مردى از دیروز
نام شریعتى با روشنفکرى، مبارزه، تفکر و جامعهشناسى و تا حدى فلسفه عجین است. اما مقارنت او با ایدئولوژى چیز دیگرى است. سال هاست که در باب خوب و بد ایدئولوژى سخن مى گویند و این بهویژه پس از فروپاشى اتحاد جماهیر شوروى به مثابه مظهر ایدئولوژى سکه رایج هر بازار شده که به ایدئولوژى بد بگویند و حتى دوستان دیروزش از آن دست بشویند و نقاب دیگر در کار بیاورند.
در واقع این مارکس بود که گفت: “تفسیر عالم بس است، وقت آن رسیده است که فیلسوف آن را تغییر دهد”. مارکس بر پراکسیس به جاى ایده تأکید مى کرد و آن را سرمنشأ معرفت مى دانست. با این همه مارکسیسم یگانه ایدئولوژى انسان نبود. فاشیسم هم مظهر دیگرى از ایدئولوژى است که جدال او با مارکسیسم و لیبرالیسم به جنگ هاى جهانى و خونین انجامید. شریعتى را در این میان به اتهام آمیختن سوسیالیسم با اسلام یا حداقل ارائه تفسیرى ایدئولوژیک از اسلام بسیار نواخته اند. این بهویژه در این چند ساله از سوى حلقه روشنفکرانى به وقوع پیوست که از نام او روزى نانها پخته بودند. اما با تمام شدن کار اتحاد جماهیر شوروى و تحقیر سوسیالیسم در جهان دست از چپ گرایى شستند و تقریباً همگى سر به دامان مهربان لیبرالیسم گذاردند.
اکنون شریعتى به مثابه سرشناسترین چپگراى مسلمان که مؤثرترین حضور را در میان مردم یافته بود حکم ستون شیطان را داشت! حلقه روشنفکران گرد او جمع مى آمدند و با سنگ زدن بر او از “ایدئولوژى” تبرى مى جستند و پایان ایدئولوژى را جشن مى گرفتند! در یکى از نخستین سمینارهاى چنینى بود که تخم گیاه عجیبى کاشته شد و فیلسوف علم کارل پاپر (که کتاب هاى مربوط به سیاستش را مهمتر از نوشته هاى فلسفه علمش مى دانست) به مثابه دشمن اصلى ایدئولوژى ظهور کرده و در برابر شریعتى قد برافراشت. مهمترین پیام این فیلسوف چنین معرفى شد: “ایدئولوژى را رها کن!”. این اندیشمند لیبرال اکنون سمبل پایان ایدئولوژى در اقشار روشنفکر ایرانى به حساب مى آمد (و هنوز پس از گذشت سالیان در میان برخى از جاماندگان این قافله اصلىترین دشمن ایدئولوژى محسوب مى شود).
نکته هاى عجیبى در داستانى که گفتیم هست که به یکى دو تا از آنها اشاره مى کنیم؛ یکى اینکه کسانى که با نوشته هاى اصلى پاپر آشنایند و بهویژه آنها که پاپر را نه به عنوان فیلسوفى یکه افتاده و امام الفلاسفه در عالم غرب که در میان جغرافیاى فیلسوفان علم نیمه دوم قرن ۲۰ در ارتباط با آنها مىشناسند شاید از نقشایدئولوژیکى که پاپر در ایران پیدا کرده سردرگم شوند و یا حتى حیرت کنند چه پاپر که “قراردادگرا” است و هنجار را مقدم بر معرفت مى داند چگونه مى تواند بر ایدئولوژى شوریده باشد. در واقع خود وى نه تنها هرگز چنین نکرده بلکه مثلاً با نگاهى به صفحات نخست کتاب “منطق اکتشاف علمى” کافى است عباراتى را بیابید که در آن اذعان دارد که در سراسر افکارش نوعى ایدئولوژى جریان دارد و نه تنها این امر را آشفتهگر افکار خود نمى داند بل تمام نظام اندیشه اى خود را به کار مى گیرد تا نشان دهد که حضور ایدئولوژى در علم (حتى علوم طبیعى) امرى اجتنابناپذیر است. این موضوع البته به بحثى مفصل نیاز دارد که به وقتى دیگر وامى گذاریم.
اما ایدئولوژى اى که پاپر از آن سخن مى گوید چیست این دقیقاً به دومین نکته داستان مربوط مى شود. پس از فروپاشى فاشیسم و سوسیالیسم تنها لیبرالیسم است که میدان دار عرصه ایدئولوژى هاست و این همان ایدئولوژى اى است که پاپر صریحاً بدان معتقد است. اساساً آزادیخواهى در مرکز اندیشه پاپر است به نحوى که هیچ معرفتى هر چقدر هم که یقینى به نظر برسد در نظر او تنها در صورتى معتبر خواهد بود که بتواند مورد قضاوت و بررسى عامه و از این طریق نقد و بررسى قرار گیرد و بتواند تغییر کند و این موضوع، نقطه آغاز ظهور دوباره فاشیسم در درون لیبرالیسم است، مسئله اى که بعدها شکل سیاسى آن به صورت لیبرال دموکراسى هدایت شده و تزریقى در بسیارى از کشورهاى غربى ظاهر شد. از دید پاپر اندیشه اى که تغییرناپذیر باشد آزادى انسانى را مخدوش مى کند و از اینجاست که چنین معرفتى حتى علم نیست.
پاپر را رها کنیم زیرا موضوع مهمترى در پیش است. لیبرالیسم خود یک ایدئولوژى است و ایدئولوژى پیچیده اى است. اما برخى روشنفکران وطنى آن را به مثابه پادزهر ایدئولوژى مى پرستند. آرزوى رهایى از ایدئولوژى آنها را به این سو مى کشاند که هیچ امرى از امور معرفت را یقینى تلقى نکنند و هیچ بایدى را عینى و بى برو برگرد تصور ننمایند. بایدها و نبایدها داراى تاریخ مصرف و نسبىاند و هیچکس نباید هنجارهایى را به مثابه دستوراتى فرازمانى و فرافردى بپذیرد. در چنین وضعیتى تنها توافق در جوامع است که حرف اول و آخر را مى زند. هیچ معیار فرافردى براى سنجش حقیقت موجود نیست و حقیقت همواره در اندیشه یک فرد محبوس خواهد ماند.
بى شک قرار دادن “آزادى” به مثابه مرکزىترین ارزش در یک نظام ارزشگانى، آن نظام را به نظامى هنجارگرا تبدیل خواهد کرد. چنین نظامى حاوى بایدها و نبایدهایى خواهد بود که مستقیماً معلول مرکزیت یافتن یک مفهوم به مثابه ارزش نهایى است. در چنین اوضاعى گفتن اینکه لیبرالیسم ایدئولوژى نیست غفلتى است که تنها مى تواند زاده انس با آن باشد.
چنانچه چهره هژمونیک لیبرالیسم در این نکته نهفته است که اجازه نمى دهد هیچ نسخه اى براى تمیز حق از باطل و سره از ناسره تجویز شود و ظاهراً معارضه آرا در آن اصالت دارد که در عمل هم چنین نیست.
در واقع هرکسى (و نه تنها آزادى گرا) ارزش هاى مأنوس خود را حقیقت جاوید مى شمرد و هرگز نمى فهمد که اندیشه هایش همواره وجهى هنجارى دارد. آنچه آمد بدان معنا نیست که آرزوى ترک اغراض و هواها و دلبستگىها براى نیل به حقیقت آرزوى بدى است. به عکس آنچه قرن ما را به تلاطم و آشوب کشیده و اندیشهها و اندیشه را مشوش کرده ایدئولوژى است. ایدئولوژى چشم بشر را کور کرده و سیاست (به مثابه مهمترین ظهور اراده) همهجا تقدم دارد و اصل با اوست و چگونه مى تواند اصل نباشد در حالى که ساز عالم ما را سیاست کوک کرده است. سیاست مرکز تمدن جدید است و اهمیت روش نزد دکارت نوید همین معناست و تکنیک و تکنولوژى ظهور نام آن. اما تمناى اندیشه غیرایدئولوژیک تمناى دشوارى است. هرچه تلاش مى کنیم از اغراض فاصله بگیریم بیشتر در آن فرو مى رویم و چشممان بستهتر مى شود. تنها جایگزین ایدئولوژى که پیش چشم ماست، شک است و عالم ما اگر پس از سقوط همه ایدئولوژىها به سوى چیزى رفته باشد همانا شکاکیت است.
یقینى که مردمان ما با آن مى زیستند از میان رفته و شرف و شجاعت و غیرت دفاع از حقیقت را نیز با خود برده است. از تمام اجزاى معرفت جدیدمان بوى شک برخاسته: فیزیک کوانتوم ناتوانى ما در تعیین دقیق همه حقایق عالم مادى را اصل تغییرناپذیر خود قرار داده و آرزوى امثال لاپلاس را به مثابه افسانه اى خام تعبیر کرده است. معرفتشناسى جدید دستیابى به حقیقت را پندار مى شمرد و فلسفه علم نمى تواند مرزى میان خرافات و جادو و معرفت علمى ترسیم کند. آرزوهاى پرشور ابتداى قرن پیشین از میان رفته و صلاى شورانگیز پیشرفت که از حلقوم دودآلود قطارهاى ذغال سنگى بیرون مى آمد جاى خود را به زمزمه تلاش براى حفظ باقیمانده مدنیت در میان جنگ و ترور داده است. دیگر هیچکس از اختراعات نو شگفت زده نمى شود و براى کشف حقایق نو خطر نمى کند. مأواى اصلى دانشمندان که روزى صحنه طبیعت بود به کاغذهاى مجلات و صندلى هاى نرم کنفرانسها تبدیل شده: شور و یقین از میان رفته است.
با این حساب بى راه نیست که شریعتى را مردى مربوط به گذشته بدانیم. گذشته اى زیبا و دلکش مانند یک تراژدى یا حماسه که تنها مردانى با یقین و شرف را به خود مى خواندند. اما به نظر مى رسد این هردو در سال هاى ما کالاهایى کم یابند و شاید تنها ارزشى تاریخى داشته باشند.
شریعتى مردى از مردان دوران جوانى یک مدنیت است و به نظر مى رسد که عصر ما عصر میانسالى مدنیتى باشد که رو به پیرى گذارده است.