مصاحبه با مصباح یزدی
ج : من از مقطعی که با افکار ایشان آشنا شدم، تصور ابتدائیام این بود که ایشان یک فرد علاقمند به اسلام است که در خانوادهای مذهبی بزرگ شده است، مخصوصا اظهار علاقهای که نسبت به پیشوایان اسلام مثل امیرالمؤمنین(ع) میکرد، این تصور را در من به وجود آورد که تنها مطالعات ایشان در مورد منابع اسلامی، ضعیف است و تعجب هم نمیکردم، چون ایشان از وقتی که به سن رشد رسیده و در صدد پژوهش برآمده بود، به پاریس رفت و سالهای زیادی در آنجا بود، ارتباطش هم با اشخاصی بود که خودش آنها را “معبودهای من ” مینامد و در عین حال، برخی از آنها خدا و اصل دین را قبول نداشتند، از جمله کسانی مثل سارتر و یا افراد دیگری که ضد اسلام بودند. میدانید که ایشان سخت به آنها علاقمند بود.
در زمان شاه در ایران فعالیت اسلامی گستردهای انجام نمیگرفت و این نوع تلاشها، سخت تحت کنترل دستگاه بودند، از این رو امثال بنده توقع این را نداشتیم که ایشان بینش عمیقی نسبت به اسلام داشته باشد و حدس میزدیم که این سخنان از کمیِ مطالعات باشد. از آنجا که ما حساسیت چندانی به یک شخص یا کتاب خاص نداشتیم، میگفتیم از این جورانحرافات، زیاد است، این هم یکی! درهمان موقع حتی کسانی هم که به تدین شناخته شده بودند، برخی از حرفهای انحرافی را میزدند، از جمله میبینید که مرحوم مهندس بازرگان در کتاب “راه طی شده ” در مورد معاد و موضوعات دیگر، حرفهای نامناسبی زده است و یا دربارهی نبوت و تاویل و تفسیر آن به “نبوغ “، و مسائلی از این دست که همه اینها سئوالبرانگیز بودند. البته کسان دیگری هم بودند، بنده ایشان را به عنوان نمونه عرض کردم.
دکتر شریعتی هم از این قاعده،مستثنی نبود، ما میگفتیم ایشان دانشگاهی است و مطالعات اسلامیاش عمق ندارد و لذا گاهی اشتباه هم میکند. انسان که نمیتواند بنشیند و ببیند که همه در حرفهایشان چه ایراداتی دارند و تک تک جواب بدهد. اما بعد از اینکه ایشان به حسینیه ارشاد رفت و جزو شخصیتهای برجسته طیف مبارز شناخته شد، ما بیشتر احساس مسئولیت کردیم که اگر این صحبتها در اثر کمبود اطلاعات است، مناسب است که منابع بیشتری در اختیار ایشان گذاشته شود تا مطالعات بیشتری بکند و با اندیشمندان و اسلامشناسان شاخص، ارتباطات بیشتری برقرار سازد و اشتباهاتش رفع شود.
من شخصاْ از مقطعی حساسیتم نسبت به ایشان زیاد شد که جزوههای سخنرانیاش به نام دروس اسلامشناسی منتشر میشدند و درهرجزوهای یکی دو تا از سخنرانیهای ایشان در این موضوع درج میشد. آنوقتها چاپ هم آسان نبود و این جزوات پلیکپی و از طریق خود حسینیه ارشاد بهطور نیمه رسمی منتشر میشدند. انتشار آنها هم چندان علنی نبود، چون حرفهای ایشان در بعضی موارد ضد دستگاه بود.
بنده بعضی از این جزوات را مطالعه کردم و دیدم در اینها اشکالات اساسی هست که اگر بماند و به رسمیت شناخته شود، خطرات بسیار بزرگی را ایجاد خواهد کرد. ایشان بر نکات سئوال برانگیزی تاکید میکرد، از جمله اینکه اساساً نظر اسلام در باب حکومت، نظر دموکراسی است و لذا بعضی از وقایع تاریخی صدر اسلام، مخصوصا بعد از رحلت پیامبر اکرم(ص) را به این صورت تفسیر میکند که اینها روشهای دموکراتیک بودهاند! وقتی هم مواجه میشود با اعتقاد شیعه راجع به نصب امیرالمؤمنین(ع) و وصایت و ولایت، دست به توجیه میزند تا بهنوعی با نظریه دموکراسی سازگار شود و میگوید در مورد امیرالمؤمنین(ع) مسئله نصب نبود، بلکه کاندیداتوری بود! و در هر روش حکومتی دموکراتیک، هر شخصی میتواند یک نفر را کاندیدا کند، منتها اعتبارش به این کاندیداتوری نیست، بلکه اعتبارش به این است که مردم رای بدهند! پیغمبر(ص) هم به عنوان یک شخص، علی(ع) را کاندیدا کرده، ولی مردم رای ندادند و نشد! و صحبتهائی از این قبیل.
سبک ایشان هم به گونهای بود که حرفهایش را با طنزها و کنایههای نیشدار و در مواردی تعابیری زننده که به خاطر بیان جذابش، مورد توجه شنونده قرار میگرفت، توام میکرد. مثلاً ایشان در کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی از خرافات رایج در دوره صفویه نام میبرد، از جمله آنکه مثلاً جبرئیل برای سیدالشهدا(ع) لالائی میخواند و میگفت: “ان فیالجنه نهراً لبن لعلی و لزهرا، و حسین و حسن “، این را مسخره میکند و میگوید بسیار چندش آور است که در بهشت نهری از شیر باشد، در حالی که این نص صریح قرآن است که “وانهار من لبن… ” یعنی نه تنها یک نهر نیست که نهرهاست. ایشان این را مسخره میکرد که در واقع برمیگشت به مسخره کردن قرآن. اسماش بود که دارد تشیع صفوی را مسخره میکند، در حالی که نص صریح قرآن را مسخره میکرد! و نمونههای بسیار دیگری. ایشان اصل مسئله وحی، امامت و خاتمیت را تخریب میکرد. امروز اگر ملاحظه میکنید این مقولهها را تکذیب و تخریب میکنند، ریشهاش را باید در آن دوران جستجو کرد. ایشان بود که این باب را فتح کرد و افتخاراتش برای ایشان، ثبت است. کسی که علنا در این عصر، مسخره کردن اسلام و نصوص اسلامی و انکار قطعیات اسلام و تشیع را فتح باب کرد، ایشان بود. کس دیگری در کسوت یک اندیشمند اسلامی، جرئت نمیکرد این حرفها را بزند. ایشان به خاطر موقعیت و محبوبیتی که در میان جوانها داشت، این کار را کرد و ما هم در برابرش مسامحه کردیم و این مسامحه تا آن جائی ادامه پیدا کرد که حتی کسانی هم که استاد اسلامشناسی حساب میشدند و او حتی لیاقت شاگردی آنها را هم نداشت، در مقابل این جو نتوانستند حرفی بزنند و سکوت کردند و یا نهایتاً گفتند اشتباهی رخ داده، اما نباید شخصیت او مخدوش شود. ریشه انحرافات امثال گروه فرقان، از همین افراد سرچشمه میگیرد که پروندههای اعترافات آنها موجود است.
من به عنوان مثال، یکی از مواردی را که خودم از نزدیک مشاهده کردم، عرض میکنم. ما با یکی از شخصیتهای حوزه ارتباط نزدیک و تقریباً هر روز رفت و آمد داشتیم. ایشان دو سه تا پسر داشت که بسیار بچههای دوستداشتنی و مؤدبی بودند. آنها دبیرستانی و سنشان نزدیک به هم بود. یادم میآید که ایشان از بچههایش بسیار تعریف میکرد و میگفت در نمازشان گریه میکنند و اهل عبادتند و چنین و چنان، و حتی من که پدرشان هستم، این طور نیستم. چنین بچههائی در اثر خواندن کتابهای اسلامشناسی و امثالهم، مارکسیست و بالاخره در جریانی، دو تن از آنها اعدام شدند. حقیقتا بچههای بسیار مؤدب و مؤمن و نمونهای بودند که من به تقوای آنها حسرت میخوردم و اینها شدند ضد انقلاب! و رفتند در خانههای تیمی مجاهدین و بالاخره هم در نوجوانی و جوانی از بین رفتند. کم نبودند کسانی که تحتتاثیر سخنان این شخص و به خاطر گیرائی بیان او، به این راه کشیده شدند و همه چیزشان را از دست دادند. اینها خطراتی بود که ما احساس میکردیم و دوستان میگفتند: “مهم نیست، حالا یک اشتباهی کرده! طوری نیست! “.
علاوه بر این، شرایط اجتماعی به گونهای نبود که ما بتوانیم با قاطعیت بگوئیم به هر قیمتی که هست باید با اینها مبارزه کرد، چون به قول برخی از دوستان موجب اختلاف در صفوف مبارزین میشد، لذا تنها راهی که برای ما باقی ماند، این بود که در جلسات، حرفها را نقد میکردیم و بهرغم اینکه کسانی اصرار میکردند که نظریاتت را بنویس، در این مورد هیچ چیزی ننوشتیم، فقط در سخنرانیها و بحثها آرای ایشان را نقد میکردیم، مطلقاهم نام نمیبردیم. البته کسانی که اهل مطالعه بودند، میفهمیدند منظورمان کیست. بنده اوایل معتقد نبودم که ایشان سوءنیت دارد و میگفتم از روی کماطلاعی است تا اینکه پیشنهاد شد که با ایشان مذاکره و مناظرهای داشته باشیم. مرحوم آقای شیخ غلامرضا دانش آشتیانی که در حزب جمهوری شهید شد، از ابتدائی که به قم آمد، از دوستان بنده بود و با ایشان رفاقت و رفت و آمد خانوادگی داشتیم. یادم هست یک شب، بعد از نماز که از مدرسه فیضیه آمدیم بیرون، ایشان بحث همین آقا را مطرح کرد که: “نظر تو چیست؟ ” گفتم: “اجمالا ایشان دارد حرفهائی را میزند که خطرناک است. ” گفت: “چه پیشبینیای میکنی؟ ” گفتم: “پیشبینی میکنم که حرفهایش خیلی رواج پیدا خواهد کرد. ” گفت: “چطور؟ ” گفتم: “برای اینکه زبان دانشجو و نسل جوان را میداند، ژستش جوانپسند است و جوانها هم که اطلاعات دینی عمیق و کافی ندارند و نمیتوانند تشخیص بدهند که کجای این حرفها درست و کجا غلط است، بهخصوص که بعضی از متدینین و حتی روحانیین هم از ایشان حمایت میکنند.” آن روزها بعضیها، حتی از علما، از قم بلند میشدند و میرفتند تهران پای سخنرانی ایشان! طلبهها هم که فراوان میرفتند. به آقای دانش گفتم: “به نظر من کارش میگیرد. ” پرسید: “حالا چه باید کرد؟ ” گفتم: “من کاری بلد نیستم. خیلی هنر بکنم، شبهات را مطرح میکنم و جوابش را میدهم. ” گفت: ” شما موافق نیستید بروید و با ایشان یک بحثی بکنید؟ ” شاید هم اول این جور نگفت وگفت: “اگر ایشان حاضر شود با یک کسی بحث کند، به نظر شما چطور است؟ ” گفتم: “فکر نمیکنم ایشان حاضر شود با کسی بحث کند. ” گفت: “حالا اگر حاضر شد، به نظر شما خوب است با چه کسی بحث کند؟ ” گفتم: “اگر شخصیتی متوسط و معمولی باشد که ایشان حاضر نیست با او بحث کند، چون خودش را در جایگاهی میبیند که برای آنها ارزش قائل نیست، مگر اینکه با شخصیت بزرگ و سرشناسی بحث کند که اگر حرفی را پذیرفت، کسر شأن خودش نداند. ” ایشان باز اصرار کرد که: “مثلا کی؟ ” گفتم: “مثلا آقای طباطبائی. واقعاً اگر ایشان طالب حقیقت باشد، آقای طباطبائی اهل منطق و ملایم است، ولی من باور نمیکنم که حاضر شود. ” گفت: “حقیقت این است که من با ایشان صحبت کرده و گفتهام که شما اشتباهاتی دارید و حیف است که اینطور باشد، چون منشاء اختلاف خواهد شد و ایشان هم گفته است من حاضرم در هرجا و با هرکسی که لازم باشد بیایم و صحبت کنم. ” گفتم: “آقای دانش! این آدمی که من میشناسم، اهل آمدن به قم و صحبت کردن با یک عالم نیست. ” گفت: “آقا! به من قول داده. ” من چه میتوانستم بگویم؟ از یک سو مرحوم آقای دانش اصرار داشت که ایشان قول داده، و از سوی دیگر از نظر من این احتمال، یک درصدش هم منجز بود، چون واقعاً اگر ایشان میآمد و تحتتاثیر گفتوگوئی علمی قرار میگرفت، جلوی مفاسد زیادی گرفته میشد. گفت: “شما بیا برو پیش آقای طباطبائی و ایشان را راضی کن که او را بپذیرد و او بیاید قم و با هم بحث کنند. ” گفتم: “چشم، ولی باور نمیکنم که او حاضر شود. ” خدا رحمتش کند. آقای دانش آدم بسیار خوشنیتی بود و دنبال کار را میگرفت. به هر حال ایشان خیلی اصرار کرد و ما بلند شدیم و رفتیم خدمت آقای طباطبائی(ره) و عرض کردیم: “آقا! قضیه از این قرار است. ” ایشان آقای دانش را میشناختند. گفتم: “آقای دانش چنین پیشنهادی کردهاند و شما اجازه بفرمائید که دکتر شریعتی بیاید خدمت شما. ” مرحوم آقای طباطبائی گفتند : ” ایشان دست از حرفهایش برنخواهد داشت. ” گفتم: ” آقا! اگر طوری باشد که اقلا مفاسدش کمتر شود، باز هم یک قدم مثبتی است. ” ایشان خیلی قاطعانه گفتند: “ایشان اگر بیاید و با من صحبت کند و بعد دست از حرفهایش بردارد، دیگر شریعتی نیست و اگر نخواهد دست بردارد، چه فایدهای دارد؟ ” بالاخره ما اصرار کردیم که آقا استخاره کنید. بنده خودم قرآن را به دستشان دادم که اگر خوب آمد، ایشان را بپذیرند. ایشان هم با بزرگواری قرآن را گرفتند و آیهای نزدیک به مضمون نفرین قوم ثمود آمد!
ما دیگر جوابی نداشتیم. آمدیم و با آقای دانش قرار گذاشتیم که نتیجه ملاقات را بگوئیم. آقای دانش وقتی ناامید شد، گفت: “خب! حالا با خود شما جلسه میگذاریم. ” گفتم: “آقای دانش! ایشان به قم نمیآید. ” گفت: “به من قول داده که هرجا و با هر کسی بگوئی میآیم. ” گفتم: “من که میدانم ایشان به قم نمیآید. من میآیم تهران. میخواستم اتمام حجتی باشد و گفتم: “جای ثالثی باشد، نه منزل ایشان باشد نه منزل ما. مینشینیم و دوستانه صحبت میکنیم. ” گفت: ” باشد! من با ایشان صحبت میکنم، یک روز صبحانه بیائید منزل ما. ” در آن زمان آقای دانش تازه از خیابان پیروزی رفته بودند قیطریه. قرار شد صبح روز تولد حضرت زهرا(س) که عصر آن ایشان در حسینیه ارشاد سخنرانی داشت، برویم منزل آقای دانش و بحث کنیم.
یکی از دوستان ما هم که از شاگردان مدرسه حقانی بود، متوجه شده بود که چنین جلسهای خواهد بود و خودش را رسانده بود به منزل مرحوم آقای دانش! رفتیم و صبحانه خوردیم و منتظر ماندیم، اما کسی نیامد! آقای دانش سعی کرد تلفنی با ایشان تماس بگیرد و موفق نشد. سرانجام نزدیکیهای ظهر بود که پس از جستجوی ایشان در جاهای مختلف، بالاخره پیدایش کردیم و گفت: “من تب شدید دارم و نمیتوانم از جایم بلند شوم! ” البته عصر آن روز ایشان رفت حسینیه ارشاد و سه چهار ساعت! سخنرانی کرد. من به مرحوم آقای دانش گفتم: “من که گفته بودم ایشان نمیآید”.
به هرحال ما تا اینجا هم قصد اینکه مبارزه بکنیم و در بیفتیم، نداشتیم و یادم هم نمیآید که در جلسهای اسمی از ایشان برده باشم، ولی برای ابطال مطالبش سعی خودم را میکردم و سکوت اختیار نمیکردم، بر مبنای همان منطقی که آقای مطهری در آن اعلامیهشان بیان کردند که من سکوت نمیکنم که مشمول این آیه واقع نشوم که: اولئک یلعنهم الله و یلعنهم اللاعنون. پیشبینی میشد که این جریان منشاء فتنههائی بشود و به احتمال قوی یکی از بزرگترین انگیزههای به شهادت رساندن آقای مطهری، مخالفت ایشان با این جریان بود.
ج : من شخصا در این مورد با مرحوم آقای مطهری صحبت نکردم، ولی صحبتهائی با ایشان شده بود که برایم نقل شد و میدانستم که مسئله چیست. میدانید که پدر دکتر شریعتی شخصیت معروفی بود و در مشهد جلسات تفسیر قرآن داشت و کتاب “تفسیر نوین ” متعلق به ایشان است. ایشان با آقای مطهری رابطه دوستانهای داشت، البته غیر از آن ارتباط خانوادگی و رفت و آمد، گویا یک نسبت سببی هم داشتند. آقای مطهری میدید که فرزند ایشان آدم باذوق و با استعدادی است و از سرمایههای خدادادی مثل بیان و هوش، برخوردار است. آقای مطهری احتمال میدادند که این انحرافات در اثر معاشرتهای غلط با اساتیدی در پاریس برای ایشان پیش آمده باشد و دلشان میخواست که آرام آرام اشتباهات ایشان را برطرف و از توانائیهایشان هم استفاده کنند. عین همین جریان برای بنده نسبت به شخص دیگری بعدها اتفاق افتاد. بنده او را به مدرسه دعوت کردم که تدریس کند. ایشان هم بیان و قلم و استعداد خوبی داشت. به هر حال مرحوم مطهری فکر میکردند توانائی او در خدمت نشر اسلام قرار گیرد، بسیار باارزش خواهد بود و اگر بتوانند او را اصلاح کنند، هم به شخص او و هم به جامعه و هم به اسلام خدمت بزرگی کردهاند؛ لذا تصمیم گرفتند با دعوت از او، اعتمادش را جلب کنند و به این ترتیب در فکرش اثر بگذارند. دعوت کردن ایشان و حمایت از وی با این انگیزه بود که در محیطی صمیمانه و سرشار از اعتماد، بحث و گفتگو پیش بیاید. بعد متوجه شدند که این کارها در ایشان اثری که ندارد هیچ، عملاً تاثیر منفی دارد و ناچار شدند از حسینیه ارشاد جدا شوند که با او در یک خط قرار نگیرند.
ج : این تعبیرات که: آیا این ادامه اوست یا مستقل است؟ جهات اشتراک و افتراقشان چیست؟ آیا انگیزههایشان از یک سنخ و یا متفاوت است و عواملی که اساساً باعث این نوع منش برای اینها شده چه بودهاند؟ بحثهای زیادی را میطلبد که شاید بنده صلاحیت اظهارنظر دربارهی همهشان را نداشته باشم، مخصوصا بنای اظهارنظر دربارهی آنچه که به نیت و عقیده اشخاص و ساختار روانی انها مربوط میشود، حدسی است و جنبه قطعی و علمی ندارد. آنچه که من میتوانم بیان کنم این است که این تیپ اشخاصی که اشتباهاتی را مرتکب میشوند و بر روی آنها پافشاری میکنند، بهطور کلی از ضعفهای اخلاقی و شخصیتی در رنج هستند. البته هواهای نفسانی انسان، گوناگونند، ولی یکی از ویژگیهای برجسته این گونه افراد که نقش تعیینکنندهای در رفتارشان دارد، نوعی غرور است، البته غرور به معنای فارسیآن، نه معنای عربی، یعنی مغرور شدن به خود و بالیدن به خود؛ خود را بیش از آنچه که هست، پنداشتن و دیگران را تحقیر کردن و به چیزی نگرفتن و این ویژگیها در کسانی پیدا میشوند که ویژگیهای شخصیتی و روانی خاصی داشته باشند و عواملی هم موجب مقبولیت اجتماعی آنها بشود.
شاید یکی از ویژگیهائی که در امثال اینها مشترک است، یکی بهره هوشی بالا نسبت به اقرانشان است و دیگر، بیان خوب و گیرائی که بر افراد اثر میگذارد و ظواهری از این قبیل. اینها چون به خودشان خیلی متکی هستند، اگر حتی به شکلی تصادفی، اختلاف نظری با اینها پیدا شود و هیچ غرضی هم در بین نباشد، سعی میکنند طرف را کاملاً بکوبند و له کنند، چون اساساً کسی را طرف مقایسه با خودشان نمیبینند. اینها برای اینکه موقعیت خود را در جامعه حفظ کنند، سعی دارند مخالفین خود را به هر قیمتی ملکوک و مخدوش و متهم به نفهمی و عقبافتادگی و از این قبیل کنند.
در مورد شخصیت اول [دکتر شریعتی]، ایشان یک حساسیت خاصی نسبت به روحانیت داشت. در بحثهای خودش هم هنگامی که میخواست مثال زشتی بزند و کسی را تحقیر کند، میگفت فلانی آخوند یا ملاست! یک وقت مثالی زده بود که طلبهای در مدرسه مروی زندگی میکرد و برای استحمام، رفته بود به قم! از او پرسیدند: “چرا از تهران بلند میشوی برای حمام میروی قم؟ ” او جواب داده بود: “برای اینکه حمام در قم ارزانتر است! ” آن روزها برای حمام در قم ۲ قران میگرفتند و در تهران ۵ قران. گفتند: “تو که باید ۲۵ قران کریه بدهی بروی قم، ۲۵ قران بدهی برگردی تهران، این چه کاری است که میکنی؟ ” گفته بود: “باشد! ولی قم حمامش ارزانتر است! ” این را تعریف میکردند و ملت هم میزدند زیر خنده! به این ترتیب آخوند را آدمی معرفی میکرد که تا این حد هم محاسبه سرش نمیشود! حالا اینکه این شیوه تفکر و سخن گفتن از کجا نشأت گرفته بود، باید از کسانی پرسید که با وی حشر و نشر داشته و از دوره نوجوانی و جوانی او خبر دارند و میتوانند سرچشمههای این سخنان را بفهمند. در هرحال این ویژگیها در میان این تیپ شخصیتها مشترک است. این خصلتها که در ابتدا بسیار ساده هم هستند، بهتدریج کار را به جائی میرسانند که فرد میگوید: “انا ربکم الاعلی “. ابتدا فرد، خود را از همکلاسیها و همگنان خود بالاتر میبیند و بهتدریج به انا ربکم الاعلی میرسد. در این مسیر، عوامل اجتماعی هم مساعدت میکنند که طرف، یخش بگیرد و طرفدار پیدا کند و بهبه و چهچه بشنود، بعدها هم در اثر کمکهای مالی و حمایتهای داخل و خارج و… کمکم به انسان یک جور حالت سُکر دست میدهد و واقعاً دیگر کار به جائی میرسد که عقلش کار نمیکند!
من دربارهی یکایک اینها نمیخواهم قضاوت قاطع و صریحی بکنم، چون از نوجوانیشان با آنها ارتباط نداشتهام، ولی معمولاً این تیپ افراد، این جهات اخلاقی مشترک را دارند. دربارهی شخص دوم[دکتر سروش]، آشنائی من با ایشان از آنجا شروع شد که گروهی از دانشجویان ایرانی که در لندن و امریکا درس میخواندند و طرفدار مبارزه و ضد دستگاه بودند، احساس کرده بودند خوب است در زمینه مسائل فکری و فلسفی و اعتقادی، مباحثی داشته باشند. تابستانی بود که از ما دعوت کردند به لندن برویم و برای اینها بحثهائی داشته باشیم.
ج : دقیقاً یادم نیست. قطعا از سال ۵۰، ۵۲ به بعد بود. بنده تاریخ خیلی خوب به یادم نمیماند. به هرحال کسانی هم که ما را دعوت کردند، آدمهای ناشناختهای نیستند، یکی آقای دکتر خرازی است که چند سالی وزیر امور خارجه بود، یکی آقای دکتر بانکی است که در اوایل انقلاب با آقای بهزاد نبوی در صنایع سنگین کار میکرد. یکی آقای سعید زیباکلام، برادر آقای صادق زیباکلام است که استاد فلسفه است، یکی آقای سعید بهمن پور بود که الان در لندن و معمم هستند. یکی هم همین آقا بود. اینها از ما خواستند که یک سال تابستان برویم لندن و در محفل آنان بحثهای فلسفی داشته باشیم. آشنائی نزدیک ما از همان جا شروع شد. آن وقتها ایشان جلساتی برای دانشجویان داشت و افکار دکتر شریعتی را نقد میکرد و همان وقت هم دو تا کتاب نوشت که در ایران چاپ شد. با آقای دکتر حداد عادل هم خیلی دوست بود و ایشان این کتابها را برای او چاپ کرد. یکی از این کتابها، “تضاد دیالکتیکی ” و دیگری “دانش و ارزش ” است. اگر شما متن این کتاب دانش و ارزش را مطالعه کنید، میتوانید از تعبیراتی که در مورد برخی از بزرگان به کار برده، به منش ایشان پی ببرید. مثلاً در جائی حرفی را از آقای طباطبائی نقل و به اصطلاح نقد کرده است. به نظرم تعبیرش این است که: “سید محمد حسین طباطبائی در کتاب اصول فلسفه آورده است. ” سید محمد حسین!
ج : دقیقاً! او دانشجوئی بود که در اینجا از دانشگاه شیراز، لیسانس شیمی گرفت و رفت به انگلستان و چند مرتبه هم رفت و آمد و سرانجام هم موفق نشد تا در آنجا بود، تِزش را بگذراند و دفاع کند. این فرد در زمانی که دانشجوی فوق لیسانس در لندن بود، دربارهی شخصیتی مثل آقای طباطبائی مینوشت: سید محمد حسین طباطبائی! در فلان کتاب این گونه نوشته است و این هم اشکالات بحث اوست! از همین جا انسان میفهمد که او، چه در درون دارد. نقدی هم که بر دکتر شریعتی داشت، نه به دلیل این بود که واقعاً یک کار علمی دقیق صورت بگیرد، بلکه به این دلیل بود که شریعتی در ایران شهرتی پیدا کرده بود و او میخواست خودش را فوق او قرار دهد! به هر حال ما در جریان آن سفر، بحث هائی را مطرح کردیم که حاصلش به نام “چکیدهای از چند بحث فلسفی” چاپ شد. غیر از طرح بحثهای فلسفی، در حاشیه، گفتوگوهائی هم به عنوان سئوال و جواب داشتیم که بعضی از آنها هم به دکتر شریعتی مربوط میشد؛ دریافتی که از انگیزه ایشان در نقد افکار دکتر شریعتی نقل کردم تا حدی معلول این گفتوگوهای حاشیهای است. ضمنا ایشان در آنجا پلیکپی کتابی را به من نشان داد که به قول ایشان یک دانشجوی بااستعداد ایرانی که ظاهراً در آلمان و در دانشگاه معروفی تحصیل میکرد، نوشته بود. این کتاب خمیرمایه همه این بحثهای انحرافی است که امروز دربارهی عصمت و خطاپذیری وحی و قرآن و محدودیت رسالت اسلام و قرائتهای مختلف… مطرح شدهاند. این بحثها در آن مقطع به عنوان بحثهای رایج و بازاری، مطرح نبودند، ولی همه اینها بهنحوی در این کتاب گنجانده شده بودند و ایشان میگفت که نویسنده این کتاب در ایران طلبه بوده و در دو دانشگاه شاگرد اول شده و بعد او را به خارج فرستادهاند و در آلمان درس خوانده و حاصل کارش این است.
ج : من دقیقاً نپرسیدم، ولی گویا اسماش حائری و اهل سمنان بود.
ج : چنین چیزی در ذهنم هست. به حافظهام اعتماد زیادی ندارم…