وضعیت تراژیکِ خرسند بودن
در تمام طول راهي که قرار بود ما را به خانهی پرويز خرسند برساند، ذهن ما درگير اين پرسش اساسي بود که گفتوگو با دانشجوي انقلابي دهه ۴۰ و روح شورشي و عصيانگر روزگاري نه چندان دور، که به قول شريعتي نثر امروز را در خدمت ايمان ديروز ما قرار داده است، چه غربتي دارد، و حالا که قرار است پيرمرد پس از دو دهه سکوت و خاموشي، مهر از لب بردارد و بغضاش را بترکاند، از کجا بايد آغاز کرد و به کجاها سر زد که آنچه بايد گفته شود، ناگفته نماند… گفت وگو تا ديروقت به طول انجاميد و وقتي نيمههاي شب با پيرمرد خداحافظي کرديم و پا به کوچه گذاشتيم، دچار همان حس غريبي بوديم که آلاحمد عزيز وقت وداع با نيماي بزرگ داشت که نوشت: “… پيرمرد چشم ما بود…”
ج : باور کنيد نميفهمم منظورتان از روشنفکر بازنشسته چيست، مگر روشنفکري هم شغل و ابزار کسب درآمد است که بازنشستگي داشته باشد؟، البته براي کساني که تمام زندگي و بودنشان در تجارت و پول و پاچال بازار خلاصه ميشود، روشنفکري هم يک شغل است، درست مثل کاسبي، و به همين دليل هم هست که تعبير قلابيی روشنفکر بازنشسته را جعل مي کنند. اما من استعداد درک اين چيزها را ندارم، که اگر داشتم، حالا اينجا نبودم.
ج : پس بهتر است به جاي اصطلاح بيمعنا و قلابيی روشنفکر بازنشسته، بگوييد روشنفکر مطرود. چون من اگر بازنشسته هم باشم، که البته هستم، به ميل خودم نبوده، بلکه بازنشستهام کردهاند، و نويسندهيي که ارتباط جاندار و حقيقياش را با مخاطباناش از دست داده باشد، و امکان هرگونه رويارويي و تعامل با آنها از او سلب شده باشد، نويسندهاي مطرود، و در مورد من شومبخت، است، نه بازنشسته.
ج : هم بله و هم نه. بله از اين جهت که کتاب “من و يگانه و ديوار” از همان زمان انتشارش، سال ۸۰، تا امروز در انبار سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران زنداني است و امکان پخش پيدا نکرده و حتي خود من هم يک نسخه از آن را ندارم، تا دستکم به دوستانام هديه بدهم، ديگر بماند پولي که بابت آن قرار بوده به من بدهند و هنوز هم وصول نشده است. و نه، به اين دليل که ميان نويسنده و مخاطب رابطهاي ديالکتيکي، از آن جنس که شريعتي مي گويد، برقرار است. نويسنده با خواندهشدن است که نويسنده ميشود، و خارج از آن هويت و موجوديت راستيني ندارد. اما نخواستند و نگذاشتند ارتباط من با دانشجويان و جوانان و خوانندگانام حفظ شود. زماني که داشتند مرا از سازمان فرهنگي هنري شهرداري اخراج ميکردند، خواهش کردم بگذارند با جوانان رابطه داشته باشم، حتي پيشنهاد کردم کلاسي در بيرونقترين و دورافتادهترين فرهنگسراها به من بدهند و اگر آنجا شلوغتر و موفقتر از ديگر فرهنگسراها نشد، اخراجام کنند و بابت اين کار پول هم نميخواستم، اما قبول نکردند و نشد. ماجراي سروش و مجلاتي مثل نگين و محراب و چه و چه را هم که ميدانيد و ديگر تکرارشان لطفي ندارد. همين چند وقت پيش بود که به زنم گفتم کرايه اتاقي که در آن زندگي ميکنم را از من بگير تا احساس صاحبخانه بودن نداشته باشم، شايد حق با شريعتي بود که قبل از ازدواج به زنم گفته بود: خرسند از آنها نيست که نانآور خانه و مرد زندگي باشد و تو فردا بايد براي ملاقات او از اين زندان به آن زندان بروي. اگر ميتواني چنين چيزي را تحمل کني با او ازدواج کن، وگرنه قيدش را بزن. ميخواهم بگويم که زندگي سخت شده است و با اين شرايطي که من و امثال من داريم، حتي نفس کشيدن و سر پا ايستادنمان هم دشوار است، ديگر چه رسد به نوشتن يا به قول شما ايفاي نقش روشنفکري.
ج : بله، شريعتي به لحاظ سني هفت سال از من بزرگتر بود، اما چون من در دوره دبيرستان به دليل مشکلات مالي ناچار شدم چند سالي ترک تحصيل کنم، در سال ۴۳ وارد دانشگاه شدم و همان سال نخستين سال تدريس شريعتي در دانشگاه فردوسي مشهد بود. در واقع نخستين ساعت شروع دانشجويي من در رشته ادبيات با اولين ساعت تدريس اسلامشناسي شريعتي در دانشگاه مصادف بود، و از همان آغاز هم با شناخت پيشيني که از شريعتي و پدرش، مرحوم استاد شريعتي، داشتم، رابطهاي عميق و قلبي ميان ما ايجاد شد.
شريعتي از همان ابتدا رابطه اش با من از جنس روابط معمول ميان استاد و دانشجو نبود و آنچه من در او مي ديدم بسيار فراتر و برتر از يک استاد سادهی دانشگاه بود. در واقع من در او چهرهی آرمانيی تمام آرزوها و خواستههاي نامحقق و دستنيافتنيی خودم را ميديدم. يادم هست يک بار کتابي از اوژن يونسکو را به او دادم و گفتم اين کتاب را بخوان و خودت را در آن پيدا کن. شريعتي با ترديد کتاب را گرفت و وقتي چند روز بعد دوباره او را ديدم و کتاب را به من برگرداند، گفت: در اين مدت کوتاه تو از کجا اينقدر خوب مرا شناختي؟ من گفتم براي اينکه تو از جنس و خون مني و ما خويشاوند هم هستيم. هنوز هم باورم نميشود سه دهه از رفتن شريعتي ميگذرد و من همچنان زنده و سرپا هستم. اين خيلي سختجاني و حتي اگر بيادبي نباشد سگجاني ميخواهد.
ج : من زماني که ازدواج کردم و به همراه زنم به تهران آمديم، شريعتي دو نامه به من داد: يکي براي روحام و ديگري براي جسمام. نامهاي که براي جسم و گذران زندگيام نوشته بود، خطاب به ميناچي بود که اجازه بدهد در حسينيه کار کنم و ماهانه هزار تومان بگيرم تا بتوانم اجاره خانهام را بپردازم، اما آقاي ميناچي به دلايلي که هرگز نفهميدم چيست، با کار کردن من در آنجا موافق نبود و با وجودي که پنج تا از کتاب هاي دکتر را تهيه و آماده کرده بودم، اجازهی انتشار آنها را نميداد، تا به شريعتي بقبولاند که من خوب کار نميکنم و اگر ديگران بيايند آمادهسازي کتابها شتاب بيشتري ميگيرد و آنقدر به شريعتي گفتند تا بالاخره رضايت داد از حسينيه بروم. البته خودش بعدها به من گفت: چون به من گفته بودند بنياد شاهنامه پنج برابر حقوقي که از حسينيه ميگيري به تو ميدهد، قبول کردم از اينجا بروي، تا بتواني به زندگيات سر و ساماني بدهي. و بعدها هم ديديم خود شريعتي چقدر از وضعيت انتشار کتابهايش ناراضي بود و در نامهاي که دو سال قبل از او منتشر شد به شدت از ميناچي گله کرده بود که آنقدر گفتيد و گفتيد که خرسند از حسينيه رفت و کار کُند تبديل شد به کار متوقف. بگذريم از اين قصهی پرغصه که از آن بوي خون مي آيد.
ج : شريعتي اصلاً در قيد و بند اين حرفها نبود و آنقدر فرصت نداشت که مدام برگردد به عقب و اين چيزها را مرور کند. او چنان زندگي و حياتاش را در دور تند سپري ميکرد که حتي فرصت نداشت براي کساني مثل آقاي حکيمي و ديگران که براي حرفهايش از او سند و مدرک ميخواستند، دليل بياورد. تنها چيزي که برايش اصالت داشت و تمام زندگي و خانوادهاش را وقف آن کرده بود، کار بود و کار، و آنقدر در اين راه شتاب داشت که حتي خودش را هم نميديد.
يادم هست يک روز براي ديدن او به ساختمان مقابل حسينيه رفته بودم که پرويز ثابتي را ديدم که داشت از آنجا بيرون ميآمد. نگران شدم که ثابتي با شريعتي چه کار دارد. با عجله سراغ دکتر رفتم و انتظار داشتم او را در حالتي پريشان يا دستکم متفکرانه ببينم، اما برخلاف انتظارم ديدم او با آن لبخند ژوکوندواره و معصوماش طوري نگاهام کرد که من هيچوقت او را اينقدر کودکانه و معصوم و شاد نديده بودم. گفتم دکتر جان، ثابتي اينجا چه کار مي کرد؟ گفت: تو هم ديديش؟ آمده بود اينجا مي گفت: شريعتي، اين مردم شعور ندارند و نميفهمند درد تو چيست و چه مي گويي؟ هر امکانات و پولي که بخواهي ما در اختيارت ميگذاريم که برگردي به پاريس و آنجا با سارتر و گورويچ و هر کسي که دلت بخواهد کار کني. اينجا بماني، حرام ميشوي. پرسيدم خب تو چرا از اين حرف اينقدر خوشحال شدي؟ گفت براي اينکه فهميدم اينقدر مهم هستم و وجودم براي مردم اثربخش است که اينها مي خواهند مرا از آنها دور کنند. اگر بودن من تاثيري نداشت، اينقدر تلاش نميکردند مرا از مردم جدا کنند. او چنين بود که ميبينيم هنوز بعد از گذشت سه دهه از هجرتاش از دسترس فهم بسيار و بسيار کسان به دور مانده است.
ج : من نيز از بيخ گوش و هواي مردهاي که در آن تنفس ميکنم، تا جاهاي دور و نزديکي که ميروم، تقريباً اين پرسش را ميشنوم. در جواب شما با همهی احتياط،هايي که بايد بکنم، بگذاريد از اولين کلاس اسلامشناسيی دانشکده ادبيات مشهد بگويم. همان اولين ساعت همه مات و مبهوت شده بودند. اولين درس تقريباً تمام شده بود که “غريزه …” که معمولاً در هيچ کلاسي حرفي نداشت، با ناز و ادايي که خاصيت وجودش بود برخاست و گفت: آقاي دکتر، من حرفهايتان را قبول ندارم.
دکتر لبخندي زد و نه تنها به او که به تمام دانشجويان کلاس گفت: اصلاً قرار نيست حرفهايم را قبول داشته باشيد. فقط بفهميد چه مي گويم.
اين درس هميشه دکتر در دانشکده ادبيات مشهد و در دانشکده هاي ديگر و در حسينيه ارشاد و … بود. و اگر آن همه از تنهايي ميگويد و هيچ فرصتي را در بيان تنهايياش از دست نميدهد، به همين دليل است.
مدتها بود که در حسينيه ارشاد “حسين وارث آدم” را خواند و يک بار هم خواست که او در سالن و در جمع بنشيند و من همان مثلاً روضهی مکتوب را بخوانم. بعد يا همان روزي که خود دکتر خواند، مردکي مرا به گوشهاي خواند و گفت: دجله و فرات دو رودند و بيگناه و سرشار از نعمت. چرا دکتر يکي را مظهر “حق” ميخواند و يکي را “باطل”؟ من با شنيدنش گيج شدم. اشک تمام وجودم را پر کرد و تا پشت پلکهايم آمد. و کسي در دلم بغضآلود و دردمند ميگفت: حالا ميفهمي چرا دکتر با چنان دردي از تنهايياش ميگويد؟ وقتي نمونه دانشجوياناش آن دخترک است و مريدش اين مردکي که معناي نماد و سمبل را نميفهمد و هرگز هم نخواهد فهميد که چرا اين حق و باطل وقتي به هم ميآميزند، “شط العرب”ي ميسازند که نپرس و نگو، ديگر چه انتظاري بايد داشت؟
شريعتيی خواندهنشده، فهميدهنشده، و همچنان در دايرهی تنگ تنهاييی خويش مانده. به کدام بنبست رسيده است؟
ج : در دنيايي که جز از سالي و جز در رابطه با خياباني از شريعتي نميتوان گفت، ۵۰ جلد کتاب او و هزاران ساعت سخن او را چگونه با جملهاي تمام مي کنيد و ميگوييد راه شريعتي به بنبست رسيده است. کي و چگونه آغاز شده است که حالا از پاياناش ميگوييد و با بيرحمي جوان غايب ۴۴ ساله را محاکمه ميکنيد و حرف از “گذار از شريعتي” ميگوييد. مقصودتان کدام شريعتي است؟
شريعتي که سختي را به جان ميخريد و در بدترين شرايط زندگي ميکرد تا کتابهايش به قيمتي درآيد که هر دانشجو و هر محقق جواني بتواند تهيهاش کند، يا شريعتيی گلاسهاي که هرچه گران تر، حتي عکسهايش، حقالتاليفي بيشتر.
به اندازهی کافي دشمنام ميدارند. بگذاريد باز هم خفقان بگيرم.
ج : اگر از دين مرادتان خدا و دين محمد است و امامت و رهبري علي و خون هميشه جوشان حسين بن علي، من همانم که در “آنجا که حق پيروز است” و “برزيگران دشت خون” و “پيغام زخم” و… اگر مقصود ديگري داريد بايد بگويم من هرگز جزمانديش و دگم نبودهام و نيستم.
بعد از انقلاب و پس از آن شبي که با آن دوست قديم روحانيام تا آن سوي لحظههاي عاشقانه بعد از نيمه شب در پاگرد پلههاي مکتب توحيد، دفتر موقت حزب جمهوري اسلامي، ايستاديم و از آرزوهامان گفتيم و بعد اولين شمارهی سروش را در آوردم و شمارههاي ديگر و ديگر تا در نهايت نتوانستند تحملام کنند و جناب آهنگر آهننديده به مسجد “فين”ام فرستاد. “روشنفکر ديني” از جنس آن جناب نماندم و پشيمان شده. از طلايي که فقط لعابي از طلا داشت پشيمان شدم و به “مس” بودن قديم خويش بازگشتم و کوشيدم با آن بزرگ، خار در چشم و استخوان در گلو… تنهاتر از هميشه، به انتظار “کسي که مثل هيچ کس نيست”. تا چند ميتوانم چشم به در و ديواري بدوزم که هرگز از من نبوده است و چونان نيمه عمرم، اين ۳۰ سال بيشريعتي و بيگانه با شور و حتي سوزندگي “دوره کنم شب را و روز را و هنوز را”.
دهان هميشه گرسنه و گشودهي مرگ… آيا فرصتم خواهد داد
که براي لحظهيي هم که شده، انتظار پر اميد
و طعم دور و ناب و ناياب
خوشبختي را بچشم؟
با وجود شما جوانان
با دختران و پسران دور و نزديکام
و با شما که به هر دليل و هر صورتي اين پير را
اين رانده از مسجد و کليسا و کنشت و ميخانه را-
از ياد نبردهايد… کفران نعمت نيست
که خود را خوشبخت نبينم؟