پوران خانم گفت : علی را كشتند !
علی ملیحی : دیدار با خسرو منصوریان یكی از نزدیكترین افراد به دكتر علی شریعتی در سالهای پایانی عمر، در ساعات ابتدایی شب و در منزل وی انجام شد. به دوست و یار نزدیك سالهای آخر زندگی دكتر شریعتی گفتم كه دكتر را از طریق پدرم میشناسم. او شیفته شریعتی است و كتابهای شریعتی با چاپهای پیش از انقلاب در قطعهای جیبی و با نام نویسنده علی سبزواری در منزل ما موجود است. در ابتدای سخن، از منصوریان در خصوص نحوه آشنایی با شریعتی پرسیدم:
من به دلیل شغل پدرم از دوران كودكی در مشهد زندگی میكردم. برادر من دانشجوی دانشكده فنی دانشگاه تهران بود. آن روزها دانشكده فنی قلب تپنده تحولات در دانشگاهها بود. برادرم در مشهد دوستان دانشجویی داشت كه با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند و این دوستان به كانون نشر حقایق اسلامی آمد و شد داشتند.
علی و استاد شریعتی را برای اولین بار در آنجا یافتم. اگر چه من ۶-۵ سال از علی شریعتی كوچکتر بودم، اما از همان ابتدا جذب نگاه روشنفكرانه و تازه استاد شریعتی به قرآن شدم. در آن دوران ما سعی میكردیم با علی و همسن و سالاناش كه جوانان آن مجموعه بودند، همانندسازی كنیم. تا اینكه شریعتی برای تحصیل به فرانسه رفت و من هم برای ادامه تحصیل به تهران آمدم. دكتر پس از پایان تحصیلات به ایران بازگشت و نگارش كتابها و سخنرانیها را آغاز نمود و از همان ایام آبشخور فكری ما بود. سرانجام از سال ۴۵-۴۴ پای شریعتی به تهران و حسینیه ارشاد باز شد و من همواره مستمع سخنرانیهای او و استاد شریعتی بودم.
منصوریان به آزادی شریعتی از آخرین زندان در سال ۵۳ اشاره میكند:
سران الجزایر از شاه خواستند كه شریعتی را آزاد كند، و او هم، در رودربایستی، این كار را كرد.
دكتر بنابر عادت زندان شبها تا صبح بیدار میماند و روزها استراحت میكرد. چرا كه در زندان بچههایی را كه شكنجه میكردند در سلول دكتر میانداختند و او تا صبح بر بالین آنها بیدار بود. تا آنكه روزی مونا دختر كوچك دكتر میگوید كه من همیشه منتظر بودم كه بابایم از زندان بیاید و روزها با من بازی كند، اما او روزها خواب است و همان بهتر كه در زندان بود.
دكتر شریعتی و همسر محترمشان پوران خانم از این سخن كودكشان ناراحت میشوند و تصمیم میگیرند او را در مهد كودكی ثبتنام كنند و به كودكستانی كه ما داشتیم به نام “آشیانه كودك” آمدند.
ما مونا را در لیست انتظار گذاشتیم و خانم پوران شریعترضوی هم مرا نمیشناخت و برای احتیاط اشاره نكرد كه مونا دختر دكتر شریعتی است. تا اینكه من به مشهد رفتم و از طریق آشنایان مطلع شدم كه خانم پوران شریعت رضوی قصد دارد فرزندش را در مهد كودك ثبت نام كند. زودتر از موعد به تهران آمدم و مونا خانم را ثبت نام كردم و از آن روز به بعد خودم به دنبال او میرفتم و او را به مهد كودك میآوردم. و از این جا پای دكتر شریعتی هم به آشیانه كودك باز شد. از آن به بعد در اكثر جاهایی كه دكتر میرفت من نیز او را همراهی میكردم.
آقای منصوریان به ارتباط نزدیك خانوادگی خود و دكتر شریعتی میپردازد و میگوید:
شریعتی به همراه پوران خانم و احسان و سوسن و سارا و مونا هفتهای یك شب به منزل ما میآمدند و تا نزدیكیهای صبح دور هم بودیم. در این محفل هفتگی دوستانی نیز حضور مییافتند. منصوریان نام حاضرین در این محفل را چنین بخاطر میآورد: مرحوم دكتر كاظم سامی، خانواده محبوبه متحدین و یا تیپهایی مثل سید مهدی جعفری. بدین شكل ما عملا محفل خانوادگیای را تشكیل داده بودیم تا اینكه داستان هجرت دكتر پیش آمد.
از منصوریان میپرسم چرا دكتر شریعتی تصمیم به ترك ایران گرفت؟ آیا فشار ساواك موجب شد یا گروههایی او را آزار میدادند؟ و یا خود تصمیم گرفت به جای دیگری برود؟
منصوریان چندین دلیل را در خروج شریعتی از ایران موثر میداند:
شریعتی در حقیقت هنوز زندانی بود، اما زندانی در خانه. او به غیر از محافل هفتگی در خانه ما و چند جای دیگر به جایی نمیرفت. مثلا او نمیتوانست برای سخنرانی به دانشگاه برود. ساواك سایه به سایه او میآمد. این فضا برای دكتر فضای دردناكی بود كه فرقی با زندان و محدودیتهای آن نداشت. آزادی اگر او نتواند رسالت خود را تداوم بخشد از زندان برایش سختتر بود. از سوی دیگر، ساواك میخواست او را بدنام كند.
حتما ماجرای چاپ مقاله او در روزنامه اطلاعات را میدانید. اتفاقا یكی از كارمندان روزنامه اطلاعات به نام رحمان هاتفی بود كه فرزندش را به مهد كودك ما سپرده بود. و من از طریق او یك برگ از برگهایی كه ساواك برای روزنامه اطلاعات فرستاده بود را بهدست آوردم و به شریعتی دادم. دكتر مظلوم واقع شده بود. از یك سو اجازه سخنرانی نداشت و از سوی دیگر روزنامه پر تیراژ كشور به اشاره ساواك مطلب او را آنگونه كه میخواست منتشر میكرد.
عامل دیگر، فشار گروههای سیاسی داخل و خارج و افراد علاقمند به دكتر بود. آنها نزد دكتر میآمدند و به او ایده خروج از كشور را پیشنهاد میدادند. آنها برای جان دكتر در ایران ابراز نگرانی میكردند. خود دكتر شریعتی هم این دغدغه را داشت و معتقد بود ساواك او را در رودربایستی آزاد كرده و بعید نیست او را به تیر چراغ برقی بكوبند و ماجرا را تصادف جلوه بدهد.
خسرو منصوریان برای نمونه و در تایید سخن، ماجرای دیدار شریعتی با یك روحانی عرب را تعریف میكند:
در همین ایام ما از طریق منابع مطمئنی كه در بازار داشتیم مطلع شدیم كه یك روحانی از فلسطین به ایران آمده و میخواهد دكتر شریعتی را ببیند. این روحانی كه كمیهم فارسی میدانست به دیدار دكتر در آشیانه كودك آمد و در یكی از كلاسها و در روی همان صندلیهای كوچك مهد كودك به بحث و گفتگو نشستند. آن روحانی پیام برادران فلسطینی را برای خروج مخفیانه از ایران در میان گذاشت. او شدیدا نسبت به جان شریعتی ابراز نگرانی كرده بود و از دكتر خواسته بود ایران را ترك كند و برای همكاری در این جهت اعلام آمادگی نموده بود.
منصوریان شاهد دیگر زنده این ماجرا را دكتر صدر حاج سید جوادی میداند:
در ساعتی كه شریعتی و آن روحانی به گفتگو مشغول بودند، ناگهان صدای زنگ در بلند شد و من كه برای دیدار دیگری برنامهریزی نكرده و در انتظار فرد دیگری نبودم، سراسیمه به مقابل در حیاط رفتم. در آنجا دیدم كه آقای صدر حاج سیدجوادی آمدهاند. ایشان گفت: آقای دكتر كارشان تمام شد؟ و من پرسیدم: مگر شما با دكتر در اینجا قراری داشتید؟ آقای صدر حاج سیدجوادی توضیح دادند كه خود دكتر ایشان را برای این ساعت به اینجا دعوت كرده است. بدین ترتیب بود كه آن ملاقات هم صورت پذیرفت. بدین شكل و با مجموع دیگر عوامل مشابه، شریعتی تصمیم به هجرت گرفت. ما به كلانتری ۸ كه نزدیك مهد كودك بود رفتیم و فرمهای لازم برای گذرنامه گرفته شد، و با نام علی مزینانی برای او گذرنامه صادر شد.
منصوریان به حواشی روز خروج شریعتی از ایران نیز میپردازد و میگوید:
آن روز در ساعت ۷ صبح پوران خانم با من تماس گرفت و گفت زود بیا دكتر منتظرت است. با شتاب به منزل دكتر رفتم. وقتی وارد شدم دیدم دو چمدان در تراس است و سوسن خانم هم در تراس ایستاده، خیال كردم كه اتفاقی افتاده و خانواده شریعتی عازم مشهد هستند. مضطرب به سوسن گفتم كه چیزی شده؟ بابا بزرگ فوت كردند؟ سوسن پاسخ داد: نه. گفتم: پس چه شده؟ گفت: نمیدانم. وارد خانه كه شدم دیدم دكتر شریعتی از پلهها به پایین میآید به محض اینكه مرا دید دو دست خود را باز كرد و همدیگر را بغل گرفتیم و گفت: من دارم میروم.
من یكه خوردم و دیگر بغض به من اجازه نمیداد. با گریه گفتم: پس من چی؟ مگر بنا نبود با هم برویم؟ دكتر گفت: برایت نامه مینویسم … بیا. یادش به خیر آقای رادنیا با پیكاناش در مقابل در حیاط منتظر بود و دكتر را به همراه پوران خانم و مونا به فرودگاه برد. ساعتی بعد در دفترم بودم كه پوران خانم به همراه مونا آمد. پرسیدم: رفت؟ پوران خانم جواب داد: بله رفت. با مرحوم علی بابایی تماس گرفتم و گفتم: مرغ از قفس پرید.
منصوریان با اندوه میگوید كه از اینجا به بعد را در كتابها زیاد نوشتهاند:
در فرودگاه به پوران خانم اجازه خروج داده نشد و او را ممنوعالخروج كرده بودند، لیكن سوسن و سارا در انگلستان به منزل دكتر فكوهی رفتند و آن اتفاقی كه نباید میافتاد، در آن خانه رخ داد. دیگران در طبقه پایین خوابیده و دكتر برای استراحت به طبقه بالا رفته بود. صبح زود فردا كه به طبقه بالا رفتند، در حالی كه پنجره بسته اتاق را باز دیدند، با جسم بیجان او كه بر صورتاش پهن و بینی خونآلود و آثاری از خونمردگی بر دیوار آن اتاق نقش داشت، روبرو شدند.
صبح روز ۲۹ خرداد تلفن زنگ خورد به محض اینكه گوشی را برداشتم، پوران خانم از آنسوی خط گفت: علی را كشتند! فریاد زدم : چی؟ با گریه تكرار كرد : علی را كشتند! گفتم:شما كجایی؟ گفت: در منزل برادرم دكتر رضا شریعت رضوی در انتظارم. سراسیمه به آنجا رفتم و باز هم همانند خبر خروج دكتر از ایران، این خبر را نیز به احمد علی بابایی دادم و این خبر به سرعت در شهر پیچید.
منصوریان از تلاش مداوم شریعتی برای الگوسازی سخن میگوید:
در سال ۵۰ من و همسرم در انتظار بچهدار شدن بودیم . از دكتر خواستیم كه اسمی برای فرزند آینده ما پیشنهاد دهد. دكتر شریعتی گفت كه اگر دختر بود نام او را “رفیده” بنهید. ما از او پرسیدیم كه رفیده كیست؟ دكتر پاسخ داد كه رفیده، فرانس نایتینگل مسلمانان است. او در جنگهای صدر اسلام شركت داشته و با گروه خود وظیفه پرستاری مجروحان جنگی سپاه پیامبر را برعهده داشته است. این در حالی است كه بسیاری چه در آن روز و چه امروز نمیدانند كه رفیده كیست و اولین پرستار در جنگها را همان فرانس نایتینگل میدانند. در حالیكه ما شخصیتی مانند رفیده را داریم، كه شایسته است به بازیابی ارزشهای دینی و ملی همت گماریم. از او پرسیدیم اگر فرزندمان پسر بود چه؟ گفت: نام او را هانی بگذارید. چرا كه هانی كسی بود كه به مسلم پسرعموی امام حسین در خانهاش پناه داد. میدانید در آن روزها مجاهدین دوره صدر فعال بودند و رژیم شاه با آنها برخورد میكرد به گونهای كه آنها در خانهها مخفی میشدند. شریعتی میخواست با اشاره به كاری كه هانی كرد و با پناه دادن مسلم جان خود را نیز در راه ایمان و عقیدهاش بر كف نهاد بگوید كه مردم! شما نیز از مجاهدینی كه بخاطر شما دست به مبارزه با دستگاه شاه زدهاند حمایت كنید.
منصوریان در این لحظه با شعف خاصی میگوید:
به خواست خدا، اولین فرزند ما دختر بود، كه نام او را، بنابر پیشنهاد دكتر شریعتی، رفیده، و فرزند بعدی را، كه پسر بود، هانی نهادیم.
منصوریان به مورد دیگری از تلاش شریعتی برای الگوسازی اشاره میكند و میگوید:
در داستان هجرتاش نیز او قصد الگوسازی داشت و میگفت كه منصوریان بیا برویم در لبنان و در آنجا یك آبادی بخریم و همانطور كه پیامبر اسلام به یثرب رفت و مدینه فاضلهای در آنجا ایجاد كرد ما هم بر اساس آن الگو چنین كنیم.
از منصوریان در خصوص ارتباط شریعتی با مجاهدین خلق میپرسم و اینكه چرا شریعتی در اواخر با آنها مشكل پیدا كرده بود؟
منصوریان میگوید که این تحلیل شخصی اوست، اما، مگر نه این است كه بچههای صدر مجاهدین از اعضای نهضت آزادی بودند؟ مگر نه این است كه شریعتی از بنیانگذاران نهضت آزادی در خارج از كشور بوده است؟ مگر میشود انكار كرد كه مجاهدین پیش مهندس بازرگان میآیند و به او پیشنهاد راهاندازی سازمان مخفی مسلحانه میدهند و بازرگان با آنها مخالفت میكند؟ شریعتی هم اگر چه در بسیاری موارد میتواند انقلابیتر و جوانتر فكر كند، اما، آبشخورِ فكریی او، در آن زمان، متاثر و همسو با ایدهی فكری بنیانگذاران نهضت آزادی، همچون بازرگان، سحابی، و طالقانی است. او یك عضو نهضت آزادی است. پس او نمیتواند رای به مبارزه مسلحانهی مخفی بدهد.
منصوریان اما تاكید میكند که :
به رغمِ تمامی اختلافات و دلخوریها، شریعتی تا پایان، سخت دلبستهی مجاهدینِ صدر بوده است.
منصوریان از انتقادات شدید مجاهدین به دكتر در سالهای آخر نیز البته سخن میگوید:
آنها نیز با او مخالف شده بودند. شریعتی را جاده صافكن لیبرال بورژوازی بازار میدانستند، و این، عینِ كلامِ اعضای وابسته به مجاهدین در آن سالها بود. شاید این سیاست مصوب سازمان بود كه چهره شریعتی ملكوك شود، و یا خواهر و مادرِ رضاییها در حسینیه ارشاد برخیزند و او را متهم كنند كه: فرزندانِ ما كشته میشوند و شما اینجا قصه میگویید!
منصوریان اما میگوید :
در همین ایام نیز، قطعاً، دیدارهایی میان شریعتی و برخی از مجاهدین بوده است، كه خیلی از محتوای آن دیدارها اطلاعی نداریم.