مذکر ـ مونث در هفت اپیزود
بیست انگشت، اثر مانیا اکبری را هفت بار باید دید. برای فهم هفت برش از نسبت مذکر / مونث، تا معلوم شود، گرچه هر بار با یک واقعیت سروکار داری اما واقعیتی است بازسازی شده و نه یک مستند و اینکه حرفها و بازیها نه اتفاقاند و نه تصادفی و از این رو فیلمی شده است مملو از اتفاق و تصادف. فیلمی که تکان میدهد بیآنکه هیچ ماجرای تکاندهندهای رخ دهد. از واقعیت یک حادثه میسازد تا فراموش نکنی، تا به رو بیاوری. فیلمی که در آن، دست هیچ کس و هیچ چیز رو نیست و باید هفت بار دیده شود تا هفت جور زوجیت، هفت نوع رابطهی ممکن کشف شود، تا تعریف جدیدی از نسبتها ضروری شود، تا تو بتوانی به خود همچون دیگری بنگری.
اسکار وایلد میگفت : «مشهود، اسرارآمیزتر از نامشهود است»، واقعیت، پررمز و رازتر از غیب. نفس معرفی واقعیت، چنان غیرمترقبه است و گاه تکاندهنده که هنرمند با کشف آن به نوعی، خلق نیز کرده است. برای ایجاد شگفتی همیشه درست به دامن خارقالعاده نباشد شد. در بیست انگشت، ما با پشت پردهی واقعیت سروکار داریم، گرچه پیچیده اما بیهیچ استعارهای.
با مانیا اکبری رودربایستی، کوچه علی چپ و یک بام و دو هوا را نیز باید کنار گذاشت. نه میشود حرف در دهانش گذاشت نه او میکوشد حرف در دهانت بگذارد. تا دم دمای خطوط ممنوع میرود و میبرد. تا دم دما؟ از همهی آنها میگذرد بیانکه تابویی متوقفش سازد. با او نشد ندارد. همه چیز شدنی و ممکن است. چرا که نه؟ به چه دلیل؟ جسارت مانیا اکبری در چیست؟ او مواد اولیهی هر نسبت و تناسبی را خام و بیپرداخت، رو میکند (بکارت، حسادت، تملک، سرسپردگی، جنسیت و غیره) تا مخاطب خود کرده به تزویر، استعاره و پردهپوشی، بیملاحظگی را یاد بگیرد. چشم در چشم و رو در روی واقعیتی که جلوتر از ذهنیتهای اسکیزوفرنیک، شکل گرفته و شکل میدهد. از همین رو نه میشود لب برچید، نه خاک عالم بر سر ریخت و نه جانماز آب کشید. همین است که هستع نه از سر لجبازی که از سر صدق.
مانیا اکبری مفید است و مختصر. وعظ نمیکند، فلسفه نمیبافد، حاشیه نمیرود و مهمتر از همه پاتتیک نیست و همین ویژگی آخری، کار او را از مخلوقات بسیاری که خالقشان زناناند، متفاوت ساخته است. سر به هوا و یله اما کنجکاو و بیمماشات، با گفتوگوهایی پیش پا افتاده، با نسبتهایی ممکن و متداول در حال باز کردن مچ رابطه، مچ آن دیگری است. او قادر است با بهانههایی خیلی کوچک، به مسایل خیلی بزرگ برسد. او به یمن پرسشهای صریح و فراهمآوری موقعیتهای پارادوکسال، طمانینههی مذکر را درهم میریزد و از خود به تردید میاندازد.
در بیست انگشت، همهی بار مسئولیت بر عهدهی کلمات است. آرتو معتقد است : «کلمه در نمایش نباید حالت درونی را وصف کند بلکه باید درگیر شدن شخصیت را با امور عینی نشان دهد.» کلماتی که از دهان دو شخصیت همیشگی بیست انگشت بیرون میآیند محصول چنین درگیریاش است.
هر نشست و برخاستی میان زوجها- زن و شوهرند یا دوست، مدرنند و یا سنتیتر، انتلکتوئل یا کارمند، غنی یا فقیر، سوار بر موتور یا سمند، قطار یا تله کابین- به یک سوء تفاهم منجر میشود؛ سوءتفاهمی که به درک عمیقتری از موقعیت میرساند. در همه جا این زن است که کاملا غیرعامدانه حرف را پیش میکشد و همه جا مرد است که مجبور میشود پا به پا با او وارد قلمروهای ناشناخته شود، به وحشت افتد، خشن شود، مشکوک و یا ترسان. همه جا مرد واکنش است. واکنش کسی که به تعدادی کلیشه عادت کرده و بر موقعیتهایی ازلی لم داده و این ترک عادت، او را از خود بیخود می کند. او کارش همین است؛ عادت دادن به ترک عادت.
مانیا اکبری بلند بلند فکر میکند. حرف جدیدی نمیزند اما به گونهای جدید از پروبلماتیکهای قدیمی سخن میگوید. منظور از قدیمی البته از مد افتاده نیست؛ معضلاتی مسن، کهن و در نتیجه همیشگی و تا به امروز آمده. معضلاتی نه الزاما ایرانی شرقی، جز یکی دو اپیزود.
آنچه قدیمی نیست، مسن نیست و عمر درازی ندارد، سر باز زدن از موقعیت قربانی است. بیاغماض است اما عصبی نیست. مهاجم است اما خشن نیست. آزاد است اما به دنبال شبیهسازی نمیرود. افشا می کند اما نه فقط مرد را. گهگاه حتی میبینی که برای یک زنانگی از دست رفته دچار نوستالژی هم بشود. او فقط میخواهد بفهمد که چرا؟ چرا نمیشود دوست داشت و آزاد ماند و یا مثلا مادر بود و زن ماند، عاشق شد و اخلاقی ماند، فداکاری کرد و با حسرتی در آن گوشه کنار دل به زندگی ادامه داد، عرف را به دلیل حقیقتی شخصی دور زد و حرف مردم را نادیده گرفت. چرا عاشق حسود میشود، حسود خشن میشود، خشن به دنبال تملک است. چرا باید سوخت و ساخت، زد و بست، برای حفظ چیزی، کسی را ویران کرد؟
از حق نباید گذشت، «چرا»ییهای مانیا اکبری لابیرنت ترسناکی است. مردان که هیچ، زنان را نیز میترساند. بیملاحظه اما نجیب، این پرسشها ترسی اگر در دل میاندازند به دلیل درهم ریختگی نسبتها است و جابهجایی موقعیتها، عادتهایی که میترسیم ترک آنها موجب مرض شوند. همین است که این فیلم بیاتفاق را به یک اتفاق بدل کرده است.