، اولین کسی که به مراسمِ مذهبی، یا به جادوگری، یا حرمتِ اشخاصِ مقدسِ ده ـ کسانی که مردم برای آن‌ها تقدس و احترام قائل‌اند ـ از قبیلِ سید و ملا و آقازاده‌های اصیلِ ده، درست یا نادرست حمله می‌کند، مسخره می‌کند، انتقاد می‌کند، همین آدم است. اولین کسی که رادیو به خانه‌اش می‌آورد این آدم است، اولین کسی که در ده کت و شلواری می‌شود، همین آدم است و اولین کسی که پسرش و حتی دخترش را به مدرسه می‌فرستد باز او است و اولین زنی که لباسِ تازه‌ی شهری تنش می‌کند و آرایش‌اش را عوض می‌کند و برخلافِ سنت‌های گذشته‌ی زن در این محیط رفتار می‌کند، زنِ او است.

چرا؟ برای این‌که هیچ چیز او را به گذشته وصل نمی‌کند و در تحولِ جامعه است که او شخصیتِ بیشتر پیدا می‌کند. چون فاقدِ ارزش‌های قدیم است، می‌کوشد تا ارزش‌های جدید را کسب کند. زنی که “آغا بی بی” نیست تلاش می‌کند تا “خانم” شود، در صورتی که رقیب‌اش، در تحولِ جامعه شخصیتِ خودش را از دست می‌دهد.

بنابراین چنین تیپی که بورژوا نام دارد ـ و ما می‌گوئیم کاسبکار یا تاجر یا پولدار ـ و زندگیِ شهری و متجدد دارد و با پول کار می‌کند، یکی از خصوصیات‌اش مخالفتِ شدید با رسوم و عادات و اخلاق و عقایدِ حاکم بر جامعه است، عقاید و اخلاق و ارزش‌هایی که از قدیم مانده است.

بنابراین بر روی هم می‌توان گفت : بورژوا طبقه‌ای است نوکیسه، “پولکی”، “پَست”، بی‌ریشه، آینده‌گرا، اهلِ پیشرفت و حرکت، با بینشِ باز، مخالفِ گذشته، بیزار از سنت و عاشقِ بدعت و نوآور و تغییر پذیر و فاقدِ اصالت و بی‌عقیده به ارزش‌های معنوی و مصرف پرست ، با جهان بینیِ متحرک، بسیار مادّی و عاری از بزرگ منشی و فضیلت‌های متعالی و خوی جوانمردی و مؤمن به مذهبِ “سودپرستی” (اوتیلیتاریسم) و مصلحت باز و حقیقت نشناس و بالاخره دارای روحی کاسب‌کارانه و حسابگر.

این‌که در تاریخ می‌خوانیم که در قرونِ شانزدهم و هفدهم در اروپا روشنفکران آمدند، این‌ها هستند که آمدند، این‌ها در قرونِ شانزدهم و هفدهم به صورتِ طبقه درآمدند، بخصوص به صورتِ یک طبقه‌ی بورژوازی، یعنی طبقه‌ی فئودالیته به‌کلی در زیرِ دستِ این‌ها له شد. این طبقه که تجار و کارخانه‌دارها و ثروتمندها و سرمایه‌دارها بودند، در اروپا روی کار آمدند. این‌ها با سنت و با رسوم و عادات و تشریفات و حتی با عباداتی که از طرفِ کلیسا در دروه‌ی فئودالیته اعمال می‌شد، مخالفت می‌کردند و یکی از مخالفت‌هایشان با دینِ حاکم، مخالفت با آن شکلی است که حکومت می‌کند، چون آن شکل‌اش، شکلی است متناسبِ با دوره فئودالیته.

این است که این بورژوا که تیپِ خودآگاهِ طبقاتی، متحرکِ نوپذیر، بیزار از گذشته و با جهان بینیِ باز است و تحول و تغییر را با شدت می‌پذیرد، ضدِ مذهبی است.

به دو معنی ضدِ مذهبی ممکن است باشد: یکی به این معنی که بینشِ عمومیِ مذهب را، که در جامعه وجود دارد و مردم از قدیم بدان ایمان داشته‌اند قبول ندارد و طرفدارِ یک رفرمِ مذهبی است، که پروتستان‌ها در قرونِ جدید این‌ها هستند، یعنی کسانی که به مذهبِ موجود، به کاتولیک و به کلیسا اعتراض داشتند. بنابراین پیروانِ پروتستانتیسم، مذهبی‌هایی هستند که وابسته به بورژوازی یعنی وابسته به طبقه‌ی سرمایه‌دار و صنعت‌کاری هستند که در اواخرِ قرونِ وسطی در اروپا بوجود آمدند و این‌ها با کلیسای کاتولیک و پاپ درافتادند، چون کلیسای کاتولیک و پاپ وابسته به نظامِ فئودالیته در قرونِ وسطی بود.

دوم کسانی که از همین بورژوازی، جناحِ غیرِمذهبی یا ضدِمذهبی را تشکیل می‌دهند و البته بیشتر باید گفت غیرِمذهبی، چون ضدِمذهبی بعد بوجود آمد. جناجِ غیرِمذهبی آن است که نه پروتست می‌کند و به عنوانِ مذهب، پروتستانتیسم به وجود می‌آورد و نه کاتولیک را می‌پذیرد، به چه فکری؟ به هیچ فکری، اصولاً دغدغه‌ی دینی ندارد، آن آدم به وسیله‌ی هر سلاحی که به دستش می‌آید، باید با سنت‌های کهنه مبارزه کند، تا جامعه‌ی نو، با مصرف‌هایی نو، با مردمِ نو و روابط و ارزش‌های نو در جامعه به‌وجود بیاید، تا بتواند در آنجا به فعالیت‌های اقتصادی و سرمایه‌داریِ خودش بهتر بپردازد. چه چیز و چه حالتی سرمایه‌دار را سرمایه‌دارتر می‌کند؟ مصرفِ عمومی. بنابراین این بورژوا که مصرفِ تازه تولید می‌کند باید با سنت‌های قدیمی ، من جمله مذهب ـ که سنت‌ها را حفظ می‌کند و تیپِ گذشته را حفظ می‌کند ـ مبارزه کند، تا جامعه در برابر نوپذیری ، تحول و مصرفِ جدید مقاومت نکند و بازارِ مصرفِ تولید و فروشِ بورژوا بشود.

و این است که درست بعد از جنگ‌های صلیبی که اروپائی‌ها با شرق تماس گرفته‌اند و بعد از این‌که با آموختنِ فنِ کشتی سازیِ مدرن و گرفتنِ نقشه‌ی زمین و قطب‌نما و راه‌های بحری از مسلمین، دریانوردی شروع شد و آمریکا کشف گردید و استعمار در آفریقا، آسیا و آمریکا پدید آمد و تجارتِ شرق و غرب به‌وجود آمد، فئودالیته‌ی بسته‌ی راکد فرو ریخت و بورژوازی و سرمایه‌داری و برده‌داری و کارخانه‌داری و تجارتِ بین‌المللی رشد کرد.

درست در همین زمان و دقیقاً هم آهنگ با توسعه‌ی بورژوازی و قوت گرفتنِ بورژوازها و رواجِ زندگیِ پول و کسب و مصرف و جوشِ افروزن طلبی و قوام گرفتنِ روحِ “اقتصاد پرستی” و حرص و عشقِ تازه به جمعِ ثروت و استعمارِ ملت‌ها و کشورهای تازه و بالا گرفتنِ قدرتِ اقتصادی و مادیِ اروپا و قیامِ بورژوازی علیه فئودالیته در زمینه‌ی اقتصادی و تولیدی و اجتماعی، می‌بینیم در زمینه‌ی فکری و اعتقادی هم، دو موجِ هماهنگ و هم هدف پدید می‌آید و عجیب است که این دو موج، یکی مذهبی بود و دیگری ضدِ مذهبی!، یکی مذهبِ پروتستانتیسم و دیگری مکتبِ رآلیسم! چه وجهِ مشترکی میانِ این دو؟ خیلی روشن است، هر دو تجلیِ روحِ مادیِ بورژوازیِ تازه به دوران رسیده بود.

لوتر که در قرنِ شانزدهم به کلیسای کاتولیک اعتراض می‌کند و مسیحیان را به شورش علیهِ سلطه‌ی پاپ و قتلِ عامِ اُسقف‌ها و کاردینال‌ها می‌خواند، در حقیقت، فریادِ اعتراضِ بورژوازیِ معترض را علیهِ سنت پرستی و زهدگرائیِ مذهبِ عصرِ فئودالی بلند کرده است. پروتستانتیسم همان مسیحیت است که از آخرت گرائیِ کاتولیک باز می‌گردد، و روح و جهتِ دنیاگرایی، عشق به زندگیِ مادی، صنعت، کار، ثروت و بالاخره سرمایه‌داری بدان می‌دهد.

اکنون نیز چنان‌که می‌بینیم و چنان‌که ماکس وبر گفته است، جغرافیای اروپا نشان می‌دهد که میانِ پیشرفتِ سرمایه‌داری و پروتستانتیسم در کشورهای اروپائی هم آهنگیِ شگفتی وجود دارد. در شبِ هولناکِ سن بارتلمی که کاتولیک‌ها ده هزار نفر را در فرانسه از پروتستان‌ها سربریدند، در حقیقت اشرافیتِ زخم خورده‌ی فئودالی بود که کوشید تا اعتراضِ بورژوازی را که منکرِ ارزش‌های قدیم و بقای حکومتِ طبقه‌ی فئودال بود، خاموش کند. بنابراین پروتستانتیسم مادی شدن و پول دوست شدنِ مذهبِ مسیح بود.

در همین هنگام نیز نهضتِ رآلیسم توسعه یافت، یعنی بازگشت از ذهنیات، معنویات، احساس‌های عرفانی و ایده‌آل‌های اخلاقی و گرایش به عینیت و واقعیتِ زندگیِ مادی و اصالتِ زندگیِ اقتصادی و روحِ دنیائی و بینشِ زمینی و اعلامِ اصلِ “قدرت طلبی” به جای “حقیقت جوئی” ـ که بیکن گفت ـ از همه سو و در نام‌های ناتورالیسم، ماتریالیسم، راسیونالیسم، رادیکالیسم، لیبرالیسم (آزادی، اما آزادی از قیودِ اخلاقی برای رهائیِ غرایزِ مادی و آزادیِ رقابت و تجارت از قیودِ گمرک و قوانینِ محدود کننده) و حتی دموکراسی (جانشین شدنِ طبقه‌ی متوسطِ بورژوازی به جای اشرافیتِ حاکم) و بالاخره مذهبِ “ فرد و نفع ” (اندیویدوآلیسم و اوتیلیتاریسم) و همه‌ی این‌ها زبانِ تازه‌ای بود که بورژوازیِ تازه پا با آن حرف می‌زد؟

سخن‌گویانِ وابسته به طبقه‌ی سنت پرست و اشرافیِ قدیم و رو به زوال، روحانیونِ مذهبی بودند و سخن‌گویانِ وابسته به طبقه‌ی بورژوازیِ جدید، روشنفکرانِ مادی.

بنابراین تصادفی نیست که علم با مذهب در بیفتد. آنچه که به ما و به همه‌ی روشنفکران می‌گویند که در قرنِ شانزدهم و هفدهم عده‌ای نابغه و روشنفکر یک مرتبه از زمین جوشیدند و یا از آسمان به زمین افتادند و ناگهان فهمیدند که قرونِ وسطیْ منحط است، مذهبْ دست و پا گیر است و با مذهب بایستی مخالفت کرد تا جامعه آزاد شود، و نیز ناگهان در این عصرِ جدید، دانشمندان “روشن” شدند و علم از قیدِ مذهب آزاد شد و فهمید که مذهبْ خرافه است، چنین چیزی نه بود و نه از لحاظِ جامعه شناسی ممکن است چنین چیزی باشد، بلکه باید ریشه‌ی اقتصادی و طبقاتی داشته باشد. می‌بینید که من از پایگاهِ اعتقادیِ خود مسأله را نقد نمی‌کنم، از جبهه‌ی مذهب به این طرزِ فکرِ ضدِ مذهبی حمله نمی‌کنم، بلکه از پایگاهِ جامعه شناسیِ طبقاتی و حتی براساسِ زیربنای اقتصادی و قانونِ تحولِ مادیِ جامعه مسأله را مطرح می‌کنم.

این روشنفکران و این نهضتِ روشنفکران در آغازِ قرونِ جدید و تمدن و علمِ امروزِ اروپا زیربنای اقتصادی‌شان چیست؟ زیربنای اقتصادیِ این تحولِ فکری و بینشِ علمی، رشدِ بورژوازی و تولیدِ بورژوازی و از میان رفتنِ تولیدِ کشاورزی و تولیدِ سیستمِ فئودالیته است. بنابراین درست است که روشنفکری که در قرنِ شانزده و هفده در دنیا با مذهب مبارزه می‌کند، سلاح‌اش فلسفه و علم است، اما ریشه اش طبقه‌ی بورژوازی است و روحیه و هدف و اخلاق‌اش، روح و اخلاقِ ویژه‌ی بورژوازی است.

بورژوازی چه می‌خواست؟ چرا با مذهب در افتاد؟ همان طوری که گفتم به خاطرِ این‌که مذهبِ کاتولیک نگهبانِ سنتِ فئودالیته‌ای بود که او آن سنت و آن طبقه را باید از بین می‌برد و جامعه را تبدیل به یک جامعه‌ی مادی و بازاری یعنی بورژوازی با مصرف‌های مدرن می‌کرد. سلاحِ این چه بود؟ اول ترقّی، دوم علم، سوم آزادی، چهارم واقعیت گرائیِ مادی، و بعد آنچه که در قرونِ هیجده و نوزده به آن اضافه شد، “لذتِ زندگی” (Douceur De Vie) و “اصالتِ فرد یا خودمداری” . (یعنی فلسفه‌ی ایجادِ بهشتِ موعودِ ادیان در روی زمین! یعنی فلسفه‌ی اصالتِ مصرف به جای همه‌ی اصالت‌های فلسفی و اخلاقی و مذهبی و ماوراء طبیعی، یعنی خلاصه، همه‌ی حرف‌ها و دغدغه‌ها و گرایش‌ها و قیدها و عقیده‌ها و فضیلت‌ها و ارزش‌ها را رها کن و خودت را بچسب و برخوداری‌ات را که هر چه هست همین است. این از اصولِ بورژوازی است)
بنابراین بورژوازی در قرونِ جدید، علم را به عنوان اسلحه‌ای گرفت و بر روی مذهب کشید و این نه خودِ علم بود که بدونِ ضرورت و علت و حرکتِ طبقاتی و همین طور با شکفتنِ مرموزِ نبوغ و الهام و کشف و شهودِ علمی و انقلابِ فکریِ “کشکی” با مذهب مخالف شد! همان طور که در قرونِ وسطی، مذهب اسلحه‌ی دستِ فئودالیسم بود، در دوره‌ی تفوقِ بورژوازیِ قرونِ جدید، علم اسلحه‌ی دستِ بورژوازی شد.

و همان طور که گفتم هدف‌اش از بین بردنِ مذهبی بود که زیر بنای فرهنگیِ دورۀ فئودالیته بود و ایجادِ یک بهشتِ بورژوازی در زمین. بهشتِ بورژوازی یعنی چه؟ یعنی ایجادِ یک فلسفه‌ی خاص برای زندگیِ مادی.کدام فلسفه؟ فلسفه‌ی “رفاهِ زندگی و مصرفِ مادی” شعارِ گذشته که می‌گفت: “زندگی کنیم تا به شناختِ حقیقت برسیم” ـ که شعارِ مذهب بود ـ به این شکل در آمد که “حقایق را بشناسیم تا خوب زندگی کنیم”.

“مصرف برای زندگی” شد : “زندگی برای مصرف”، “ساختنِ وسائلِ زندگی برای کسبِ آسایش” شد: “فدا کردنِ آسایش برای ساختنِ وسائلِ زندگی” و بالاخره “علمِ در جستجوی حقیقت” راهش را کج کرد و شد: “علمِ در کسبِ قدرت”.

این شعارِ بهتر زیستن در همین زمین، شعارِ ایجادِ بهشتِ مصرفیِ بورژوازی است، بهشتی که مذهب می‌گفت با عشق و پرستش و فداکاری و کسبِ ارزش‌های اخلاقی و تعالی روحی و معنوی و گذشت و شهادت و پاکی و پارسائی و کمالِ انسانی به پاداش خواهید یافت، بورژوازی و فلسفه‌ی بورژوازیِ جدید می‌گفت که ما آن را در روی همین زمین می‌سازیم. به کمک چه چیز؟ به جای آن همه، فقط با دو چیز: “سرمایه” و “علم” سرمایه و علم دست به دست هم می‌دهند و “تکنیک” را می‌زایند و تکنیک جانشینِ مذهب می‌شود.

این است که علم و سرمایه‌داری را بورژوازی با هم تألیف داد، از ازدواجِ نامشروعِ پول و علم، تکنیکِ جدید بوجود آمد. بنابراین ماشین، فرزندِ نامشروعِ پیوندِ علم و پول است، و پیدا است که وقتی عالِم و پولدار به ازدواج هم درآیند، کدام زن است و کدام شوهر!

بنابراین، رسالتِ جدیدِ علم، یعنی مدعی و مخالفِ مذهب شدنِ او و ادعای هدایتِ بشر. و آن همه ستایشی که از علم می‌شد، همه کارِ بورژوازی بود، برای آن که زمینه‌ی پیشرفت و قدرت و حاکمیتِ پول را در زمین برایش فراهم آورد. شعارِ تازه‌ای که برای بشریت اعلام شد، “قدرت” و “ثروت”، شعارِ بورژوازی بود. اما عالِم از زبانِ او این شعار را می‌داد که تا به حال ما گولِ این شعار را خورده‌ایم. چون در قدیم به قولِ شاعر، همیشه این بود که:

دانش و خواسته است نرگس و گل
کـه بـه یک جای نشکـفد بهـم
 
هرکه را دانش است خواسته نیست
هر که را خواسته است دانش کم

دانش و پول مثل گُلِ نرگس و گُلِ سرخ هستند که با هم نمی‌شکفند، به طوری که هر که دانش دارد پول ندارد و هر که پول دارد دانش ندارد. اما اینجا به این شکل در نیامد، این دو دشمنِ همیشه ـ که علم مخالفِ با پول بود و بیزارِ از زندگیِ مادی، و زندگیِ مادی هم نیازی به علم و علماء نداشت ـ با هم یک شرکتِ سهامی درست کردند، که قیودِ جدید و انسانیِ امروزی به‌وجود آمد و آن ساختنِ یک زندگیِ مصرفی است به کمکِ علم برای پول؛ این فلسفه‌ی جدیدِ زندگی است، اما شعارها عالمانه بود.

تصادفی نیست که علم نه تنها با مذهب مخالف می‌شود بلکه با فلسفه و یا اخلاق هم ناسازگاری می‌کند و اصلاً روحیه و جهت‌اش هم تغییر می‌کند، یعنی دغدغه‌ی همیشگی‌اش را که “پی بردن به کُنه و ذاتِ اشیاء”، شناختنِ واقعیتِ انسان و زندگی و هدف و بالاخره جستجوی حقیقت بود از سَر بدر کرد و گفت: من فقط به پدیده‌ها و خواصِ ظاهرِ اشیاء و روابطِ میانِ آن‌ها و کشفِ قـوانینِ طبیعتِ مادی کار دارم، آن هم نه برای یافتنِ حقیقت، بلکه برای استخدامِ این‌ها در کسبِ قدرت و منفعت.

می بینیم که این لحن، لحنِ بورژوازی است که علم تقلید می‌کند، این علم به کشفِ هیچ رمزی و رازی، به هیچ مجهولی نیازمند نیست، به ماوراء الطبیعه نیازمند نیست و به بعد از مرگ نمی‌اندیشد، اصولاً بعد از مرگ قیدی وجود ندارد، این است و جز این نیست که در آن هستیم و عُمر نام دارد و انسان و زندگیِ انسان جز این نیست که به رفاه برسد و راهش هم تأمینِ مصرف است و وسیله‌اش علم، اما همه به نفعِ طبقه‌ی بورژوازیِ پولدار.

بورژوازی چرا می‌خواست پایه‌ی فلسفه‌ی اصالتِ اقتصاد و پایه‌ی اصالتِ مصرف را محکم کند؟ علم می‌تواند برخلافِ آن‌چه که مذهب می‌گفت، به کمکِ پول در همین زندگی و به وسیله‌ی تفکیک و ماشین و شناختِ همین طبیعت و استخدامِ طبیعت، بهشت بسازد. بهشت کجاست؟ آنجائی که به سادگی با کارِ بسیار اندک ـ چون با تکنیک و علم است ـ می‌شود به مصرف‌های فراوان و زندگی‌ای برخوردار و مرفه و به رفاهِ اقتصادی رسید. علم که آن همه فضیلت‌های ماوراء مادی و ارزش‌های خارق العاده و ایده آل‌های فوقِ طبیعی برای انسان قائل بود و انسان را مظهرِ خدا و دارای روحِ خدائی نشان می‌داد و می‌خواست، ناگهان نظرش برگشت و گفت: انسان یک حیوانِ اقتصادی است(!) و اگر مصرف‌اش تأمین شود دیگر به چیزی احتیاج ندارد.

چه حادثه‌ای پیش آمد که ناگهان علم تغییرِ رویه داد، نظرش تا این حد پَست شد و انسان یکباره در چشمش حقیر گشت و بلند گرائی‌هایش را از دست داد. علم از خدمتِ مذهب به خدمتِ پول در آمد. از یک طرف، وسوسه‌ی مردم را برای تقوی، اخلاق، تکاملِ انسانی، فردا، سرنوشتِ بشری، شناختِ عالَم و رازِ هستی و حقیقتِ وجود و راهِ درست و آن‌چه باید بود، از بین برد و وسوسه‌ای را که در ذاتِ آدمی هست و فلسفه و مذهب همیشه بدان پاسخ می‌گفته اند، نابود کرد، چرا؟ برای این‌که انسان را برای اشتهای کثیفِ بورژوازی آماده سازد و به زندگیِ مصرفیِ اقتصادی و تولیدی محدود کند. و از طرفی خودش، ایده آل‌ها و هوس‌های سرمایه و پول را به کمکِ قدرتِ علمی و منطقِ علمیِ خودش، در روی زمین تحقق بخشد.

این است که شعارِ شورانگیزِ قرونِ شانزده و هفده و هیجده و نوزده و اوائلِ قرنِ بیستم این بود که ای انسان‌ها چون هیچ چیز نیست باید این وسوسه‌ها را دور ریخت و با آن حرف‌ها نباید کار داشت، این‌ها همه افسانه‌های مذهبی است، از خرافه‌های فلسفی است، زندگیِ عینی و رآلیسم همین است که بخوریم، بیاشامیم و غرائزمان را در زندگی اشباع کنیم و به چیزِ دیگری هم کاری نداشته باشیم.

این را علم می‌گفت، ولی لهجه، لهجه‌ی بورژوازی است. شعارِ زندگیِ او، ایجادِ بهشت در روی زمین بود. فلسفه‌ی زندگی، اصالتِ مصرف بود. ایده آلِ زندگی چه بود؟ برخورداریِ هر چه بیشتر.

اما کدام برخورداری؟ برخورداری‌ای که علم به کمکِ بورژوازی ـ یعنی بورژوازی به کمکِ علم ـ می‌خواهد بسازد، چه جور برخورداری است؟ برخورداریِ مادی. پول که ایمان نمی‌سازد، پول کالا می‌سازد، کالای متنوع؛ همه نیازهایمان هم اگر اشباع شد، باز خودش نیازهای دیگری می‌سازد و باز خودش رفع می‌کند. دستگاهِ تبلیغاتی چه کار می‌کند؟ شما در خانهِ‌تان نشسته‌اید و تمامِ وسائلِ مادیِ زندگی‌تان کافی است، سر سفرهِ‌تان وسائل کافی است، توی خانهِ‌تان وسائلِ مبلمانِ‌تان کافی است، هیچ چیز احتیاج ندارید. به محضِ اینکه پیچِ رادیو و تلویزیونِ خانهِ‌تان را باز می‌کنید، هفت تا احتیاجِ مصنوعیِ تازه به شما تحمیل می‌کند و فردا شما را، همسرتان را، بچه‌های‌تان را می‌فرستد دنبال‌اش که بخرید. تا ابد باید بدوید دنبالِ مصرف تازه! بورژوازی تنها کالای مصرفی نمی‌سازد که تمامی داشته باشد، احتیاجِ مصرفی هم خلق می‌کند که هیچ‌گاه حدِ نهائی ندارد.

نمایشگاهی بود در اروپا در سال ۱۹۶۲ ویژه‌ی “خانه‌داری”. فکر می‌کردم که وسائلِ خانه‌داری مگر چقدر است که نمایشگاهِ بین المللی لازم داشته باشد؟ بعد سال دوم که به این نمایشگاه رفتم، دیدم! از وسائلِ سفره که محدود است، یکی هم انبرِ کره‌گیری است که تنها کارش این است که آقا و یا خانمی که سرِ میز نشسته با آن وسیله کره از توی بشقاب بردارد و روی غذایش بگذارد.

انواع کره‌گیریِ پارسال سه چهار تا بیشتر نبود، ولی امسال ۷۰۰ تا ۸۰۰ تا است که انسان گیج می‌شود. یک شعبه، خاصِ نمایشِ انواعِ انبرِ کره‌گیری است. این آقا و خانم اول کره را با یک قاشق ـ همان قاشق غذاخوری ـ بر می‌داشت. اما حالا کره را که می‌خواهی برداری اگر دوست داری به صورتِ گلِ سرخ در بیاید و روی غذایت قرار گیرد، این انبر! اگر می‌خواهی به صورتِ ستاره در بیاید آن! اگر به صورتِ گل نرگس در بیاید این! اگر به صورتِ لوزی در بیاید این! خوب چند تا صورت گل و شکل هندسی هست؟ بی‌نهایت! پس باید تمام این‌ها را خرید، اقلاً ده، دوازده تای این‌ها را بخریم. نمی‌شود مثلِ قدیمی‌ها و اُمل‌ها با یک قاشقْ کره برداشت و انبرِ کره‌گیری نداشت!

می‌بینیم که این مصرفِ تنها نیست که بورژوازی به ما می‌دهد، نیازِ تازه را هم می‌دهد، چون علم در اختیارش است. جامعه شناسی و روان شناسی و عقده شناسی و احمق شناسی و ادبیات و تبلیغات و هنر هم در اختیار دارد، بنابراین احتیاج می‌سازد، آدمِ تازه با احتیاجِ تازه می‌سازد و بعد احتیاجِ او را هم خودش رفع می‌کند.

عصیانِ آدمِ امروز در بهشتِ بورژوازی

خوشبختانه، ما نسلِ بسیار خوشبختی هستیم، گرچه بیش از همه‌ی نسل‌های تاریخ رنج می‌کشیم. نسلی خوشبخت از این جهت که دوره‌های درد و شکستِ انسان را می‌بینیم، آیا نه این است که شکست و دردِ راستین بهتر است از امید و شورِ دروغین؟ آیا دردِ زادۀ آگاهی بهتر نیست از بی‌دردیِ زادۀ بی‌عقلی؟ من خیلی خوشحال‌ام که در نیمه‌ی دومِ این قرنِ بیستم هستم و در قرنِ نوزده نیستم که احمقانه برای بهشتِ بورژوازی که در قرنِ ۲۰ و ۲۱ می‌خواهد در روی زمین درست بشود، شعار بدهم. الان در موقعی که بهشتِ بورژوازی ساخته شد، به چشم می‌بینم که سه قرنْ علم، گوساله‌ی سامریِ پول شد با صورتِ طلائی و فریبنده ولی بدونِ روح و روحانیت و معنویت. پول، بانگِ دروغین سر می‌داد و احمق‌ها را در برابرِ خود به سجده می‌انداخت.

این بهشتِ بورژوازی که اکنون درست شده یعنی چه؟ یعنی نه برای همه‌ی انسان‌ها، نه! این بهشتِ بورژوازی، این زندگیِ مصرف و وفورِ نعمت که از در و دیوار به روی اروپائی می‌بارد، از هوا نیامده، به قیمتِ گرسنگیِ یک میلیارد و نیم، دو میلیارد انسانِ دیگر درست شده است، اما به هر حال برای خودش یعنی بورژوازیِ اروپای سه قرنِ پیش، درست شده که همه چیز را در آن می‌شود یافت؛ الماسِ تانزانیا و کنفِ مصر و قهوه‌ی کامرون و نیشکرِ کوبا و شرابِ الجزایر و چای هند و کائوچوی ویتنام و نفتِ خاورمیانه. پس همه‌ی دنیا، مزرعه‌ی خور و خواب و خوراک آن‌ها است و همه‌ی ملت‌ها استثمار شده‌ی آن‌ها، کارگرانِ بی‌جیره و مواجبِ این بهشتِ پلید. بنابراین در این بهشت باید دید همان انسانِ اروپائی چگونه زندگی می‌کند. عجیب است، این خلاصه حرف:

این انسان به منتهای شعارهائی که سه قرن می‌داد رسید، یعنی برخورداری و مصرف به اوج‌اش رسیده، به طوری که اکنون ده درصد قلم‌های اقتصادی او، مصرف‌های عینی و اصلی است و نود درصدش مصرف‌های تفننی. از این برخورداری بیشتر دیگر چه می‌خواهد. دوم، علم به منتهای ایده آل و ادعای خودش رسیده که ایجادِ یک تکنیک در روی زمین برای تسخیرِ زندگیِ مادی و قوای طبیعی باشد و موفق شده و این زندگیِ مبتنی بر اصالتِ مصرف را ساخته است.

اما آنچه که پیش بینی نمی‌کرد و نمی‌شود ـ و این بزرگترین حقیقتِ زندگیِ قرنِ بیستم و انسانِ امروز است ـ ، عُصیانِ همین انسان در چنین بهشتِ بورژوازی است؛ درست همان طوری که آدمْ در باغِ بهشتِ اولیه ـ به تعبیرِ قرآن ـ عصیان کرد؛ همه چیز داشت و هرچه دلش می‌خواست می‌توانست بخورد، معذلک عصیان کرد و از درختِ ممنوع خورد. انسانِ امروزِ غربی، وابسته به زندگیِ مصرفی و زندگیِ بورژوازیِ پیش رفته، که دارد در مرحله‌ی امپریالیسمِ جهانی زندگی می‌کند و بر دنیا و فضا و آسمان‌ها مسلط است و بر همه‌ی مائده‌ها و نعمت‌های بشریِ دنیا دست یافته و می‌خورد، عصیان کرده، عصیان در زندگیِ مرفه و در برخورداری و رفاه. میوه‌ی ممنوعی که انسانِ امروز را به عصیان واداشته چیست؟ خودآگاهیِ انسانی. بیدار شدن و ناگهان احساس کردن که علم هم سه قرن است به او دروغ می‌گوید! نوکرِ سرمایه‌داری و نه هادیِ پارسایِ انسان. به او نمی‌گوید که تو که انسانی یعنی چه؟ این شعارِ قدرت و مصرف، انسانِ امروز را دیگر کافی نیست، زیرا به هر دو رسیده است و چیزِ دیگری می‌خواهد.

این شعارِ بخصوص و این عصیان از وقتی شروع می‌شود که تمامِ رنج‌های موقتیِ مادی و گرسنگی‌های این جهانی‌اش برطرف می‌شود و آن وقت، نیاز به یک جها‌ن‌بینی که جهان را بفهمد پیدا می‌کند، آنچه که علم سه قرن دائماً کتمان می‌کرد و دائماً مردم را به طرفِ اشاعه‌ی بینش و فرهنگِ تجارتیِ بورژوازی منحرف می‌کرد.

معنیِ زندگی کردن چیست؟ برای چه باید بود؟ زندگی که با این قدرت و با این رفاه اکنون می‌گذرد جهت‌اش کدام است؟ در این زندگی به چه جهتی و به چه طرفی می‌رویم؟ به جای ایمان، ایده آل، ارزش، اخلاق، روح، عشق، پرستش و عقیده و فضیلت و نیازهای برتر که همگی را علمِ بورژوا کیشِ پول اندیش نفی می‌کند، چه چیز باید جانشین کرد؟ باز هم مصرف؟ عصیان می‌کند! نه علم جواب می‌دهد و نه تکنیک، و نه حتی علومِ انسانی. و همه‌ی این‌ها دست اندرکارِ ساختنِ زندگیِ مصرفی هستند و زندگیِ مصرفی برای این طبقه. اما امروز بورژوازی به انتهای رسالت‌اش رسیده است و برخلافِ قرونِ شانزده و هفده که آن همه ادعا و جوانی و شور و امید داشت و به آینده‌اش سخت ایمان داشت، امروز در انتهای پیری و شکست قرار دارد و رو به زوال است و می‌بینیم که به حیله و به جنایت‌های بزرگ دست می‌زند.

بورژوازی که دیروز با ارتجاع و دیکتاتوری و اشرافیت‌های پوسیده مبارزه می‌کرد و انقلابِ کبیرِ فرانسه راه می‌انداخت، اکنون می‌بینیم که دژخیم شده است و فاشیسم می‌سازد و ملت‌ها را می‌خورد و جز با تکیه بر جنگ و استعمار و قتلِ عامِ جهان نمی‌تواند سرپا بایستد. می‌بینیم علم برخلافِ قرونِ شانزده و پانزده که مست از نابود کردنِ قرون وسطی و محکوم کردنِ علومِ قدیم و فرود آوردنِ قدرتِ عظیمِ کلیسا بود و پشتِ سرِ هم پیشرفت و اختراع می‌کرد، الان به بن بست رسیده است، به طوری که (برتولت) بِرِشت می‌گوید: “ انسانِ امروز از علم بیزار است، زیرا علم بود که فاشیسم را به وجود آورد و دو جنگ را به بشریت تحمیل کرد و علم بود که برای اولین بار مسئله‌ی گرسنگی را در سطحی به این وسعت که از هر سه تن، دو تن در جهان گرسنه‌اند ایجاد کرد ”. علم است که استثمارِ طبقاتی و غارتِ سودِ اضافی را به این حد رساند. علم است که استعمار را از صورتِ بدویِ ساده و صریح‌اش این چنین توانا و عمیق و ریشه‌دار و سخت کرد. علم است که استعمارِ فرهنگیِ ملت‌های جهان را پدید آورد. علم است که اروپا را کرگدنِ وحشی کرد و دنیای سوم را بره‌های مسخ شده‌ی گرگ‌زده…

آری علم، علمی که به دروغ می‌گفت از قیدِ مذهب آزاد شده است، اما اکنون می‌بینیم که ارباب عوض کرده است، پول را به جای خدا معبودِ خود گرفته و برایش هرکاری را می‌کند. انسان را مسخ می‌کند و آن چنان می‌سازد که بورژوازی سفارش می‌دهد!

بنابراین نیازِ انسانِ امروز به مذهب برای این است که به دو سئوال‌اش پاسخ گوید: یکی دادنِ یک جهان بینیِ معنویِ بزرگ و به قولِ علامه اقبال “یک تفسیرِ روحانی از عالَمِ هستی” به گونه‌ای که انسانِ آزاد آن طورکه اگزیستانسیالیسم می‌گوید، و الان راست می‌گوید، خودش را در آن بیگانه و مجهول احساس نکند. دوم، ایجاد و یا ارائه‌ی یک جهت و هدفِ انسانی برای زیستن. زیرا که یکی از خصوصیاتِ ممتازِ انسان نسبت به همۀ حیوانات در این است که حیواناتِ دیگر زندگی می‌کنند، بی‌آنکه لازم بدانند که بفهمند چرا؟ اما انسان است که وقتی می‌گویند زندگی کن، قبل از این‌که بپرسد چگونه؟، می‌پرسد چرا؟ بنابر این به این انسان، فقط آموختنِ چگونه زیستن کفایت نمی‌کند.

انسان تا وقتی گرسنه است به دنبالِ مواهبِ معمولیِ زندگی می‌رود و برای رفعِ دردهای روزمره‌اش تلاش می‌کند و در این موقع است که از این سئوال‌ها بیش و کم فارغ می‌شود، اما وقتی این نیازهایش برطرف شد نیازهای اساسیِ انسان بودن و در کجا بودن برایش مطرح می‌شود، این است که مذهبِ واقعی و احساسِ مطلقِ مذهبی، امروز بیشتر و جدی‌تر و حیاتی‌تر موردِ احتیاج است.

مسئله‌ی دیگری که لزومِ شناختِ دقیق و عالمانه‌ی مذهب و مذاهب را ایجاب می‌کند این است که بررسیِ تاریخِ ادیان، این حقیقتِ بزرگ را به ما نشان می‌دهد که دین در مسیرِ تاریخ دارای دو جریان است، یک جریانِ انسانی و یک جریانِ تاریخی: جریانِ انسانی همواره زنده است و بلکه انسانِ امروز بیش از انسانِ گذشته به مذهب و جریانِ انسانیِ مذهب نیازمند است. چرا نیازمند است؟ برای این‌که انسانِ گذشته را سنت و احترامِ به گذشته اشباع می‌کرد، ملیت و تفاخراتِ خاک و خون سیر می‌کرد و تلاش برای زندگیِ مادی سرگرم می‌کرد، انسانِ عصرِ جدید را حتی کشف‌های علمی و تکنیکی اقناع می‌کرد، اما امروز هیچ یک از این‌ها چنگی بدل‌اش نمی‌زند و با داشتنِ همه این‌ها باز هم طغیان می‌کند، طغیانی که به حدِ مرگ و جنون می‌رسد، و بیمِ متلاشی شدنِ تمدن و انقراضِ جامعه‌ی امروزِ بشری می‌رود.

این، برخلاف گذشته است، که در گذشته، جهلِ انسان، ضعفِ انسان، ترسِ انسان و نیازهای مادیِ انسان با مذهب درآمیخته بود و همه چیز را از مذهب می‌خواستیم بگیریم ولی حالا علم بسیاری از نیازها را برآورده می‌کند، اما آنچه را که برآورده نمی‌کند مذهبِ متعالی است، مذهبی است که برای انسانِ امروز، جهان را توجیه بکند و به انسان و زندگی معنی ببخشد و انسانِ امروز بیش از هر وقتِ دیگر به این مذهب احتیاج دارد.

جریانِ دوم، آن جریانِ منفی و جریانِ حاکمِ بر تاریخ است که ضدِ این وجهۀ انسانی است و آن مذهبی است که به دستِ قدرت‌های حاکم علیهِ مردم و برای توجیهِ وضعِ موجود به ضررِ مردم استخدام می‌شود.

این دو بُعدِ واقعی و حقیقی در طولِ تاریخ با هم حرکت دارند و همیشه هم با هم مبارزه داشته‌اند و ما اکنون در انتهای این تاریخ، مذهب را از این دو نظر بررسی می‌کنیم:

یکی از نظرِ وابستگیِ ما به زمان و قرنی که در جستجوی یک احساسِ معنوی و یک تفسیرِ ماوراءِ علمی و یافتنِ معنائی، مفهومی، روحی، ایمانی و عشقی متعالی برای زیستن است.

دوم از نظرِ این‌که ما وابسته به یک تاریخ و وابسته به یک جامعه و فرهنگِ مذهبی هستیم که آن جریانِ منفیِ مذهب نیز در طولِ تاریخِ ما حرکت و حاکمیت داشته و پیوسته بر ضدِ خودِ مذهب و برضدِ مردم و تاریخِ ما و حرکتِ مردمِ ما و اجتماعِ ما نقش داشته و باید آن نقش را نشان داد و شناخت.

این دو عامل باعث می‌شود که ما تاریخ و شناختِ ادیان را با یک تجدیدنظرِ علمی شروع کنیم. برای انجامِ این منظور چون فرصت کم است فعلاً تیترِ مطالب و عنوانِ سخن‌های آینده را عرض می‌کنم که یادداشت فرمائید.

اول) تعریفِ دین چیست؟ تعریف‌هایی که جامعه شناسان و مورخینِ ادیان و فلاسفه یرای دین گفته‌اند.

دوم) عواملِ گوناگونی که برای پیدایشِ دین از نظرِ فلاسفه، علماء طبیعی، جامعه‌شناسان و انسان‌شناسان طرح شده که عبارت است از: عاملِ ترس، عاملِ جهل، علت‌های اشیاء، مالکیت، نظرِ دورکیم (روحِ جمعیِ مشترکِ یک جامعه) یا به عبارتِ دیگر “وجدانِ دسته جمعی” (Conscience Collective) و نظریه‌ی دیوید هیوم (عاملِ طبیعت در پیدایش و تحولِ دین) و نظریه‌ی فروید (عاملِ روانی) و نظریه‌ی یونگ یعنی “وجدانِ خاصِ مذهبی” یا یکی از رده‌های اجتماعی که آن وجدانِ اجتماعی یکی از رده‌های خاصِ وجدانِ مغفوله است (انکنسیانس انسان) و عواملِ “فطرت” و بالاخره مذهبِ خواب و مذهبِ بیداری، مذهبِ مادونِ علمی و مذهبِ ماوراءِ علمی.

موضوعاتِ پیشنهادی برای تحقیق و ترجمه و کنفرانس

الان تذکرِ کوچکی هم دارم و آن این است که این کلاس را نباید به این صورت در‌آورد که من هر ده روز یا پانزده روز بیایم درسی بدهم و بروم، بلکه شما باید این احساس را بکنید که این مؤسسه برنامه‌های مختلفی دارد که مستقلاً اجرا می‌کند، اما آنچه که به من و شما مربوط است، برنامه‌ی دانشجوئیِ اینجاست که ما مسئولِ آن هستیم. خودِ ما با امکاناتی که در اختیار داریم به عنوانِ فردِ مسئول در این برنامه شرکت می‌کنیم و دامنه‌ی این برنامه را طوری توسعه می‌دهیم که متکی به یک فردِ من نشود که با نبودنِ من برنامه هم از بین برود.

بایستی کارِ ما به شکلی پیش برود که برنامه‌های دیگری به موازاتِ این برنامه در رشته‌های دیگر به وسیله‌ی متخصصینِ بزرگ و ورزیده به وجود بیاید و اداره بشود، به خصوص نه در بُعدِ تعلیمی و به این شکلِ کلاسیک، بلکه در فعالیت‌های گوناگونِ دیگر، منجمله فعالیت‌های هنری، فعالیت‌های دسته جمعی، فعالیت‌های ادبی و فعالیت‌های دیگری که در همه‌ی ابعادِ گوناگون بتوانیم از این طریق روی این نسل و روی این زمان تأثیرِ آگاهانه داشته باشیم و در خودآگاهیِ جامعه‌مان نقشی داشته باشیم.

و آنچه را که خودِ بنده می‌توانم در این زمینه انجام بدهم، این است که از خانم‌ها و آقایان، کسانی که دوست دارند، می‌توانند در زمینه‌های مختلف مربوط به مذهب و یا جامعه‌شناسی یا اسلام کارِ تحقیقی بکنند و به صورتِ یک رشته تخصصی رساله‌ای بنویسند و حتی ممکن است چند سال در مورد یک مسأله، کارِ تحقیقی انجام بدهند.

ضمناً یادآوری می‌کنم که در این‌جا کتابخانه‌ای هست که فعلاً دارای چند هزار جلد کتاب است، ولی آغازِ کارش است. این کتابخانه در اختیارِ شما است، زیرا بیشتر شما هستید که به این کتابخانه احتیاج پیدا خواهید کرد و می‌توانید هم در اداره آن و هم در توسعه‌ی آن و هم در استفاده از آن نقشِ اول را داشته باشید و کاملاً در اختیارِ شما باشد و من امیدوارم که یک بودجه‌ی قابلی هم برای خریدن کتاب‌های بیشتر پیدا بشود که در حدِ زیادی از لحاظِ منابع و اسناد و نسخ در مضیقه نباشیم و یک منبعِ کارِ تحقیقی برای عموم و همه شما باشد و برای همه کسانی که می‌خواهند در این زمینه کار و پژوهشِ علمی بکنند.

اما در آن زمینه‌هائی که من اطلاع دارم، موضوعاتِ گوناگونی هست که می‌توانم طرح بکنم و یا موضوعاتی که خود شما می‌توانید پیشنهاد بکنید، تا هر کس که مایل باشد در این زمینه کار کند و البته من به عنوانِ راهنما منابع را بگویم، نقشه‌ی کار را ارائه بدهم، و یا در تهیه‌ی وسائل از قبیلِ کتاب و میکروفیلم و اسناد و غیره، اگر لازم بشود از مؤسسه‌ی ارشاد بخواهم که در اختیارِ شما قرار بدهد، تا در یک زمینه و در یک موضوعِ خاص، کارِ علمیِ تحقیقی انجام شود، مانند یک کلاس، منتها کلاسی که در آخرِ آن مزایای قانونی وجود ندارد. لیسانس‌های دیگری که می‌گیریم همه لیسانس‌های غذائی و لیسانس حقوق است.

بیائیم در این‌جا لیسانسی بگیریم که برای‌مان نه آب می‌شود و نه نان، اما این هست که تنها روشنفکران و تحصیل کرده‌هائی می‌توانند به مردم‌شان و زمان‌شان خدمتی کنند که سَر از آخورِ آب و نانِ خویش برآورند و دنیا را ببینند و آزاد و پارسا بیندیشند و روشنفکر به معنیِ راستین‌اش چنین کسی است؛ روشنفکر می‌گویند و نه تصدیق‌دار!

حالا برای این منظور چند موضوع را به عنوانِ نمونه خدمتتان عرض می‌کنم که ممکن است یادداشت بکنید تا هرکدام را موردِ پسند دیدید انتخاب کنید، و یا آن‌چه را که خودتان غیر از این‌ها در نظر دارید تحقیق بکنید. بعد نتیجه‌ی این تحقیقات را که انجام دادیم، می‌توانیم به صورت یک کنفرانس در همین کلاس ایراد بکنیم یا به صورتِ رساله چاپ و منتشر بشود. به هر حال کوششی بشود که هم فعالیت‌های ما در سطح‌های مختلف، عمیق‌تر، سالم‌تر و غنی‌تر بشود و هم جامعه بهره‌ی بیشتری از این تجمع ببرد.

بخصوص که در یک کلاسِ خشک، فردْ ساخته نمی‌شود، در کلاس فقط باید ایده گرفت و بعد این ایده را در تحقیق و مطالعه و در کتاب شناسی و کتاب خوانی و بحث و فحص و کارِ تحقیق دنبال کرد و خود را آن‌چنان که باید ساخت. و کلاسِ تنها بدون این پشتوانه‌ها نمی‌تواند برای تحقیق کردن سازنده باشد.

و اما موضوعات :

۱. شکفتنِ نبوغ در شکست ـ مقصودم یک فنومنِ مخصوص و عجیبی است که در تاریخِ ایران مشاهده می‌شود. ایران قبل از اسلام در دوره‌ی حاکمیتِ ملیِ خودش بود، اما نبوغی در آن دوره دیده نمی‌شود، ولی می‌بینیم بعد که از اسلام شکست می‌خورد و عربِ بی‌تمدن و خلافتِ بیگانه‌ی جاهلی بر او مسلط می‌شود و همه‌ی قدرت‌های ملی و قومی از او گرفته می‌شود و حتی عربِ بدوی، ایرانیِ متمدن را به صورتِ مولا و غلامِ خودش می‌بَرد، در چنین دوره‌ی فشار و سختی یعنی قرونِ اول و دوم و سوم که ظاهراً دوره‌ی شکست و سقوطِ او است، نبوغِ ایرانی در همه‌ی ابعادش شکوفا می‌شود:

از نظرِ نظامی مانند ابومسلم، از نظرِ ادبی مثلِ فردوسی، از لحاظِ علمی مثلِ خوارزمی و از جهتِ فلسفی مثلِ ابوعلی و رازی بوجود می‌آید. خلاصه می‌بینیم از همه‌ی ابعادْ نبوغ‌های عظیمِ جهانی در این ملتِ هوشیار و مستعد می‌شکفد، و این یک معضلِ بزرگ است که چرا نبوغِ ایرانی که در دنیای فرهنگ و عالَمِ تمدنْ شهرتِ جهانی دارد، در دوره‌ی شکست شکفته است. این سئوالِ بزرگی است که جواب دادنِ به آن یک تحقیقِ بزرگِ علمیِ بسیار جالب خواهد خواست.

شاید بسیاری از ایرانی‌ها ندانند که همه‌ی علومِ اسلامی به وسیله‌ی ایرانیان تدوین و تکمیل گردید. بزرگترین مفسرین، محدثین و مورخین و فقهاء و دانشمندانِ رشته‌های گوناگونِ علمی اسلامی همه ایرانی بوده‌اند و عجیب است که مؤلفینِ صحاحِ سته‌ی اهلِ سنت و اصولِ اربعه‌ی شیعه، یعنی ده کتابی که شاملِ عمومِ مباحث و مسائلِ دین از اصول و فروع در همه‌ی مذاهب است، عموماً و بدونِ استثناء ایرانی بوده‌اند، و عجیب‌تر این‌که، زبان و ادبِ عرب به وسیله‌ی ایرانی‌ها تنظیم و تدوین و تکمیل گردیده است.

۲. در اروپای عصرِ جدید چه عاملی با مذهب درافتاد و با کدامِ مذهب؟

۳. سئوالی است که همه ساله تکرار می‌کنم و همیشه هم جواب‌های مختلفی می‌شنوم. سئوال این است: پیغمبر و علی دو شخصیتی هستند که یک مذهب و یک جامعه و یک راه دارند و با یک مردم هم دست اندرکارند؛ یکی در کارش پیروز می‌شود و قدرت را بدست می‌آورد اما دیگری شکست می‌خورد. چرا پیغمبر پیروز می‌شود و علی شکست می‌خورد؟

یکی از دانشجویان ام می‌گفت از دانشمندی پرسیدم، فرمود “خواستِ خدا بوده است!”. این جواب نشد. به قولِ غیلانِ دمشقی این‌ها معصیت را هم به خدا منسوب می‌کنند!

۴. یارانِ پیغمبر درس‌هائی می‌توانند به ما بدهند که کسِ دیگری نمی‌تواند، چون آن‌ها کسانی بوده‌اند همانندِ ما، و از آن مطالبی که گفته می‌شود که پیغمبر و امام ذات و سرشت‌شان با ما فرق دارد لااقل درباره‌ی اینان صدق نمی‌کند، زیرا آنان مثلِ ما بوده‌اند و چنان نقشِ بزرگی را در جهان ایفا کردند و چنین عظمتی را از نظرِ تکاملِ انسانی پیمودند. چرا؟ و بعد چه عظمت‌هائی را پیمودند و چه درس‌ها را با بودنِ خودشان و با زندگی کردن‌شان می‌توانند به انسانِ امروز بدهند.

من نمی‌دانم چرا تاکنون این شخصیت‌ها برای ما شناخته نیستند و ما تاکنون چه می‌کردیم و مشغولِ چه مشغولیاتی بوده‌ایم و هستیم؟! ما این‌ها را نمی‌شناسیم. سالی یک بار از بعضی‌ها اسامیِ مجهولی تکرار می‌شود. در موردِ بعضی‌ها، همان اسامی هم یاد نمی‌شود. این مردم که در نهضتِ عظیم اسلامی و تاریخِ ما سهم بزرگی دارند و از لحاظِ انسانی مردانِ آموزنده‌ی بزرگی هستند هنوز مجهول‌اند.

و ما باید خودمان آن‌ها را بشناسیم، زیرا هیچ‌کسِ دیگری نیست. از دیگران انتظار داشتن و انتقاد کردن فایده ندارد، باید خودمان دست بکار شویم و بشناسیم و برای شناخت و احیای این‌ها و معرفیِ این شخصیت‌ها به جامعه‌ای که آن‌ها را می‌پرستد ولی نمی‌شناسد بکوشیم. چه، معرفیِ آنان به جامعه، غنی کردنِ جامعه است، چه از نظرِ فکری و فرهنگی و چه از نظرِ ایمان و حرکت. این یاران یکی یکی باید شناخته شوند. تاکنون کتاب‌هائی نوشته شده که بعضی از آن‌ها قابلِ خواندن هست، مثلاً درباره‌ی سلمان و سمیه و ابوذر و عمارِ یاسر. اما درباره‌ی بعضی از آن‌ها حتی یک سطر هم وجود ندارد، با این‌که جامعه‌ی ما خود را جامعه‌ی شیعی می‌شمارد و این شخصیت‌ها نخستین کسانی هستند که از آغازِ تاریخِ اسلام، تشیعِ راستین و مترقی را آغاز کردند و نشناختنِ آن‌ها از جهلِ هولناک و ننگینِ ما حکایت می‌کند.

و من خواهش می‌کنم که هر کس یکی از آن‌ها را انتخاب بکند و یک رساله برایش بنویسد، تا این رساله‌ها چاپ بشود و در دسترسِ مردم قرار بگیرد و این جامعه بعد از قرن‌ها شیعه بودن و همیشه در این عشق زندگی کردن، شخصیت‌های درجه‌ی اولِ تشیع را هرکدام لااقل به‌اندازه بیست صفحه بشناسد.

۵. مسأله‌ی بسیار بزرگ در تاریخِ تشیع و در شناختِ حضرت علی، “علی در یک ربعِ قرن سکوت” است. این هم موضوعِ یک رساله است.

۶. آن‌چه در دانشگاه‌ها مطرح می‌کنند و معمولاً بیشترِ نویسندگانِ ما قالبی قضاوت می‌کنند (مثلِ کله قند قالبی) این است که بعد از اسلام یک مقاومتِ ملیِ ایرانی علیهِ عرب به‌وجود آمد که وقتی به رهبرانِ مقاومت نگاه می‌کنیم امثالِ افشین را هم جزء آن قهرمانان می‌بینیم، افشینی که سرزمینِ خودش را زیرِ تسلطِ عرب انداخت و خودش را هم نوکرِ خلیفه قرار داد، به‌امیدِ این که خلیفه، حکومتِ اشروسنه را به او بدهد، و موضوع به این شکل وانمود شده که طغیانِ ایرانی‌ها و این قهرمانان در قرنِ اول و دوم علیهِ عرب و حکومتِ اسلامی، ظهورِ یک مقاومتِ ملی علیهِ اسلام یا علیهِ حکومتِ عرب بوده است.

در صورتی که اصلِ موضوع به شکلِ دیگر است و آن این است که مسأله‌ی اسلام علیهِ زرتشت یا مسأله‌ی ملیت علیهِ ملیت نبوده، بلکه مسأله‌ی اشرافیتِ ایرانی بوده که بعد از اسلام حکومت‌های خانوادگیِ خودشان را از دست داده بودند و برای بازگشت به این حکومت با “خلافتِ اسلامیِ” خلفای بنی امیه و بنی عباس که باز خودش اشرافیتِ عربی بود نه خلافتِ اسلامی، جنگ داشتند.

سرانجامِ این جنگِ اشرافِ ایران با اشرافِ عرب چیست؟ سازش! که حکومت‌های صفاری و سامانی و طاهری و امثالِ آن‌ها نتیجه‌ی همین سازش‌اند، زیرا خلافتِ عربی آمد اسلام را با این‌ها معامله کرد و گفت اسلام را به عنوانِ رابطِ با ما از ما بگیرید و در عوض حکومتِ محلی را ما به شما پس می‌دهیم. از آن طرف عرب به ازای اسلامی که به این اشرافیتِ رقیب داد، خواست که او هم از حکومتِ خودش در سرزمین‌های عرب صرف نظر کند تا خود آن‌ها باز به مسندهای حکومتیِ سابق‌شان برگردند.

پس این معامله‌ی اشرافیتِ ایران و عرب است و مسئله‌ی قیامِ ملیِ ایران در برابرِ اسلام یا ملتی دیگر نیست ـ باستثناء یکی یا دو مورد ـ بنابراین به این شکلْ افتخاری برای ملتِ ما نیست. خدمت برای یک ملت این نیست که افتخاراتِ دروغین برای او بسازند که بعد وقتی ملت آگاه شد که این افتخاراتْ دروغین است به همه افتخاراتِ راستینِ خودش هم پشتِ پا بزند و هیچ فخری برای خودش قائل نباشد، چنان‌که اکنون در میانِ جوانان و روشنفکران چنین است.

بزرگترین خدمت این است که نسلِ خودمان را به تاریخ و ملتِ خودش آشنائیِ دقیقِ علمی بدهیم و افتخاراتِ راستین را به او بشناسانیم. ملت ما بقدری مفاخرِ بزرگ دارد که احتیاجی به امثالِ افشین و ابومسلم ندارد. به هرحال این موضوعِ بسیار حساسی است که امروز خیلی‌ها روی آن تکیه می‌کنند، اعم از مستشرقین یا نویسندگان و محققینِ ایران، اما غالباً با یک تلقی و براشتِ خاص و پیش‌داوری و نتیجه‌گیری‌های مصلحتی و بابِ دندانِ روز!

یک صورتی هم از آثارِ مختلفی از انگلیسی و فرانسه و آلمانی و عربی برای ترجمه یادداشت کرده‌ام و کسانی‌که به این زبان‌ها آشنائی دارند می‌توانند ترجمه کنند. بعضی از آن‌ها بسیار حساس و علمی است. با انتشارِ یک کتاب یا ترجمه می‌توان جای پای ایمانی بزرگ در اندیشه یک نسل گذاشت. اگر همه همت کنیم، با قلم و قدم و همتِ خویش، در این عصر و برای این نسل کاری کرده‌ایم. والسلام.

پاورقی :

——–


تاریخ سخنرانی : ۲۰ / فروردین / ۱۳۵۰
کانون آرمان شریعتی

ویرایش : شروین ۳ بار / دادار ۲ بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده + دوازده =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.