منوی ناوبری برگه ها

جدید

كاری به مذهبِ آدم‌ها نداشت !

درباره شریعتی
پرویز خرسند

.

نام مصاحبه : كاری به مذهبِ آدم‌ها نداشت!
مصاحبه با : پرویز خرسند
مصاحبه‌کننده : علی‌اشرف فتحی ـ سیدمرتضی ابطحی
موضوع : خاطراتی از شریعتی


مقدمه :

درباره‌ی دکتر شریعتی با کسی صحبت کردیم که همدم و مونس تنهایی‌های دکتر بوده و شریعتی درباره‌اش گفته که: “برادرم پرویز خرسند قوی‌ترین نویسنده‌ای است که نثر امروز را در خدمت ایمان دیروز ما قرار داده‌است.” پرویز خرسند که از فعالان ادبی و سیاسی مشهد در اواخر دهه سی بوده‌است، اکنون در هفتاد سالگی هنوز هم عاشقانه از دکتر سخن می‌گوید و با وجود همه گلایه‌ها، از راه شریعتی دفاع می‌کند. خالق اثر جاودانه “هابیل، شهید همه اعصار” هنوز هم باور دارد که راه شریعتی ناتمام مانده و پیروان او نتوانسته‌اند از عهده اتمام پروژه او برآیند. از او درباره‌ی نخستین دیدارش با دکتر می‌پرسم.

مصاحبه :
س : اولین بار چه زمانی شریعتی را دیدید؟

ج : من از اواخر دهه سی شمسی به همراه امیرپرویز پویان به خانه مرحوم آیت‌الله میلانی می‌رفتم و روابط صمیمانه‌ای با ایشان داشتیم. منزل آیت‌الله میلانی آن موقع پاتوق روشنفکران مذهبی بود. همه طلبه‌ها و غیرطلبه‌ها می‌آمدند. البته بیش‌تر دانشجویان می‌آمدند. من هم آنجا می‌رفتم. به یاد دارم طلبه‌ها خیلی به من متلک می‌گفتند که چرا ریش نمی‌گذاری؟! آخرش حوصله‌ام سر رفت و روزی به آقای میلانی گفتم که این طلبه‌ها خیلی به من‌گیر می‌دهند. شما تکلیف مرا روشن کنید. آقای میلانی لبخندی زد و گفت: “من تا به‌حال یک بار به تو گفته‌ام که چرا ریشت را می‌زنی؟” من و امیر‌پرویز پویان زیاد به آنجا و نیز نماز آقای میلانی در صحن نو حرم می‌رفتیم. کسانی که مبارز بودند پیش آقای میلانی می‌رفتند و او را دوست داشتند. آیت‌الله میلانی نماز عید فطر را هم به باغ تلگرد می‌آمد که متعلق به طاهر ‌احمدزاده بود. این باغ آن زمان بیرون مشهد بود و انگور زیادی داشت. به‌هرحال ما رفت و آمد زیادی به خانه آقای میلانی داشتیم. حدود سال 41 بود، یعنی قبل از قضایای خرداد 42. یک‌بار وقتی در خانه آیت‌الله میلانی بودیم، دیدم پچ‌پچی در محفل افتاد. می‌گفتند علی شریعتی آمده‌است. من هیچ‌گاه از آیت‌الله یک چهره اسطوره‌ای و با تبختر در ذهن نداشتم، اما فراموش نمی‌کنم و برایم عجیب بود که آیت‌الله میلانی یکباره از جا پرید و از طبقه دوم به کوچه آمد تا قبل از اینکه شریعتی به او برسد، او به شریعتی برسد. آن دو همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. این جریان خیلی برایم جالب بود. من تا آن روز شریعتی را ندیده بودم و هیچ تصویری از او نداشتم، ولی قبل از آن، او را می‌شناختم و نامش را شنیده و برخی آثارش را خوانده‌بودم. آن زمان او به دلیل درگذشت مادرش به ایران آمده‌بود و پس از مدتی اقامت در ایران به فرانسه بازگشت. البته پویان بیش‌تر از من شریعتی را می-شناخت.

س : دیدار بعدی‌تان کی بود؟

ج : سال 43 بود. زمانی که دکتر بعد از اتمام تحصیلات به ایران برگشته‌بود. من خبر داشتم که دکتر را به روستاهای مشهد فرستاده‌بودند و یا مجبور شده در مدارس تبعیدی مشهد مثل محله دریادل و دبیرستان حاج تقی‌آقا بزرگ درس بدهد که محله لات‌های مشهد شمرده می‌شد. یک کلاس دستور زبان هم در اطراف بیمارستان شاهرضای سابق (امام رضای کنونی) برقرار کرده‌بود تا مخارج زندگی‌اش تأمین شود. بعد هم به دبیرستان نصرت‌الملک ملکی فرستاده و گرفتار محیط آنجا شده‌بود. من آنجا درس خوانده‌بودم و به محیط آشنا بودم. یک‌بار از یکی از بچه‌های این دبیرستان درباره‌ی دکتر پرسیدم. با بی‌ادبی تمام پاسخ داد که شریعتی یک معلم احمقی است که تعلیمات دینی درس می‌دهد و ما هم به حرف‌هایش گوش نمی‌دهیم و او هم نمره ما را می‌دهد! بعد هم حرف‌های جالبی از شریعتی نقل کرد و من متوجه شدم که اتفاقا بچه باهوشی است که این حرف‌ها به خاطرش مانده‌است و البته قدرت تحلیل و فهم آنها را نداشته و من واقعا به حال و روز دکتر گریه‌ام گرفت که پس از تحصیل در سوربن او را گرفتار چه محیطی کرده‌اند.

س : شما در دبیرستان هم شاگرد دکتر بودید؟

ج : نه. من قبل از آمدن دکتر در دبیرستان نصرت‌الملک ملکی مشهد درس می‌خواندم.

س : پس آشنایی شما با دکتر به خاطر حضور در کانون نشر حقایق اسلامی بوده؟

ج : بله من به توصیه منصور بازرگان در جلسات کانون شرکت کردم و به استاد شریعتی علاقه‌مند شدم. بعدها هم که دکتر به ایران برگشت به‌دلیل همین پیشینه‌ای که در کانون داشتم و نیز به خاطر فعالیت‌هایی که در حوزه نویسندگی و مبارزه داشتم، ارتباط بیشتری با دکتر پیدا کردم. سال 43 که به تهران آمدم و مدتی در دبیرستان کمال بودم، این ارتباط قطع شد.

س : در دبیرستان کمال با چه کسانی آشنا شدید؟

ج : با مرحوم رجایی، مرحوم باهنر، جلال فارسی و برخی دوستان دیگر.

س : از چه سالی شاگرد دکتر شدید؟

ج : سال 43 که تهران بودم باخبر شدم که در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شده‌ام و دکتر هم از همان سال استاد آن دانشگاه شد. در آن چهار سال ارتباطم با دکتر به اوج رسید و دکتر به خانه ما می‌آمد.

س : در کلاس‌های دکتر چه می‌گذشت؟

ج : در کنار استادان بزرگی چون دکتر احمد‌علی رجایی و دکتر غلامحسین یوسفی که دربه‌در به دنبال شعور دانشجو بودند، شریعتی هم توانست جای خود را باز کند. دکتر اصلا به نمره دادن بها نمی‌داد. برایش این مهم بود که دانشجو بفهمد. حتی اصلا دنبال این نبود که دانشجو مثل او فکر کند. در کلاس هم مثل سخنرانی‌های حسینیه ارشاد بدیهه‌گو بود. معمولاً کلاس درسش شلوغ می‌شد و دانشجویان دیگر هم به کلاس درس او می‌آمدند که همین مسأله موجب بغض کسانی مثل دکتر متینی می‌شد.

س : تا چه حد می‌شد در کلاس‌های دکتر آزادانه بحث کرد؟

ج : دکتر به همه حتی بهایی‌ها اجازه طرح مسأله می‌داد و آنها هم به‌راحتی مبانی فکری دکتر را نقد می‌کردند. دکتر هم صریحا به آنها می‌گفت که اصلا قرار نیست همه دانشجویان مثل او بیندیشند. مهم این است که بیندیشند.

س : روابط دکتر با دانشجویان در خارج از کلاس درس چگونه بود؟

ج : اتفاقاً یکی از ویژگی‌های دکتر، همین ارتباط نزدیک و دوستانه وی با دانشجوها بود. دکتر به کافه دانشگاه فردوسی می‌آمد و وقت زیادی را در اختیار بچه‌ها می‌گذاشت. همین صمیمت‌ها برای افراد سلطنت‌طلبی چون جلال متینی خوشایند نبود. متینی به دکتر ایراد می‌گرفت که چرا حضور و غیاب نمی‌کند. دکتر هم اعتنایی به حرف‌های متینی نمی‌کرد. متینی هم ترفندهای زیادی به‌کار می‌بست که جلوی شلوغ شدن کلاس دکتر را بگیرد. همین مسأله هم مانع حضور گسترده دانشجوها در کلاس دکتر نمی‌شد، ولی حتی نگهبان‌های دانشگاه هم اعتنایی به حرف‌های متینی نمی-کردند.

س : داستان کتاب تشنگی و گشنگی چه بود؟

ج : آن روزها مرحوم رضا کرم‌رضایی نمایشنامه “تشنگی و گشنگی” اثر اوژن یونسکو را به فارسی ترجمه کرده‌بود. من این کتاب را خوانده‌بودم و شخصیت دکتر را شبیه “ماری” یکی از شخصیت-های این اثر دیده بودم که خواهان حفظ آن خانه قدیمی و مرمت آن است. کتاب را به دکتر دادم و فردای آن روز دکتر مرا صدا زد وگفت که کتاب را همان شب خوانده و به من گفت که تعجبم از این است که چگونه در این مدت اندک که از آشنایی‌مان می-گذشت توانسته‌ای مرا تا این حد بشناسی؟ هنوز هم بعد گذشت بیش از 40 سال معتقدم که شناخت آن روزم از دکتر بسیار دقیق بوده و دکتر همه تلاشش این بود که خانه قدیمی ما از بین نرود و مرمت و بازسازی شود.

س : دکتر چه تأثیری در فضای غیر دانشجویی مشهد گذاشت؟

ج : دکتر از طریق کانون نشر حقایق اسلامی مشهد که پدرش استاد شریعتی و طاهر احمدزاده آنجا را اداره می‌کردند با جوانان مشهدی ارتباط داشت، ولی حضورش در دانشگاه بیش‌تر بود. اما همین حضور اندک و چهار‌پنج‌ساله هم به مذاق خیلی‌ها خوش نمی-آمد و فضای بدی را علیه دکتر درست کرده‌بودند. حتی از طرح اتهامات اخلاقی علیه دکتر ابایی نداشتند. حسادت‌های زیادی علیه دکتر حتی در مجامع روشنفکری و غیر‌مذهبی مشهد به وجود آمده بود. مارکسیست‌ها هم دل خوشی از دکتر نداشتند.

س : دکتر چه زمانی به تهران آمد؟

ج : حدود یک سال بعد از این‌که من به تهران آمدم، دکتر هم به تهران آمد. فکر می‌کنم حدود سال 48 بود، یعنی درست بعد از این‌که متینی رئیس دانشکده ادبیات شد. دکتر با متینی سر سازگاری نداشت، چون متینی شدیدا چاپلوس بود و همین مسأله به اخراج دکتر از دانشگاه مشهد انجامید. دکتر در تهران همان کلاس‌های مشهد را در سطح وسیع‌تری در کلاس‌های حسینیه آغاز کرد. یکی از اسناد خوبی که در رابطه با سال ورود دکتر به تهران هست، نامه آقای مطهری به دکتر است که از او مقاله می-خواهد. یعنی تحت تأثیر سخنرانی خوب دکتر، از او مقاله می-خواهد که پس از آن شدیدا از آن مقاله خوشش می‌آید. مطهری می-گفت دو مقاله دستم آمده‌است که نمی‌دانم با آن‌دو چه کنم؟ که یکی از آنها مقاله دکتر بود: از هجرت تا وفات.

س : غیر از شریعتی در آن زمان چه کسانی سخنرانی می‌کردند؟

ج : معروف‌ترین سخنران‌های آن زمان، زریاب خویی و مطهری بودند که جلسات مطهری شدیدا خلوت بود. جلسات زریاب شلوغ‌تر بود. مسائلی که مطرح می‌کرد هم بهتر بود. یادم هست که یکبار با صبحدل مقداری پول برای زریاب بردیم. 500 تومان برای هر سخنرانی می‌دادند که برای آن زمان پول زیادی بود. شریعتی اما نه پولی برای سخنرانی می‌گرفت و نه پول کتاب‌هایش را به‌خاطر این‌که قیمت جزوه‌ها ارزان‌تر در بیاید.

س : سطح روابط شما و دکتر در تهران چقدر بود؟

ج : وقتی دکتر به تهران آمد، خیلی کم از من سراغ می‌گرفت. همان‌طور که در مشهد هم خیلی کم برایم وقت می‌گذاشت. البته من شاکی نبودم، ولی اگر کمی بیش‌تر به حرف‌هایم توجه می‌کرد و یا به سؤالاتم پاسخ می‌داد شاید وضعیت امروز من این‌گونه نبود. در مشهد به من گفته بود که نوارهای سخنرانی‌اش را بگیرم و پیاده کنم. من این کار را می‌کردم، ولی یادم هست که یک بار تا دم خانه شریعتی رفتم و از آنجا که ماشینش در منزل بود و همسرش در را باز کرد، فهمیدم که در خانه است ولی همسرش گفت که شریعتی در منزل نیست. ولی من اصلا ناراحت نشدم؛ چون معتقد بودم که شریعتی یا استراحت می‌کند یا در حال مطالعه است و حتماً نمی‌تواند من را ببیند. در دانشکده هم هیچ‌وقت از این مسأله گله نکردم.

س : شما آن زمان در تهران چه‌کار می‌کردید؟

ج : در آغاز که به تهران آمدم کتاب‌های مطهری را ویراستاری می-کردم. جاذبه و دافعه علی را من ویراستاری کردم. سبک صحبت کردن آقای مطهری شبیه متدی بود که در کتاب آئین سخنوری دیل کارنگی تبیین می‌شود. خیلی کتابی حرف می‌زد و گاهی تن صدا را بالا و پایین می‌کرد. به‌هرحال چون کار در حسینیه به تنهایی کفاف زندگی‌ام را نمی‌داد، در دبیرستان کمال هم کار می‌کردم.

س : میزان استقبال از سخنرانی‌های شریعتی در تهران چگونه بود؟

ج : سخنرانی‌های شریعتی وقتی به تهران آمد، شلوغ می‌شد. شریعتی می‌گفت به دانشجویان کارت مخصوص بدهید چون من می‌خواهم درس بدهم و اینجا را به عنوان کلاس صحبت می‌کرد. این کلاس‌ها در خود حسینیه اجرا می‌شد. خود شریعتی هم تأکید می‌کرد که اینجا یک کلاس درس است و اجازه سؤال دارید.

س : دکتر سبک خاصی داشت؟

ج : سبک شریعتی این بود که اصولا کاری به مذهب آدم‌ها نداشت. با مسلمان و مسیحی و بهایی و مارکسیست و خلاصه همه به یک سبک حرف می‌زد. پیش از دومین جلسه‌ای که شریعتی مارکسیسم را توضیح می‌داد داشتیم با هم حرف می‌زدیم که یکباره دیدم که چشمانش آماده گریه‌کردن است. گفت: “همین الان خیلی‌ها در جلسات روشنفکری فقط بر همین مبنا که من دارم مارکس می‌گویم، می‌گویند الان شریعتی در حسینیه ارشاد مارکس را می‌کوبد!” ولی شریعتی واقعا تحلیل می‌کرد. در صورتی که شریعتی واقعا تحلیل می‌کرد و می‌گفت که خیلی از حرف‌هایی که در مارکسیسم مطرح شده-است را حتی خود مارکس هم قبول نداشته‌است.

س : تأثیر سخنرانی‌های شریعتی تا چه اندازه بود؟

ج : من خاطره‌ای را برایتان می‌گویم که ببینید خود شریعتی چه معیاری برای سنجش تأثیر حرف‌هایش در جامعه داشت. روبروی حسینیه ساختمانی هست که آن موقع اتاق کار شریعتی در آنجا بود. من یک‌بار داشتم طبق معمول از پله‌های ساختمان بالا می-رفتم که دیدم پرویز ثابتی معروف به مقام امنیتی، نفر دوم ساواک از پله‌های آنجا پایین آمد. تعجب کردم و نگران شدم. وقتی پیش دکتر رفتم با تعجب دیدم دکتر بیش از اندازه شاد است! وقتی علت را پرسیدم دکتر گفت من تا حالا نمی‌دانستم کارم تأثیر دارد یا نه؟ ولی امروز ثابتی آمد اینجا به من گفت حیف است در ایران بمانم و پیشنهاد داد برای ادامه تحصیل و یا تدریس به هرکدام از دانشگاه‌های خارجی که می-خواهم بروم، ولی من گفتم ترجیح می‌دهم در ایران بمانم؛ حتی اگر نتوانم تدریس دانشگاهی داشته‌باشم. همین حرف ثابتی دکتر را به شعف آورده‌بود که بالاخره فهمیدم من مثل کسانی نیستم که بود و نبودشان یکسان است و رژیم به نبودن من می‌اندیشد و این، نشانه تأثیر است و احساس خطر رژیم از وجود من است.

س : در خود حسینیه، رابطه دکتر با مسئولان آنجا چگونه بود؟

ج : دکتر دل خوشی از میناچی نداشت. میناچی رییس هیأت مدیره بود، ولی یک سهم جزئی از حسینیه هم داشت و خانه‌اش نزدیک حسینیه بود. اما سرمایه‌ی اصلی‌ی حسینیه از آن همایون بود و حتی از سرمایه او دستگاه چاپ خریدند. جذب شریعتی به حسینیه هم از طریق مرحوم همایون بود که او عاشق شریعتی بود.

یادم هست آن زمان شریعتی را برای غذا به رستوران البرز در قلهک می‌بردند که مدیریتش با آقای افشار بود که مرتب به حسینیه می‌آمد. یک‌بار من با پدرم آنجا بودیم، دیدم شریعتی با میناچی آمد. میناچی دست شریعتی را می‌کشید که عقب‌تر ببردش. ولی شریعتی پیش ما نشست و با هم حدود 2 ساعت صحبت می‌کردیم. البته موضوع صحبت‌ها یادم نیست.

س : بیشتر راجع به چه موضوعاتی با هم صحبت می‌کردید؟

ج : شریعتی معمولاً یک موضوع را می‌گرفت و صحبت می‌کرد و کم‌تر پراکنده‌گویی می‌کرد. البته حافظه خوبی داشت و مسائل مختلفی را در راستای بحث مطرح می‌کرد، ولی موضوع را گم نمی‌کرد و یک موضوع را پرورش می‌داد. کُلاً مباحث ما بیش‌تر در مورد خلقت بود. یعنی تمام معانی را می‌توان از داستان خلقت فهمید.

س : برگردیم به بحث قبلی…

ج : حتی وقتی من هابیل و قابیل را نوشتم، شریعتی به‌حدی تحت تأثیر قرارگرفت که گریه کرد. وقتی من همان را در حسینیه خواندم، میناچی با عصبانیت پیش من آمد و گفت: نگفتم ده، پانزده دقیقه بیش‌تر صحبت نکن! چون من حدود 45 دقیقه صحبت کرده‌بودم. و جالب اینجاست که نوار هابیل و قابیل را به قیمت‌های مختلف فروختند.

دکتر نامه‌ای دارد خطاب به کاظم متحدین (پدر محبوبه متحدین) در رابطه با وضعیت مدیریت حسینیه. دکتر با عشقی که به متحدین داشت، متحدین و میناچی را قاطی می‌کند که دلش بیاید حرف بزند. در آن نامه که در خرداد 86 هم در شماره 390 روزنامه اعتماد ملی منتشر شد، درباره‌ی سوء استفاده‌های مالی می‌نویسد. این نامه را احسان شریعتی در سال 58 به من داد و من هم بعدها آن را به بنیاد تاریخ و آقای دعایی دادم. دکتر در نامه‌اش به شدت از نحوه اداره حسینیه ارشاد گلایه می‌کند و مخالفت خود را با بیرون‌گذاشتن مرحوم استاد مطهری و من ابراز می‌کند.

بد نیست بخش‌هایی از این نامه را برایتان بخوانم تا از زبان خود شریعتی بینید که شریعتی چگونه از وضعیت حسینیه گله می-کند و مسائلی را که بر من روا داشتند تا مرا از حسینیه بیرون کنند شرح می‌دهد:

“… برادران همفکر عزیزم آقای میناچی و آقای متحدین! اکنون که تمام پیش‌بینی‌هایی که می‌کردم روی داده‌است و آنچه همیشه از آن بیم داشتم و همواره تکرار می-کردم تحققق یافته، دیگر احساس می‌کنم که هرگونه امیدواری، خیالی واهی و ساده‌لوحانه است و باز هم صبر کردن و منتظر ماندن، به هدر دادن بیش‌تر وقت و عمر و پایمال کردن بیش‌تر زندگی. البته زحمات و الطاف دوستان، بسیار است، ولی اختلافی که هست اختلافی طبیعی است، زیرا تلقی دوستان از کار ارشاد و چاپ این کنفرانس‌ها و درس‌ها نمی‌تواند با تلقی من یکی باشد… حسینیه، کار انتشارات را یک کار”اندر” خود احساس می‌کرد و آن همه امکانات و بودجه هنگفت و مخارج سخاوتمندانه صرف اموری شد که یا در حاشیه بود و یا تشریفات و یا کم‌اثر و ارزشی ناپایدار، و نسبت به کار ترجمه و چاپ -که از نظر من کار اصلی بود- توجهی نکرد و یادم می‌آید که تا مدت‌ها، سازمان انتشارات ارشاد عبارت بود از یک”پیت نفت خالی” که سرش را سوراخ کرده‌بودند و پول جزوه‌ها را در آن می‌انداختند، زیر میز آقای مقدم در دفتر! درحالی‌که بودجه خود ارشاد -که درست نمی‌دانم چقدر بود و برای چه؟- چک‌ها و حواله‌ها بود و دسته‌های انبوه اسکناس و گاه گاوصندوق حسابی! این سمبل آن حقیقتی است که من به عنوان حسینیه و انتشارات حکایت می‌کنم و رنج می‌برم! در حالی که امروز می‌بینیم آن گاو صندوق، یک گربه شده‌است و همین پیت حلبی، کانون یک نهضت فکری و اسلامی عمیق که تا اعماق جامعه رسوخ یافته و دامنه‌اش تا دورترین نقطه‌های دنیا گسترده‌است. و سازمان انتشارات هم با همه زحمت دوستان نه تنها چنان‌که امید داشتم که یک بنیاد انتشاراتی علمی قوی شود و بهترین ترجمه‌ها و تحقیقات را نشر دهد، نشد، بلکه حتی پابه‌پای من تنها نیامد وهرچه التماس کردم و رنج بردم و دلهره‌ها و شتابزدگی‌ها و بی‌تابی‌هایم را ابراز کردم و طرح و برنامه ریختیم و قرار گذاشتیم… نتیجه‌ای نداد. آقای خرسند را که دانشجو و دوست نزدیکم بود و خوش قلم، و خودم به اینجا آورده‌بودم، به عنوان اینکه سهل انگاری می‌کند و کندکاری، با همه سختی قبول کردم که نباشد و نتیجه‌اش این شد که کار کند تبدیل شد به کار متوقف! و بعد از او دیگر یک درس هم تصحیح و آماده چاپ نشد و هیچ‌کاری هم برای رفع این مشکل نشد و درنتیجه 10 درس اساسی اسلام‌شناسی در نوارها برای همیشه دفن گردید و بیش از سی سخنرانی که هر کدام تزی است، از میان رفت و کار ترجمه منحصر شد به ترجمه یک مقاله سیمای محمد که دیگری داوطلبانه انجام داد وفقط یک‌سال برای تایپ شدن آن معطل کردیم و در آخر هم سربه نیست شد! و سؤال و جواب‌های پارسال که آن همه فوریت حیاتی داشت و با تمام وجود ارشاد و حیثیت مکتب ما بستگی داشت، ماه‌ها ماند… حساس‌ترین مسائلی که طرح کردم مثل زن، نقش یاد، مارکسیست، اگزیستانسیالیسم، علی بنیان‌گذار وحدت، حج… همه بر باد رفت و چاپ دوم تشیع علوی که کتاب دیگری است و تمام امیدم و عشقم انتشار این کتاب بود که تمام حرف‌های اساسی و حیاتی امروز است، شش ماه معطل ماند و بعد هم که دیگری داوطلب شد متوقف شد و حالا هم که دیگر هیچ!… این وضع نه تنها سلامت جسم و روح و اعصابم را از میان برد، بلکه فکر می‌کنم از خیلی کارهای تحقیقی و فکری تازه که می‌توانستم، باز ماندم و بیش‌تر وقتم و اعصابم در پریشانی و اضطراب و خودخوری و ترس و دلهره و ناامیدی، خرد و تباه شد! و الان به قدری فرسوده‌ام که در تصور شما نمی‌آید و شاید برای همین باشد که این درددل و گله‌مندی و یأس را هم بر من نبخشید و حق دارید! چون فکر نمی‌کنید با آن همه لطفی که نسبت به من داشته‌اید و این همه زحمت، من حق ندارم که به جای امتنان، ناسپاسی کنم. ولی می-دانید که در این‌جا صحبت از کار من نیست، صحبت از یک کار اعتقادی است که همه در برابرش مسئولیت داشتیم. شاید اگر بودجه‌ای در اختیار می‌داشتم، می‌توانستم کاری بکنم، ولی بودجه آن‌چنانی ارشاد که آن‌چنان رفت و بودجه انتشارات هم که در پایان کار، عبارت است از مقداری سفته واخورده و قرض‌های مطالبه شده… دیگر احساس می‌کنم ماندن و این‌گونه زندگی‌کردن برایم قابل توجیه نیست. فکر هم نمی‌کنم که دیگر در باقی‌مانده عمر، فرصتی باز به دست آید که بتوانم حرفی بزنم و کاری بکنم. عقده‌ی این‌که وقت گذشت و کاری چندان نکردم، مرا می‌کشد. اما این خود مایه تسلیتی است که خدا می‌داند که من دریغ نکردم. در این دوسال، لحظه‌ای را به خودم و شغلم و زندگی‌ام و آینده‌ام و زن و بچه‌ام نپرداختم و جز او و کار او هیچ اشتغالی نداشتم…”
س : آیا اساسا دکتر در قطع همکاری مطهری با حسینیه نقشی داشت؟

ج : بیرون انداختن مطهری زیر سر میناچی بود. من خودم شاهد بودم که میناچی داشت با مطهری صحبت می‌کرد و می‌گفت هیأت مدیره به این نتیجه رسیده‌ که بین شما و شریعتی یک کدام بایستی بماند. من خیلی از این حرف عصبانی شدم. آن زمان فکر می‌کردم شریعتی هم جزء هیأت مدیره محسوب می‌شود. با همان حالت وسایلی را که گرفته‌بودم بردم به دکتر دادم؛ دکتر علت ناراحتی‌ام را پرسید، گفتم من از شما انتظار نداشتم. چه خوشتان بیاید یا بدتان بیاید، چرا مطهری را بیرون کردید؟ مگر ما قرار است از هرکس خوشمان نیامد، بیرونش کنیم؟ دکتر متعجب شد و داستان را پرسید و من هم تعریف کردم. شریعتی شدیدا عصبانی شد وگفت: یعنی چه؟ کار ما دو مقوله مختلف است. من جامعه‌شناسی می‌گویم، او حکمت اسلامی. مثل این است که یک معلم شیمی با معلم ادبیات در بیفتد. حالا به‌ هر بهانه‌ای باشد، احمقانه است.

س : یعنی شما می‌خواهید بگویید دکتر حتی از این مسأله ناراحت بود؟

ج : من یک نوار از شریعتی گوش کردم که بدون اینکه خودش بفهمد توسط خانواده‌اش ضبط شده‌بود. در آن نوار شریعتی برای فرزندش بعضی حرف‌های مطهری را انقلابی تفسیر می‌کرد تا نکند یک وقت شخصیت او پیش فرزندش بشکند. برخلاف دکتر، خود مطهری شدیداً در مقابل شریعتی جبهه گرفت. شریعتی ممکن بود با نورایی یا حکیمی بحثی داشته‌باشد، ولی با مطهری اگرچه اختلاف نظر داشت، ولی بحث خاصی نداشتند. حتی در مورد نورایی و حکیمی مشکلش این بود که می‌گفت اینها خیلی خاطر جمعند و خیال می‌کنند من یک عمر وقت دارم، یا خودشان یک عمر وقت دارند.

س : چه شد که خود شما از حسینیه کناره گرفتید؟

ج : من کناره نگرفتم، من را کنار گذاشتند. من عاشقانه دوست داشتم در حسینیه کار کنم و حتی برای کاری که می‌کردم هم هدفم پول نبود. پولی هم که در حسینیه برای کارم می‌دادند به مراتب کم‌تر از پولی بود که از همان کار در بازار آزاد به‌دست می‌آوردم. اما حسینیه و کار در آنجا برایم معنای دیگری داشت. درحقیقت میناچی با سیاست‌ورزی مرا از حسینیه بیرون کرد و دراین‌باره، دکتر را هم بازی داد. بهانه‌اش این بود که خرسند کند کار می‌کند، و البته همان‌طور که شریعتی هم در نامه‌اش می‌آورد، کار کند خرسند تبدیل شد به کار متوقف. من حدود یک‌سال به حسینیه می‌رفتم و آخرین کاری که به من دادند، “یاد و یادآوران” بود. بعد از انقلاب من به متحدین گفتم چرا تو این کار را کردی که آن کار را از من گرفتند؛ او هم خیلی مظلومانه جواب داد: “پرویز‌جان، ول کن این حرف‌ها را، همه می-دانند که شریعتی هیچ‌کس را به اندازه تو دوست نداشت.”

س : پس از حسینیه، ارتباط شما با دکتر چگونه بود؟

ج : من برای کار به بنیاد شاهنامه رفتم و ارتباط ما با دکتر تقریباً قطع شد. دکتر هم به زندان رفت و من هم به زندان رفتم. آخرین باری که شریعتی را دیدم در ماشینش نشستیم و شریعتی از حال و وضعیت زندگی من پرسید. من وضعیت زندگی خوبی نداشتم و همه را برای دکتر گفتم. وضع زندگی‌ام طوری بود که حتی فرزند اولم به دلیل ناتوانی مالی، در یک بیمارستان نامناسب، هنگام زایمان فوت کرد. من این‌ها را برای دکتر شرح دادم و دکتر هم گریست و گفت که فکر نمی‌کرده وضعیت زندگی من به این‌صورت باشد و این، آخرین دیدار ما بود.


تاریخ انتشار : ۰۰ / ـــــ / ۱۳۸۹
منبع : سایت رسمی دکتر شریعتی

ویرایش : شروین ۰ بارedit


.

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 + 12 =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.