نقدِ مذهبِ تاریکی در نسبت با سوسیالیزم و سرمایهداری
قبل از شروعِ بحث، به نکتهای اشاره میکنم. از آنجایی که احساس میکنم، تا حدود زیادی، در بحثهایی که دوستان مطرح کردند، شریعتی نسبتی پیدا کرد با هونت، با دریدا، با بلوخ، با مکتبِ فرانکفورت، با بنیامین، و…، من فکر میکنم، اگر از منظرِ پروژهی شریعتی بخواهیم نگاه کنیم، در واقع، کاری با شریعتی انجام شد، که شاید خودِ شریعتی هم از آن خبری نداشت. چون، بر اساسِ چنین رویکردی، همیشه باید منتظر باشیم که، هونتی پیدا شود، و دریدایی و فرانکفورتی و…، و شریعتی همچنان در نسبتِ با آنها خوانده شود، و آن به رسمیت شناختنی هم، که دکتر مصباحیان از قضا در سخنانشان بود، اتفاق نیفتاد. یک بخش از این اتفاق، فکر میکنم، به خاطر این است که، رهروانِ شریعتی، به دلیلِ حملاتِ بسیار زیادی، که در این مدت، از ناحیهی آکادمیسینها و غیره و غیره، متوجهِ شریعتی شده، مرعوب شدهاند، و سعی میکنند که، به نوعی، از شریعتی اعادهی آبرو و حیثیتِ علمی بکنند. در این پروژه، اوریژینالیتهی شریعتی گم میشود. آن چیزی که، به اعتقادِ من، شریعتی با آن ماند، و با آن میماند، و به آن اشاره نمیشود. شاید تمامِ بحثها درست باشد، و اصلاً در مقامِ رد این بحثها نیستم، ولی بحثام سرِ اوریژینالیتهی بحثِ شریعتی است.
کاری که ارائه خواهم کرد، بر مبنای تحلیلِ محتوای کتابِ “جهتگیری طبقاتی اسلام” است، که آقای نوذری هم در آن بحث به آن اشاره کردند. فقط همین یک متن، از بینِ مجموعه آثارِ شریعتی انتخاب شده، تحلیلِ محتوا شده، و نسبتِ مذهبِ تاریخی، به نسبتِ سوسیالیزم و سرمایهداری، از خلالِ خوانشِ این متن، در واقع بیرون آورده شده است. به دو دلیل این متن انتخاب شده است. یکی اینکه، این متن، از متونِ سالهای آخرِ شریعتی است. ساختارِ متن دو گفتگوی خصوصی است، که در اواخرِ سالِ ۵۵ صورت گرفته، به اضافهی یک متنِ مکتوب از خودِ دکتر.
آن چنان که ساختارِ متن نشان میدهد، شریعتی بنا نداشته است کتاب را به این فرم منتشر کند، بلکه بیشتر یادداشتهایی است که برای خودش مینوشته، در کنارِ یک سری فیش. عنواناش را هم خودش اقتصاد گذشته است. درنتیجه، متن، متنِ سالهای آخر است، و به دلیل این که به جهتِ انتشار نوشته نمیشده، شریعتی بیپروا در این متنها حضور داشته است، ملاحظهای ندارد، و نمیخواهد متناسبِ با فضا، برخی چیزها را در پرده بگوید. اما، به لحاظِ زمینه هم، باز دو جنبهی متن مهم است: یکی این که، در متن، شریعتی با دو دسته گفتگو میکند، با چپها و مارکسیستهای داخلِ ایران. زمانه گفتگو، یک سال پس از تغییرِ ایدئولوژی در سازمان مجاهدین خلق است.
شریعتی، از طرف بسیاری از کسانی که، تحتتاثیرِ این وقایع میخواهند مذهبی بمانند و تن به آن چرخشِ مجاهدین ندهند، موردِ رجوع قرار میگیرد. شریعتی در آثارش نشان میدهد که، این چرخش، برایش مهم بوده، و غیرِمستقیم، چندین جا، به آن اشاره کرده است. به عنوانِ یک خیانت، به عنوانِ یک اثرِ ننگین، در آثارِ شریعتی به آن اشاره میشود. درنتیجه، شریعتی به آنها پاسخ میدهد. به همین دلیل، میبینیم که، این متن، به شدت ساختارِ مذهبی دارد. در این متن، که کلاً ۱۵۰ صفحه است، به ۴۶ آیه رفرانس داده میشود، فارغ از آیههای تکراری. درنتیجه، هر دو صفحه، یک آیه آورده شده است. به روایاتْ بسیار، و به شخصیتهای مذهبی بسیار رفرانس داده شده است، و این نشان میدهد که، شریعتی این دغدغه را دارد، که به مذهب بازگردد، و در این امر، اصرار میورزد. درعینحال، در این متن، با روحانیت هم گفتگو میکند، در حالی که، در این زمان، اوجِ نزاعِ شریعتی با روحانیت است.
شریعتی که در سالهای ۴۹ کتابِ “مذهب علیه مذهب” را نوشته، در سالِ ۵۰ کتابِ “تشیعِ علوی و تشیعِ صفوی” را نوشته است. و به دلالتِ رفرانسهایی که در این متن وجود دارد، میتوان سویههای این گفتگو را دید. مراجعِ شریعتی در این بحث، چهار دسته است:
یک دسته، آیات قرآن است. عمدتأ آیاتی را که شریعتی به آنها رفرانس میدهد، دو محور دارند. یکی آیاتِ اقتصادی و یا آیاتی که توحیدی هستند. به این دلیل که، توحید، همواره برای شریعتی، به معنای نفیی نابرابریی انسانی است و یکسان کردن همهی انسانها با خدا، و نفیی هرگونه نابرابری که در جهانِ هستی وجود دارد، و یک سری آیاتِ اقتصادی، که شریعتی، در بنای نسبتی که میخواهد با سوسیالیزم یا سرمایهداری بسازد، از آنها کمک میگیرد.
منبعِ دومِ شریعتی، روایات است، به نقل از نهجالبلاغه، کافی، و مفتاح الکرامه. احادیثی که جهتگیریی اقتصادی دارد، و میخواهد بنای اقتصادیاش را روی آنها قرار دهد.
دستهی سوم منابع، کُتبِ علما است. این نکته سخنِ مرا تایید میکند که، شریعتی دارد در اینجا با روحانیت گفتگو میکند. اگر شریعتی با رفرانس دادن به آیات و روایات به دنبالِ تایید گرفتن از آنها است، اما، در مراجعهاش به کُتبِ علما، رویکردی انتقادی دارد، و گاهاً از آنها انتقاد میکند. به شرحِ لمعه رفرانس میدهد، و انتقاد میکند، به مفاتیحالجنان انتقاد میکند. از همه مهمتر، به عدلِ الهیی مطهری رفرانس میدهد، و انتقاد میکند.
من این بخش را میخوانم تا معلوم شود شریعتی چگونه موضعی دارد. شریعتیی متاخر است، و نه شریعتیی متقدم. با این وجود، انتقاداتاش را تندتر مطرح میکند: “اینان به عنوانِ عدلِ الهی، عدالت را به آسمان بردند، تا در زمین از آن سخنی نرود، و به آخرت منتقل کردند، تا در دنیا از آن فارغ شوند، و قصدشان از خدا و قرآن و نبوت و قیامت و عبادت و نماز و روزه و حج و جهاد، تنها این است که، ستمگران و بهرهکشان همیشه و همهجا از این پس مذهبی گردند، و مسلمانان خلق را همچنان ذبح کنند، اما ذبحِ شرعی، رو به قبله، با ذکرِ بسمالله، و چه بهتر”. درنتیجه، میبینیم که، متن، متنِ تندی است.
در انتهای این یادداشتها، بخشی وجود دارد تحتِ عنوانِ حکومت، که عنوان زده است: “حکومتِ علما”، و به کتابِ ولایتِ فقیهِ امام رفرانس داده است. در آنجا به اِسنادی که امام در کتابِ ولایتِ فقیه، مبتنی بر روایات، برای تاییدِ حکومتِ علما آورده، نقد میکند. این متن نشان میدهد که، شریعتی، در کنارِ ایستادگی در مواضعِ مذهبی، گفتگوی انتقادی نیز با روحانیت دارد، و به نقدِ آنها نیز میپردازد. درنتیجه، میتوان از خلالِ مراجعِ شریعتی، دعوای “مذهب علیهِ مذهب” را دید.
شریعتی، از یک طرف، جهتِ تاییدِ سخناناش، به قرآن و روایات بازمیگردد، و از طرفِ دیگر، با رویکردِ رادیکالِ انتقادی به مذهبِ تاریخی، به کُتبی که علما نوشتهاند، مینگرد. آخرین رفرانسِ شریعتی نیز، متونِ جامعهشناسیی کلاسیک است. ماکس وبر یکی از این رفرانسها است (مفهومِ پیوریتانیسمِ انقلابیی وبر، که در خودسازیی انقلابی هم حضور دارد). و برخی متون و مفاهیمِ مارکسیستی هم هست (مثلاً مفهومِ پراکسیسم). به پرودون رفرانس میدهد. به تاریخِ مالکیتِ فریسین شاور رفرانس میدهد. به “انسانِ تکساحتی”ی مارکوزه، و… رفرانسهایی که، تایید میکنند که، شریعتی، دغدغهی گفتگو با مارکسیسم، و با چپها را نیز دارد. همچنین، شریعتی واژگانِ خودش را هم میسازد، و اوریژینالیتهی شریعتی شاید در همین خلاقیتها باشد: “استحمار”، “آخوندیسم”، “فقه حاجیخوانی”، “حمامِ سونای مذهبی” و…، الفاظی است که، شریعتی، برای اینکه بحثهای خودش را کاملاً در زمینهی ایرانی و مذهبی منطبق بکند، در اینجا آورده است.
از ساختارِ متن خارج میشوم، و به خودِ متن میپردازم. خودِ متن دو قسمت است. در واقع از شیوهای که کانت از سنجش مراد کرده، استفاده کردم، و متن را تکهتکه کرده، به اجزاء تقسیم کردم، کنار هم دیگر گذاشتهام، و در نهایت، موردِ سنجش و داوری قرار دادهام.
متن در واقع دو ایدهی اصلی دارد: اول، نقدِ مذهبِ تاریخی است، با همان عنوانِ مذهب علیهِ مذهب، و دوم، توضیحِ نسبتِ با سوسیالیسم و سرمایهداری، که به خوبی برای عنوانِ کتاب برگزیده شده، و بحثِ جهتگیریی طبقاتیی اسلام است. موضوع کتاب، در حقیقت، در ذیلِ ایدهی “مذهب علیهِ مذهب”، از دو نوعِ نسبتِ مذهب با سرمایهداری و سوسیالیزم سخن میگوید. مقصودش از مذهب، مذهبِ موجود است. مذهبِ تاریخی است.
شریعتی، مذهبِ تاریخی را، در نسبتی که با مسالهی اقتصاد دارد، نقد میکند. مسالهی اقتصاد در آخرِ عمر برای شریعتی اهمیت پیدا میکند، و عنوانِ نوشته را اقتصاد میگذارد. شریعتی، با پرداختن به مباحثِ اقتصادی، با نقدِ فقهِ طبقاتی، و حتی تخصصگراییی روحانیت، آغاز میکند (به نظر میرسد که ناظر بر سخنانِ مطهری است)، و ضمنِ اشاره به سبکِ زندگیی روحانیت از قِبَلِ اقتصاد، نشان میدهد که، نسبتِ مذهب و اقتصاد، و عرضهی دیدگاه در این حوزه، برای او، در اواخرِ عمر، اهمیتِ ویژهای پیدا کرده است. شریعتی میگوید:
شریعتی، از همان ابتدا، اینگونه شروع میکند، و ادامه میدهد، تا اینکه، نتیجهی کلیی آن را، در بحثِ مذهب علیهِ مذهب بگیرد، و آن بحث چیست؟ آن بحث این است که:
و ادامه میدهد که :
این، نظریهی محوریی شریعتی است: پیوندِ سه نهادِ “اقتصاد، دولت، و مذهب”، که در طولِ تاریخ، محقق شده، و شریعتی آن را به شدت نقد میکند. این نقد را شریعتی تا آنجا پیش میبرد، که سخن از شکستِ پیامبران در تاریخ به میان میآورد:
یعنی صحبت از شکستِ پیامبران در طولِ تاریخ است. از اینجا، شریعتی پل میزند به فقه، و به سراغِ فقها میرود:
شریعتی، این وابستگیی طبقاتیی فقه را، در چند سطح، تحلیل میکند، و ساختارِ طبقاتیی فقه را توضیح میدهد:
در ادامه میگوید:
شریعتی، به دنبالِ آن، سبکِ زندگیی روحانیت را به نقد میکشد، و میگوید:
و در جایی دیگر، مفصلاً، سبکِ زندگیی فقها، را با سبکِ زندگیی پیامبر در صدرِ اسلام، مقایسه کرده است: به “حملِ فهرستِ درازی از عناوین و القاب و اوصافِ رسمیی پُر طمطراق و عجیب و غریبِ تازهسازی چون: آیتالله و آیتالله عظما و حجهالاسلام والمسلمین” (م.آ۱۰.) و…، اشاره میکند، و میگوید: اینها اصلاً سبکِ زندگیشان، در اثرِ آن پیوندی که با طبقهی متوسطه زمانهی خودشان پیدا کردند، با زمیندار پیدا کردند، با بازاریی قدیم پیدا کردند، سبکِ زندگیشان فرق میکند، به آن طبقه وابسته میشوند، و در زیستِ روزمرهی آنها بروز میکند.
شریعتی، پس از نقدِ این همه، راهِ خروج را نیز ارائه میدهد. نهایتأ، برای همهی انتقاداتی که مطرح میکند، از چه چیزی دفاع میکند؟ از این که:
و ادامه میدهد که :
به همین دلیل است که، گمان میکنم، در صورتی که یادداشتهای شریعتی را در حاشیهی کتابِ ولایت فقیه، در انطباقِ با متن، بخوانیم، متوجه میشویم که، شریعتی به دنبالِ مستندسازی است برای دیدگاهِ انتقادیی خود نسبت به نظریهی حکومتِ علما. در متن میگوید:
بنابراین، بزرگترین راهِ نجاتِ مسلمانها و مردم و انسانها و تودهها، نجات دادنِ خودِ اسلام است از زندانِ یک گروهِ کاملِ مشخصی، که آگاه و ناآگاه، به “قدرت زمان”، و “طبقهی حاکمه”، و به هر حال، به پول وابسته است. تا وقتی که “دین”، از “پول” تغذیه کند، مسلماً خادمِ پول است، خادمِ مردم نیست، و مردم را، به صورتِ “رعیتِ” دین، نگاه میدارد _ عوام _، نه نجاتیافتهی دین…”
در سایهی این رهاییبخشی است که، میتوان، به رابطهای ورای اعمالِ قدرتِ طبقاتِ مسلط، رابطهای “برابرتر” و “عادلانهتر”، در اقتصاد، فرهنگ، و سیاست، در جامعهای با ریشههای جدیی مذهبی، اندیشید.
آنچه گفته شد، بخشِ اولِ بحث بود: نقدِ مذهبِ تاریخی، و تلاش برای رهاییبخشیی اسلام از انحصارِ آخوندیسم، یا همان روحانیتِ رسمی.
در ادامه، به نسبتِ “ما”ی مذهبی، با سرمایهداری و سوسیالیزمِ کنونی، از نگاهِ شریعتی، میپردازم. در اینجا است که، شریعتی، به سراغِ آن مذهبی میرود، که در مقابلِ آن مذهبِ تاریخی قرار دارد، در برابرِ آن دینی، که با قدرتها و ثروتها پیوند دارد. از مذهبی حرف میزند، که در موضعِ نهضت است، در موضعِ اپوزیسیون است، و سعی میکند، نسبتِ این دین را، با سوسیالیزم و سرمایهداری، روشن کند، و این همه، برگرفته از مفاهیمی، که در فرهنگِ دینی وجود دارد، درعینحال که، نگاهی هم دارد به مفاهیمی چون پیوریتانیسم، رفرماسیون وبر، و…
در این نگاهِ به مفاهیمِ علومِ انسانی، باز هم تاکید دارد که، این مفاهیم، در فرهنگِ خودمان نیز وجود دارد، اما امروزه، مجبور به پیدا کردنِ رفرانسهای غربیی پذیرفته شده هستیم. به عنوانِ مثال، پیوریتانیسم را، زهدِ انقلابی تعریف میکند، و یا تولیدِ بیشتر، مصرفِ کمتر:
شریعتی در اینجا بینِ فرد و جامعه تفاوت قائل میشود. میگوید: آن چیزی را که من در موردِ فرد مثبت میدانم، در موردِ جامعه منفی میدانم. با این اشاره که: “به وسیلهی نان است که خداوند عبادت میشود”. یا در “من لامعاشَ له، لامعاد له”، اصولاً معاد را به زندگیی مادی وابسته میکند. تاکید میکند که، جوامعی که اقتصادِ نادرست دارند، فرهنگِ نادرست هم دارند، ارزشهای اخلاقیی آنها هم رو به ضعف میرود، و بعد ادامه میدهد که:
شریعتی در اینجا توجه ویژهای نیز به مسئله استعمار دارد و میگوید:
مقصود اینکه، اگر چه از قوی شدنِ جامعه، به لحاظِ مادی و به لحاظِ تولیدی، دفاع میکند، اما، نظری هم به استعمار دارد، که مدافع و موجبِ ضعیف ماندنِ جوامع بوده است. نتیجهگیریی شریعتی این است: در وجهِ اجتماعی، تولیدِ بیشتر، و در وجهِ فردی، مصرفِ کمتر.
در انتها، دو نقد بر شریعتی وارد میدانم: هنگامی که شریعتی در موردِ سوسیالیزم و سرمایهداری سخن میگوید، تنها به دنبالِ تعیینِ نسبت با اقتصاد و شیوههای تولید در این دو نظام نیست. میگوید:
و سپس، از سوسیالیزم چنین سخن میگوید:
سپس میگوید که:
و بعد در ادامه میگوید که:
اینجا بحثِ من در رابطه با خودِ منظومهی شریعتی و تعیینِ نسبت آن با سرمایهداری و سوسیالیزم، تمام میشود. من با ذکر دو نکته بحث را پایان میدهم.
در بحثِ شریعتی، در رابطه با تعیینِ نسبت با سرمایهداری و سوسیالیسم، تنشی وجود دارد. او از یک سو تلاش میکند سوسیالیزم در تصویری که از مذهب ارائه میدهد، به یک مطلبِ اخلاقی فرو کاسته نشود (در متنهاش اشاره کرده است که اگر قرار باشد که ما همین سیستمِ تولید را داشته باشیم، و به سرمایهدار اجازه بدهیم که تحتِ همین سیستم عمل بکند، و بعد به او بگوییم که: آقا مصرف نکن! و توصیهی اخلاقی کنیم، این نتیجه ندارد. ما باید همان زهد و پیوریتانیسم و… را در متنِ سیستم وارد کنیم). اما وقتی بحث به حوزهی نظر میرسد، در پاسخ به “چه باید کرد؟” میگوید: اگر یک دکان دارید بروید دو دکان بزنید، اگر میتوانید تولیدِ بیشتر بکنید، تولیدِ بیشتر بکنید، اگر میتوانید کارخانه بزنید، بروید کارخانه بزنید، و… و شریعتی راهکارِ ایجابی پیشِ پا نمیگذارد، و نهایتأ از آگاهیای دفاع میکند که، سبب میشود، در همین سیستمِ موجود، فردِ سوسیالیزم را، به عنوانِ یک فلسفهی زندگی، و یک فلسفهی اخلاقی، زندگی کند. این رویکرد، به نوعی، تن دادن به سیستم محسوب میشود، اگرچه نمیخواهد سوسیالیزم صرفاً به یک مکتبِ اخلاقی فرو کاسته شود.
از این رو، من، در نگاهِ شریعتی، نوعی تنش میبینم. تنشی که، در گفتمانِ چپِ امروز نیز، زنده است. شما اگر به سخنانِ ژیژک در تجمعِ والاستریت توجه کنید، همین تنش را میبینید. او در آنجا میگوید: ما میدانیم که مشکل از سیستم است، و البته بلافاصله ادامه میدهد که: اما، آیا میدانید که رهبرانِ اجتماعیی جدید قرار است چه کسانی باشند؟ آیا ما میدانیم که چه چیز را میخواهیم جایگزین کنیم؟ وقتی خواستههای خودش را میگوید، باز همین است: افزایشِ سلامت، افزایشِ مالیاتِ بر ثروتمندان، و… خواستههایی در چارچوب اصلاحِ سیستمِ موجود، اما نمیتواند بدیلی ارائه دهد، که بعد از تجربهی سوسیالیزمِ واقعاً موجود، بتواند بدیلی برای سرمایهداری باشد.
موردِ دومِ نقدِ من، این است که، اگر متنِ شریعتی را با متونِ نوشتهشدهی بعد از او مقایسه کنیم (به عنوانِ مثال کتابِ “مکتب در فرایندِ تکامل”، نوشته مدرسی طباطبائی، و یا “مناسباتِ دین و دولتِ عصر صفویه” از دکتر آغاجری) میبینیم که، تعمیم دادنهای شریعتی، حاکی از تحلیلگرایی است. یعنی وقتی شریعتی از پیوندِ مذهب با طبقهی حاکم صحبت میکند، میتوانیم همین قضیه را به زندگیی ائمهی شیعه هم نسبت دهیم. سیستمِ وکالت در همان دوران نیز وجود داشته است. ائمه پول میگرفتند و سهمِ امام از همان زمان برقرار بوده است. درنتیجه، میتوان این وضعیت را، متوجهِ مذهبی که شریعتی از آن دفاع میکرد، نیز دانست. یا اپوزیسیون بودن و نهضت بودنِ شیعه، و بدل شدناش به نظام در عصرِ صفوی. تاریخ به ما نشان میدهد که، شیعهی قبل از عصرِ صفوی هم، در برهههایی از تاریخ، در قدرت قرار گرفته است (اولجایتوی در زمان ایلخان مغول که به دستِ علامه حلی مسلمان میشود). این رویکرد میتواند موردِ نقدِ تاریخی قرار بگیرد. شریعتی با تاریخ آغاز میکند، اما در تاریخ نمیماند، از تاریخ فراتر میرود، و جهتگیریهای محوری را در قالبِ شخصیتها و نظامهای تاریخیی آرمانی بازسازی میکند، شخصیتها و نظامهایی که، به قولِ خودِ شریعتی، جز لحظاتی، چندان در تاریخ تحقق نداشتند. تاریخِ شریعتی، از این رو، تاریخی عدمی است، و بیش از آنکه نظر به تحقیقی در تاریخ داشته باشد، به مثابهی اتوپیا باید به سمتِ آن حرکت کرد. این تاریخ، تاریخِ مغضوبان است، و از همین جا است که، نسبتاش را با سوسیالیزم، به مثابهی فلسفهی زندگی مییابد.