هان! ای دلِ عبرتبين، هان!
پندِ سرِ دندانه، بشنو ز بُنِ دندان!
مرگِ همزمانِ رهبرِ کرهشمالی، کیم جونگ ایل، و رییس سابق جمهوری چک، واتسلاو هاول، در واپسین روزهای سال جاریی میلادی، دو سنخ از دخالت روشنفکر در قدرت را در معرض قضاوت عموم قرار داد: میراث یکی، کشوری است گرسنه، بسته، و اسیر اوهامِ خودساخته، اما، تا بُنِ دندان مسلح به قدرتی هستهشکاف. دیگری، کشوری تقسیمشده، و تغییر اردو داده، اما، رو به توسعهی فزاینده، آزاد، و مفتخر به سیاستمدارانی فرهیخته، که، خواه سوسیالیسم، و خواه سرمایهداری را، “با سیمای انسانی” میخواستند (از هاول پرسیدند: الکساندر دوبچک، رهبر “بهار پراگ” ۱۹۶۸، خواستار سوسیالیسم با سیمای انسانی بود، شما چه میخواهید؟ پاسخ داد: این بار، سرمایهداری با سیمای انسانی!).
موضوعِ دخالت روشنفکر در قدرت، از زمان افلاطون، و طرحِ “فیلسوف ـ شاه” او، تا کنون، یکی از مسایل مناقشهانگیز فلسفهی سیاسی بوده است. امرِ تناقضنما در اینجا است که، اندیشه، بنابه تعریف جهانی، باید حتی در برابر خود بیندیشد، و اگر متفکر، به ذات، ناقد قدرت است، چگونه میتواند بر تختِ سُلطه بنشیند؟ تجربههای تاریخی نیز، نشان دادهاند که، روشنفکران، هر بار، در برابر دو راهیی تسلیم یا تعقیب قرار گرفتهاند. اما این بار، بحث بر سرِ حکومتِ خودِ روشنفکر است در مقام جبار یا مبارزِ آزادیخواه.
روشنفکری انقلابی، مانند کیم ایل سونگ، از مرده ریگِ منسوب به مارکس، نوعی مارکسیسم ـ لنینیسمِ سلطنتی و موروثی میسازد، که چشمِ عالمیان را خیره میکند. یک ایدئولوژیی منعندی، به نام “جوجه” (juche)، که مدعیی انسانمداری، و ضرورتِ نبردِ عالمگیر است، و تخم دو زردهاش، علاوه بر بمبِ هستهای، “کیش شخصیت”ی تا بدانجا برکشیده، که در گزارشات مراسم سوگواری، ناباورانه میبینیم: به شهادتِ همهی کارمندان مجذوب، روزی “آقازاده” از پلهبرقی این سوپرمارکت پایین آمده بود، و دربارهی این قابلمهها چنان نظری داده بود، که همه را به یاد لائوتسه حکیم میانداخت! بررسی این نمونه از ورود و استحالهی یک ایدئولوژیی مدرن در ورطهی سنتهای سرزمینی دور و توسعهنیافته، موضوع بحثی مستقل، و نیازمندِ پژوهش است.
در آنسوی عالم، اما، روشنفکری دیگر، با پیشینهی خانوادگیی مرفه و محافظهکار، به جنبش دموکراتیک میپیوندد، و در راه دفاع از آزادیها و حقوق اساسیی بشری و شهروندی، انواع محرومیتها و پیگردهایی را چنان تحمل میکند، که به تعبیر نویسندهی کتاب “سبکی تحملناپذیر (بار) بودن”، از زندگیی خود، یک “اثرِ هنری” میسازد. نقل این حرف، به این معنا نیست که، همین چهره از روشنفکر را هم، در قدرت، انتقادناپذیر بپنداریم. سیمای “زیاده انسانی”ی سرمایه و قدرت نیز میتواند آدمی را گهگاه به پس گرفتن املاک مصادرهشدهی پدری، یا به ارسال پیغام و پسغام به نومحافظهکارانِ جنگطلب، یا… به “تجدیدِ فراش” وادارد! چه به گفتهی شاعر ملی: “پیشگامان خطر، گاه، خطا نیز کنند!” اما، آنچه از هاول، همچون درس و اسباب بزرگی بهجای خواهد ماند، تجربهی در مجموع موفقِ دخالتِ حزم و حکمت در عرصهی سیاست و قدرت است.
و در اینجا، بدیلِ افلاطونیی “شاهفیلسوف، یا، فیلسوفشاه” را اینگونه میتوان مشروط کرد و فهمید که: منظورِ روشنفکر، از دخالتِ در قدرت، تنها میتواند برای ارایهی عملیی یک معیار باشد: إصلاح “مُلک” از طریقِ إسقاط “سلطان”، و بر کرسی نشاندن “تدبیر”! همآنچه فارابی، در برابر سیاست “تغلب”، آرزو میکرد، یعنی، ارایهی نوعی سیاست مدنی یا نظام سیاسیی آرمانشهری (هرچند در “ناکجاآباد”)، تا معیاری شود برای سنجش انواعِ رژیمهای جاهلیی “واقعا موجود.”
در این ایام ِتحویلِ سال میلادی، تحولات جهان چنان خیرهکننده رُخ مینمایند، و تختِ قدرقدرتهای خرد و کلان جهانی و منطقهای چنان به لرزه میافتد، و دیکتاتورها چونان برگِ خزان پیاپی فرومیریزند، و دل آدمیان را نسبت به سرنوشتشان ریش میسازند، که گویی، خبرِ خوشِ تولدِ مسیحایی دیگر فرارسیده، و پایانِ شبِ یلدای عالم را نوید میدهد. گر چنین است، پس باش تا صبح بهارت بدمد… و بو که برآید!