ما نسل متهم
نویسنده : سوسن شریعتی
موضوع : دربارهی بازرگان و رادیکالیسم انقلابی
مناسبت : متن مقاله ارائهشده در همایش علمی فرهنگی مهندس مهدی بازرگان
ما چهل سالهها به دلایل بسیاری، از جمله به قصد جلب اعتماد نسل بیاعتماد جدید، باید برای یکبار هم که شده، به جای کلیبافی و صدور آراء و احکام رنگارنگ، از نسبت خودمان با حرفها، از تجربههای زیستشده، از تقابل منِ فردی با دورههای تاریخی، صحبت کنیم. اینکه چه بودیم و چه شدیم، و چگونه و چرا این شدیم، و دیگر آن قبلی نیستیم. بنابراین، به جای اینکه از اصولاً و اساساً شروع کنیم، با “یکی بود یکی نبود” شروع کنیم. یکی بود یکی نبود، ما بودیم و مهندس بازرگان بود. یکی از نمادینترین نقاط عزیمت برای این کار سیر و سیاحت در گذشته، تجربهی برخورد ما با مهندس بازرگان است. ما برای سخن گفتن از مهندس بازرگان مجبوریم از خودمان شروع کنیم.
اندیشیدن دربارهی نسبت نسل ما و مهندس بازرگان، به ما این فرصت را میدهد که به یک سلسله مقولات کلانتر هم فکر کنیم: نسبت اخلاق و سیاست، رفرم و انقلاب، گفتوگوی نسلها، دین و دنیا.
صحبت کردن از مهندس بازرگان برای نسل من کار سختی است، یاد بیتربیتیهایش میافتد، و یاد پرروبازیهایش، و حال که به بلوغ رسیده، از این همه جسارت گاه خجالتزده میشود. همهی چهل سالههای امروز و بیست سالههای بیست سال پیش حرف مرا تائید خواهند کرد. همهی اصلاحطلبان امروز و انقلابیون دیروز نیز. چه در قدرت، چه در خارج از آن. ما بیست سالههای بیست سال پیش از هر قماش و دسته و فرقهای که بودیم، ناتوان از درک محضر بازرگان بودیم. نسل ما مهندس بازرگان را نمیپسندید.
رادیکالیسم برای ما فضیلتی بود که بازرگان فاقد آن بود. ما نسل جبههبندی بودیم و خط و خط کشی، و هرگونه رفت و آمدی را میان این جبههها مماشاتگری، مشکوک، و محافظهکاری میخواندیم، و بازرگان مرد این رفت و آمدها بود، حرکت بر لبهی مرزها و هراسان از در نوردیدن آن. او نه پوپولیسم مذهبی را برمیتابید و نه خلقیگرایی چپ را میپسندید، و نسل ما یا آن بود یا این. او حرکتهای گام به گام را میپسندید، و ما گامهای بلند و جهشهای تند و تیز را میخواستیم. ما، چه در مقام قدرتمدار و چه در هیأت اپوزیسیون آن، قانون را مضحکه، مستمسک، و قالبی تنگ برای تحقق آرمانها و امیدهای خود میدیدیم، و بازرگان همان قانون نصفه نیمکاره را ضروری برای هر حرکتی میدانست. او میگفت باید ماند اما مشروط، و ما بعضیمان میگفتیم باید خروج کرد. برخیمان میگفت باید ماند و بیشرط و شروط و کَتبسته. مذهبیهایمان او را نمیپسندیدند، چه بنیادگرا و چه رادیکالها، چرا که مذهب او مذهب گفتوگو، طمانینه با مرزهای کمرنگ بود و آشتی میخواست و چتر پهنی که سنت و مدرنیته را در زیر خود جای میداد، و ما آن مذهبی را میخواستیم که فرقان بود و خندق و ترازو. مذهبی که خدایش قاصم منتقم بود و نه رحمان رحیم. چپی او را نمیپسندید چرا که او لیبرال بود. بنیادگرا او را نمیپسندید چرا که او تحقق اجتماعیی مبانی را مشروط میدانست. او اهل نصیحت بود و ما خواهان نطقهای آتشین بودیم. ما خواهان پیوست و گسستهای بنیادین بودیم، و او ساکن دنیای ممکنات بود. درست در زمانی که همه میخواستند لذت تخریب را تجربه کنند، او جوش سازندگی را میزد. درنتیجه، بازرگان به کار زمانهی ما نمیآمد. آیا معنیاش این بود که از زمان ما عقبتر بود یا جلوتر؟ در هر صورت، عقبتر یا جلوتر، همین ناهمزمانی، راهِ هرگونه گفتوگو میان نسل ما و بازرگان را میبست و بست.
ما، همان چهل سالههای امروز، محصول بلافصل آموزشها و اجماع فکری ـ سیاسیی پدران خود بودیم، پدرانی که یک دهه قبل از انقلاب، رفرمیسم، رویکرد گام به گام در نقد قدرت، را علتالعلل بنبست و عقیم ماندن حیات سیاسی و اجتماعیی جامعه میدانستند، و از همین رو، از سالهای پایانیی دههی چهل، با پدران خودشان خداحافظی کرده بودند، و با همین موضع پا به انقلاب گذاشتند. انقلابی که نسل ما بازوان اجراییی آن بود(به عنوان آتشبیاران این معرکه)، نسلی که دست پروردهی پدران رادیکال خود بود. تقصیر با که بود؟ با ما یا با او؟ ما نوهها یا او پدربزرگ. نصفاش تقصیر ما بود که نمیدانستیم چگونه با این پدربزرگ دلسوزمان حرف بزنیم. نصفاش هم تقصیر او، که نمیدانست با ما چگونه حرف بزند.
در این بازخوانیی گذشته و کشف دلایل این عدم امکان گفتوگو، ما باید از خود بپرسیم :
ـ آیا این مشتهای گرهکردهی ما که افشاکن ـ افشاکن بود که نخبگان را وادار به رقصیدن به ساز ما میکرد، یا نخبگان ما را ملعبهی خود کردند؟ به عبارتی، چگونه میتوان وجدان اجتماعیی بیدار داشت و در صحنه نیز حضور، اما بازیچهی بزرگترها نشد؟
ـ نسبت نگاه اتوپیاییی به تغییر با تمامیتخواهیِ توتالیتاریسم.
ـ نسبت رادیکالیسم چپ با پوپولیسم مذهبی
از مهندس هم به سه عنوان میتوان سوال کرد :
۱. به عنوان یک سیاستمدار : آیا برای یک سیاستمدار، بیاعتنا ماندن به فضای اجتماعی، و پافشاری کردن بر سر یک مشی، یک فضیلت است؟ میتواند نباشد، چرا که نشاندهندهی درک ذهنی و فرمالیستی از تغییر است. میتواند باشد، در صورتی که بتواند از یک جایگاه اجتماعیی قویی متکی بر یک نیروی وسیع مردمی حرف بزند و گفتمان خودش را تبدیل به گفتمان غالب کند.
۲. به عنوان یک روشنفکر : آیا این امر که روشنفکر بنابر ضرورت و با توهم خدمترسانی قلمرو عمومی را رها کند و آستینها را بالا بزند و وارد حوزهی قدرت بشود، یک فضیلت است؟ میتواند نباشد، چرا که روشنفکر باید قبل از هر چیز در تلاش برای قدرتبخشی به وجدان عمومی و قلمرو اجتماعی باشد. حرکت بر لبهی مرزهای قدرت و اجتماع، این کار را ناممکن میسازد. آیا قرار نیست که روشنفکر بتواند بر وجدان اجتماعیی جامعهی خود تاثیر بگذارد، و وقتی میبیند از این امر ناتوان است به خود و جایگاه خود شک کند و به اصلاح بپردازد؟
۳. به عنوان یک معلم اخلاق : این وفادار ماندن به خود البته یک فضیلت است، به همین دلیل است که ما امروز او را پاس میداریم، چرا که نه ما را ملعبه کرد و نه خود ملعبهی ما شد. به ساز زمانهی ما نرقصید، و به همین دلیل، اگر چه ما دیروز از او دلخور میشدیم، اما امروز به همین دلیل به او احترام میگذاریم. اما معلم اخلاق در میدان سیاسی چه نقشی میتواند داشته باشد؟ آیا سیاستمدار میتواند فقط به خود صرفاً به عنوان معلم اخلاق نگاه کند؟ مرز این دو کجاست؟
آیا کار سیاستمدار بیاعتنایی به گرایش اکثریت است به نام وفاداری به یک سری اصول عقیدتی، یا اینکه کارش شناخت و همسوییی با آن است. بنیادگرا و یا هنرمند میتواند بگوید من کاری ندارم که اکثریت چه میگوید. نقطهی عزیمت من برای هر حرکت اجتماعی، اصول و عقاید خودم است، اما یک سیاستمدار نمیتواند چنین استدلال کند. رفرمیسم را اگر به معنی حرکت در چارچوب امر ممکن و واقعیتگرایی بگیریم، باز هم مجبور است برای تحقق بخشیدن به برنامههای خود، مجموعهی فاکتورهای اجتماعی، تناسب قوا، افکار عمومی و… را در نظر بگیرد، و صرفاً براساس الگوهای ذهنی عمل نکند، چه الگوی ذهنیی اتوپیستی، چه الگوی ذهنیی رفرمیستی.
فضیلت و درعینحال نقطهضعف مهندس بازرگان در این بود که: من به اکثریتی که هوار انقلاب میکشد کاری ندارم، کار من رفرم است. این نگاه یک فضیلت است، در صورتی که خارج از قدرت میماند و میتوانست منشاء خیر شود، اما در درون و در کادر یک حکومت ظاهراً انقلابی، و آن هم بدون تکیهگاههای ذهنی و عمومیی محکم در اجتماع، این حرف کاربردی نداشت. این وفادار ماندن به خود زیبا است و اخلاقی، اما دیگر به منطق سیاست کار ندارد. تجربهی مهندس این را به خوبی نشان میدهد.
شاید بشود گفت که اشکال در این نبود که ما انقلابی بودیم و او اصلاحطلب. اشکال در این بود که هر دو درکمان از این دو ماجرا(انقلاب/اصلاح) یک سویه و یک لایه بود. نگاهمان به این دو مقوله، وجهی عاطفی و دگماتیک داشت، و عمدتاً معطوف به قدرت و کسب آن بود. هم ما که فکر میکردیم برداشتن گامهای بلند ما را از افتادن به چاله مصون میدارد، و هم او که فکر میکرد برداشتن گامهای کوتاه ما را از افتادن به دام خشونت در امان میگذارد. بنابراین، شاید بشود گفت که: اشکال در این نبود که گفتمان اصلاحی جا نیفتاد. اشکال در این بود که یک گفتمان جا افتاد، و آن گفتمان رادیکال بود.
امروز تجربهی انقلاب ما را واداشته تا بار دیگر و این بار رادیکالیسم(تصور حداکثری و دفعتی و ارادهگرایانه از تغییرهای ساختاری) را علتالعلل بدبختی بدانیم، و غالباً هم همان فرزندان انقلاب این را میگویند. ما، در دامان تردیدها و پشیمانیهای خودمان، نسلی پروراندهایم مردد، که گذشتهی ما را به رخمان میکشد. این است که در این دیالکتیک انفعال و پشیمانی، که میان نسل جدید و ما قدیمیترها برقرار شده، همگی قانع شدهایم که رفرمیسم(یا همان حرکت در چارچوب ممکنات) تنها راه ممکن است.
اشکال اساسیی این دو گونه رفرم یا انقلاب، که عمدتاً در همان دههی چهل شکل گرفت و سنتهای سیاسیی بعدیی ما را شکل داد، و عواقب و عوارضاش تا همین امروز ادامه دارد، این است که: عمدتاً بر محور قدرت میچرخد، و به شکل اِعمال از بالا فهمیده شده و تجربه شده است، حتی اگر این جوری هم فهمیده نشود، منجر به آن میشود. دلیل اصلیاش هم روشن است، و آن اینکه: در پایین خبری نیست. خبری نیست چرا که مردم نیستند، یا اگر هم هر از چندی سر و کلهشان پیدا میشود، به شکل تودهوار و بیشکل است، و حضور همیشگی و نهادینه ندارد.
من از اینجا میخواهم با اجازهی حضار، وسط دعوای رفرم و انقلاب، یک نرخی تعیین کنم. بد نیست به یک تجربهی سومی هم اشاره کنیم. این تجربههای سوم به ما یاد میدهد که ما یکسره از این محتومیت “ادعا و توبه”، پرروییی اولیه و پشیمانیی ثانویه، خارج شویم، و به اَشکال دیگری بیندیشیم. آن تجربهی سوم، شریعتی است. شاید این حرف غریب به نظر آید، و یا مثلاً “تفسیر امروزی از شریعتیی دیروزی کردن”، چرا که شریعتی خودش یکی از آتشبیاران معرکهی انقلاب محسوب میشد، و میشود. اما امروز، که هم ما آن آدمهای دیروزی نیستیم و هم جامعه، شاید در مراجعهی به دیروز، چیزهای جدیدی کشف کنیم، که قبلا از فهماش ناتوان بودیم.
این دوگانهی رفرم و انقلاب، در همان دههی چهل، و درنتیجه، در زمان فعالیتهای شریعتی، بهطور جدی شکل گرفته بود.
شریعتی هم یکی از همان پدران نسل ما بود، که از پدران خویش گسست، و پا به میدان متفاوت تجربهی اجتماعی و فکری گذاشت. بی آنکه در این گسست، به رادیکالیسم، به معنای گسست خشونتآمیز از دیروز، در غلطد. شریعتی به این نتیجه رسید که: این ثنویت، ثنویتی ابتر و عقیم است، و جبههی سومی گشود، یا به عبارتی، تعریف جدیدی از این دوگانه عرضه کرد، و اصلاً حوزهی محوریی این دوگانه را، که عمدتاً در ربط و رابطه خود با قدرت تعریف میشد، جا به جا کرد، و به ساحت دیگری کشاند، و آن، حوزهی اجتماع و اندیشه بود. البته به همین دلیل هم منزوی ماند. محبوب شد، اما منزوی ماند! جبههای که از همهی مولفههای تشکیلدهندهی این دوگانه تعریف جدیدی میداد:
در حوزهی سیاست : مردم، مذهب و وجدان اجتماعی، قدرت، انقلاب، خدمتگزاری.
در حوزه فرهنگ : سنت و مدرنیته و…
شریعتی درک صرفاً سیاسی از تغییر را ابتر میدانست. چرا که در حوزهی سیاست، تقریباً بین این دو روش (مثلاً درک ولنتاریستی و آوانگاردیسم رادیکال با توسل به عمل قهرآمیز، و یا پارلمانتاریسم و ورود به بازیهای پشتپردهی سیاست) هیچ راه دیگری نیست، و در هر دو صورت، در شرایطی که اصل موضوع تغییر، یعنی جامعه و مردم، غایب است، ره به رهایی نخواهد برد. از اینرو، شریعتی تلاش میکرد نشان دهد که: میشود به تغییر بنیادهای حیات اجتماعی ـ فرهنگی، و درنتیجه سیاسی، اندیشید، با گشودن جبهه دیگری، و آن، جبههی فرهنگی بود.
میدانست در جامعهای که فرهنگ ندارد، نه از دست انقلاب کاری ساخته است، و نه از دست رفرم. انقلاب هم کند، نهایتاً رفرم است بی هیچ تغییر بنیادین. این است که در پیی ایجاد انقلاب بود در دل و جان آحاد. ایجاد انقلاب بود در ذهن دیندار، ایجاد تغییر بود در وجدان مذهبیی جامعه. او دوستدار خانهتکانیهای بنیادین بود. این است که، هم رنگ و بوی انقلابی داشت، و به همین دلیل، به میراث پدران خود نگاهی انتقادی داشت، و هم در این فاصلهگیری لزومی نمیدید پا به حوزهی گسستهای خونین و خشن بگذارد. او، هم مثل دیگر همنسلیهای خودش از پدران خود گسسته بود، و هم به حرکت این همنسلیهای خود نپیوست. در نظر او، این چرخیدن بر محور سیاست، اِشکالاش در این است که روشنفکر را عملاً به حوزهی قدرت میکشاند، حوزهای که به دلیل نداشتن پشتوانهی اجتماعیی قوی، در آن بد عادت میشود. یعنی عادت میکند به تنها حرکت کردن، و دوختن و بافتن به تنهایی. چه در وضعیت زد و خورد، چه در وضعیت زد و بند، و در هر دو حال، بدون ربطی مستقیم به وظیفهی اصلیاش.
در نگاه شریعتی، اِشکال دیگر این تبعیت یکجانبه از منطق سیاست، یا به عبارتی رفتار سیاستمدارانه، این بود که، روشنفکر را مجبور میکرد عمدتاً در چارچوب ممکنات حرکت کند، و این حرکت چارچوبدار، او را از امکان فکر کردن به اَشکال و چارچوبهای دیگر باز میداشت، و خواهناخواه وارد بده بستان با مخاطبانی محدود میکرد. وجه ممیزهی دیگر این گشودن جبههی جدید، اندیشیدن به سیاست، در خارج از نهاد قدرت، و اندیشیدن به دین، در خارج از نهاد رسمیی آن بود. روشنفکر را نمایندهی مردم نمیدانست، و میکوشید خود آنها را به میانهی میدان بکشاند. نه هر مردمی، نه هر تودهی بیشکلی، بلکه از طریق تبدیل رعیت به شهروند.
اصالت این رویکرد، در جا به جا کردن مرزهای مستقر، و اندیشیدن به صور متفاوت تجربهی اجتماعی برای خروج از محتومیت وضعیت عقیم سیاسی بود، و به تعبیر سارتر: بسط میدان ممکنات. شریعتی سیاست را تنها ورودیهی ممکن برای شکلگیری و شکل دادن به آگاهیی اجتماعی نمیدانست، و به همین دلیل به همهی حوزهها سر میکشید، هنر، تاریخ، سیاست، دین. هم در حسینیه نمایشگاه عکس و نقاشی برپا میکرد، و هم جلسات شعرخوانی، و هم از “پس از شهادت” سخن میگفت. درنتیجه، کار فرهنگیی او ایجاد فضایی بود که جوان آن روزگار، که پدران و مادران خود را متهم میکرد، بتواند تواناییها، شخصیت، و آگاهیی خود را در این فضاهای سوم تجربه کند. اگر میخواست این تجربه را فقط در تقابل با قدرت تعریف کند، بسیاری را آن طرف دیوار سیاست نگه میداشت. چنانچه هم رفرمیستها و هم رادیکالها به این دلیل خیلی از نیروها را پشت درهای بسته نگه داشتند، یا از طریق کشاندن آنها به زیرزمینها، یا از طریق دل سرد کردن آنان و نگاه داشتنشان در کادرهای محدود جلسات سیاسی برای افشای آن و تائید این، و خب طبیعی است که در چنین وضعیتی، چه پیشتاز انقلابی، و چه سیاستمدار رفرمیست، مجبور به حرکت در انزوا باشد.
میخواهم چنین نتیجه بگیرم که: اشکال ما این بود که به همان سنت ادامه ندادیم. ما شکل گسست را به شکل خشن و عکسالعملی فهمیدیم، اما میشد جور دیگری گسست. شریعتی هم در نوع نگاه دینیاش از پدرانش گسست و هم در نوع نگاهش به مقوله اجتماعی و هم رویکردش به سیاست. از چه طریق؟ از طریق شناخت سنت پدری، گزینش آن، و تصفیهی آن نیز، بیآنکه خود را مجبور ببیند از دهنکجی با آن شروع کند. اما رفتار عکسالعملی ما، همان بیست سالههای پیش، از سر عدم شناخت بود، نفی فلهای میراث گذشته، و دهنکجی به آن، و درنتیجه، هم خودمان محروم ماندیم و در برابر یکدیگر قرار گرفتیم و شدیم ملعبه، و هم آنها از امکان در میان گذاشتن تجربیات خود محروم ماندند، و احتمالاً به همین دلیل، امروز که مجرب شدهایم، باز افتادهایم به تکرار همان حرفهایی که سابقاً باطل میشمردیم.
بیشک ما باید از مهندس بازرگان، این پدر بزرگوارمان، عذرخواهی کنیم، اما شاید لازم نباشد توبه کنیم، و یکسر سرسپرده شویم، و میتوانیم گفتوگو و یکیبهدو کردن را با او ادامه دهیم. یکیبهدو حولوحوشِ این محورها:
ـ گسست از گذشته و برگذشتن از آن؟ آری، اما چگونه؟
ـ ضرورت کشف زبان جدید و فرمهای جدید ارتباطی با نسلهای بعدی
ـ ضرورت خروج از این ثنویت اصلاح و انقلاب (و گشودن جبههای جدید)
خروجی این ماجرا
دعوا میان رفرم و انقلاب را نباید به هر ترتیبی مختومه اعلان کرد، و همه را قانع کرد که یا آن یا این. چون در هر دو صورت وجوه زیانباری دارد. تجربه نشان داد اینگونه اجتماعات خطرناک است. تجربهی انقلاب، که برخاسته از اجماع عمومی بر سر انقلاب و ضرورت آن بود، عوارض گرانباری به دنبال داشت، و امروز که همگی بر سر ضرورت رفرم به ضرورت رسیدهاند نیز میتواند عوارض بسیاری به دنبال داشته باشد. در کشورهایی که رفرمیسم جا افتاد نیز شاهد سر زدن حرکتهای خشن، خسته از اینکه هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد، بودهایم. شورشهای دههی ۶۸ فرانسه همین واکنش در برابر سکون بود، و به یمن آن توانست دموکراسیهای لیبرال را وادار به امتیاز دادن کند. آنها انقلاب کردند برای رفرم. پس اگر انقلاب را عمدتاً توسل به متدهای رادیکال تخریبی نبینیم، میشود برای ایجاد رفرم انقلاب کرد. میشود برای برپاییی انقلاب، رفرمیستی پیش رفت، و اندک اندک گسستی را تجربه کرد، و نیز میشود برای برپاییی انقلاب، اصلاً سیاست را رها کرد، و رفت به سراغ فرهنگ. هرگونه درک فرمالیستی و دگماتیستی از تغییر، قرار دادن خود است در معرض غیرمترقبه. ما، تا نسل بعدی نیامده، و رفرمیست بودن ما را بر سرمان نزده، چنانچه ما و پدرانمان بر سر پدربزرگانمان زدیم، باید اقداماتی کنیم:
۱. این دوگانهی “رفرم / انقلاب” را از چرخیدن بر محور قدرت بازداریم، و به حوزهی “اجتماع ـ اندیشه” و فرهنگ بکشانیم.
۲. اشکال متعدد الگوهای تغییر در امر اجتماعی را در میان بگذاریم، تا فهم و درک از این دوگانهی رفرم ـ انقلاب متکثر شود. رفرم فقط زد و بست فهمیده نشود، و انقلاب فقط زد و خورد، و بدین وسیله، مهمتر از همه اینکه، نگذاریم یک گفتمان غالبیت پیدا کند.
۳. روشنفکر و سیاستمدار را وارد گفتوگوی دوباره با اکثریت خاموش کنیم. در حال حاضر مونولوگ است، و این مونولوگ، بهترین روشنفکر یا بهترین سیاستمدار را بیفایده میکند. اگر روشنفکر نتواند با اکثریت خاموش وارد گفتوگو شود، میشود یک فاضل، یک حکیم، یک هنرمند، اما معتکف تنهاییی خویش. اگر سیاستمدار نتواند نمایندهی نیاز زمانهی خود شود و سخنگوی آن، میشود تکنوکرات، بوروکرات، شهریار، پرنس، زندانیی ترحمانگیز قدرت. برای این کار، باید در پیی خلق فضاهای سومی بود، که آن اکثریت خاموش، پیر و جوان، بتواند به خود و نسبتاش با جامعه بیندیشد.
سخن آخر :
با این وجود، جذابیت مهندس بازرگان در این بود که رفرمیستی رادیکال بود. اگرچه حرکت در چارچوب امر ممکن را شعار میداد، اما بر تحقق اصول اعتقادیی خویش، اصولی نه چندان رادیکال، پافشاری میکرد. حاضر به دادن امتیاز نبود، و برای بیان اعتقاداتاش محافظهکاری نمیکرد، و همین پافشاریی رادیکالاش موجب میشد که کتک بخورد. میدانست که در جامعهی بحرانزدهی ما، خودِ واقعگرایی و صحبت کردن از آن دردسرساز است و پرعقوبت. نشان میداد که رفرمیسم به معنای چشمپوشی و مماشات و مسکوت گذاشتن باورها نیست. به باور اکثریت احترام میگذاشت و سر میسپرد، اما در مقام اقلیت حرف خودش را میزد، و به وقتی بعد حواله نمیداد. مهندس بازرگان برای اصلاحطلبان امروز الگوی خوبی است، تا رفرمیسم را با لاپوشی، حرکت در چارچوب ممکنات را با پذیرش آن، قانونگرایی را با مذاکرات پشتپرده یکی نگیرند.
برای ما جوانان سابق نیز مهندس بازرگان پدربزرگ بزرگواری بود، از آن دست پدربزرگهایی که همیشه با احترام با نوههایش صحبت میکرد، آنها را تنبیه و توبیخ نمیکرد، اگرچه آنها را جدی هم نمیگرفت و به حرفشان گوش نمیکرد. شور و شوق آنها را به حساب جوانی میگذاشت. همین بود که آنها را دلخور میکرد و هل میداد به سوی بزرگترهایی که به حرفشان گوش میدادند. امروز که بزرگتر شدیم و پرتجربه، البته فهمیدیم که نباید رفت به سراغ هرکسی که به حرفمان گوش میکند، فهمیدیم که چه بسا میخواهند کلاه سرمان بگذارند. به همین دلیل است که باید از او عذر خواست، و مطمئن بود که او ما را خواهد بخشید. اگرچه این گلهگذاریها از او باید ادامه پیدا کند، و این یعنی اینکه: سایهی او هنوز که هنوز است بر سر ما است. سایهاش مستدام باد!
تاریخ انتشار : ۱۵ / بهمن / ۱۳۸۳
منبع : روزنامه شرق
ــــــــــــــــــــــــــــــــ